چاه بابل 5

پاره‌ی پنجم 

كوكی سن ژاک

 

1

ایلچی می‌گفت: «نگاه كن!» بعد ظرف آب را می‌پاشید به هوا. میرزاهادی كه خودش را پیچیده بود لای پتو، نگاه می‌كرد به ذرات آب كه تا برسد به زمین برف شده بود. همینطور كه دندان‌هاش از سرما بهم می‌خورد، گفت: «خواهر و مادر هر چه تزار است...» بعد چشمش افتاد به پرهیبِ گرافینه كه از كالسكه پیاده شده بود و، پوشیده در كلاه و پالتوی سیاه، به سمت آنها می‌آمد. پتو را محكم به خود پیچید، نگاهی كرد به گنبد طلایی كلیسای «سمه نووسكی» كه قندیل‌های برف و ‌یخ از آن آویزان بود، و راه افتاد طرف عمارت تا گزارش وقایع روزانه را بنویسد. از آستانه‌ی در كه می‌گذشت، بار دیگر نگاهی به گرافینه كرد و در دل گفت: «بكن، ایلچی! بكن كه از آنهمه خاك تصرف شده‌ی وطن، مگر همین‌ یك وجب پشم كس گرافینه خانم دستت را بگیرد.» دلخور بود. سرما بود، دوری از وطن بود، كار هم گره خورده بود. وقتی رسیده بودند به ده فرسخیِ سن‌پترزبورگ، همانجا اطراق كرده بودند تا تزار برگردد. چند ماهی كه گذشت، ایلچی دید تزار انگار حالا حالاها در پاریس ماندگار است. به توصیه‌ی سفیر انگلیس عجالتاْ به سن‌پترزبورگ داخل شدند تا وقتی خبری از بازگشت تزار رسید بیرون بروند و با استقبال رسمی دوباره ‌وارد بشوند. ایلچی را به اتفاق همراهان در عمارتی اعیانی مكان داده بودند، و فیلان و اسبان هدایا را در جایی در همان نزدیكی. روزشان به بازدید كارخانه ها می‌گذشت، و شب به میهمانی و مجلس رقص درخانه‌ی بزرگان روس. با اینهمه، انتظار كلافه‌شان كرده بود. ایلچی، وقتی دید حالا حالاها ماندگار است، به فكر ‌یادگیری زبان روسی افتاد. با گرافینه در ‌یكی از مجالس رقص آشنا شده بود. وقتی گفت: «ما قبلاْ كجا همدیگر را دیده‌ایم؟» گرافینه خنده‌ای كرد و گفت: «آه خدای من... شما مردها..! همه‌تان با همین جمله شروع می‌كنید.» بعد كه ایلچی فكرش را با او در میان نهاد، گرافینه گفت: «نگران نباشید. خودم معلم خوبی برایتان پیدا می‌كنم.» وقتی ‌یكی دو نفری را معرفی كرد و ایلچی نپسنديد، گفت: «اگر مایل باشید، خودم به شما درس می‌دهم.» و حالا، آمده بود تا طبق معمول هفته‌های اخیر، بگوید جا‌ی فعل كجاست و جای فاعل كجا.

هنوز وارد نشده كلاهش را بر‌داشت و گفت: «دارد برمی‌گردد.»

ـ تزار؟

گرافینه با لحنی ملامت بار گفت: «شما هم كه همه‌اش فكر كار خودتان هستید!»

ایلچی جا خورد. گفت: «الكساندر تیخونوف؟»

در گرماگرم جنگ با ناپلئون، تزار دستور داده بود الكساندر تیخونوف را به خاطر «شجاعت و لیاقت»‌اش بفرستند به خط مقدم جبهه! و این، فردای روزی بود كه چشمش افتاده بود به سینه‌های برجسته‌ی گرافینه كه بیرون زده بود از آن پیراهنِ ‌یقه‌بازِ مخملِ شرابی و با هر نفس انگار دو كبوتر بازیگوش بود که می‌جنبید زیر آن پوست ملتهبِ بی‌طاقت‌. ناگهان چه قدی كشیده بود دخترك! و چه تلؤلؤی پیدا شده بود در چهره! سنگینی چیزی در فضا منتشر می‌شد. صف دراز درباریانی كه برای شركت در سلام رسمی ‌ایستاده بودند، نفس را در سینه حبس كرد. تزار قدمی ‌برداشت. وقتی با نفر بعد دست می‌داد، در چشم‌های ژنرال الكساندر تیخونوف برق التماسی دید كه بعدها، هر بار گرافینه را در آغوش ‌كشید، آن را به یاد ‌آورد.

ایلچی گفت: «بعد از اینهمه سال!.. چطور زنده مانده است؟»

گرافینه پالتو‌اش را در آورد و گذاشت روی دسته‌ی مبل: «دلم برایش می‌سوزد. اگر كشته می‌شد راحت‌تر بود.»

‌ـ خیلی خاطرت را می‌خواهد؟

ـ از خودم همین را می‌پرسم. اگر واقعاْ دوستم داشت می‌توانست اینهمه سال دوام بیاورد؟ مردِ احمق و بزدلی‌ست. لابد تمام مدت تو‌ی سوراخ قایم می‌شده تا زنده بماند.

ـ حالا چه باید كرد؟

ـ به هر حال او شوهر من است.

مثل گربه‌ای نشست روی پاهای ایلچی: «یخ بسته‌ام از سرما.» بعد گردن كشید و گفت: «هوم... چه بوی مطبوعی!»

ـ می‌گویم الان منقل را بیاورد میرزا. خب، چه كردید؟

همینطور كه خودش را چسبانده بود به ایلچی پاهایش را دراز كرد سمتِ شعله‌های آتش بخاری دیواری و گفت: «بعداز ظهر می‌روم پیشش. فقط باید مواطب باشم. می‌دانید، كمی ‌دیوانه است.»

ـ‌ یعنی چطور؟

ـ تمام كه شد، باید فوراْ از زیر دستش بیرون بكشم و گرنه...

این را گفت و با انگشت اشاره كرد به شعله‌های آتش كه حرارت مطبوعش حالا خون را دوباره در رگ‌های كرخت شده‌ی پاها‌ی او به گردش در آورده بود.

 

 

2

حال تهوع داشت. چشمانش را می‌بست. دنده را جلو می‌داد بعد كه برمی‌گرداند، در دل شماره می‌كرد: «یك... دو... سه... چهار... پنج...»

قانون اساسی شكنجه را ممنوع كرده بود. وقتی كار مخالفت با انقلاب كشید به زد وخورد مسلحانه در شهرها، سیل راه حل‌های ابداعی برای گرفتن اقرار از دستگیرشدگان، سرازیر شد به دفتر زندان. بسیاری از این پیشنهادها، البته عملی نبود. اما، محض قدردانی از «امت همیشه در صحنه»، مجموعه‌ی آنها به صورت جزوه‌ در اختیار مسئولین زندان‌ها گذاشته شد «تا هر كس به فراخور حال از این دریای اندیشه بهره‌مند شود.» حاجی، اما، خودش «دریای اندیشه» بود و به این جور پیشنهادها نیازی نداشت. او كه در رژیم پیشین طعم شكنجه را چشیده بود، زیر و بم روح قربانی را خوب می‌شناخت. هر ضربه‌ی شلاق نیزه‌ای بود كه فرو می‌رفت به كف پا، از مغز استخوان عبور می‌كرد، جرقه می‌شد و از عصب‌های چشم برون می‌زد. می‌گفت: «یا فاطمه‌ی زهرا!» و از ته دل نعره می‌كشید. اگر لب باز می‌كرد جان عده ای به باد می‌رفت. وقتی با پاهای باد كرده و خون‌چكان برش می‌گرداندند به سلول، هراسش تازه آغاز می‌شد. می‌دید هنوز طاقت آورده. اما تا كی؟ از خودش می‌پرسید اگر چه كنند ضعف نشان خوهد داد؟ آن وقت بود كه فرشته‌ی الهام به سراغش می‌آمد.

حالا، انگار كه شاهد دوچرخه سواری پسر است، ایستاده بود كنار جرثقیل و مثل پدری مهربان كمال را نگاه می‌كرد.

كمال دنده را جلو می‌داد: «بیست و یك... بیست و دو...» چشمانش را بسته بود اما، از پس پرده‌ای از بخار، لبخندی را می‌دید كه برق دشنه‌ی برهنه‌ای را داشت. وقتی آورده بودندش پای جرثقیل و چشمش افتاده بود به انبوهِ سیاهِ دمپایی‌ها كه گوشه‌ای روی هم تلنبار شده بودند، با حیرت نگاه كرده بود به حاجی. حاجی گفته بود: «حیفِ گلوله.» و خیره شده بود به علامت قرمزی كه روی ‌یكی از دمپایی‌ها بود (چیزی شبیه صلیب، ‌یا چكش)؛ علامتی كه خودش ابداع كرده بود تا زندانیان مسلمان همان زجری را نكشند كه خودش می‌كشید وقتی كه زندان بود(میان آنهمه زندانی كمونیست، تنها او بود كه مسلمان بود و ‌یكی دو تن دیگر. وقتی می‌خواست درِ مستراح ‌یا حمام را باز كند، با هزار مشقت باید پاهای ورم كرده و چركین‌اش را به كار می‌انداخت مبادا دستش با همان دستگیره‌ای تماس پیدا كند كه چند لحظه‌ی پیش دست ‌یك زندانی بی نماز به آن خورده بود و نجس شده بود. حالا، نه فقط دمپایی‌های زندانیان كمونیست كه لیوان و كاسه و بشقاب‌شان را هم داده بود علامت بزنند). مه صبحگاهی همه چیز را در هاله‌ای از بی‌شكلی فرو می‌برد؛ چون كابوس. كمال نگاه كرد به صف چهره‌های تكیده و پریده‌رنگ. دو دسته‌شان كرده بودند. صفی كه می‌رفت طرف مستراح دمپایی سیاه به پایشان بود؛ مثل دمپایی خودش. بیرون كه می‌آمدند، دمپایی ها را درمی‌آوردند و می‌ایستادند توی صف دیگر‌ی كه می‌رسید پای جرثقیل. چیزی از جنس برق، از جنس جرقه‌های نامرئی در فضا موج می‌زد. با این حال، نه ترس، نه نفرت، نه خشم، هیچ نشانِ انسانی در چشمانشان نبود؛ نگاه بره‌هایی بود كه فرق نمی‌كرد به چرا ببرندشان ‌یا به قربانگاه. خیره شد به تنها جایی كه هنوز چیزی انسانی در نگاه باقی مانده بود: جسدی آویزان كه چشمانش بیرون جهیده بود از وحشت. حاجی ‌گفت: «خب؟» كمال نگاه ‌كرد به ماشین مخصوص حمل گوشت؛ به اجسادی كه همینطور تلنبار می‌شدند توی آن. بعد اشاره كرد به جرثقیل: «من... طرزكارش را بلد نیستم.» حاجی برده بودش دم اتاقك جرثقیل، و خطاب به كسی كه آن تو بود گفته بود: «این برادر را زودتر راه بینداز، برود به كار و زندگی اش برسد، بنده‌ی خدا.» دو روز قبل كه رفته بود پیش حاجی گفته بود: «من در هیچ عملیاتی شركت نداشته‌ام. مرا آزاد كنید بروم پی كار و زندگی‌ام. كار من تنها تنظیم صفحات نشریه‌ی سازمان بوده.» صدای تق تق تسبیح حاجی تندتر شده بود. دو چشم كوچك او، جرقه‌های مسمومِ دو چشمِ مار، از پشت شیشه‌های ته استكانی عینك برق زده بود: «پس خیلی‌ها را باید بشناسید!» یك صبح تا غروب از مقابل صف بی‌پایان زندانیان عبور كرده بود: «این! این! این!» مصاحبه‌ی تلویزیونی و اظهار تنفر از اعمال گذشته كه دیگر گفتن نداشت. آن قدر تكرار شده بود كه معنای خودش را از دست داده بود. حاجی گفت: «حاضرید با دست خودتان سقط شان كنید؟» وقتی افتادی به ظلمتِ چاهی، تا نرسی به قعر توقفی در كار نیست. نگاهش كرد.‌ یاد روزی افتاد كه صفحه‌ی تلویزیون حاجی را نشان می‌داد با بچه‌ای به بغل؛ ایستاده كنار جسدهای سوراخ سوراخِ غرقه به خونی كه ردیف شده بودند روی زمین. قدم می‌زد لابلای اجساد و، همینطور كه موهای بچه را نوازش می‌كرد، جزئیات عملیاتی را می‌گفت كه  منجر شده بود به كشته شدن پدر و مادر همین بچه.

ـ بپر رو ركاب!

كمال نگاهی كرد به صورت پشم آلود و ژولیده ای كه از شیشه‌ی اتاقك جرثقیل بیرون آمده بود. پایش را گذاشت روی ركاب. همینكه خواست وارد شود سرش گرفت به لبه‌ی فلزی بالای در و زخمی‌شد. گفت: «چی شده؟» كمال سرش را گرفت و نشست روی صندلی چرمی ‌زرد و ترك خورده‌ای كنار دست راننده: «چیزی نیست.» صورت پشم آلود جلوتر آمد و همنیطور كه از گوشه‌ی چشم‌های پف كرده‌اش نگاه می‌كرد، به لحنی خودمانی گفت: «ببینم، كمونیس ممونیس كه نیستی؟ ها؟» بوی دهانش مشمئز می‌كرد. كمال نگاه كرد به خونی كه كف دستش مالیده بود و گفت: «من بازجویی‌هایم را قبلاْ پس داده‌ام ها!» گفت: «مهم اینه كه می‌خوای مسلمون شی.» و دنده‌ای را نشانش داد؛ میله‌ی فلزی كوتاهی كه انتهایش توپ كائوچویی  سیاه رنگی بود: «طنابو كه انداختن، تو فقط این دسه خرو بده جلو. طرف زرتی می‌ره بالا. بعد كه گوزو داد و قبضو گرفت، دنده را بیار سرجاش. مثه سنده‌ی آب ندیده می‌افته پائین.» جایش را داد به كمال و از كابین بیرون رفت. صداش از توی مه به گوش آمد: «الآن می‌گم بیان زخمتو دوا درمون كنن.»

چیزی نمی‌دید. چیزی نمی‌شنید. چشمانش را بسته بود و، از پس پرده ای از بخار، دو چشم چپ شده را می‌دید، سپیده‌ی دندان‌ها، لبخندی كه برق دشنه‌ی برهنه‌ای را داشت. و سیبك گلویی كه، از پس موهای بیرون زده‌ی سینه، به سرعتی جنون آمیز می‌تپید.

ـ نود و سه.... نود و چهار.. نود و پنج...  

 

 

3

وقتی آرنولد زنگ زد و باهمان اطوار همیشگی گفت: «مند! مند! دكمه‌ی ضبط را كی فشار می‌دهیم؟» وجودِ مندو ‌یكسره خشم و نفرت شد. چیزی مثل تیغ شكسته‌ای توی گلویش می‌خلید. فلیسیا برگشته بود، اما این ‌یكشنبه هم به بهانه‌ی بیماری پدر آرنولد سر قرار نیامده بود. حالا كه نگاه می‌كرد، می‌دید هر چه به آرنولد نزدیكترتر شده است فلیسیا بیشتر خودش را كنار كشیده است. «یكشنبه‌های ابدی» كم كم ‌یك خط در میان شده بود و فلیسیا سردتر و بی اعتناتر. به خودش می‌گفت «نكند همه چیز با توافق آرنولد صورت گرفته است، آنهم به خاطر سرگرفتن آن كار مشترك؟» تصمیم گرفت مظنه‌ای بزند. وقتی گله كرد كه فلیسیا منظم نمی‌آید و كار ترجمه شعرها لنگ مانده است، آرنولد با بی‌اعتنایی گفت: «وقتی برگشت، با خودش صحبت كن.» و حالا كه فلیسیا با «مایك» رفته بود به آمریكا، مندو به خودش می‌گفت: «آخر چطور ممكن است؟ وقتی مردی چنین سخاوتمندانه زنی را به سفری پرهزینه دعوت می‌كند، چطور ممكن است شب را در هتلی به سر كنند و در دو اتاق جداگانه بخوابند؟ آرنولد خر است، ‌یا اهمیت نمی‌دهد؟» همه چیزبه او می‌گفت كه آرنولد اهمیت نمی‌دهد. پس، خار بیشتر می‌خلید در مغزش: «بنابراین، از رابطه‌ی ما هم خبر دارد و در تمام این مدت منِ احمق بازیچه ای بیش نبوده ام.» حالا دیگر مطمئن شده بود كه آرنولد، برخلاف ظاهرش، آدم بسیار زرنگی است. «فلیسیا را دوست ندارد، فقط از او استفاده می‌كند.» می‌گفت: « وقتی او را اینطور به بردگی كشانده است، از كجا كه برای رسیدن به هدفش او را به فحشا نكشانده باشد؟» فلیسیا هفتِ صبح می‌رفت سر كار، هفتِ شب بر می‌گشت. شام درست می‌كرد، می‌كشید، بعد هم ظرف‌ها را می‌شست. تازه، خرج سیگار، آبجو و حشیش آرنولد را هم باید فراهم می‌كرد. در تمام این مدت، آرنولد فقط به كار موسیقی‌اش می‌پرداخت. تازه، فرمان هم می‌داد! دهنش را كج می‌كرد و مثل گربه مرنو می‌كشید: «فلیس كثیف! فلیس كثیف! آبجویی می‌دهی گلویی تر كنیم؟» و «فلیس كثیف» كه داشت غذا می‌پخت ‌یا اطو می‌كرد، باید دست از كار می‌كشید و از داخل ‌یخچالی كه در چند قدمی ‌آرنولد بود آبجویی بیرون می‌آورد به او می‌داد. با دیگران هم كه بیرون می‌رفت گمان می‌كرد همه باید مثل فلیسیا به او برسند. دائم تقاضا داشت: «پشمك بخوریم؟» «آبجو‌ی دیگری سفارش بدهیم؟» و وقت پرداخت، همینطور مثل بچه‌ها می‌ایستاد تا مندو ‌یا نادر، دست توی جیب بكنند. حالا كه از فاصله نگاه می‌كرد به همه چیز، به خودش می‌گفت: «لابد مایك هم «پل» دیگری‌ست كه باید برای رسیدن آرنولد به هدفش مورد استفاده قرار بگیرد؛ بخصوص كه این ‌یكی سر و‌ كارش دائم با خوانندگان طراز اول آمریكایی‌ست!»

وقتی آرنولد دوباره از آن طرف سیم گفت: «مند! مند! شنیدی چه گفتم؟» مندو به خودش گفت: «حالا كه اینطور است بگذار با دستِ رو بازی كنیم!» و تصمیم گرفت پیغام تهدیدآمیزش را توسط خودِ آرنولد به فلیسیا بدهد: «این شعرها باید به زبان فرانسه، در زمینه‌ی كار، زمرمه شوند. اگر قرار باشد هر‌ یكشنبه فلیسیا به بهانه‌ای از زیر كار در برود، چه فایده‌یی دارد كه هی ضبط بكنیم؟»

 

 

4

سكوتِ اتاق هیاهوی تندر را داشت. ابروان ایلچی در هم بود و اگر صدای جیرجیر وافور نبود، وزنِ این سكوت میرزاهادی را له می‌كرد. وقتی میرزا استكان چای را جلوی او گذاشت، لرزش دست‌هاش، و صدای جینگ جینگ برخورد نعلبكی و استكان، لبخند رضایتی بر لب‌های ایلچی نشاند كه نشانه‌ی آرامش پس از توفان بود.

دود را بیرون داد و همینطور كه سنجاق را فرو می‌كرد توی سوراخ وافور، گفت: «مادرقحبه، این كثافت كاری‌ها مال آن ولایت است كه ضعیفه‌جات را در پستو قایم می‌كنند، نه اینجا!»

میرزاهادی تخم قُر‌اش را توی شلوار جابه‌جا كرد و گفت: «صاحبی، طبع شیرخشتی كه این ولایت و آن ولایت ندارد، تصدقت.»

ـ كره‌خر، ما اینجا نمایندگان عالی‌مقام اعلیحضرتِ شاهنشاه ایرانیم! خب، این كربلایی‌هوشنگ كه هست! اگر «آندره‌ی» ‌یك سوراخ دارد، این كربلایی‌ یكی هم اضافه‌تر دارد! آبرو ریزی چرا؟

كربلایی هوشنگ، كینزی بود چركس كه سر راه خریده بودند. و چون نمی‌شد او را به عنوان همسر «نماینده‌ی عالی‌مقام اعلیحضرت شاهنشاه» جا زد موهایش را كوتاه كرده، لباس پسرانه تن‌اش كرده بودند و به عنوان نوکر مخصوص همراه آورده بودند. سروكله‌ی گرافینه كه پیدا شد، ایلچی کربلایی‌هوشنگ را بخشید به میرزا تا او هم دردِ غریبی را كمتر حس كند. اما میرزا ترجیح داده بود آندره‌ی، خدمتكار روسی خانه، را به پستو ببرد.

خیره شد به منقل. از زیر خاكستر، ذغال گداخته‌ای را با انبر بیرون كشید، نگاهی به ایلچی كرد و زیر لب نالید: «اگر دردم ‌یكی بودی چه بودی...»

ایلچی نگاهش كرد. گویی ذغال گداخته را كفِ دستش نهاده بود. میرزا، خیره به عكس شاه روی قوری چینی، دستش را پناه منقل گرفته بود. برقِ خیس اندوه پشت پلك‌هایش را چین می‌زد. ایلچی، همینطور كه بستِ دیگری می‌چسباند، آهی كشید و گفت: «عجب!...» و لبش را به پستانك وافور نزدیك كرد. این بیچاره را بیش از حد می‌چزاند. دلش از جای دیگری پُر بود همه را سر او خراب می‌كرد. سه سالی می‌شد كه منتظر تزار بودند و هیچ امیدی هم نبود كه به این زودی‌ها خبری بشود. از لحظه‌ای هم كه پایشان رسیده بود به خاك روسیه، ایلچی به هر كسی كه ممكن بود در پیشبرد كارش دخیل باشد هدیه‌ای داده بود، هركسی هم كه از مقصود ایلچی خبر می‌شد، وانمود می‌كرد که طرفِ مشورتِ تزار است و تا می‌توانست گوش او را می‌برید، بعد هم سیاهه‌ای به دستش می‌داد كه در شهر بعدی اگر به فلان كس و فلان كس پیشكشی بدهی كارت را راه می‌اندازد. این دنائت‌ها را ایلچی می‌فهمید اما تن می‌داد مبادا دشمن‌تراشی كند برای خودش. پس، هی پیك می‌فرستاد به ایران و ازنو هی فرش و طاقه شال و اقمشه‌ی زری تقاضا می‌كرد.

ایلچی از زیر چشم نگاهش كرد. میزرا سرش را انداخته بود پایین و پلك‌ها را، تا راه ندهد به اشك، بسته بود. چشم و ابروش به دایی رفته بود. ایلچی دلش به درد آمد. هر چه بود، میزرا پسر دایی‌اش بود و دایی به گردن او حق بسیاری داشت. پدر كه دق مرگ شده بود، دایی او را زیر بال و پر خود گرفته بود و به اینجا رسانده بود. همینطور كه نگاه می‌كرد به میرزا، حفره های خالی چشمان دایی آمد در نظرش. وقتی، به فرمان شاه، دایی‌اش از صدارت معزول شد و به زندان افتاد، ایلچی هم كه حكومتِ شوشتر را داشت به اسیری به تهران آورده شد. شاه می‌خواست او را بكشد، اما، با آنكه به وساطتِ بعضی از درباریان بخشوده شد، بر جان خود ایمن نبود. پس به شوشتر و بصره گریخت و از آنجا به مكه رفت. چند سال بعد، پس از آنكه در هند حقوق‌بگیر انگلیس شد، با خیالی آسوده برگشت. چشمش كه افتاد به دو حفره‌ی خالی توی صورت دایی، گریه‌اش گرفت. او را نمی‌شناخت. با آنهمه شیار و شكن در چهره، انگار مجسمه‌ای بود ناشیانه از گِل تراشیده. نگاه می‌كرد به آن دو حفره‌ی خالی ترسناك و حس می‌كرد دایی پشتِ صورتِ خودش قایم شده است. همینطور كه پك می‌زد به قلیان گفت: «شاهزاده و نادرخان آن‌قدر شراب خورده بودند كه نمی‌دانستند چه كار می‌كنند. مرا از برجی كه در آن محبوس بودم نزد آنها بردند. آنها قبلاْ تمام دارایی مرا كه توانسته بودند پیدا كنند و در حدود پنج هزار تومان می‌شد برداشته بودند. وقتی التماس كردم كه از كور كردن من منصرف شوند ‌یا فوراْ مرا بكشند، شاهزاده گفت اگر ‌یك هزار تومان دیگر بدهم مرا خواهد بخشید. دوستان من این مبلغ را به نقد و جنس تهیه كردند. اما بازهم راضی نشدند. پس مرا به حیاط طویله بردند و آدم مستی را كه اطلاعی از كسب وكار خود نداشت آوردند تا چشم‌های مرا بیرون بیاورد. مردك روی سینه‌ی من نشست و كارد بزرگی را كه برای كشتن گاو مناسب بود گرفت و شروع كرد به اینكه چشم راست مرا تكه تكه ببرد، اما هنوز نمی‌توانست آنرا بیرون بیاورد.» بعد، با انگشت، نقاطی را توی حفره‌ی خالی چشمانش نشان داد و گفت: «چشم دارای دو رگ ‌یا پی است.‌ یكی اینجا و ‌یكی هم اینجا. اگر اینها را ببرند چشم خود به خود بیرون می‌آید. اما مردك چیزی از این بابت نمی‌دانست و همچنان با سرعت وحشت‌انگیزی چشم‌هایم را له می‌كرد. عاقبت، فراش دیگری صدا زدند. من در حالی كه چشمم بیرون آمده بود بلند شدم و قلیانی خواستم. خون از ریشم راه گرفته بود و روی دامن لباسم می‌ریخت. قلیان را كه كشیدم، چشم چپم را رو به روی مردك تازه‌وارد گرفتم و التماس كردم كاری بكند كه كمتر درد بكشم. اما او هم مثل رفیقش آدم بدی بود، ‌یا در حق من بد نیت بود‌، چرا كه این كار هم سه ساعت طول كشید. بعد، حكیمی ‌آوردند و روی زخم‌هایم ضماد گذاشت. در آن موقع اگر كسی حاضر می‌شد مرا بكشد از او ممنون می‌شدم. اما بعداْ پشیمان شدم و تا وقتی خدا بخواهد راضی‌ام زنده بمانم.» این را گفت، پكی به قلیان زد و بعد برگشت طرفِ درختِ انجیری كه وسط حیاط بود. ترسیدم. طوری برگشت كه انگار می‌بیند. گفت: «شكر خدا آنقدر عمر كرده‌ام كه توانسته‌ام شاهد مكافاتِ بیشترِ دشمنانم باشم، زیرا از دوازده نفر آدمی ‌كه دست اندر كار قضیه بودند فقط ‌یك نفرشان زنده است...»

ایلچی دست یتیمانه‌ای به سر میرزا کشید و بلند شد. كالسكه منتظر بود. وقتی وارد حیاط شد، آندره‌ی خدمتكار روسی خانه، كه به درخواستِ ایلچی از خدمت معاف شده بود، جلوی او درآمد كه: «مال خودم است، به شما چه مربوط كه با آن چه می‌كنم؟»

ایلچی كه از این همه گستاخی خونش به جوش آمده بود، گفت: «اینجا هم خانه‌ی من است. مال خودت را ببر جای دیگری!» بعد زیرلب غرید: «امان از این مدنیات فرنگ! بچه‌ی نیم وجبی چه دُمی ‌در آورده!»

 

 

5

روژه لوكنت به دیدن «ف. و. ژ.» جا خورد. می‌دانست حتماْ كاری دارد وگرنه نمی‌آمد. از همان دوران مدرسه همینطور بود. پشت چشم‌ها و زیر پوستش چیزی بود كه نوك می‌زد و راه به بیرون نمی‌برد.

همینطور كه دراز كشیده بود روی تخت، خیره شد به پیشانی عرق كرده‌ی او و گذاشت دست‌و‌پا بزند. ‌یاد روزی افتاد كه با سر و روی باندپیچ به مدرسه آمده بود و «ف. و. ژ.» كه كتابی را به او هدیه می‌داد همینطور نگاهش كرده بود كه حالا. روز قبل، چند بچه‌ی شرور تا می‌خورد كتكش زده بودند، بعد هم گفته بودند: «جرئت داری بازهم دور و بر ناتالی بپلك!» با سر و روی خون‌آلود وارد مغازه‌ی پدر شده بود. پدر مشتری را رها كرده بود و همینطور كه ماشین سلمانی‌اش را توی هوا تكان می‌داد، با صدایی كه گره خورده بود لای بغض، می‌گفت: «كدام مادر قحبه‌ای؟» و روژه نمی‌گفت. می‌دانست. اما نمی‌گفت.

بوی الكل توی فضا پیچید. وقتی پرستاری كه برای زدن آمپول روژه لوكنت آمده بود تنهایشان گذاشت، «ف. و. ژ.» گفت: «روژه، تو متوجه چیزی نشده‌ای؟»

ـ چه چیزی؟

ـ راستش مدت‌هاست می‌خواهم ازت بپرسم. درباره‌ی شمایل است.

روژه اندیشید: «لابد حالا كه می‌بیند رفتنی‌ام می‌خواهد دل به دریا بزند.»

«ف. و. ژ.» گفت: «خیره كه می‌شوی، از پس آن بافتنی زرد، ردای سیاه را می‌بینی، مرمرِ شانه‌ها را، و آن خط سینه...»

روژه لوكنت فقط نگاهش كرد. در دل گفت: «بگذار تصور كند خیالاتی شده!» و خیره شد به شاخه‌های درختان بلوط حیاط بیمارستان كه قاب پنجره‌ی اتاقش را پر کرده بود. گنجشكی پرید به شاخه‌ای بالاتر. دانه‌ی بلوطی از شاخه جدا شد. صدای افتادنش را نشیند.

 

 

6

وقتی بغلش كرد، خیلی زود دریافت كسی را كه نوازش می‌كند نه فلیسیا، كه مجسمه‌ای‌ست از‌ یخ.

ـ چه شده؟

ـ تمایلی ندارم.

جا خورده و زخمی‌نگاهش كرد. تلخیِ پنهانِ سرزنشی كه در نگاه فلیسیا بود جای تردید باقی نمی‌گذاشت كه رسیده‌اند به آخر خط. حالا، ماندن در این اتاقی كه میان دیوارهاش، و میان ‌یكشنبه ها وعشق بازی رابطه‌ای ابدی برقرارشده بود، ملالی كشنده داشت. آفتابِ بی‌رمقِِ پائیزی اتاق را در روشنائیِ مرده‌ای فروبرده بود. گفت: «می‌خواهی برویم قدمی ‌بزنیم.»

این قدم زدن هیچ رنگی از آن قدم زدن‌های پیشین نداشت. مندو ساكت بود. و اگر نگاهی می‌كرد به عابران بود نه فلیسیا. گویی در چهره‌ی زنانی كه از كنارشان عبور می‌كردند به جستجوی گمشده‌ای می‌گشت. گویی از همین حالا می‌خواست خودش را از این لحظه‌ی تلخ پرت كند به نقطه‌ی روشنی در آینده. فلیسیا آرام بود. عینكِ آفتابی‌اش را به چهره زده بود و دستش را مثل دختر بچه‌ای حلقه كرده بود توی بازوی مندو. از در ودیوار می‌گفت تا میدان ندهد به سكوتی كه درون مندو را زهرآگین کرده بود. اما در پسِ آن سكوت و در پسِ این كلام گفتگوی دیگری جریان داشت. هوا كه تاریك شد، آمدند به همان رستورانی كه برای نخستین بار آمده بودند. به خودش گفته بود: «بگذار مثل دو آدم عاقل تمامش كنیم؛ در همان جایی كه شروع كرده بودیم...»

میزِ بغل، دختر و پسر جوانی با حرارت تمام گفتگو می‌كردند. معلوم بود تازه آشنا شده‌اند. مندو اندیشید: «چقدر همه چیز احمقانه است. فقط جای میزها عوض می‌شود.»  پیتزای چهار فصل می‌رفت كه دست نخورده بماند. اشتها نداشت. یادش افتاد به نخسیتن شبی كه آمده بودند همین جا، و چهره‌ی خیس اشكِ آن دختر آمد در نظرش. ترسید بشقاب خودش دست نخوره بماند. پیش‌دستی كرد و همینطور كه تكه‌ای پیتزا را می‌برید گفت: «می‌خواهی تمامش كنیم؟»

ـ دیگر نمی‌كشم. تمام مدت دارم خودم را سرزنش می‌كنم.

آن روز، از در كه در آمده بود، همانجا، در آستانه‌ی در ایستاده بود و سرش را تكیه داده بود به درگاه. همینكه مندو رنگِ پریده‌ی او را دیده بود گفته بود: «خسته به نظر می‌رسی.» و فلیسیا كه انگار فرصتی بهتر از این به دست نمی‌آورد، گفته بود: «تاوان آن دو هفته غیبت را باید با اضافه كاری پس بدهم. وحشتناك خسته‌ام.»

مندو تكه‌ی دیگری از پیتزا برید و طوری كه انگار از وضع آب وهوا می‌پرسد گفت: «حالا با مایك هستی؟»

كارد و چنگال فلیسیا در هوا یخ زد.

مندو خیره شد به او. می‌دانست كتمانِ حقیقت آسان نخواهد بود. جنب و جوشی كه در اعماقِ آن دریاچه‌ی نامسكون افتاده بود تردیدی باقی نمی‌گذاشت كه دارد به شبی فكر می‌كند كه با آرنولد آمده بودند پیش او. فلیسیا از جاهای متعددی می‌گفت كه به اتفاق مایك دیدن كرده بود. مندو گفته بود: «پس، حسابی توی خرج افتادی!»

ـ بله ده هزار فرانك بدهكار شدم به مایك!

برای آرنولد و فلیسیا كه همیشه هشت‌شان گروِ نُه بود( و اگر كمك‌های گاه‌گاهی مادر فلیسیا نبود اموراتشان نمی‌گذشت)، ده هزار فرانك البته پول كمی ‌نبود.

مندو گفت: «این همه شهر... ده هزار فرانك كه چیزی نیست.»

ـ با ماشین مایك می‌رفتیم. ماشینش هم حسابی بزرگ و جادار بود.

ـ آهان. پس توی ماشین می‌خوابیدید، و گرنه خرج‌تان بیش از این‌ها می‌شد.

فلیسیا، انگار می‌دانست مندو دارد به كجا می‌كشاندش. خیلی محكم گفت: «نه، می‌رفتیم هتل.» در نگاهش چیزی بود، آمیزه‌ای از خشم و التماس، كه به مندو فهماند بهتر است ادامه ندهد. ادامه نداد، اما همینكه آرنولد خندید و تسخر‌زنان گفت: «اگر نادر اینجا بود، حالا می‌پرسید در یك اتاق می‌خوابیدید ‌یا در دو اتاق!؟» مندو نگاهی به فلیسیا كرد كه در انتخاب نوع پاسخی كه حالا باید می‌داد بی تأتثر نبود.

تكانه‌های چیزی كه به سرعت جا‌به‌جا می‌شد، و می‌رفت تا زلالیِ اعماقِ آن دریاچه‌ی نامسكون را بیاشوبد، فروكش كرد. با لحنی معصومانه گفت: «بله، می‌خواهم با مایك ازدواج كنم.»

وزنه ای سنگین از روی دوشش برداشته شد. حالا می‌شد با خیال راحت بزند زیر كار مشترك‌اش با آرنولد، و از جهنمی ‌كه برای خود خریده بود آزاد بشود. اما طولی نكشید كه آن سبكی و رخوت جای خودش را به عذابی كشنده داد. حالا، در این تك‌افتادگی، در این برهوت تنهایی، خودش را كنار آرنولد می‌دید. تردیدی نداشت كه رفتنِ فلیسیا و تعطیل شدن آن كار مشترك، آرنولد را برای ابد برمی‌گرداند به کارگاهِ كلیدسازی پدرش. با این حال، گفت: «تصمیم عاقلانه‌ای گرفته‌ای. آرنولد نوازنده‌ی بزرگی‌ست، اما نمی‌تواند روی پای خودش بایستد. همان بهتر كه بیش از این خودت را فدا نكنی.»

رضایت و حق‌شناسی در چشمانِ فلیسیا برق می‌زد. سبكیِ نامنتظر چنان طراوتی به چهره‌اش می‌داد كه وقتی مندو به‌یاد آورد که این زیبایی را برای همیشه از دست داده است، بار دیگر خود را دید رانده شده، برهنه و بی پناه، در چنبر ماری. دردی كهن چنگ زد به احشایش. شانه‌هاش جمع شد. دید دارد فرو می‌ریزد. رفت كه جر بزند. اما بی فایده بود.

وقتی پیشخدمت بشقاب نیم‌خورده‌ی مندو را برمی‌داشت، فلیسیا از داخل كیفش كاغذی را بیرون آورد و به مندو داد.

‌ـ چی هست؟

ـ بخوانش.

تلاش‌های فلیسیا، سرانجام، به نتیجه رسیده بود. «پیتر گابریل» نمونه‌ی كار را پسندیده بود. حالا باید قرارداد امضاء می‌شد و برای ضبط نهایی می‌رفتند به  لندن.

وقتی كاغذ را پس می‌داد، فلیسیا گفت: «چشمانت ضعیف شده؟»

مندو عینكش را برداشت: «گفته بودم... بعد از چهل سالگی...»

فلیسیا آهی كشید، و كیفش را از روی میز برداشت.

 

 

7

غرق تماشای ردیف آكاردئون‌هایی بود كه به دیوار سمت راست آویزان بود. وقتی «ف. و. ژ.» با شمایل فلیسیا برگشت، كمال، حیرتزده، از جا جست: «این تابلو اینجا چه می‌كند؟»

اندكی پیش از آنكه فلیسیا برای همیشه برود به آمریكا، كمال شمایل را زده بود زیر بغلش و راه افتاده بود طرفِ خانه‌ی مندو: «هدیه‌اش می‌كنم به تو.»

مندو گفته بود: «چرا به خودش ندادی؟»

ـ سراغش را هیچوقت نگرفت. گمانم خوشش نیامده است.

ـ خب معلوم است. با آن چشم‌هایی كه مثل دو تیغه‌ی چاقو كشیده‌ای...

«ف. و. ژ.» شمایل فلیسیا را تكیه داد به دیوار و گفت: «آقای لوكنت می‌گفت این تابلو هم كار شماست.»

کمال تائید كرد.

ـ با این حال نمی‌دانم چرا كارشناسان تأكید می‌كنند كه این تابلویی‌ست متعلق به قرن هیجدهم. شما می‌توانید از این راز پرده بردارید؟»

كمال گفت: «آسان است. اگر دلتان خواست می‌توانید‌ یك روز تشریف بیاورید نشان‌تان بدهم. كارگاه من مال پیرمردی است به نام مسیو لومر كه حالا به زحمت می‌تواند از جایش تكان بخورد ولی ‌یك وقتی نقاشی می‌كرده. كارگاه بزرگی نیست، اما حسابی نورگیر است. تمام دیواره‌ی سمت خیابان و تمام سقفش از شیشه است. چون از كارهایم خوشش می‌آمد، اینجا را مجاناْ واگذار كرد به من. گفت تو فقط پول آب و برقش را بده. من هم حسابی افتادم به كار. در آن زمان، از فرط بی‌پولی، روی تخته‌هایی نقاشی می‌كردم كه مردم توی كوچه‌ها می‌ریزند. دیگر تابلوها داشتند از سر و كولم بالا می‌رفتند. ‌یك روز كه از تنگی جا به ستوه آمده بودم، دیدم دریجه‌ای كه می‌خورد به محوطه‌ی زیرشیروانی باز است، و یک نردبانی هم زیر آن. گفتم بروم سروگوشی آب بدهم شاید بشود آن بالا جایی برای تابلوها پیدا كرد. میان انبوه خرت و پرت‌هایی كه آنجا خاك می‌خورد؛ ناگهان چشمم افتاد به ‌یك گنج واقعی. ابتدا گمان كردم همه‌اش تابلو نقاشی‌ست. می‌دانید كه عده‌ای كارشان این است كه می‌روند و خرت‌وپرت‌های زیرشیروانی‌ها را، همینطور چكی، به مبلغ ناچیزی می‌خرند و اغلب هم میان این آت وآشغال‌ها اشیاء عتیقه‌ی گران بهائی پیدا می‌كنند. خیلی از تابلو‌های ارزشمند هم همینطوری پیدا شده.»

«ف. و. ژ.» كه گمان می‌كرد به راز قضیه پی‌برده، گفت: «پس آنجا پیدایش كردید؟»

كمال كه غرورش جریحه دار شده بود، گفت: «عرض كردم، این تابلو كار خود من است. محض اطمینان، استدعا می‌كنم پشت آن را نگاه كنید. آن میخ‌های برنجی لوزی شكل این روزها پیدا نمی‌شود. در قرن هیجدهم آگراف وجود نداشته. برای چسباندن متقال به كلافِ چوب از این میخ‌ها استفاده می‌كردند.»

«ف. و. ژ.» ناباورانه برخاست و پشت تابلو را وارسی كرد. بعد، همینطور كه به میخ‌ها نگاه می‌كرد، تابلو را آورد و پشت و رو گذاشت روی میز، و به حالتی پوزش‌خواه خیره شد به كمال.

ـ وقتی دیدم آنهمه بوم آماده آنجا روی هم تلنبار شده، انگار دنیا را به من داده بودند. آنهم چه بوم‌هایی! خوب كه همه جا را زیر و رو كردم، پنجاه تایی از این‌ها پیدا كردم، مقدار زیادی هم كلاف چوب بریده و آماده، به اضافه‌ی چندین توپ متقال اعلا و یكی دو جعبه‌ی بزرگ هم از این میخ‌ها؛ مقداری هم رنگ نقاشی که البته خراب شده بود و به درد نمی خورد. وقتی داشتم پائین می‌آمدم برخوردم به سرایدار كه برای كاری رفته بود پشتِ بام. پرس‌وجو كردم اظهار بی‌اطلاعی كرد. جریان را كه به موسیو لومر گفتم، معلوم شد كه پدرِ پدربزرگش سازنده و فروشنده‌ی لوازم نقاشی بوده.»

خیال «ف. و. ژ.» راحت شد. اما حالا نوبت كمال بود كه مغز خودش را بخورد: «شمایل فلیسیا اینجا چه می‌كند؟» تا همین هفته‌ی پیش كه رفته بود دیدن مندو، شمایل آنجا بود؛ توی آشپزخانه‌اش؛ پشت و رو؛ تكیه به دیوار. به‌اش برخورده بود. اما چه می‌شد كرد؟  خواست از «ف. و. ژ.» سئوال كند. اما مگر می‌شد؟ به هزار زحمت تازه توانسته بود مجابش كند.

از آنجا كه بیرون آمد،‌ یكراست راه افتاد طرف خانه‌ی مندو.

 

 

8

مدت‌ها بود كه دیگر منتظر هیچ كسی نبود. وقتی، ساعت ده شب، ضربه‌ای به در خورد، با تمام وجود آرزو كرد در را كه باز می‌كند بار دیگر فلیسیا را ببیند ایستاده، با همان لبخند. در را بازكرد اما به جای او آن‌لور بود! «خدای من چقدر زیبا شده!» حسابی به خودش رسیده بود «لاغر شده است ‌یا شلوار جین به پاها‌ی بی‌قواره‌اش عجالتاْ شكل مطلوبی داده؟»

آن‌لور داخل شد.

مندو، همینطور كه در را می‌بست اندیشید: «عجب! پس فلیسیا كار خودش را كرد! ولی چرا آمده است سراغ من؟»

وقتی فلیسیا می‌رفت، مندو بفهمی‌نفهمی ‌كمی‌هم خوشحال بود. دندان لق را باید كند. اما حالا كه مدتی از رفتنش می‌گذشت، جای خالی او مثل زخمی ‌كهنه زق زق می‌كرد. پس به دیدن آن‌لور خوشحال شد. راهِ گریز از ملالِ كشنده‌ی رابطه‌ای شكست‌خورده، درگیر شدن در پیچ و خم ماجرایی تازه است. اما آن‌لور... آه... تازه می‌فهمید چرا نیم ساعت پیش نادر زنگ زده بود: «آن لور پیش توست؟»

ـ آن‌لور كی پیش من آمده است كه حالا دفعه‌ی دومش باشد؟»

ـ رفته است بیرون. فكر كردم شاید آمده پیش تو.

و حالا، نیم ساعت بعد، آن‌لور آنجا بود؛ درست رو به رویش. از در كه در آمده بود، كیفش را، مثل فلیسیا، گذاشته بود روی میز و نشسته بود روی لبه‌ی تخت؛ همانجایی كه همیشه فلیسیا می‌نشست. حالا می‌فهمید چرا نادر به او زنگ زده است. مرد شرقی، هزار سال هم در غرب زندگی كرده باشد، وقتی ساعتِ دهِ شب زنش آرایش كند و از خانه بیرون بزند( آنهم وقتی که در خانه مهمان هست) اول ‌یادش می‌افتد به شبی كه به اتاق خواب می‌آید و آن‌لور را می‌بیند مشغول نوازش مندو. می‌خواهد دلش را صاف كند اما یادش می‌افتد به رابطه‌ی مندو با فلیسیا! پس گوشی را برمی‌دارد و زنگ می‌زند. حاشیه هم نمی‌رود،.‌یكراست می رود سراغ اصل مطلب. و حالا، مندو چه باید می‌كرد؟‌ یك ربعی هست كه آن‌لور پیش اوست. ‌یك ربع به اضافه‌ی نیم ساعت می‌شود سه ربع؛ زمانی كافی برای ‌یك عشق‌بازی! حالا، زنگ بزند و بگوید آن‌لور پیش اوست؟

 آن‌لور كه درخششِ خیسِ اندوهی مرموز چشمان آبی‌اش را زیباتر كرده بود، مثل گلی كه پس ازمدت‌ها تشنگی آب داده باشندش، هر لحظه شكفته‌تر می‌شد. اما همینكه شنید مندو می‌خواهد خبر ورودش را به نادر بدهد، دوباره شاخ و برگ‌اش آویزان شد.

نادر از آن طرف خط گفت: «اگر رفیق منی، همین الان ‌یك لگد بزن در كونش و بیندازش از اتاقت بیرون!»

ـ نگران نباش، بگذار كمی‌عرقش خشك بشود می‌گویم برگردد آنجا.

آن‌لور گفت: «اگر بروم كتكم می‌زند!»

از نادر قول گرفت كه كاریش نداشته باشد. اما آن‌لور رفتنی نبود. بعد از مرگ مادربزرگ كجا را داشت که برود؟ پدر كه هیچ. رنگش را هم ندیده بود. از مادر هم كه نفرت داشت. این زن، برخلاف مادر بزرگ، عفریته‌ای بود كه با وجود آنهمه خانه و آپارتمان، اگر اجاره‌ی همین جایی كه به آن‌لور واگذار كرده بود ‌یكی دو روزی عقب می‌افتاد، پاشنه‌ی در را از جا می‌كند.

آن‌لور ناخن‌هایش را می‌جوید. مندو، با آنكه دلش لك زده بود برای ‌یك همآغوشی، حوصله‌ی دردسر نداشت. گفت: «نگران نباش، همینكه سوار قطار شدی دوباره زنگ می‌زنم و می‌گویم كاری به كارت نداشته باشد.»

از پله‌ها كه پائین می‌آمدند، آن‌لور شكسته و درهم بود. حالا كه پس از عمری قداست تصمیم گرفته بود زندگی دیگری پیشه كند، گمان می‌كرد مندو راحت‌ترین، دم‌دست‌ترین وبی‌دردسرترین آدم است برای شروع.

دم درِ وردی ایستگاه مترو، رو كرد به مندو: «شارل حالش خوب نیست.»

مندو با چشمانی پر از نفرت خیره شد به او.

سایه‌هایی عجول، شتابان، از پله‌های سیمانی ورودی مترو پائین می‌رفتند و، به‌جای آنها، پرهیبِ روشنِ آدم‌هایی بی‌شتاب بالا می‌آمد.

ـ دائم حالت خفگی به او دست می‌دهد. دكتر گفته عصبی‌ست.

به رعشه افتاد. زانو زده بود و بی‌اعنتا به سایه‌هایی كه خم می‌شدند به سمتِ آنها، فریاد می‌كشید. دست‌هاش، انگار چنگ بزند به دامنی نامریی، چنگ می‌زد به هوا: «چرا؟ چرا؟ چرا اینقدر... چرا عذابم می‌دهی اینقدر؟ می‌گویی چه كنم؟ گفتم... هفت سال پیش گفتم... حالا هم دوباره می‌گویم، من پدر او نیستم! من پدر او نیستم!»

 

 

9

پس از كارخانه‌ی ذوب فلزات، این دومین جایی بود كه ایلچی را مجذوب خود می‌كرد. از سالن جواهرات سلطنتی كه بیرون آمده بودند، دیگر كمتر چیزی بود كه چشم‌هایش را خیره كند، اما در قسمت كتاب‌های قدیمی ‌خطی، مقابل جعبه‌ای شیشه‌ای میخكوب شد. دلش می‌خواست ورق می‌زد و از صفحه‌ی قبل می‌خواند، اما ممكن نبود. برگشت به طرف راهنما كه چند قدم عقب‌تر ایستاده بود. راهنما خواست قدم بردارد اما ایلچی نگاهش را كشاند به اعماق سالن که در سایه‌روشن نور پنجره‌های متعدد و پرده‌های مخمل قرمز که از دو طرف شلال می‌شد به گلمیخ‌های طلایی، بی‌انتها می‌نمود. سرش را برگرداند. انعكاس سطوح شكسته‌ی نور روی جعبه‌آینه چشمش را زد. راهنما عقب نشست. ایلچی نفسی به آسودگی كشید. آنجا چیزی بود كه باید در خلوت قرائت می‌شد: «... اینكه سورآبادی و دیگران گفته‌اند «به آسمان رفت» البته خرع است؛ بلكه اوهام شاعرانه...» می‌ترسید جلو برود. نگاه كرد به زردی چرك و كهنه‌ی كاغذ كه از همان پشت شیشه هم بوی خاك را به مشام داخل می‌كرد. نگاه كرد به لبه‌های ریخته‌ی كاغذ كه كنگره می‌داد به قطع كتاب. خون دویده بود در رگ‌هاش. چهره‌اش می‌سوخت از گرما. با تپ تپِ تند قلب جمله را از سر خواند: «... اینكه سورآبادی و دیگران گفته‌اند «به آسمان رفت»، البته خرع است؛ بلكه اوهام شاعرانه. من كه دفترهای پیشینیان ‌یكایك تفحص كرده‌ام، واقع امر چنین می‌بینم: چون كه زن را از شوی خویش جدا كردند، فردا روزی مرد باز آمد كه ستم كرده‌اید با من، بیش از این ستم مكنید. اینكه عُده نگاه نداشته و زنِ خون‌ندیده را مطلقه كرده‌اید، فردا شما دانید با خدای شما. اما، اینكه به دیگر روز زن بیاید با شیرخواره‌ای به بغل و دعوی كند كه این كودك را از من بار برداشته، جواب چه خواهید دادن؟ هاروت و ماروت گفتند: ستم‌ها كه تو كرده‌ای با این زن هیچ‌یك از فرزندان آدم نكرده است با کس. همه‌روزی او را به بند می‌كردی و چوب می‌زدی كه با بقال چرا چنین گفتی، با بزاز نگاه چرا چنین كردی؟ با فلان چه می‌گفتی؟ با فلان از چه خندیدی؟ مرد گفت: زن پارسایی نبود. و لابد است كه از دیروز تا به حال كه مطلّقه شده هزار مرد در وی سپوخته باشند. حال، چون بیاید با شیرخواره‌ای به بغل چگونه پیدا كنید كه آن كودك از خون من است ‌یا از كاسیری دیگر؟ هاروت و مارت گفتند خداوند مردمان را بازداشته است از بهتان. هیچ زن در جهان چندان پارسا نبود كه او. مكافات آنهمه ستم كه رفت با آن زن، او را مهین نام خدای تعالی درآموختیم تا به آسمان عروج كرد. مرد گریان و افسوس‌كنان به خانه بازآمد. آنگاه هاروت و ماروت به باغ درآمدند. تریج پیراهن زن بدیدند از خاك بیرون مانده. به خاك باز پوشاندند، و خدای را سپاس گفتند كه از این مهلكه به سلامت بازآمده‌اند. پس اینكه گفته‌اند: «مرد كشته...» خرع كرده‌اند. مرد را روح بكشتند، و الا كشته‌ی حقیقی ناهید است كه به استیصال رسیده بود از بدگمانیِ مرد. ناچار شكایت برد. چون دریافت كه هاروت و ماروت طمع برده‌اند در وی، به چاره گفت: «آری كنم». و او را در دل گمان بود كه هاروت و ماروت را باده نوشاند و، در خفا، بیهشانه در قدح ریزد تا گزند آن دو فریشته به او نرسد. قضا را، هاروت و ماروت مكر ناهید بدیدند. پس زور كردند تا با او جمع آمدند و آنگه گلوی وی بگرفتند تا بیجان شد. این بود حكایت ناهید. اما من كه بواسحاق‌ام اندرز دهم تو را كه نقل من نیز همه‌ی حقیقت مگیر، كه ما را با حقیقت نسبتی‌ست ناتمام. بدان كه هر واقعه را هماره روایت‌هاست پیشین‌تر كه ما را دست بدان نرسد. و هر واقعه، ازدفتری به دفتر دیگر شاخ‌ها پیدا كند كه نسبتی ندارد با حقیقتِ اصل. و اما اصل واقعه‌ی هاروت و...» دست ایلچی رفت تا ورق بزند، اما به شیشه خورد. راهنما رویش را برگرداند و شانه‌هایش شروع کرد به لرزیدن. اگر می‌شد، ایلچی حاضر بود همه‌ی هدایایی را كه برای تزار آوده بود بدهد تا در جعبه را باز كنند و كتاب را ورق بزند. اما شدنی نبود. رو كرد به راهنما: «این كتاب از كیست؟»

راهنما خنده‌اش را دزدید و گفت: «این كتابی‌ست متعلق به قرن هفتم هجری؛ «مافی‌الضمیر» نام دارد، و نوشته‌ی ابواسحاق ‌یهودی‌ست كه در بغداد، به جرم بی‌دینی دست و پایش را بریدند و جسدش را به دجله انداختند.»

 

 

10

انعكاس شكسته و درهمِ اشیاء در شیشه‌های عینك مندو، كمال را برد به صبح مه‌گرفته‌یی كه حاجی عینك ته‌استكانی‌اش را جا‌به‌جا كرده بود، دست او را گرفته بود و آورده بودش به حیاطِ زندان؛ پای جرثقیل. هر بار كه دنده را جلو می‌راند، پیش چشمش روزی را مجسم می‌كرد كه چشم‌های جوادی «كثافتِ رذل» چپ شده بود و بر لبانش لبخندی بود كه برق دشنه‌ی برهنه‌ای را داشت. گفته بود: «وان را پُرِ آبِ داغ كرده‌ام. خوب كه خیس خوردی صدایم كن بیایم پشتت را كیسه بمالم.» چه می‌دانست؟ شانزده سالش هنوز تمام نشده بود. وقتی مسئولش گفته بود: «لو رفته‌ای.» مثل خنگ‌ها نگاهش كرده بود. گفت: «باید همین امروز مخفی‌ات كنم.» حتا فرصت نبود برود خانه و یك دست لباس اضافه بردارد. آورده بودش به خانه ‌ی جوادی «كثافتِ رذل». گفت: «راضی به زحمت شما نیستم، آقای جوادی.» و ترسی مبهم توی رگ‌هاش دوید. زن جوادی رفته بود مسافرت. خانه خالی بود، پرده‌ها هم طبق معمول كشیده. آن چشم‌ها و آن دشنه‌ی لبخند را كه می‌دید، ارتعاش زهرآگین چیزی كشنده را در فضا حس  می‌كرد. اما، جوادی عاقله‌مردی بود چهل ساله؛ از رده‌های بالای سازمان. آنهمه محبتِ زن و شوهر را كه به‌یاد می‌آورد، مگر می‌شد تلخی كرد ‌یا به خیالِ بد میدان داد؟ نگاه كرد به كاشی‌های آبیِ كفِ حمام و پایش را گذاشت توی وان. بخار آب رخوتِ دلنشینی داشت. آنهم بعد از یک هفته‌ كار شبانه روز؛ تكثیر اعلامیه‌های سازمان. دلش می‌خواست همان‌طور ساعت‌ها لم می‌داد توی آب، اما ترس نمی‌گذاشت. چند دقیقه‌ی بعد جوادی آمده بود پشت در: «خیس خوردی بیایم كیسه‌ات بكشم؟» دستپاچه از آب بیرون آمد. همینطور كه می‌لرزید حوله را به خودش پیچید و گفت: «خیلی ممنون آقای جوادی. خودم كشیدم.»

ـ نه... معلوم است داری تعارف می‌كنی!

و درهمین حال در را باز كرده بود و آمده بود تو: «خب، بعدش تو پشت مرا كیسه بكش!» 

همینطور كه دنده را جلو می‌داد، بوی لجن كاشی‌های لزجِ كفِ حمام توی دماغش پیچید.

 

 

11

وقتی چشمانش را بازكرد، نادر خم شده بود و انگار با بچه‌ی کوچولویی بازی كند از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌كرد: «ببین چه آورده‌ام برایت!» صدای بچه‌ها از اتاق پذیرایی می‌آمد. همینطور كه پلك‌هایش را می‌مالید، بوی مانده‌ی شاش بچه دوباره پیچید توی دماغش.

نادر شمایل فلیسیا را از پشت در برداشت و تكیه داد به تخت شارل، درست مقابل صورتِ مندو.

دنیا خراب شد روی سرش. نه، انگار خلاصی نداشت. روزی كه كمال شمایل را زده بود زیر بغلش و آورده بود برای او، تا چشمش افتاد به تغییرات شمایل، سراپا خشم و نفرت شده بود. در درل گفته بود: «چه چیزی را می‌خواهد ثابت كند؟ روی آن ردای سیاه را رنگ مالیده و دوباره همان بافتنی زردِ خوشرنگ را تنش كرده! مرا خر گیرآورده؟» با این حال، به رو نیاورد. كمال كه رفت، مندو شمایل را برد به آشپزخانه و پشت رو تكیه داد به دیوار. اما پشت و رو هم كه بود، هروقت چشمش می‌افتاد به آن، چیزی درونش را آشوب می‌كرد. روزی كه نادر گفت: «صاحبخانه قضیه را فهمیده، باید هرچه زودتر اینجا را خالی كنیم.» مندو تصمیم گرفت این شمایلی را كه مثل جسدی مانده بود روی دستش، سرانجام، برگرداند به صاحب اصلی‌اش. دیروز. اسباب و اثاثیه‌اش را آورده بود خانه‌ی نادر، و امروز برگشته بود تا اتاق‌ها را قبل از تحویل به صاحبخانه نظافت كند. كار كه تمام شد، شمایل را زد زیر بغل و راه افتاد طرف خانه‌ی كمال. تا خانه‌ی او، كه آپارتمان كوچكی بود واقع در محله‌ی سن میشل، راه زیادی بود؛ هوا هم ابری و غمزده؛ وضعی كه چندان تناسبی نداشت با قدم زدن؛ اما نیاز داشت راه برود. چیزی بیخ گلویش را گرفته بود و راه نمی‌داد به هوا. بدبختی كه می‌آید، به سلسله می‌آید. چند روز پیش، در پی بگومگویی با صاحبِ هتل، كارش را از دست داده بود و فرداش اتاق هایش را. ابرها به سرعت جا به جا می‌شدند و هر آن بیم باران بود. هرچه پیشتر می‌رفت شمایل هم سنگین‌تر می‌شد. نزدیك میدان باستیل به خودش‌ گفت: «عجب گهی خوردم!» خواست بقیه‌ی راه را با مترو برود. اما هوای سنگین راهروهای زیرزمینی تناسبی نداشت با نفسی كه به سختی بیرون می‌آمد. هوا  كم كم تاریك می‌شد. از كوچه‌ی «سن‌لویی‌اُن‌ایل» كه می‌گذشت، هوس كرد سیگاری بكشد و نفسی تازه كند؛ بویژه كه حالا شمایل صد كیلویی وزنش شده بود. مقابل ‌یك عتیقه فروشی ایستاد. شمایل را تكیه داد به ‌یكی از سطل‌های بزرگ آشغال كه همانجا، كنار در ساختمانی، ردیف شده بود. سیگاری روشن كرد و خیره شد به جعبه آینه‌ی مغازه. رنگ‌های اخرایی و قرمزِ جگری فرش‌هایی كه به دیوار مغازه آویزان بود، در آن غروب دلگیر، نفسش را جا آورد. پشت شیشه، كنار قالیچه‌ها و زینت‌آلاتِ افغانی، چشمش افتاد به ربابی قدیمی ‌كه رنگ قهوه‌ای‌اش از فرطِ كهنگی سیاه می‌زد. تپ تپِ پاهایی كه بر سطحِ نشاط‌آوری از صدای خلخال می‌لغزید توی كاسه‌ی سرش پیچید؛ بوی زیزفون و دارچین و اسپره. دردی كهن چنگ زد به احشایش. سایه‌ای به سرعت لغزید سمتِ جایی كه شمایل فلیسیا را گذاشته بود. برگشت.‌ یك سگ «برژه»‌ی آلمانی یک پایش را بالا برده بود تا تكیه دهد به شمایل. چشمش  كه به چشم مندو افتاد لحظه‌ای مردد ماند. موهایش پخش شده بود، توی  تمام صورتش. همانطور كه مندو را نگاه می‌كرد، لغزید كمی ‌آن طرف‌تر، زمین را بو كشید و پایش را تكیه داد به یكی از سطل‌ها و شاشید. نگاه مندو رد تسمه‌ای را كه به گردن سگ بود گرفت و بالا رفت. سر دیگر تسمه به دستی منتهی می‌شد چروكیده كه رگ‌های كبودش آماس كرده بود. پیرزن خندید و راه افتاد. مندو ته سیگارش را انداخت. نگاهی كرد به شمایل كه غریبانه تكیه داشت به سطل. احساس كرد در تمام این مدت تابوتی را حمل می‌كرده است كه نمی‌دانسته با آن چه باید كرد. راه افتاد طرفش. ایستاد: «كه چه؟» ناگهان سبكی رخوتی نامنتظر وجودش را فراگرفت. شانه‌ها را بالا انداخت، دست ها را در جیب فرو برد، و راهش را كج كرد به طرفِ خانه‌ی نادر. حالا، ساعتی بعد، شمایل مقابل چشمش بود، تكیه به تخت شارل!

وقتی ماجرا را گفت، نادر سری تكان داد: «می‌دانی آنجا كجاست؟ منزل «ژرژ موستاكی»! بله، آقا! خواننده‌ی معروف دهه‌ی هفتاد. من آپارتمان بغلی‌اش را دارم نقاشی می‌كنم.

آن‌لور كه شارل را حمام می‌كرد، آمده بود تا از داخل كمد لباس تازه‌ای برای او ببرد. لحظه‌ای ایستاد و پلک‌هایش را به هم نزدیک کرد: «فلیسیاست؟ چقدر زشتش كرده!» این را گفت و به سرعت بیرون رفت.

مندو دوباره خیره شد به شمایل: «چه قاب زیبایی!» محبت نادر تحت تاثیرش قرارداد. گفت: «از كجا به این سرعت قاب برایش فراهم كردی؟»

ـ قاب كه چیزی نیست، تو جان بخواه!

 

 

12

باد می‌پیچید لای درختان بلوط‌ باغ، و سایه‌های لرزان شاخ و برگی را كه مهتاب روی شیشه‌های پنجره می‌اندخت، به اضطراب تكان می‌داد. «ف. و. ژ.» پشت کرده بود به ناتالی. هوهوی باد که دور و نزدیک می‌شد چیزی را در فضای بالای تخت معلق می‌كرد كه خواب را از چشمانش می‌ربود. ناتالی هم پشتش به او بود. بیدار بود؟ سكوتِ اتاق، سكوتِ خواب نبود.

«ف. و. ژ.» اندیشید: «آدم هیچگاه نمی‌فهمد در ذهن زن‌ها چه می‌گذرد.» روزهای نخستِ اقامت در اینجا، همه‌اش احساس سبكی بود و نشاطی بی‌سابقه. می‌گفت: «بشر به انحطاطِ عجیبی دچار شده است. آخر اینهمه اضطراب و دغدغه هم اسمش زندگی است؟» وقتی دست در دست ناتالی به جنگل‌های اطراف می‌رفتند و سبد را از قارچ‌های خودرو یا توت فرنگی‌های وحشی پر می‌كردند و برمی‌گشتند، یا وقتی به گل‌های باغچه رسیدگی می‌كردند، حس می‌كرد زمان را میان‌بر كرده و برگشته‌اند به سال‌های سرخوشِ جوانی. در آن هنگام، از ثروت اجدادی جز عنوانی برای «ف. و. ژ.» باقی نمانده بود. اگر دائم دور و بر ناتالی می‌چرخید، برای املاك بی‌حسابش نبود، دوستش داشت. اما برای جاه طلبی‌های او ثروت ناتالی چیزی بود كه نمی‌شد به حساب نیاوردش. ناتالی رفتارِ گاه ناشیانه‌ی این جوان خجول را می‌دید و دردل به او می‌خندید. اما از همین جاه‌طلبی‌اش بود كه خوشش می‌آمد. بعد كه «ف. و. ژ.» به خواب و خیال‌هاش جامه‌ی عمل پوشاند، رفته‌رفته ناتالی گم شد در سایه‌ی او. حالا او بود كه باید دور و بر «ف. و. ژ» می‌چرخید؛ از غیبتش رنج می‌كشید و گاه كه چیزی می‌دید ‌یا چیزی می‌شنید، چشمانش را می‌بست تا این حضور سایه‌وار بتواند به حیاتِ خود ادامه دهد. حالا، ‌یك ماهی پس از زندگی در اقامتگاه جدید، «ف. و. ژ.» خودش را در خلاء‌ی می‌دید كه پیش از آن نمی‌شناخت. حس می‌كرد از قطاری كه به سوی روشنایی‌های پُرجلال دوردست می‌رفت، ناگهان، به بیرون پرتاب شده است. در ظلمات دست و پا می‌زد. می‌دید در گفتگو با ناتالی، ‌یا كسان دیگری كه به دیدنشان می‌آمدند، همه‌اش از افعال ماضی استفاده می‌كند. آنچه غایب بود حال بود و آینده. می‌دید معاشران‌شان هم، بیشتر كسانی هستند كه ساكنان سیاره‌ی «گذشته» اند. فاكسی هم كه  امروز به دستش رسیده بود به این احساس فاجعه‌بار شدت بیشتری می‌داد. خودش را نه محبوسی در قلعه، كه بیماری می‌دید زیر چادراكسیژن؛ فرو رفته در اغماء؛ بیماری كه از همه‌ی اعضای بدنش تنها قلبی‌ست كه می‌تپد. می‌دید كه در این انجماد و سكوت آنقدر باید ادامه دهد تا روزی که این تكه گوشتِ بی‌مصرف هم باز بماند از تپش. درست مثل روژه لوكنت. صبح، وقتی پیشخدمت كاغذ خبر مرگ او را به دستش ‌داد، تنها تصویری كه از او پیش چشمش آمد همان نگاهِ آخر بود. از هركس، همیشه چیزی هست كه، مثل خاكستر جسدی سوزانده شده، همه‌ی هستی او را در خود خلاصه ‌كند. ‌یك نگاه،‌ یك حركت،‌ یا یك حرف بخصوص. از روژه همان نگاه بود كه برای همیشه باقی می‌ماند. آخرین باری كه او را دیده بود چند روزی پس از بستری شدنش در بیمارستان «سال پتریر» بود. به خانه كه آمده بود، زنگ زده بود به كمال. با آن چیزهایی كه كمال می‌گفت، دیگر دلیلی نداشت كه خودش را منتر آن شمایل لعنتی  بكند. الیزابت را صدا كرده بود. سینه‌های درشت الیزابت همیشه در جدال بود با دكمه‌ها‌ی پیراهن. و حالا كه رمان «خاله تیفانی»‌اش جایزه‌ی «فمینا» را برده بود، سر را بالاتر می‌گرفت و سینه را جلوتر می‌داد. «ف. و. ژ.» كه منتظر بود هر لحظه دكمه‌ای در فضا بپرد، چشم از سینه‌های او برگرفت و شمایل فلیسیا را به او داد: «حالا كه می‌روی زندگی تازه‌ای را شروع كنی می‌خواهم هدیه‌ای به تو بدهم.» و الیزابت نگاهش كرده بود. از الیزابت هم همین نگاه است كه برای همیشه می‌ماند. وقتی كه رفت، «ف. و. ژ.» از خودش پرسید: «چرا؟» طبیعی‌ترین كار این بود كه الیزابت نسخه‌ای از كتابش را به او هدیه كند. اما حتا حرفش را هم نمی‌زد. كنجكاوی كشنده‌ای او را واداشت كتاب را بخرد( خبرجایزه را در فیگارو خوانده بود). حالا كه نگاه می‌كرد، خاله تیفانی شباهت غریبی داشت به ناتالی. جیم، بفهمی‌نفهمی، خود «ف. و. ژ.» بود و آقای بایرون، روژه لوكنت. «یعنی این دخترك بی‌چشم و رو...»  

غلطید: «بیداری، ناتالی؟»

بیدار بود ناتالی. سایه شاخ و یرگ را روی شیشه‌ها نمی‌دید. اما همان صدای باد را كه می‌شنید لایه‌های خفته‌ی درونش را به آشوب می‌كشید. از صبح كه خبر را شینده بود سكوت كرده بود. «چقدر همه چیز....» چهل سال تمام صبر كرده بود تا سرانجام گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند. هیچ وقت نفهمیده بود چرا ناگهان از او كناره گرفت. جایی از درونش جراحت برداشته بود كه دست هیچ جراحی به آن نمی‌رسد. به انتقام، روی خوش نشان داد به «ف. و. ژ.». چهل سال تمام صبر كرده بود. روزی كه به دیدار او می‌رفت گمان می‌كرد زمان را میان‌بر كرده و برگشته است به سال‌های سرخوش جوانی. گمان می‌كرد رشته را از همانجا كه برید می‌شود دوباره گره زد. روژه به مهربانی او را می‌پذیرفت. اما دلش نمی‌آمد بگوید. می‌دانست عشق چیزی‌ست كه با زمان گره خورده. بریده كه شد همان بهتر كه خاطره شود. اما نمی‌گفت. او هم به عبث گمان می‌كرد شاید، شاید معجزه‌ای بشود. می‌دید چیزی دارد می‌گندد؛ جسدی كه روزی موجود زیبایی بوده. اما در ملال ادامه می‌دادند.

ـ بیداری ناتالی؟

آدمی، جوان كه هست، فكر می‌كند در آن دم‌دمه‌های آخر چه خوبست روزی هر دو بنشینند و هركس همه‌ی چیزهایی را كه مخفی می‌كرده اعتراف كند به دیگری. پیر كه می‌شود، به این رؤیای كودكانه می‌خندد. با این حال، ناتالی می‌ترسید كودكِ درون «ف. و. ژ.» سر برآورده باشد. برگشت؛ طوری كه انگار در تمام مدت طرفِ خطابِ او بوده، گفت: «می‌دانم. حوصله‌ات سر رفته. وقتی هفتاد سال تمام بدوی، گمان می‌كنی زندگی‌ یعنی همین دویدن. مثلی هست چینی که می‌گوید: وقتی می‌توانی راه بروی ندو. وقتی می‌توانی بایستی راه نرو. اما از همه بهتر دراز كشیدن است.»

ـ ولی ناتالی ما فرانسوی هستیم.

ـ نمی‌گویم چینی باش، اما... زندگی فقط همین چیزی نیست كه به آن عادت كرده‌ایم. ما هنوز گمان می‌كنیم به تعطیلات آمده‌ایم. ایستاده‌ایم اما در درونمان كسی هست كه همچنان به دویدن ادامه می‌دهد. ‌یكی دو ماه كه بگذرد، قول می‌دهم، همان نگاهی را به گذشته داشته باشی كه «شازده كوچولو» به زندگی آدم‌های دیگر داشت.

غلطید. باد زوزه می‌كشید. میان سایه‌هایی كه روی شیشه‌ی پنجره تكان می‌خوردند، شبحی نگاهش می‌كرد. دو چشم هراسان كه برق می‌زد از وحشتی خاموش. گیسوانِ بلندش، حلقه حلقه و پریشان، پُر بود از پَرِ كاه. «آمدی پسرم؟» دویده بود بیرونِ اسطبل. چشمش كه افتاده بود به «آرتور»، ایستاده بود و نفس عمیقی كشیده بود، انگار آن هیكل چغر و بازوهای خالكوبِ مهتر، به او اطمینان می‌داد كه بیدار شده است از كابوس. آرتور داشت اسبی را قشو می‌كرد. چشم‌های سرخ‌اش را كه دید گفت: «هان، فرانسوا... باز هم كه...» و دستش را به محاذات شكم تند تند تكان داده بود. بعد نگاهی انداخته بود به شلوارك سرمه‌ای رنگ او كه جا‌به‌جا پَرِ كاه چسبیده بود به آن. «آخرش كور می‌شوی، ها! خیال می‌كنی نمی‌دانم؟ هر روز می‌روی... ببین چشم‌هات چطور قرمز شده است!» سرش را زیر انداخت، و راه افتاد برود. آرتور دست از كار كشید. برس را زمین انداخت و شانه‌ها‌ی او را محکم گرفت: «ببینم... نكند؟...» سرش را به علامت نفی تكان داد. آرتور نشست روی پاها تا صورتش درست مقابل صورت او باشد. با دو دست درشت و گوشتالودش شانه‌های ظریف او را تكان می‌داد: «ببینم! رفته بودی طویله‌ی عقبی؟» دوباره سرش را تكان داده بود و مثل گناهكاران چشم‌هایش را زیر انداخته بود. آرتور سطل را برداشت، آبش را پاشید روی چمن‌ها، و وارونه‌اش كرد: «بنشین ببینم!» نشست روی سطل. بوی چمن و بوی پِهنِ اسب پیچید توی بینی‌اش. نگاه كرد به آرتور. گفت: «كیه؟»  آرتور دست‌های خیس‌اش را مالید پشت شلوارش. سیگاری بیرون آورد. كبریت كشید. همینطور كه دست ها را گرفته بود پناه شعله، از زیر چشم نگاهش كرد. دود را كه بیرون می‌داد، آرنجش را گذاشت روی نرده‌ی چوبی حیاط اسطبل. گفت: «خوابنما شده بوده!» «ف. و. ژ.» سرش را دوباره بالا آورد و از گوشه‌ی چشم قرمز و ملتهب‌اش به او نگاه كرد: «بعنی چه... خوابنما؟» آرتور نگاهی به دور و بر كرد. ناگهان محكم كوفت به بازوی چپش. زنبوری كه نیش می‌زد به چشمِ راستِ اژدهای خالكوب، بی صدا و تسلیم افتاد روی زمین. «این چیزها را به كسی نمی‌گویی ها!... مخصوصاْ اگر پدرت  بفهمد...» هوا را از لای داندان‌هایش تو كشید. برق دندان طلایش نور روز را شكافت و جرقه‌ای از اعتماد در دل «ف. و. ژ.» نشاند. «لباسش را دیدی؟ راهبه است. هنوز هم همان لباس‌ها تن‌اش است. می‌گفت عیسا مسیح به خوابش آمده. گفته اگر می‌خواهی مرا ببینی تابستان بیا به «سون»». سیگارش را پرت كرد و با دست اشاره كرد به در ورودی قصر. «اواخر ژوئن بود كه ‌یك روز، از همین در،  آمد تو. بعد شد ‌یكی از ساكنان همین قصر. زیبایی كودكانه‌ای داشت. وقتی از اینجا رد می‌شد، اسب‌ها فره می‌كردند. من كه ندیده‌ام، می‌گفتند، سرمیز، می‌نشسته رو به روی پدرت و مراسم دعای پیش از غذا را می‌خوانده.» «ف. و. ژ.» مثل بخاری كه از زمین بلند شود، آرام آرام از روی سطل بلند شده بود. به همان آرامی‌ جلو آمده بود. حالا ایستاده بود برابر او. آرتور دوباره برس را برداشت و افتاد به قشو كردن اسب: «خب همین دیگر! برو به درس ومشقت برس. حالاست كه سروكله‌ی پدرت پیدا شود.» دست‌های مرتعشش بالا رفته بود و همینطور بی‌وقفه مشت می‌كوبید به شكم قلمبه‌ی آرتور: «دروغگو! دروغگو! دروغگو!» آرتور دست‌های كوچك او را توی مشت‌های خود گرفت: «احمق نشو!» «ف. و. ژ.» با صدایی كه خط افتاده بود از بغض گفت: «پس چرا آنجاست؟» «من چه می‌دانم؟ برو از پدرِ.... برو از پدرت بپرس.» با عصبانیت برس را به زمین كوفت.‌ یكی دو قدم راه افتاد به طرفِ اسطبل. بعد، ناگهان برگشت. نشست و شانه‌های او را محكم توی دست‌های گنده‌اش فشرد: «هیچكس نباید بفهمد كه او آنجاست! می‌فهمی؟» چشم‌هاش، دو پرنده‌ی هراسان، برقی ساطع می‌كرد آمیزه‌ای از خشم و التماس، كه می‌پیوست به تلؤلؤ طلای دندانها، و چیزی را از «ف. و. ژ.» طلب می‌كرد در خورِ دوستی و اعتمادِ متقابل: «بعضی چیزها هست بهتر است آدم نداند.» حالا، آرام گرفته بود. آن رعشه‌های عصبی جا داده بود، به عطوفتی كه حس می‌كرد نسبت به این مهتر كه باهمه‌ی خشونتش تكیه‌گاهی بود امن برای لحظه‌های پریشانی و تنهایی بیكرانِ «ف. و. ژ.». گفت: «چرا كسی نباید بداند؟» آرتور سیگار دیگری آتش زد. نگران، نگاهی كرد به دور و بر. بعد، انگار بخواهد جای دم و بازدم را عوض كند، هوا را به سرعت تو كشید. تف كرد به زمین و گفت: «پدرت آدم خشنی‌ست. گفت ببر گم‌وگورش كن. من آوردمش اینجا. قایمش كردم توی این طویله‌ی عقبی.» اسب فره‌ای كرد. «ف. و. ژ.» دستش را كشید به گرده‌ی اسب و خیره شد به چشمان آرتور كه برق خشمی ‌فروخورده پرده‌ای كدر می‌كشید روی مردمك‌اش. گفت: «چرا؟» آرتور دست‌های زمخت‌اش را خواب داد روی شكم برآمده‌ی اسب: «پدرت آدم خشنی‌ست. گفت: این دختره دیوانه است، ببر گم و گورش كن. من هم آوردمش اینجا. شكمش بالا آمده بود. می‌گفت عیسا مسیح آمده است به خوابش. بعد، در یك شب سرد زمستانی... برو! برو! پدرت دارد می‌آید.»

خوابش نمی‌برد. شبح پشت شیشه بی‌صدا نگاهش می‌كرد: «آمدی پسرم؟» آن روز هم مثل هر روز، از مدرسه كه آمده بود رفته بود گوشه‌ی اسطبل. ‌یكی از اسب‌ها با حدقه‌های از هم دریده نگاهش كرده بود. از ترس، بی‌هوا، عقب عقب رفته بود. دری چوبی پشت سرش باز شده بود و از پشت افتاده بود روی كاه‌های كفِ طویله. به جستجوی راه گریز، سرش را برگردانده بود تا اگر اسب آمد... توی تاریكی چشمش افتاده بود به دو چشم آبی كه از وحشت برق می‌زد: «چرا هرروز می‌آیی توی اسطبل گریه می‌كنی، پسرم؟ من ماری هستم. مادرت!»

 


 

13

وقتی آمد، نادر و مندو با حیرت نگاه كردند به هم. كسی که مقابل‌شان بود، در آن كت‌و‌شلوار و پاپیون شیك، و پشت فرمان آن ماشین شیك تر، هیج ربطی نداشت به آرنولدی كه می‌شناختند. موهایش را ژل زده بود و از پشت دم اسبی كرده بود. مندو در عقب را بازكرد. چشم غره‌ای رفت به نادر كه می‌خواست صندلی جلو را به او تعارف كند، و خودش را رها كرد روی تشك عقب. هنوز توی ماشین ننشسته، آرنولد شروع كرده بود، و مندو كه نمی‌توانست نه به جهان پُرشتاب او داخل شود، و نه از اصطلاحات عامیانه سر درآورد، ترجیح داد از شیشه‌ی ماشین خیره شود به خیابان. نگاه می‌كرد به پرهیبِ گریزانِ اشیاء و آدم‌ها، به سطوح شكسته‌ی نور روی شیشه‌ی مغازه‌ها، اما فكرش پیش مكالمه‌ای بود كه توی راه با نادر داشت. گفته بود: «تو كه بالاخره خودت را از این مخمصه نجات دادی، خب برگرد به كشورت!» نادر پرتغالی را از توی سبد میوه برداشته بود و گفته بود: «از كره‌ی ماه نگاه كن به زمین. همین قدراست. چه فرقی می‌كند كه من اینجا زندگی كنم‌ یا اینجا؟» و با انگشت خال سیاهی را روی پرتغال نشان داده بود و بعد ‌یك سانتیمتر آن‌طرف‌تر را. كار طلاق را سپرده بود به وكلیش و حالا كه راهی آمریكا بود، برای خداحافظی، می‌رفت به مولوز. مندو هم كه با از دست دادن اتاق‌هایش سرگردان شده بود همراهی‌اش می‌كرد. توی جاده بغض گلوی نادر را گرفته بود: «هنوز هیچی نشده با وكلیش خوابیده است.»

ـ از كجا مطمئنی؟

ـ خودش اعتراف كرد.

ـ خب به تو چه مربوط است؟ حالا كه دیگر جدا شده‌اید!

نادر آهی كشید و خیره شد به رو‌به‌رو. به دو ستون نور كه تاریكی را می‌شكافت: «شب اولی كه دیدمش در‌ یك رستوران با دوستان نشسته بودیم. دیدم دختر جوانی از پله‌ها پائین می‌آید. شكمش برآمده بود و به پهنای صورتش اشك می‌ریخت. اگر ندویده بودم جلو، با سر افتاده بود از پله‌ها پائین. آنوقت... تصورش را بكن... هیچكس نفهمید كه شارل... من به او بیشتر می‌رسیدم تا به بچه‌های خودم.

مندو خیره شد به درختان كنار جاده كه در سیاهی شب مثل هیولاهایی هراسان از كنارماشین می‌گریختند. «یعنی قضیه‌ی شارل را هم به او گفته است؟» وسط راه نگه داشتند تا بنزین بزنند و قهوه‌ای بخورند، مندو گفت: «می‌دانی، پیش از تو مدت كوتاهی با من زندگی می‌كرد.» نادر كه هنوز خودش را توی جاده حس می‌كرد، از هول درّه‌ای كه پیش رویش دهان می‌گشود، پایش را فشرد روی میله‌ی آهنی پایه‌ی میز. مندو گفت: «دختر سرگردانی بود. چندین بار هی رفت و هی آمد. دفعه‌ی آخر، بعد از دوماه برگشت و گفت: از تو حامله‌ام! گفتم: كدام گورستانی رفته بودی كه حالا بعد از دوماه از من می‌خوهی پدر بچه‌ای باشم كه توی شكم توست؟» نادر بهت‌زده نگاهش می‌كرد. خود را از همه سو خیانت‌شده می‌دید. رویش را كرد به سمت ماشین‌هایی كه در محوطه‌ی جلوی كافه پارك شده بودند. مندو گفت: «یادت هست؟ دعوتم كرده بودی. شبی كه برای اولین بار پا می‌گذاشتم به خانه‌ات. هنوز از سرِ كار برنگشته بودی. زنگ زدم. وقتی آن‌لور در را به رویم گشود، خشكم زد. حس می‌كردم كابوس می‌بینم. بعد، به سلامتِ تو فكر كردم. به آن‌لور گفتم مرد ایرانی اینطوری‌ست. دلش چركین می‌شود. بهتر است نادر چیزی در این مورد نداند.»

ـ پس در تمامِ این سال‌ها من تخم و تَرَکه‌ی  تو را بزرگ می‌كرده‌ام!

خیره شد به مردی كه داشت شیشه‌های جلوی ماشین‌اش را با دستمال تمیز می‌كرد: «نمی‌دانم. بدبختی این اینجاست كه نه می‌دانم پدرم كیست و نه می‌دانم پدر كدام بچه‌ام. هیچ چیز شارل به من نرفته است.»

آرنولد گفت: «مند! مَ هَ هَند! نمی‌خواهی از تو ابرها بیا‌یی پائین؟ رسیدیم!»

ازماشین پیاده شدند. آرنولد دعوت شان كرده بود به شام. از پیاده رو گذشتند و به رستورانی درجه ‌یك وارد شدند. معلوم شد، با مرگ پدر، آرنولد صاحبِ همه چیزشده است. با موسیقی، البته، برای همیشه وداع كرده بود. اما به عنوان مدیر برنامه‌های ‌یك كلوبِ جاز، حالا، سروكار بیشتری داشت با نوازندگان و خوانندگانی كه دعوت‌شان می‌كرد برای اجرای برنامه.

رستوران شلوغ بود. لته‌های چوبی كوتاه، میزها را از هم جدا می‌كرد. زیر لكه‌های نورِ نارنجی، فقط تكان‌خوردن سرها را می‌دید؛ دست هایی را كه ظاهر می‌شدند و چنگال‌هایی را كه لحظه‌ای در هوا برق می‌زدند و می‌پیوستند به جنب‌وجوشِ تاریكِ دهان‌ها.

آرنولد یكسره حرف می‌زد. این تنها چیزی بود كه عوض نشده بود. از سكوت وحشت داشت. و این برای مندو عذابی بود تحمل ناپذیر؛ اما همان ‌یكی دو باری كه پیش آمده بود، دیده بود آرنولدِ ساكت چقدر آدمِ ملال‌آوری‌ست؛ مثل همان شبی كه شبحِ درهم شكسته‌ی او آمده بود به اتاقش.  مثل حالا كه نادر گفته بود: «بلاخره رفتی پیش باكایوكو؟» و آرنولد سری تكان داده بود و خیره شده بود به نقطه‌ای نامعلوم و چشمانش چپ شده بود.

نادر همینطور كه تكه‌ای از «كوكی سن ژاك» را به دهان می‌برد، گفت: «راست است كه كله گنده‌های زیادی می‌روند پیش او؟»

آرنولد گفت: «بیشترِ هنرمندان و موسیقی‌دانان سرشناس.»

مندو گفت: «پس باید دستمزدش خیلی زیاد باشد!»

آرنولد با اطمینان گفت: «ولی می‌ارزد!»

دستی نامریی به احشای مندو چنگ می‌زد و هوای درونِ شش‌هایش را می‌مكید. فردای شبی كه فلیسیا به آرنولد گفته بود دارد برای همیشه با مایك می‌رود به آمریكا شبحِ درهم‌شكسته‌ای از آرنولد آمده بود پیش مندو. مندو دلداریش می‌داد: «تو مرد زیبا و خوش مشربی هستی، هنرمندی. اگر اراده كنی همین فردا هزار دخترِ زیباتر از فلیسیا برایت هست.» و آرنولد، همینطور كه سرش را گذاشته بود روی شانه‌ی او به هق‌هق می‌گفت: «ولی آخر... غرورم! غرورم!» و حالا كه داشت از ملاقاتش با باكایوكو سخن می‌گفت، مندو حس می‌كرد دیوارها، سقف، و لته‌های چوبیِ رستوران به هم نزدیك می‌شوند و او را زیر فشار خود له می‌كنند، احساس حقارت عجیبی می‌كرد. با این حال، كوشید خونسردی‌اش را نگه دارد. گفت: «واقعاْ همه‌ی چیزهایی كه به تو گفت حقیقت داشت؟»

آرنولد خیره شد به او؛ چشم در چشم!

مندو احساس كرد همه چیز از حركت باز ایستاد.

ـ بله همه‌ی حقیقت را گفت!

بعد، بشقابش را به آرامی ‌سُر داد جلو، كارت را از روی میز برداشت و همینطور كه به آن نگاه می‌كرد، گفت: «دسر چه می‌خورید؟»

 

 

14

ساعت سه نیمه شب بود و از پنجر ه‌ی آپارتمان روبرویی صدای آواز ژرژ موستاكی به گوش می‌آمد: «Avec la solitude… »

الیزابت، در تاریكیِ اتاق‌خوابِ آپارتمانی كه درمحله‌ی «ایل سن لویی» اجاره كرده بود، دراز كشیده بود روی تخت اما خوابش نمی‌برد. رمان «خاله تیفانی»‌اش فروش خوبی كرده بود. و حالا كه می‌رفت از راهِ نوشتن زندگی كند باید رمان تازه‌اش را هرچه زودتر شروع می‌كرد. اما چیزی بود كه هنوز از آن سر درنمی‌آورد. وقتی «ف. و. ژ.» شمایل فلیسیا را به او می‌داد، با همان ادبِ انگلیسی‌اش تشكر كرده بود، اما حقیقتاْ نمی‌دانست با آن چه بایست كرد. این شمایل را بارها در دفتر كار او دیده بود و از آن خوشش نیامده بود. نمی‌دانست چرا، اما چیزی بود كه آزارش می‌داد. وقتی، همراهِ بقیه‌ی وسایل، آن را به آپارتمان تازه‌اش آورد، مدتی خیره شد به آن. ناگهان دریافت چیزی كه آزارش می‌دهد نگاه تحقیر‌آمیز نقاش است به زن. برخاست و شمایل را با خود پائین برد. دید سطل‌های آشغال را سریدار برده است بیرون. ساعت حدودِ هفت بعدازظهر بود و وقتِ آمدن ماشین زباله. درِ ساختمان را باز كرد و سرک کشید. سطل‌ها لبالب بودند از کیسه‌های نایلونی سیاه. شمایل را تكیه داد به ‌یكی از سطل‌ها و برگشت. نیم ساعت بعد، وقتی داشت كوكوی تره‌فرنگی را آماده می‌كرد، فكری به خاطرش رسید: «نگاه نقاش گرچه تحقیرآمیز است، اما این نگاه، نگاهِ آدمی‌ «زن گریز» است، نه «زن ستیز». به عبارت دیگر، K  فلیسیا را به صورت زنی شوم نقاشی كرده است چون از او می‌ترسیده! چرا؟ به نظرش آمد این می‌تواند موضوع جالبی باشد برای ‌یك رمان. بوی آهن داغ توی آشپزخانه پیچیده بود. در اجاق را بازكرد. صورتش را به سرعت پس كشید و كوكو را توی اجاق گذاشت. همینطور كه هُرم هوای داغ را روی پوست صورتش حمل می‌كرد، به سرعت پله‌ها را پائین رفت. سطل‌ها همچنان دم در ساختمان بودند. ماشین زباله هنوز نیامده بود، و خوشبختانه شمایل فلیسیا هنوز همانجا بود. اما...

غلطید. خیره شد به تیرهای چوبی سقف كه رنگشان از فرطِ كهنگی سیاه می‌زد. از خودش می‌پرسید: «چطور ممكن است قابش را ببرند و خودش را نه؟ قابش البته قاب خوبی بود، ولی... ‌یعنی مردم این قدر هنرناشناس شده‌اند؟»

غلطید خیره شد به میزتحریرش. در تاریكی اتاق، شبح كامپیوتر سایه‌ای بود خاموش و ترسناک. اندیشید: «در چنین زمانه‌ای نوشتن چه معنایی دارد؟»

 

 

15

رسم است كه اگر می‌خواهند اسب‌شان قاطر بزاید، ببرندش پیش كسی كه كننده‌ی كار است. كله قندی به عنوان مزد می‌دهند و كننده‌ی كار خر ماده ای را می‌بندد كنار اسب. بعد، به هوای او، خر نری را برمی‌انگیزد. وقتِ دخول كه رسید، باید به سرعت برق عمود لحمی ‌خر را بگیرد و در سپرِ شهمی ‌اسب فرو كند.

ایلچی همینطور كه با هرگامِ اسب به‌آرامی ‌به راست و چپ ‌یله می‌شد، راه می‌سپرد و هیچ كلامی ‌از لب‌هاش برون نمی‌آمد. ‌یك عبارت اما بی‌قفه در كاسه‌ی سرش می‌پیچید؛ مثل حشره‌ای محبوس از این نقطه برمی‌خاست تا بی‌درنگ در نقطه‌ی دیگری فرود آید و به او ‌یادآور شود كه همه‌ی ماجرا ماجرای همان مردی است كه در‌ یكی از سفرهاش دیده بود. افسار اسبش را گرفته بود و به حالی نزار راه می‌سپرد. ایلچی گفت: «از كجا می‌آیی عمو؟» گفت: «این ده بالا،‌ یك كون و یك كله‌قند بدهكار بودیم، رفتیم دادیم و آمدیم.» وقتی ایلچی توضیح بیشتری خواست، مرد دمِ اسب را بالا زد و كون پاره و خونین او را نشانش داد. معلوم شد كننده‌ی كار ناشی بوده، عوضی تپانده است.

میرزاهادی كنار ایلچی می‌آمد؛ نفس به نفس. می‌دانست كه نقل راه را كوتاه می‌كند، اما چهره‌ی فرو گرفته‌ی ایلچی را كه می‌دید می‌ترسید لب باز كند مبادا توفان خشمی ‌كه زیر ابروانِ گره‌خورده و فك‌های بهم فشرده‌ی او مهار شده است، ناگهان خراب شود روی سرش.

سه سال انتظار كشیده بودند تا تزار برگردد. آنهمه هدیه داده بودند و، عاقبت، از آن همه خاك غصب شده‌ی وطن، تنها چیزی كه دست‌شان را گرفته بود شمایلی بود كه كوریاكف از گرافینه كشیده بود، و حالا میان اثاثیه‌ی سفر، با هر گام اسب، تِلك تِلك تكان می‌خورد، و سرنوشت‌اش این بود كه چند سال بعد هدیه شود به سر گور اوزلی، سفیر انگلیس، و بعدها آن قدر دست‌به‌دست شود تا سر از حراجی‌ای در پاریس درآورد وعاقبت، همان شبی كه الیزابت می‌گذاردش دم در، نادر دوباره برش گرداند پیش مندو، و روزی كه تابوتِ كمال را توی گور می‌نهند مندو بگذاردش كنار جسد تا برای همیشه مدفون شود، و عاقبت در قالبِ شمایلی به حیات خود ادامه دهد كه كمال از فلیسیا كشیده بود و نیم ساعتی پس از آنكه مندو رهایش كرد كنار سطل، الیزابت برش گرداند به اتاق خود.

ایلچی نفس را به سختی بیرون داد. میرزا هادی به سمت او برگشت. همه‌ی امیدش این بود كه حالا سرِ حرف را باز خواهد كرد. اما فقط هوا بود كه به شكلِ صوتی بی‌معنا از لای لب‌هاش می‌گریخت: «تو تو تو تو تو تو تو.تووووو.»

ایلچی نگاه كرد به كوه‌های مِه‌گرفته‌ی دوردست و هاشورِ سبزِ درختان كه از بهاری بی‌معنا خبر می‌داد. در دل گفت: «داریم، داریم، نَه كُسیم.»

میرزاهادی لبخند ابلهانه‌ای زد بعد برگشت و نگاه كرد به كربلایی هوشنگ كه همینطور كه روی قاطر نشسته بود بی‌صدا اشك می‌ریخت.

وقتی دوباره آن صوتِ بی‌معنا از لب‌های ایلچی گریخت، میرزا طاقت نیاورد و دل به دریا زد: «عیبی ندارد صاحبی. بلا نسبت شما،‌ یك كون و كله‌قند به این روس‌ها بدهكار بودیم، رفتیم دادیم و آمدیم.»

آن حشره‌ی محبوسی كه در كاسه‌ی سرش می‌چرخید، ناگهان پركشید و رفت. لب هاش به خنده باز شد. اما، تا روی میرزا توی رویش باز نشود، چهره درهم كشید و گفت: «شما را نمی‌دانم، اما ما که فقط همان كله قند را دادیم!»

میرزا سرش را پائین انداخت و از شرم قرمز شد.

ایلچی احساس كرد این بیچاره را بیش از حد دارد می‌چزاند. پرنده‌ای سیاه جیغ می‌كشید. از بالای سرش كه گذشت نگاهش گم شد در خط عبور پرنده. دیگر دشت و كوه و درخت سایه‌هایی بودند كه گم می‌شدند در مِهی كه بالا می‌آمد تا ایلچی را غرقه كند در تاریكی دالانی سیاه. بوی زردچوبه و لیمو پیچید توی بینی‌اش. هنوز ده سالش تمام نشده بود كه می‌رفت روی تپه‌ی «الله اكبر»، دو انگشت را می‌خواباند روی زبانِ تا‌شده‌اش، و هوا را با قدرت برون می‌داد. به شنیدن صدای سوت، همه‌ی سگ‌های ده جمع می‌شدند دور او و دُم تكان می‌دادند. با چنین لشكری جرار مگر كسی حریف او می‌شد؟ بعد، صدایی مثل شهیه‌ی اسب از گلو برون می‌داد: «یالا كره‌خرها!» این را می‌گفت و به اتفاق سگ‌ها راه می‌افتاد طرف كوچه‌ی قنات. پدر، شب تا صبح، استغفار می‌كرد اما فایده‌ای نداشت. عاقبت روزی ایلچی را نشاند كنار سجاده و همینطور كه اشك حلقه زده بود دور چشمانش، گفت: «تو مرا دق مرگ می‌كنی آخر. این كار تو از كار شیطان هم بدتر است! آخر، این حاج عبدالباقی بیچاره چه گناهی كرده است كه این همه عذابش می‌دهی؟» هوا هنوز روشن نشده، ایلچی با لشكر سگ‌هاش می‌رسید پشت كوچه‌ی قنات.‌ یكی از سگ‌ها را می‌فرستاد توی آب. بعد كمین می‌نشست تا حاج عبدالباقی عصا زنان از راه برسد.

ـ ‌یالا كره خر!

به ‌یك رعشه، رگبار پشنگه‌های آب، از موهای سیخ‌شده‌ی سگ جستن می‌كرد و حاج عبدالباقی كه می‌رفت نماز صبح را در مسجد بخواند، سراپا نجس، به گریه می‌افتاد و، زیرِ سنگینیِ برقِ فسفری نگاهِ ایلچی، برمی‌گشت به حمام تا غسل بكند. پدر كه مَرد خداترسی بود، آخرش دق كرد. اما ایلچی، حتا آن روز كه پدر به دست و پاش افتاد و گریه كنان گفت: «آخر چرا، پسرم؟» نگفت كه در آن بعدازظهر تابستان كه او را پی نبات فرستاده بودند، به چه ترفندی حاج‌عبدالباقی كشاندش به پستوی دكان. درد، مثل نیزه‌ای، از مغز استخوان عبور می‌كرد شراره می‌شد و از نی‌نی چشم‌ها برون می‌زد. و چیزی، با صدای شكستن استخوان، در درونش ترك برمی‌داشت. دستی زمخت جلوی دهانش را گرفته بود. چنگ می‌زد به گونی‌های زردچوبه و لیموی‌عمانی و از درد دیوار را گاز می‌گرفت.

زن‌ها و دختر بچه‌هایی كه توی مزارع پنبه بودند دست از كار كشیده، دست‌ها سایه‌بان چشم، نگاه می‌كردند به كاروانی كه پشت سر ایلچی می‌آمد. میرزاهادی نگاهی كرد به پشتِ سر، آهی كشید و گفت: «صاحبی، انگار كربلایی هوشنگ دلتنگ است.»

ـ داریم می‌رسیم به آبادی‌شان. طاقه شالی به او بده و آزادش كن.

 

 


 

پاره‌ی ششم

روز قتل كبوترها

 

1

ایستگاه مترو خلوت بود. روی سكوی مقابل، خوش پوش‌ترین بی‌خانمانِ پاریسی ایستاده بود كنار ‌یكی از صندلی‌ها، و گرهِ كراوات سرمه‌ایش را محكم می‌كرد. وقتی دكمه‌ی کتِ آبیِ روشن‌اش را بست، از داخل كیفِ چرمی‌اش بسته‌ی كاغذِ سیگار را بیرون آورد و گذاشت روی صندلی، كنار دسته‌ای كراواتِ رنگارنگ. بعد، با طمأنینه كراوت‌ها را ‌یكی‌یكی تا كرد و ازنو گذاشت داخل كیف. نشست روی صندلی، كاغذ سیگاری از لفاف بیرون كشید، گذاشت روی زانوی راست. مشتی ته‌سیگار از جیب‌اش بیرون آورد و شروع کرد به خالی كردن توتون‌ها‌یشان توی كاغذِ سیگار. لبه‌ی كاغذ را با زبانش خیس كرد. نگاهی اندخت به سكوی مقابل، بعد دو انگشتش را خواب داد روی طولِ كاغذ. برخاست و سیگار پیچیده‌شده را پرت كرد به طرفِ زن. سیگار فضای خالی بالای خطوط آهن را چرخ زد، گودال محل‌ عبور قطار را طی كرد و افتاد روی سكوی این طرفی؛ پیش پای زن. زن تشكر كرد. سیگار را برداشت و داد به كسی كه كنار دستش بود و عینكِ سیاهِ كورها را به چشم زده بود.

ـ بگیر، ماندی.

نشنید. قطاری با سروصدا از راه رسید. معدود مسافران ساعتِ دهِ شب را سوار كرد و راه افتاد. زن همینطور كه خم شده بود و سیگار را گرفته بود جلوی او، گفت: «نكند گوش‌ات را هم داری از دست می‌دهی؟»

ـ نه، «نایی». حواسم جای دیگری‌ست.

ـ توی كیف‌ام ‌یك ساندویچ پنیر هست. گرسنه نیستی؟
ـ نه، نایی. گرسنه نیستم.

سیگار او را روشن كرد: «به چه فكر می‌كنی، ماندی؟»

دود را كه بیرون داد، جرعه‌ای سركشید و بطری شراب را كه دیگر چیزی ته‌‌اش نمانده بود رد كرد به نایی: «داشتم فكر می‌كردم به این چیزِ گُه!»

زمان را می‌گفت. اتاق‌هایش را كه خالی می‌كرد، دلش خوش بود كه وقتی مجبور نباشد رأسِ ساعتِ مشخصی برود سرِ كار و سرِ ساعتِ مشخصی برگردد، وقتی دیگر قبض برق و تلفنی نباشد كه سرِ موعد بیاید، وقتی اجاره خانه‌ای نباشد که سرِ هر ماه بپردازد،  دیگر پریده است بیرون از این قطاری كه همینطور بی‌وقفه می‌رود و در هیچ ایستگاهی هم نمی‌ایستد.

گفت: «نمی‌دانستم سرمای گداكُش كه از راه برسد، باید چپید توی این خراب‌شده‌ای كه هردقیقه یك بار قطاری رد می‌شود و به تو می‌گوید هنوز هم توی آن قطارِ گُهی!»

ـ نه ماندی. داری دروغ می‌گویی. حالت اصلاْ خوش نیست.

كیف‌اش را از زیر صندلی برداشت. مجسمه‌ی عاجِ مریم را از داخل كیف بیرون آورد. دست كرد و از لای خرت‌وپرت‌هایی كه آنجا بود ساندویچی بیرون آورد و دوباره مجسمه را توی كیف جاداد.

ـ بیا این ساندویچ را بزن، ماندی. شكم‌ات خالی‌ست. دیروز تا حالا فقط داری این زهرمار را توی حلق‌ات می‌ریزی.

ساندویچ را داد به او: «من می‌روم‌ یك بطرِ دیگر دست‌و‌پا كنم و برگردم.»

حال تهوع داست. چیزی در كاسه‌ی سرش می‌پیچید؛ ریگی در قوطی حلبی زنگ‌زده‌ای كه مدام می‌چرخید، می‌خورد به دیواره‌ی فلزی و دنگ دنگ صدا می‌كرد. خودش را می‌دید در قطار کهنه‌ای که سوت‌زنان روی ریلی بی‌انتها سینه می‌کشید؛ قطار‌ی پُر از خروس، پر از كبوتر، پر از روباه‌هایی كه می‌چرخیدند دور خود. گونی ناهید را می‌دید كه چشمه‌ی خون بود و شمایل فلیسیا را. قیافه‌ی پدر را می‌دید با آن ریش و موی سپید كه انگار از وزشِ نامرئی‌ی طوفانی ابدی به سمتِ راست خمیده بود. همانطور ایستاده بود ته قطار. روی ‌یكی از صندلی‌ها نادر بود؛ كنارش آرنولد. همان كت وشلوار و پاپیون زیبا تن‌اش بود. می‌دید كه خروس‌ها از سر و كولِ كمال بالا می‌روند. مادرش را می‌دید كه كاردِ تیزی را گرفته است به دست و می‌گوید: «بیا مادر، قربان قد و بالایت، مهمان داریم». خروسی رفته بود روی چمدانِ كهنه‌ای، درست بالای سرِ كمال، و بی امان می‌خواند. كمال، از همیشه لاغر‌تر، صورتش عرق كرده بود و پوستش شفاف؛ آنقدر كه می‌شد همه‌ی‌ رگ‌ و پی و استخوان را دید. درست مثل همان روز آخر كه دراز كشیده بود زیرِ پتو و ساكت به او نگاه می‌كرد. چیزی نوك زبانش بود، نمی‌گفت. مندو دستش را گرفت و گفت: «تو زنده می‌مانی.» كمال به سرزنشی پنهان نگاهش كرد. انگار می‌گفت: «نگران نباش، احمق. باز می‌گردیم به هیئتی دیگر...» مندو نگاه كرد به بریده‌ی روزنامه‌ای كه سنجاق شده بود به دیوار: «این را برای چه زده‌ای؟» تصویر قشنگی بود از یك عروس دریایی. اما فقط همین. هیچ معنایی نداشت. كمال به سختی سرش را تكان داد و نگاه كرد به عكس. مندو عینك ذره بینی‌اش را به چشم زد. زیر تصویر عروس دریایی نوشته شده بود:

شاخه: مرجان‌ها  (Cenidaria)

رده: سفوزوآ  (Scyphozoa)    

راسته: شب كلاه شكلان  (Semaeostomae)   

جنس:  (Chysaoa hysoscella )           

نام انگلیسی:   (Compass jellyfish)  

اندازه: قطر 30 سانتیمتر و طول شاخك‌ها 200 سانتیمتر

رژیم غذایی: ماهی‌های كوچك و اسكوئید و سایر جانوران شناور مثل میگوها لاروگوش ماهی‌ها.

این نوع عروس دریایی دو جنسی نیست. در شروع زندگی نر است و در دوران بلوغ ماده می‌شود...» مكثی كرد، نگاهی انداخت به كمال و دوباره ادامه داد «بعضی گونه‌های آن سمّی ‌بسیار قوی دارند. بسیاری از مردم در اثر نیش آنها دچار فلج سیستم تنفسی می‌شوند و می‌میرند. بعضی عروس‌های دریایی درخشانند و بسیار شبیه بادكنك‌های روشنی در اقیانوس‌ها.» حالا می‌فهمید چرا چشم‌های فلیسیا را مثل دو تیغه‌ی چاقو كشیده است. اما وقتی نگاه می‌كرد به پوست شفاف، موها و ابروهای او كه بر اثر شیمی‌درمانی همگی ریخته بودند، حس می‌كرد هیچ چیزی از زندگی او نمی‌فهمد. درمانده، نگاهش را دوخت به او كه هیچ نمی‌گفت اما همینطور نگاهش می‌كرد. حتا عبور جرقه‌ی فكر‌ هم نمی‌شد در آینه‌ی چشم‌ها دید. لب‌هاش تكان خورد. مندو سرش را نزدیك‌تر برد. خری خری از گلوش بیرون آمد: «فدای هیچ و پوچ... سیصد و هشتاد و یك نفر!

 

 

2

 ساعت ‌یازده و نیم شب بود كه از بلندگوی ایستگاه متروی «اسامبله ناسیونال» به مسافران اعلام شد «بر اثر حادثه‌ای، عبور قطار موقتاْ امكان‌پذیر نیست.» دلش فرو ریخت. می‌دانست اینطور وقت‌ها، معمولاْ، كسی خودش را انداخته است زیرِ قطار. نایی رفته بود شراب بخرد، دیر كرده بود.

گوش‌ها را تیز كرده بود و سرش را كج گرفته بود. بلندگوی ایستگاه تكرار كرد: «بر اثر حادثه‌ای، عبور قطار موقتاْ امكان‌پذیر نیست.»

شقیقه‌های تبدارش طبل می‌كوفت. قطار سوت می‌كشید و در تونلی بی انتها می‌خزید روی ریل. كمال نشسته بود. آرام. لاغر و آرام. مثل فرشته‌ای زیبا شده بود. از ورای پوستِ شفاف‌اش عضله و استخوان و رگ‌ها را می‌شد دید. خون، مثل حركت لكه‌ای جوهر در آب، می‌خزید لای شریان‌هاش. حباب های ریزی كه شناور بودند در جریان بطئی خون، به آرامی ‌می‌تركیدند؛ حباب‌های ریزتری از دلشان بیرون می‌زد و می‌چسبید به جداره‌ی رگ. خروس‌ها رفته بودند روی دسته‌ی صندلی‌های قرمز و خاك‌گرفته‌ی قطار و بال بال می‌زدند. نادر پرتغالی را نشان می‌داد: «اینحا! اینجا!» آرنولد از جیب كتِ طوسی نونوارش دستمالی بیرون آورده بود و فین می‌كرد: «غرورم! غرورم!» فلیسیا بافتنی زرد خوش‌رنگ را كنار می‌زد، و در آن ردای سیاه، شانه‌های مرمر و خط ملتهبِ سینه را نشان می‌داد. قطار، سوت زنان، در ظلمتِ شبانه، سینه می‌كشید روی ریل. شقیقه‌های عرق كرده‌ی مندو طبل می‌كوفت. از انتهای قطار، پدر را دید كه همگام با تكانه‌های قطار، به راست و چپ تلو می‌خورد. می‌آمد با همان ریش وموی سپیدِ خمیده كه حتی وقتی در اتاق بود این احساس را به مندو می‌داد كه باد می‌آید. در دست‌هاش چند گونی خالی بود. همان گونی‌ها كه روزِ قتلِ كبوترها دستش بود. از پشت بام كه پائین آمده بود تمام دست وبال‌اش خونی بود و چشم‌هاش، دو كبریتِ مشتعل، می‌سوخت. روی كفش‌های سیاه كهنه‌اش جابه‌چا پَرِ كبوتر بود. همینطور كه دندان‌های زردش را در گوشتِ ترك‌خورده‌ی لب‌ها فرو می‌كرد، راه افتاد طرفِ گوشه‌ی حیاط. مرغ و خروس‌ها وحشت‌زده از سر راهش كنار می‌رفتند. چنگ زد به طنابِ رخت و کشید. لباس‌ها، مثل بقایای تكه پاره‌ی ‌یك قتل‌عام، هر تکه گوشه‌ای افتاد. از كنجِ حیاط چند گونی خالی برداشت؛ مقداری مفتول فلزی، گاز انبر، و چند قوطی خالی شیر؛ از همان‌ها كه گاه گاه از کشتی می‌آورد. دست مندوی دوازده ساله را گرفت و گفت: «بیا اسماعیل.» مندو لرزید. مدت‌ها بود به این اسم صدایش نكرده بود. همینطور كه در بیابان می‌رفتند، بوته‌های خار را با كارد می‌برید، دسته می‌كرد، و با طنابی به هم می‌بست. بعد از مدت‌ها سكوت، دهانش را باز‌كرد و با صدایی لرزان گفت: «تو هم جمع كن پسرم.». از تپه‌ها كه سرازیر شدند، پدر نگاهی كرد به منظره‌ی دوردستِ دریا و كشتی‌هایی كه پهلو گرفته بودند در اسكله. نزدیكِ حفره‌ای زانو زد و بوته‌های خار را فروكرد در آن. مندوهیچ نمی‌فهمید اما چیزی را كه در فضا بود حس می‌كرد؛ رعشه‌ای عصبی؛ دهانی نامریی كه همه‌ی خونش را می‌مكید؛ برقی بی‌صدا كه خاكسترش می‌كرد. وقتی پنج شش حفره‌ای كه دور تا دور تپه بود پر شد از بوته‌ی خار، كبریت را داد دست مندو و آمد بالای آخرین حفره. ‌یكی از گونی‌ها را بازكرد و همینطور كه دو زانو خیمه زده بود، دهانه‌ی گونی را چسباند روی سوراخ. سرش را به آسمان كرد. از میان موهایی كه باد آنها را بیش از پیش به راست خم می‌كرد نعره‌ای رعد آسا به آسمان برخاست: «آتش!»

 مندو كبریت كشید. دود می‌پیچید توی دهلیزهای پیچ در پیچ  و نمناكی كه دردل تپه‌ها می‌رفت. هر روباهی كه بیرون می‌جهید، با سر درونِ گونی می‌افتاد. پدر سرِ گونی را محكم می‌بست و یكی دیگر برمی‌داشت. كار كه تمام شد، سیگاری آتش زد. مندو، گیج و پریده‌رنگ، نگاه می‌كرد به جنبش ترسناك گونی‌ها. گردبادی، آن دورها، ستونی از خاك را سمتِ دریا می‌آورد. صدای نافذ و پر حجم بوق كشتی‌ای كه به بندر نزدیك می‌شد از دور به گوش آمد. پدر برخاست.‌ یكی از گونی‌ها را برداشت. سرش را بازكرد و با گاز انبر،‌ یكی‌یكی، شروع كرد به شكستن دندان‌ها: «كفترهام! كفترهام! حالا بیائید بكُشید!» روباه، به رعشه‌ای جنون‌آمیز زوزه می‌كشید و همینطور كه خون سرازیر می‌شد از گوشه‌ی لب‌هاش، چشم‌های باریك و كشیده‌اش را می‌فشرد به هم. كار كه تمام می‌شد، پدر ریگی را می‌انداخت توی قوطی حلبی، و به كمك مفتولی فلزی آویزانش می‌كرد به گردنِ روباه. «این دیگر برای چیست؟» پدر روباه را رها می‌كرد: «خودت ببین!» روباه، انگار بخواهد د‌ُم خودش را گاز بزند، می‌چرخید حول خود، زوزه‌کش بلند می‌شد به هوا، و با سر می‌غلطید به خاك. بعد، باز از نو. لذتی حیوانی روی دندان های پدر می‌درخشید: «صدا می‌پیچد توی كاسه‌ی سرش. دیوانه‌اش می‌كند. می‌چرخد که خودش را خلاص كند از شر این صدا، بدتر می‌شود!» آفتاب به خون نشسته بود كه راه افتادند. بالای تپه كه رسیدند، مندو برگشت و در تاریك و روشنای غروب نگاه كرد به پرهیبِ ترسناك دسته‌ای روباه كه در چرخشی جنون‌آسا، و در صدای كر كننده‌ی ریگ‌هایی كه می‌خوردند به دیواره‌ی فلزی قوطی‌ها، زوزه می‌كشیدند و سر می‌كوبیدند به تاریكیِ دشت.

قطار هنوز توی ایستگاه بود كه سروكله‌ی نایی پیدا شد: «بیا فرشته‌ی من! ببین چه گرفته‌ام! «اوت مدوك!»

بطری را به مندو داد و دوباره مجسمه‌ی عاج مریم را بیرون آورد تا در باز كن را توی كیفش پیدا كند.

مندو همینطور كه سرش را كج گرفته بود رو به بالا، دست می‌مالید دورِ بطری: «از كجا؟»

نگاهش كرد. خواست چیزی بگوید. نگفت. خندید: «مگر یادت نیست چه پولی می‌ریختند؟»

اشاره‌اش به چند شب پیش بود. دیده بود چند روزی‌ست نایی دل‌و‌دماغ ندارد. از شراب ارزان قیمتی كه می‌خرید فهمید چیزی در بساط نیست. كلاه را از سرش برداشت، گذاشت روی زمین. دستی كشید به موهای كم پشتِ سرش، سینه را صاف كرد، و صدا را سر داد زیر سقفِ ایستگاه: «من مللك بودم و....» آواز كه به آخر رسید، نایی رفته بود جلو و پول‌ها را جمع می‌كرد. اسكناسی را گرفت جلواش: «عشاق‌ت دارند زیاد می‌شوند، ماندی. آن از آن دختر ژاپنی كه ‌یك هفته است می‌نشیند آن رو‌به‌رو تا تو دهن بازكنی، این هم ازاین زنِ آمریكایی. بچه‌ی كوچكی بغلش بود، داد دست شوهرش، آمد جلو و این را انداخت توی كلاه. پانصد فرانك!»

قطار راه افتاد. ولگردِ پیری كه همانجا توی مترو كارش را كرده بود و نمی‌توانست شلوارش را بالا بكشد،‌ یك‌ریز غُرمی‌زد: «مثه... حالا که از ... مثه از ‌یه جور....» حالا دیگر كسی در ایستگاه نبود جز او و بی‌خانمان خوش پوشِ سكوی مقابل كه راه افتاده بود طرف تهِ ایستگاه و همینطور كه نگاهش را دوخته بود به زمین، سرش را به راست و چپ می‌چرخاند، و نوك سوزن ته چترش را فرو می‌كرد توی ته‌سیگارهای روی زمین.

نایی در بطری را باز كرد. جرعه‌ای نوشید و بطری را داد به او: «ماندی دلم می‌خواهد آواز آن شبی را بخوانی....»

ـ ...

ـ ‌یادت می‌آید؟... همان كه می‌گفت من قبلاْ ‌یك گُه دیگه‌ای بودم...

ـ ...

ـ این دختر بیچاره‌ یك هفته است می‌نشیند آن روبه‌رو تا تو دهنت را باز كنی.

ـ...

ـ باشد نخوان. اما اینقدر هم فكر نكن، لعنتی!

مندو جرعه‌ی دیگری نوشید. گفت: «نایی... دلم پنیر «كُنته» می‌خواهد.»

نایی نگاه كرد به دور و بر. بی‌خانمان خوش‌پوش سكوی مقابل، همان تهِ ایستگاه روی ‌یكی از صندلی‌ها لم داده بود و داشت ته‌سیگارها را خالی می‌كرد. آن‌یكی هم همچنان می‌كوشید شلوارش را بالا بكشد و یك‌ریزغُر می‌زد: «مث ثه مو...مو...ش.. .حالا كه...از یه جور... بیست سال... مث ثه... از ‌یه موش...»

 نایی نیم‌خیز شد، دست كرد زیرِ دامنش، تنكه‌اش را پائین كشید: «بیا، ماندی!»

چرخید و سرش را فرو برد زیرِ دامن. بوی پنیر كُنته توی بینی‌اش پیچید. «بچه‌اش چه شكلی‌ست؟ پانصد فرانك! می‌دانم كیست! از بوی تن‌اش فهمیدم. عطر نمی‌زد. می‌گفت هركس بوی تن خودش را باید بدهد، مثل حیوانات. آه... نایی. تو چقدر خوبی. چرا ستاره‌ات را ول می‌كنی و می‌آیی؟ من گند و كثافتم نایی. پناه بده. اینجا سرد است. تاریك می‌شوم نایی. چه خوب كه... بگذار برگردم. برگردم به تاریكی خودم. اینجا سرد است نایی. توی تاریكی سرما سردتر است نایی. چرا اینهمه فرق می‌كند تاریكی با تاریكی؟ چرا تاریكی تهِ گور فرق می‌كند با تاریكی اتاق؟... فرق می‌كند با تاریكی تهِ چاه؟... فرق می‌كند با تاریكی زهدان؟ چرا وقتی دایی با آن دو حفره‌ی خالی چشم‌ها برگشت طرفِ درختِ انجیرِ وسطِ حیاط طوری برگشت كه انگار می‌بیند؟ طوری برگشت كه من ترسیدم؟ تو بگو نایی. چرا تاریكی ازل فرق می‌كند با تاریكی ابد؟ چرا تاریكی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود نایی؟ تو كه از ستاره‌ی دیگر آمده‌ای... تو بگو نایی... تن‌ات بوی كاج می‌داد. عطر نمی‌زدی. پناهم بده به آن تاریكی خیسِ سوزنده. پناهم بده به آن بهترین تاریكی‌ها. آه نایی...»

آرام بیرون آمد. مثل بچه‌ای شیرمست، سرش را گذاشت روی دامن او.

نایی مجسمه‌ی عاج مریم را بیرون آورد.» آه ای مریم مقدس...»

ـ ببخشش نایی، اینهمه سال گذشته!

ـ نمی‌توانم، ماندی.

ـ سعی كن، نایی.

ـ آخر، چطور؟

كورمال دست كشید روی زمین. دستش خورد به بطری و واژگونش كرد. تا برش دارد از زمین، كف سیمانی سكو گلگون شده بود از شرابی كه راه می‌كشید به طرفِ گودال. بطری را داد به او.

ـ نایی.

ـ چیه؟

ـ هیچی.

ـ نایی.

ـ ...

ـ بگو كه گریه نمی‌كنی، نایی.

ـ ...

 سینه‌اش را صاف كرد. بعد، صدایی كه براّیی الماس را داشت زیر فضای بسته‌ی ایستگاه طنین انداخت. چرخ می‌خورد زیر انحنای سقف، سینه می‌داد به سطح فلزی ریل، و نشت می‌كرد در نسوج صندلی های زرد، و كاشی های آبی ایستگاه:
می‌خور

كه هركه آخرِ كار جهان بدی /هی/هی/هید

ازغم

سبك برآمد و رطل /ه/ه

گرا/ها/ها/  هاهاهاها/هان

گرفت.

بهار 1994 زمستان 1998 ـ پاریس


 

اشاره:

تکه هائی از چند متن (جمعاْ حدود پنج شش صفحه) نشانده شده در این رمان. به ترتیب طول:

1 ـ «سفرنامه میرزا ابوالحسن خان شیرازی ایلچی به روسیه». به قلم میرزا هادی علوی شیرازی، به کوشش محمد گلبن.

2 ـ «سفرنامه فریزر» نوشته جیمز بیلی فریزر، ترجمه دکتر منوچهر امیری.

3 ـ «ذهن دریند» نوشته چسلاو میلوش، ترجمه عباس میلانی.

جز اینها هر متن دیگری هست یا جعل است یا نشانش گفته شده در همانجا. قطعاْ پدیدآورندگان این آثار دستکاری مرا در تکه های واگوشده تبعیت از الزامات زبانی و ساختاری هنر رمان تلقی خواند کرد نه گستاخی. سپاس من نثار کوشش های ارجمند آنان باد.

تمام که شد، می خواستم هرچه زودتر خلاص کنم خودم را از شر این کتاب. مسعود مافان وقع نهاد به دنگ و فنگ‌های روانی نویسنده، کمر  بست، و سر ضرب چاپش کرد. سپاس.

بهمن امینی (انتشارات خاوران) بی دریغ کمک های فنی کرد برای حروفچینی و طرح جلد کتاب. سپاس.

 

http://www.rezaghassemi.org نقل شده از سایت

 

چاه بابل 4

 

پاره‌ی چهارم

یکشنبه ها، ازنو شروع‌کردنی ابدی

 

 

1

آرنولد شلوار چرمی‌ سیاه‌، كفش‌های عنابیِ نوك تیز و پیراهنِ مشكی خوش‌دوختی پوشیده بود كه به او ظاهری نامعمول اما متناسب با‌ یك نوزانده‌ی جاز می‌داد. برخاست‌، عینكِ تیره‌ی عنابی رنگش را به چشم زد و با حركاتی استادانه كه تركیبی بود از پانتومیم و «برك دانس» شروع كرد به راه رفتن‌. همینطور كه‌ با حركاتِ مضحكِ چانه و ابروها‌ غرور و كله‌شقیِ جوانی پر شور را به نمایش می‌گذاشت‌، از دری فرضی عبور كرد و رو به مخاطبی فرضی گفت: «می‌خواهم دعوت‌تان كنم بیائید آهنگی را كه تازه ساخته‌ام بشنوید.» بعد به‌سرعت عینك‌اش را برداشت‌، صندلی را از كنار میز بلند كرد، گذاشت گوشه‌ی دیگر اتاق و نشست روی آن‌. حالا مندو‌، نادر‌، آن‌لور و فلیسیا كه دور میز غذاخوری نشسته بودند‌، مرد جاافتادهای را می‌دیدند كه پشتِ چرخ كلیدسازی‌ست. آرنولد همچنانكه با حركاتِ اغراق شده‌ی چهره شخصیتِ خشك و بیش از حد جدی پدر را نمایش می‌داد، همزمان‌، صدای چرخ كلیدسازی و همه‌ی سر و صداهای دیگرِ چینن صحنهای را هم با دهانش تولید می‌كرد. پدر نگاهی تحقیرآمیز به آرنولد كرد و گفت: «اول آن عینكِ كورها را از روی چشم‌ات بردار‌، بعداْ حرف بزن!»

از صدای شدید خنده‌ی جمع‌، مینو‌، دختر چهار ساله‌ی نادر و آن‌لور، بیدار شده بود و حالا‌، همینطور كه چشم‌هایش را می‌مالید‌، ایستاده بود و با حیرت به آرنولد نگاه می‌كرد‌. نادر مینو را بغل كرد و گفت: «به خدا تو دیوانهای كه رفتهای كنار دست پدرت كلیدسازی می‌كنی‌. من جای تو بودم هنرپیشه می‌شدم‌. فلیپ كورتومانش انگشت كوچكه‌ی تو  هم نمی‌شود.»

وقتی همه‌ی نگاه‌ها متمركز شد روی مینو كه با همه‌ی كوچكی‌، حتا حالا كه خواب آلود بود، لوندی‌ها‌ی زنی جاافتاده را داشت‌، مندو بی‌سروصدا برخاست و به اتاق خواب رفت. دراز كشید روی تاریكیِ تختِ دونفره‌ی نادر و آن‌لور، اما همه‌ی حواسش به اتاقِ پذیرایی بود؛ جایی كه ملاطِ درهم‌جوش و ناشناختهای از عذاب‌، روحش را می‌گداخت. روزی كه به فلیسیا اعلام عشق می‌كرد، گفته بود: «می‌دانم دارم پا می‌گذارم به جهنم. «اما گمان نمی‌كرد عذابِ این جهنم چنین استخوان‌سوز باشد. گفته بود: «جذابیتِ زندگی به همین لحظه‌های سرشاری‌ست كه به بهایی گران به‌دست می‌آیند.» اما نمی‌دانست بهایش چنین گزاف تواند بود. از وقتی كه آرنولد جل وپلاسش را جمع كرده بود و آمده بود به پاریس‌، مندو فقط هفتهای ‌یك بار می‌توانست با فلیسیا باشد: بعدازظهر ‌یكشنبه‌ها. بعدازظهرهایی كه فلیسیا نامش را «یكشنبه‌ها، ازنوشروع‌کردنی ابدی» گذاشته بود. بهانه‌ی دیدار هم آموزش زبان  فرانسه‌. بقیه‌ی وقت‌ها‌، هفتهای سه روز (روزهایی كه در هتل كار نمی‌كرد) می‌رفت پیش آرنولد‌، چند ساعتی تمرین می‌كردند، و طرف غروب كه فلیسیا برمی‌گشت‌، ضبط آغاز می‌شد. فلیسیا‌، هنوز نرسیده‌، شروع می‌كرد به تروخشك كردن آن‌ها. آبجویی به آرنولد می‌داد؛ گیلاسی ودكا به مندو. برای خودش هم چیزی می‌ریخت و می‌نشست به تماشا. حالا، كسی كه حضورش به مندو اشتیاقِ كار می‌داد آنجا بود؛ آن روبه‌رو؛ و همان آتشی را از خود ساطع می‌كرد كه برای شعله‌ور كردن مندو لازم بود. پس همه‌ی دردِ دوری او را‌، پیچیده در لهیبِ آروزمندی، به صدا گره می‌زد‌، و می‌خواند:

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساكن شود، بدیدم و مشتاق‌تر شدم.

اگر مجبور نبود بخواند، اگر می‌شد كه دیدارها‌شان محدود بماند به همان «یكشنبه‌های ابدی» چه نزدیك بود به نیك‌بختی‌. اما، حالا، گذشته از همه‌ی خطرات كار با آرنولد‌، این دیدارهای وسطِ هفته شكنجه بود فقط. ببینی معشوق مقابل توست اما نتوانی نه نوازش‌اش كنی نه كلامی ‌به ملاطفت بگویی. از آن بدتر‌، خودت را ملزم كنی تا جایی كه ممكن است از تلاقی دو نگاه احتراز كنی‌، و بدتر از همه‌، با هر تماس طبیعی تن( به هنگام خنده و شوخی) مثل برق‌گرفته‌ها از جا بجهی مبادا رازِ نهان برون بیفتد از پرده‌... نه، این آن جهنمی ‌نبود كه تصورش را داشت. پس همه‌ی درد را لفافِ كلام می‌كرد، و حنجره را چنان سرمی‌داد كه عقربه‌های ضبط‌، در رقصی سرگیجه‌آور‌، صدا را به مغناطیس بدل  می‌كردند و آرنولد و فلیسیا‌، شگفت‌زده‌، هر لحظه امیدوارتر می‌شدند به حاصلِ كار؛ باطلاقی هول انگیز كه هر دم بیشتر مندو را به كامِ خود می‌برد و او چارهای نمی‌شناخت مگر همین تقلای مرگ آور. از همه دردناك‌تر‌، پایان شومی ‌بود كه دیر ‌یا زود فرا‌می‌رسید. می‌دانست هرچه پیش‌تر بروند، سرانجام چیزی هست‌، نگاه‌ یا حركتی ناغاقل‌، كه شامه‌ی تیزِ آرنولد را حساس‌تر كند. می‌دانست با حساس‌تر شدن شامه‌ی آرنولد‌، دامنه‌ی این ارتباط‌های رمز آلود باز هم تنگ‌تر می‌شود و مراقبت از هر حرف و هر نگاه‌، بیش ازپیش‌، كشنده‌تر‌. بی‌شك اتفاق خاصی نمی‌افتاد. آرنولد نه سر او را می‌برید‌، نه سر فلیسیا را‌. حتا دست به ‌یقه هم نمی‌شد. حتم داشت كه خیلی راحت‌، گیریم كمی ‌تلخ و غمزده‌، دعوتش می‌كرد به كافهای و می‌گفت: «بسیار خوب آقای ماندنی آریا نژاد، می‌دانم كه از این به بعد حضورِ من در زندگی شما دو نفر چیزی جز مزاحمت نخواهد بود. من اسباب و اثاثیه‌ام را بسته‌ام و دارم می‌روم. امیدوارم با هم زندگی خوشی داشته باشید.» اما فاجعه همینجا بود‌.‌ یكی از «یكشنبه‌های ابدی»، همینطور كه برهنه درازكشیده بودند كنار هم، فلیسیا گفته بود: «مدت‌هاست می‌خواهم ازت سئوالی بكنم» و مندو به حالت انتظار نگاهش كرده بود.

ـ چرا اینطوری نفس می‌كشی؟

- چطوری نفس می‌كشم؟

- انگار وزن سیارهای روی سینه‌ات سنگینی می‌كند.

دستش را گذاشت روی پیشانی‌، و رویش را كرد به دیوار. بعد، با انگشت سبابه‌ی همان دست شروع كرد به كندن حاشیه‌ی كاغذ دیواری كه تكهای از آن ساب رفته بود و كمی ‌گود شده بود.

- چه شده مندو؟

با شدتِ بیشتری شروع كرد به گود كردن ساب‌رفتگی دیوار. وقتی فلیسیا به ملاطفت انگشتانش را خواب داد لای موهای او‌، مندو برگشت و سر را لای سینه‌های او پنهان كرد. اندكی بعد كه آرام شد سیگاری روشن كرد و خیره ماند به سقف‌. وقتی دود را بیرون می‌داد دوباره طوری نفس كشید كه انگار وزن سیارهای را جابه‌جا می‌كرد. فلیسیا برگشت نگاهش كرد‌. خندهای شوخ به چشم‌هاش درخشش ‌داد، مندو هم كه در همین لحظه متوجه‌ی طرز نفس‌كشیدن خود شده بود به طرفِ او برگشت‌. شروع كرد به خندیدن: «عجیب است كه تا به حال هیچکس غیر از تو متوجه نشده بود. چه دقتی داری!»

-‌ یك چیزهست كه سنگینی می‌كند. چرا به من نمی‌گویی؟

و مندو باز شروع كرده بود به گود كردن ساب‌رفتگی دیوار: «می‌دانی فلیسیا‌، من استعدادِ خوشبخت شدن ندارم. »

فروكاستنِ سر و صداهایی كه از اتاق پذیرایی می‌آمد، به مندو فهماند كه حالا جمع غیبتِ او را احساس كرده است. در باز شد و پرهیبِ آن‌لور به درون آمد. نشست كنار او، روی لبه‌ی تخت‌. مندو چشمانش را از سقف برنداشت. اتاق تاریك بود اما باریكه‌ی نوری كه از راهرو می‌تابید آنقدر بود كه آن‌لور درخشش خیسی را ببیند كه مثل پرندهای هراسان گوشه‌ی چشمان او بال‌بال می‌زد. وقتی انگشتان نرم آن‌لور صورت او را نوازش كرد ناگهان چشمهای فواره زد و دستان آن‌لور از مایعی سوزنده خیس شد. انگشتان آن‌لور به نوبه‌ی خود از گرما می‌سوخت. وقتی آن انگشت‌ها به ملاطفت چشمانش را می‌سترد، در دل مندو خشم و نفرتی غریب نسبت به فلیسیا زبانه كشید.

- خواهش می‌كنم. به من بگو چه شده‌.

در تاریك روشنای اتاق‌، پرهییبِ آن‌لور چقدر شبیه مجسمه‌ی عاج مریم بود. همان مجسمهای كه آن روز زن ناشناس با آن راز و نیاز كرده بود. وقتی انگشتان نوازشگر آن‌لور به نرمی ‌از كنار لب‌های مندو گذشت‌، ناگهان با عاطفهای عمیق آن‌ها را گرفت و به لب‌ها فشرد‌. در همین لحظه نادر به درون آمد و گیج ومنگ به این منظره خیره شد.


 

2

 «به محض ورود بیست و یك توپ به احترام صاحبی‌ایلچی انداختند و سردار جلو آمده با كمال شعف تعارفات رسمی بجای آورده‌، دست صاحبی‌ایلچی را گرفته، داخل منزل شده و ایشان را مقدم بر خود نشانید.

«آقا بیك دربندی» كه روزِ پیش‌، از همراهیِ ایلچیِ انگریز معادت به تفلیس كرده و به استقبال صاحبی‌ایلچی آمده بود‌، در آن مجلس به امرِ دیلماجی قیام می‌نمود.»

 

 

 

 

3

روژه لوكنت خوابش نمی‌برد. مدت‌ها بود شب‌ها والیوم می‌خورد. ساعتی پیش، برغم هشدارهای پیدرپیِ پزشك، قرص دیگری خورده بود، اما بیدارترش كرده بود. از رختخواب بیرون آمد. روب دوشامبر را پوشید و رفت توی ایوان. حرکت سریع ابرهای روشن در آسمان دوردست خبر از جنب و جوشی می‌داد كه  گویی به سیاره‌ی زمین تعلق نداشت. در آن دورها، ماه درشتِ شبِ چهارده ایستاده بود درست بالای سطل بزرگی كه آویخته بود از بازوی آهنی داربستی فلزی. «اگر عكاس بودم منظره‌ی بدی نبود: «ماه در سطل.»

صندلی گهواره‌ای سپیدی توی ایوان بود. نشست روی آن؛ خیره به ماه. «چه فایده؟ امروز اینجا را مرمت می‌كنیم فردا جای دیگری ویران می‌شود.» داشت به قرص‌ها فكر می‌كرد. آن والیوم اضافه، هشتمین قرصی بود كه امروز خورده بود. ‌یكی برای معده، ‌یكی برای كلسترول،‌ یكی برای ورم مثانه، ‌یكی برای ورم پروستات... «از درون شروع می‌شود. از چیزهای كوچكی كه وجودشان را حس نمی‌كنیم مگر وقتی كه از كار بیفتند. بعد می‌رسد به بینایی، بعد شنوایی... انگار به دنیا می‌آییم تا از دست بدهیم.» پرنده‌ی كوچكی از لای برگ‌های كاجی كه سمت راست حیاط بود پر كشید و گم شد میان تاریكی شاخه‌های سپیدار سمت راست. «تبدیل می‌شویم به درخت. تبدیل می‌شویم به درخت.»

ماه پنهان شد در پس ابر. حالا، سكوت هراس‌آور شب را می‌شنید. سكوت دهكده‌ی «سورن» در شب سكوتی از جنس معمول نیست. در دهكده‌ای واقعی، جایی که بسیار دور است از شهر‌های بزرگ، سكوت شب را صداهای شب پُر می‌كند: زمزمه‌ی جویباری؛ زنگوله‌ی گوسپندی، صدای غورباغه ‌یا آوای دوردست جانوری؛ و در متن همه‌ی این‌ها صدای‌ یكنواخت و بی‌گسست سیرسیرك‌ها. اما، در سورن، سكوت شب صدای خلاء است، صدای توقف سیاره‌ی زمین. «نه، نمی‌گذارم با من مثل گیاه رفتار شود.»

می‌دانست این فكر‌های ناخوشایند آن چیزی نیست كه خواب را از چشمانش ربوده است. در حقیقت، جا به جایی او ازاتاق خواب به ایوان، موقتاْ منتهی شده بود به جابه‌جایی دلواپسی‌ها. می‌دانست همین كه ماه از پس ابر درآید،‌ یا همین كه عبور اتوموبیلی حیات را دوباره برگرداند به این سیاره‌ی مرده، باز دوباره باید بیندیشد به شمایل سرگردان فلیسیا، به شمایل خودش، به كمال. «چرا مرا مثل گیاهی كشیده است، این لعنتی؟ بله خوشایند است كه آدم را به درخت تناوری تشبیه كنند كه ریشه دوانده است. اما بی شك در پس ذهن این نقاش اشاره‌ای هست به این ویرانی، به این توقف  بی‌امان جسم. دیده است كه روز به روز نزدیك‌تر می‌شوم به هستی ساكنِ گیاه.»

در سفرهایش به ایران، دیده بود كه تابلو‌های دوره‌ی قاجار ‌یا میناتورهای قدیمی ‌را نسخه برمی‌دارند و به عنوان عتیقه قالب می‌كنند به جهانگردان. قضیه‌ی كوریاكف داشت مغزش را می‌خورد. «حق با فرانسوا ست؟ یا این كمال لعنتی كه عكس شمایل را نشانم داد؟ نكند آن را كپی كرده؟ گور پدر فرانسوا. لابد او هم به نوبه‌ی خود ردش می‌كند به دیگری. اما...»

ماه دوباره از پس ابر بیرون آمد. «این ایرانی‌ها...آه چه دشوار است كه آدم ‌حقیقت را از دهان آنها بیرون بكشد. مردمی‌ چینن پنهانكار پرورش دهندگان شكنجه‌گرانی نابغه‌اند. باید وادارش كنم فلیسیا را به من نشان بدهد. مگر نگفته بود از دوستان اوست؟ْ »

صدای عبور اتوموبیلی از دور به گوش آمد. «زمین هنوز می‌چرخد.» نور چراغ‌های ماشین، نوك درخت كاج را لحظه‌ای به روشنا می‌برد. اریب گذشت و پرواز پرنده‌ای را در هوا غافگیر كرد.

 

 

 

 

4

یك سمت اتاق، روی طبقه‌ای از چوب سیاه، وسایل صوتی بود كه همینطور روی هم چیده شده بود تا سقف، و روی زمین، انبوه رشته سیم‌هایی كه همه چیز را به هم وصل می‌كرد. درخشش چراغ‌های كوچك سبز و قرمز، و رعشه‌های سرگیجه‌آور عقربه‌ها به همان اندازه كه حضور ساكت گربه‌ها و وجود سراپا گوش فلیسیا، نشان شكل گیری اتفاقی بود كه می‌رفت تا سرنوشت تازه‌ای را رقم بزند. رگ‌های آبی دست‌های آرنولد، درشت و پُر خون، از زیر پوست به التهاب بیرون زده بود. با هر ضربه‌ای كه می‌نواخت، تمام تن در ارتعاش صوت شركت می‌كرد. تابش ردیف سپید دندان‌ها، لرزشِ چین اطراف پلك‌ها، و گره‌خوردگی ابروان، به جذبه‌ی درون او چنان شكل می‌داد كه گویی نوازنده و ساز تنِ واحدی شده‌اند. حالا، مندو كس دیگری را می‌دید كه مثل خوداو، به وقتِ تغنی، چهره عوض می‌كرد. برای نخستین بار، از پذیرفتن پیشنهاد فلیسیا احساس شادمانی كرد. آرنولد به راستی نوازنده‌ی بزرگی بود. فلیسیا با گردنی كشیده، انگار مجسمه ای، بی حركت نشسته بود روی صندلی سیاه رنگی رو به روی آنها. پلك نمی‌زد. پلك نمی‌زد. گویی نه با گوش كه با تك تك سلول‌هاش می‌شنید. در آن نور اندك اتاق، و با آن امواجی كه از وجود خود ساطع می‌كرد، فلیسیا الهه ای بود نشسته در‌هاله‌ای از شعف كه به مندو امكان می‌داد همه‌ی اشتیاقش را در صدا گره بزند.

نگاه كرد. پرش ملتهب پوست گلوی فلیسیا را که دید، حنجره‌اش را به صدای پرنده‌ای غریب اوج داد و آن بالا، جایی بس بالاتر از كاسه‌ی سر، در جشن پُرغلغله‌ای از صدا، آواز را به آخر برد. یك بار فلیسیا پرسیده بود چطور می‌شود چنین صدایی از حنجره بیرون آورد؟ گفته بود: «هر كسی می‌تواند. فقط باید قیمتش را بپردازد.»

ـ چه قیمتی؟

ـ بعد از چهل سالگی كور خواهد شد.»

ـ چرا؟

فشار می‌آورد به اعصاب چشم.

ـ یعنی به زودی؟...

ـ فعلاْ كه مدت‌هاست نمی‌خوانم. ولی اگر ادامه بدهم...

ـ ‌یعنی را ه دیگری ندارد؟

ـ چه راهی؟ از ‌یك ساز مثال می‌زنم كه درك مطلب آسان‌تر باشد. هر سازی طول معینی دارد. قوانین فیزیك هم می‌گویند كه صدا را فقط در محدوده‌ی معینی از طول سیم می‌شود ایجاد كرد. اما اگر كسی قیمتش را بپردازد ‌یاد می‌گیرد چطور از امتداد فرضی سیم‌ها صدا در بیاورد.‌ یعنی از جایی فراتر از محدوده‌ی فیزیكی ساز.»

ـ این جادوگری‌ست!

كار كه به آخر رسید، مثل كسی كه كوهی را از جا كنده است خودش را رها كرد روی تشكی كه در اتاق دیگر بود، و دراز شد لای دست و پای گربه‌ها. فلیسیا همچنان بی‌حركت نشسته بود، بهت زده و حیران. آرنولد شروع كرد به پس و پیش كردن نوار روی دستگاه ضبط صوت. مندو از آن اتاق فریاد زد: «خواهش می‌كنم، آرنولد. حالا نه. بگذار برای بعد از شام.» مثل كمان كشی بود كه همه‌ی نیرویش را در تیری نهاده است و رها كرده. همین طور كه دراز كشیده بود گفت: «این تلویزیون چطور روشن می‌شود؟ْ»

فلیسیا آرام داخل شد، به آرامی‌گربه‌ای، به همان آرامی ‌كه وقتی از سركار می‌آمد؛ به همان آرامی ‌كه وقتی ظرف می‌شست، ‌یا وقتی ظرف شسته شده‌ای را در جاظرفی می‌نهاد. نه صدای شكستن چیزی، نه حتا صدای تماس ظرف‌های چینی و فلزی با هم. وجودی بود یكسره تهی از تشنج كه با نواختی آرام حركت می‌كرد و در فضای اطرافِ خود، مثل گلی كه عطر بیفشاند، موجی از آرامش منتشر می‌كرد. مندو، وقتی به زندگی سراسر تشنجِ خود نگاه می‌كرد، به خود می‌گفت: «چه نعمتی‌ست زندگی كردن در كنار چنین زنی!»

فلیسیا تلویزیون را روشن كرد: «روی كدام كانال می‌خواهی باشد؟ْ»

ـ فرقی نمی‌كند.

تمام بعد از ظهر، با آنكه دلش به كار نمی‌رفت، یكسره كار كرده بود تا مجبور نباشد به حرف‌های بی سر و تهِ آرنولد گوش بدهد. آرنولد شهوت غریبی برای كلمه داشت. از آن بدتر، همه‌اش با زبان كوچه و بازار سخن می‌گفت كه مندو چیزی از آن نمی‌فهمید. از آن بدتر، هیچ تلاشی برای تفاهم نمی‌كرد. درست خلاف فلیسیا كه می‌كوشید آرام و شمرده حرف بزند و تا جایی كه ممكن بود از به كار بردن اصطلاحات كوچه و بازار اجتناب می‌كرد. اگر هم از دستش در می‌رفت، حواسش بود، می‌پرسید تا اگر مندو نفهمیده معنایش را توضیح بدهد.

ساعت هشت شب بود. آرنولد، در آن اتاق، با گربه‌ی سیامی‌اش كشتی می‌گرفت. فلیسیا در آشپزخانه بود؛ در كار فراهم كردن شام؛ و مندو در این اتاق، جلوی تلویزیون. دلش سكوت می‌خواست اما برادران ماركس داشتند فروشگاه بزرگی را بهم می‌ریختند. چاره‌ای نبود. خیره شد به تلویزیون اما نگاه نمی‌كرد. تلویزیون بهانه بود. تنها چیزی كه در این لحظه آرزو می‌كرد دراز كشیدن در آغوش فلیسیا بود؛ چیزی كه مدت‌ها از او دریغ شده بود. «یكشنبه‌های ابدی» این بار از تقویم آنها خط خورده بود(تعطیلات آخر هفته را آرنولد به اتفاق فلیسیا رفته بود به «اكس اُن پرونس» برای اجرای كنسرت كوچكی كه قبلاْ برنامه ریزی شده بود). تا‌ یكشنبه‌ی بعد هم هنوز سه روزی باقی بود. ناگهان تصمیم گرفت همه چیز را به آرنولد بگوید. مگر نمی‌گفت: فلیسیا زن متجددی‌ست، با هركس بخواهد رفت و آمد می‌كند؟ْ مگر بارها مردان آلمانی را به خاطر آزادمنشی‌شان در رابطه با زنان تحسین نكرده بود؟ شاید می‌پذیرفت. آن وقت مجبور نبود اینهمه پنهان‌كاری كند. آن وقت می‌توانست در حضور آرنولد او را نوازش كند ‌یا، اگر مثل حالا نیاز داشت، سرش را بگذارد روی پاهای او. اما یادش آمد به شبی كه در خانه‌ی نادر و آن‌لور چیزی برّا درونش را خراش داده بود. عشق امكانی‌ست كه هركس به دیگری می‌دهد تا پادشاهی كند؛ گیرم بر قلمرو ‌یك نفر. یا، به تعبیر دیگر، عشق انتخاب بردگی‌ست؛ گیریم فقط برای‌ یك نفر. آن شب، مندو رفتار بی‌تفاوت فلیسیا را كه می‌دید و مقایسه‌اش می‌كرد با رفتار او در خلوت، خود را پادشاهی می‌دید در قلمرو هیچكس؛ برده‌ای بی‌انتخاب. از آن بدتر، وقتی بی اعنتایی فلیسیا را می‌دید، خود را نه پادشاه كه دزدی می‌دید گرچه برخوردار از مطاع ربوده شده اما ناچار به اختفای آن؛ مطاعی كه تملک‌اش نه تنها غروری نداشت كه اسباب شرمساری بود. از آن بدتر، بی‌اعتنایی فلیسیا در حضور جمع، پیشاپیش، تصویر هولناك روزی را نشان می‌داد كه دیر ‌یا زود فرا می‌رسید؛ روز ویرانی. می‌دانست عشق جذبه‌ای‌ست كه امروز زندگی‌اش می‌كنیم تا غرامتِ اندوهبارش را فردا بپردازیم. آن شب، تصویر این اندوه را كه دید، بی‌سروصدا رفت به اتاق خواب. می‌خواست فلیسیا بیاید و مطمئن‌اش كند كه این بیگانگی گذراست، و از سر مصلحت. اما به جای او، آن لور آمده بود.

شام را كه خوردند دوباره دراز كشید روی تشك، جلوی تلویزیون(مبلی دركارنبود.) آرنولد هم دراز كشید سمت چپش. كمی ‌بعد، ظرف‌ها كه شسته شد، فلیسیا هم آمد دراز كشید سمت راست او. آرنولد كانال را عوض كرد. فیلمی ‌بود از هنرپیشه‌ی محبوبش كلینت ایستوود. حالا آنها غرقه‌ی فیلم می‌شدند و او می‌توانست لحظات بیشتری را با خیالات خود باشد. گربه‌ی سیامی ‌پرید روی پاهای آرنولد. گربه‌ی سیاه فلیسیا هم، با كمی ‌تأخیر، نشست روی پاهای مندو؛ درست روی آلت‌اش. از شرم قرمز شد. خواست جابه‌جایش كند اما خود گربه، انگار درد او را فهمید، كمی ‌جابه‌جا شد. حالا هر دو گربه در وضعی مشابه رو به تلویزیون بودند. گرما و نرمی تن گربه‌ی فلیسیا داشت تحریکش می کرد. ناگهان در پس این اتفاق معنای دردآوری را كشف كرد: همه‌ی آنچه در این لحظه می‌توانست نصیب او بشود گربه‌ی فلیسیا بود، نه خود او. چقدر دلش می‌خواست دست فلیسیا را لمس می‌كرد. درست كنارش بود، بی هیچ فاصله‌ای. اما می‌ترسید. تلویزیون سمت راست اتاق بود و حالا هر سه به اجبار سرهاشان را کج كرده بودند به آن سمت، و آرنولد به راحتی می‌توانست ببیندشان. خواهش سوزانی را كه در دست‌هایش بود مهار نمی‌توانست كرد. به ناچار، گربه را نوازش كرد. هر چه بود او گربه‌ی فلیسیا بود، و گربه‌ی فلیسیا چیزی از فلیسیا با خود داشت. اما احساسی ناخوشایند باعث شد دستش را پس بكشد. در این لحظه اتفاق غریبی افتاد. فلیسیا، انگار درد او را فهمیده باشد، شروع كرد به نوازشِ گربه. همین كه دست فلیسیا با سر او تماس می‌گرفت، گربه تنش را سیخ می‌كرد و ارتعاش نرم این نوازش منتقل می‌شد به انتها‌ی بدنش و از آنجا به بدن مندو: به آلتش. خونی جوشان در سراسر رگ‌هاش دویدن گرفت. گربه كه حركت چیزی را زیر دمش احساس كرده بود؛ اندكی جابه‌جا شد. ترس و شرمی ناشناس ناگهان وجود مندو را مسخر کرد. احساس می‌كرد آلتش به شكل گربه‌ای سیاه درآمده و فلیسیا، بی هیچ شرم از حضور آرنولد، دارد آن را نوازش می‌كند. برخاست.

آرنولد گفت: ْكجا؟ْ

ـ می‌روم.

ـ مگر نمی‌خواهی نوار را بشنوی؟

ـ باشد برای فردا. خیلی خسته‌ام.

خواست برخیزد و او را تا دم در همراهی كند، مندو دستش را روی شانه‌ی او فشار داد: «بنشین فیلم‌ات را ببین.»

فلیسیا به ناچار باید می‌آمد در را پشت سر او ببندد. وقتی در تاریك روشن راهرو صورتش را جلو آورد تا روبوسی كند ‌یك آن نگاهشان به هم گره خورد و برقی از آن دو الماس بی‌طاقت دمید كه مندو را واداشت پله‌ها را در سرعتی جنون آمیز پائین برود.

 

 

 

 

5

«چون آقا بیك دربندی مدتی است كه نزد سردار تفلیس به خدمت دیلماجی مشغول است، لازم است مجملی از احوال و رفتار او را قلمی ‌نموده، تا ظاهر شود كه آمدن روس‌ها و تصرف بعضی ولایات ایران را از این مقوله اشخاص باعث بوده‌اند.

مشارالیه، با وجود اینكه خود را مسلمان و از نجبا می‌داند و بعضی از اوقات خود را در زمره‌ی ارباب فهم و كمال می‌شمارد، به كلی آئین مسلمانی را از خود سلب و به آئین روس عمل می‌نماید. شب و روز با آنها محشور و به شرب خمر و كردن جمیع افعال ذمیمه مشغول است. نه آثار مسلمانی از او ظاهر و نه با یك مسلمان معاشر می‌شود. به حدی در كسب دین و آئین و مذهب روس می‌كوشد كه حدوحصر ندارد. و حتا ترك طهارت و تقوای ظاهری را كرده، مكرر ملاحظه شد كه به طریق سگ و اروس سرپا ایستاده بند شلوار خود را بازكرده ادرار می‌كرد. و در بیت‌الخلا كه می‌رفت آب به جهت تطهیر همراه نداشت. به طریق روس پارچه‌ی كاغذی در گوشه‌ی كلاه خود می‌داشت و به همان تطهیر می‌كرد. و مكرر اوقات در بین صحبت به حدی جانبداری از دولت روس و ذم اهل اسلام را می‌نمود كه مافوق آن متصور نیست.

از جمله، روزی، از روی مفاخرت و دولتخواهی اروس، از در بی‌شرمی‌ برآمده در خدمت صاحبی‌ایلچی مذكور می‌نمود كه من و پدرم از جانب «فتحعلی خان دربندی» به پترزبورغ رفته، ابتدا اظهار دوستی و اخلاص به دولت روس كرده، و بعد آنها را تحریك و ترغیب و راهنمایی به آمدن به ایران نمودیم. «قزل ایاغ» را ما آوردیم، و پیش از آمدن او فلان سردار روس را به ایران ما آوردیم. چرا كه شیخعلی خان با پدر من بد رفتاری كرد. از این جهت اول كسی كه باعث آمدن روس به ایران شد من و پدرم بودیم.»

 

 

 

 

6

وقتی صدای دست‌زدن مهمان‌ها فروكش كرد، زنان و مردانی كه وسط سالن می‌رقصیدند پراكنده شدند. بعضی راه افتادند رو به میز بزرگی كه سمت راست سالن بود و بعضی سمت مبل‌های مخمل مشكی كه دور تا دورچیده شده بود. دوباره صدای قل‌قل بطری‌ها بود، صدای شکننده‌ی تماس گیلاس‌ها، صدای خنده و صدای كلماتی كه درهم می‌شدند و همراه بوی شراب، بوی غذا و بوی عطر و عرقِ تن ملغمه‌ای می‌ساختند كه فضای هر مهمانی بزرگی از این دست است.

«ف. و. ژ» شانه‌اش را كج كرد تا تسمه‌ی آكاردئون آزاد شود. آن را گوشه ای نهاد و راه افتاد. از كنار خوكی گذشت كه سرش سالم بود اما دنده‌هاش بیرون زده بود. از كنار ماهی‌های درشتی گذشت كه فقط سرهاشان باقیمانده بود و اسكلت خارها. پیشخدمتی دوان دوان به سوی او آمد: «چیزی میل داشتید؟ْ

ـ كمی ‌شامپانی، لطفاْ.

پیشخدمت دیگری با سینی مشروب سررسید. «ف. و. ژ.» گیلاس شامپانی را برداشت. وقتی آن را به لب‌هاش نزدیك می‌كرد، دید ایستاده است رو به مردی كه موهایی جوگندمی ‌داشت و چشمانی درشت كه هماره خنده‌ای به طعنه در پس پلك‌هاش نشت می‌كرد.

ـ آه، فلیپ عزیز، می‌بینم تنها ایستاده اید.

فلیپ با چنگال تكه‌ای ماهی از داخل بشقابی كه دستش بود برداشت و به دهان برد: «تماشا می‌كنم.»

ـ مایلم نظرت را در مورد چیزی بدانم كه مدت‌هاست ذهنم را به خودش مشغول كرده است.

ـ امیدوارم در مورد سیاست نباشد.

ـ من ادبیات را از سیاست جدا نمی‌دانم.

ـ هاه... پس در مورد ادبیات است! حتماْ شما هم دارید رمان می‌نویسید.

ـ بله، می‌دانم اینكه هر كسی این روزها رمان می‌نویسد چندان مایه‌ی خرسندی شما نویسندگان نباید باشد.

فلیپ خندید. ضربه را زده بود حالا باید كمی ‌از قدرتش می‌كاست: «برعكس. اینطوری به تعداد خوانندگان خوب اضافه خواهد شد. كسی كه دشواری‌های نوشتن را تجربه كند، درعمل خواننده‌ی بهتری خواهدشد.»

ـ حق باشماست. اما چیزی كه مدت‌هاست ذهن مرا مشغول كرده این است كه اساسی‌ترین مسئله‌ی هر رمان چیست؟ْ

ـ این سؤالی‌ست كه هر رمان نویسی باید جواب خودش را به آن بدهد.

ـ من هم مایلم جواب شما را بشنوم.

ـ برای من نوشتن هر رمانی جستجوی پاسخی است برای همین پرسش.

«جانی‌هالیدی» می‌خواند: «سوونیر، سوونیر...». زیر نور چشمك زن چراغ‌ها، دامن‌ها چرخ می‌زدند. دسته ای مو ناگهان ‌یله می‌شد به عقب، شانه‌ی برهنه ‌یا ساق پای زنی فضا را جلا می‌داد، لبه‌ی كت ‌یا سپیدی پیراهن مردی در فضا برق می‌زد و زمین زیر كوبشِ پاها به لرزه می‌افتاد.

ـ شما با این نظر موافقید كه می‌گوید اساسی ترین مسئله‌ی هر رمان جستجوی ریشه‌های هویت فرد است؟

ـ گمان می‌كنم اساسی‌ترین وجه مسئله را طرح كرده است.

ـ در این صورت، وقتی اساساْ هویتی در میان نیست آیا می‌تواند رمانی به وجود آید؟

ـ هفتاد سال غیبت رمان در روسیه، ‌یعنی كشوری كه در قرن نوزدهم رمان‌هایش همه‌ی جهان را مسحور كرده بود، گمان می‌كنم پاسخ روشنی است به این پرسش، با این حال، آگاهی به عدم وجود هویت فردی، خود نوعی هویت است.

ـ اشاره‌ی من به موردی‌ست حادتر از آن. شما بی‌شك «ادیان و مكتب‌های فلسفی آسیای میانه» را خوانده‌اید.

ـ كتاب ْگوبینو را می‌گویید؛ خیلی سال پیش...

چرخش همزمان چشم فلیپ و تماس دستی روی شانه‌ی «ف. و. ژ» او را متوجه‌ی حضور كسی در پشتِ سرش كرد. برگشت: «آه، روژه‌ی عزیز، با فلیپ آشنا بشوید.»

 روژه لوكنت، همچنان كه با فلیپ دست می‌داد، گفت: «چند سالی دیر اقدام كرده‌اید، فرانسوای عزیز.»

فلیپ گفت: «بله، همدیگر را می‌شناسیم.»

روژه گفت: «می‌بینم كه اینجا هم بحث رمان است. این روزها فرانسوا از هیچ چیز دیگری صحبت نمی‌كند.»

«ف. و. ژ.» گفت: «بحث ما بر سر این است که وقتی اساساْ هویتی در میان نیست آیا می تواند رمانی به وجود آید؟»

فلیپ گفت: «همه چیز بستگی دارد به تعریفی كه ما از هویت می‌كنیم. برای پلیس، هویت شماره‌ایست كه روی كارت شناسایی افراد حك می‌كند،‌ یا چیز‌هایی مثل تاریخ و محل تولد، اندازه‌ی قد، رنگ چشمان... این‌ها همه هویت ظاهری افراد است.  نكته اینجاست كه تا وقتی كسی خلافی مرتكب نشده باشد اساساْ برای پلیس وجود خارجی ندارد. مگر در آمار و ارقام.»

روژه گفت: «به عبارتی، می توان گفت که برای پلیس جمعیت هر کشور عبارت است از جمعیت مجرمان و خلافکاران آن کشور.»

فلبپ گفت: «دقیقاْ! هیچكس هم به اندازه‌ی ‌یك قاتل هویتش برا‌ی پلیس اهمیت ندارد. و تازه در این مرحله است كه پلیس پا را فراتر می‌نهد و به هویت واقعی فرد علاقه مند می‌شود. در اینجا شاید بشود گفت كه پلیس به كار نویسنده نزدیك می‌شود. اما نباید فراموش كرد كه كار پلیس به نیّت قضاوت است و احراز جرم. اما كار نویسنده كمك به فهم دیگری است و نه هیچ چیز دیگر.»

«ف. و. ژ.» گفت: «آیا نمی‌شود نتیجه گرفت كه در ‌یك رژیم توتالیتر افراد به نسبت درجه‌ی مجرمیت‌شان هویت می‌یابند؟ْ»

فلیپ رو كرد به روژه و گفت: «شما شاید بتوانید از جنبه‌ی مذهب به روشن شدن ابعاد این مسئله كمك بكنید. به نظر من «هویت» همیشه از مسیر افزایش تمایزات فردی صورت نمی‌گیرد. در میان حیوانات تشابه ظاهری گاه به حدی‌ست كه برای هویت دادن به یكی، ناچار، از روش كاهش استفاده می‌كنند. گله‌ی گوسفندی را در نظر بگیرید كه همه ‌یك شكل و ‌یك اندازه‌اند. اگر چوپان بخواهد ‌یكی را به دلیل خاصی از بقیه متمایز كند ممكن است همه‌ یا قسمتی از پشم او را بچیند.»

روژه گفت: «دراین مورد خاص، می‌توان از هر دو روش استفاده كرد. ‌یعنی ممكن است چوپان ما به طریق افرایش عمل كند. مثلاْ پیشانی گوسفند مورد نظر را رنگ كند.»

«ف. و. ژ.» گفت: «در اینجا سؤال جالبی پیش می‌آید. می‌دانیم كه آن گوسفندانی كه همگی‌شان برای ما شبیه هم‌اند، برای چوپانی كه شب و روز با آن‌ها بسر می‌برد تفاوتشان، كم و بیش، آشكار است. آیا می‌توان نتیجه گرفت كه هویت هركس بستگی دارد به میزان شناختی كه ما از او داریم؟ْ

فلیپ گفت: «اگر از عالم حیوانات برگردیم به همان عالم انسانی، می‌توان گفت كه هویت هر فرد امری‌ست ذاتی. اینكه میزان آشنایی و دقت ما منجر می‌شود به كشف ویژگی‌های بیشتر او، چیزی‌ست كه ربط پیدا می‌كند درك ما از دیگری. و ربطی به هویت شخص ندارد.»

روژه گفت: «به نكته‌ی جالبی اشاره كردید، اما به نظر شما وقتی جامعه‌یی بنیاد خودش را بر قضاوتِ افراد می‌نهد، آیا خودش را محروم نمی‌كند از درك دیگری؟ و در جامعه‌یی كه فرد محروم است از درك شدن آیا از فردیت خودش هم محروم نمی‌شود؟ْ»

فلیپ گفت: «جوابی كه چسلاو میلوش، شاعر لهستانی، به این مسئله می‌دهد، به گمان من، از همه جذاب‌تر است. می‌گوید: در كشور‌های اروپای شرقی همه‌ی مردم، برای كتمان عقایدشان، آگاهانه بازی می‌كنند. وقتی كسی برای مدتی طولانی نقشی را بازی می‌كند، رفته رفته چنان به نقش خود خو می‌گیرد كه دیگر قادر نیست خود واقعی‌اش را از «نقش» تمیز بدهد. چون ‌یكی پنداشتن خود با نقش آسودگی خاطر می‌آورد و اجازه می‌دهد كه خود را از شر حالت مراقبت دائمی ‌رها بكنیم.»

روژه لوكنت گفت: «این كتمان عقیده و بازی كردن نقش چیزی‌ست كه قدیمی‌تر‌ین و حیرت انگیزترین نمونه اش را در تمدن اسلامی ‌می‌بینیم و به آن«تقیه» می‌گویند. هر مسلمانی مجاز است وقتی جانش در خطر است عقیده‌اش را كتمان كند و، برای فریب دشمن، به آئین و مناسك او، هر چقدر هم كه به نظرش ‌یاوه باشد، عمل كند و اگر لازم بود حتا در كتاب‌ها دست ببرد و تحریف‌شان بكند. اما آنچه مهم است جنبه‌ی اخلاقی‌ای‌ست كه به تقیه می‌دهند: دشمنی را كه به بازی گرفته‌ای ابلهی بیش نیست(حتا اگر او نیز ما را ابله بپندارد). با تقیه حیوان درنده‌ای را خلع سلاح می‌كنی. و اینهمه چه لذتی دارد!ْ

فلیپ گفت: «از قضا، میلوش در همان كتاب به این قضیه هم از قول گوبینو اشاره می‌كند و می‌گوید: پس جای تعجب نیست اگر امروزه، آنطور كه ‌یكی از ایرانی‌ها به گوبینو گفته است، حتا ‌یك مسلمان واقعی در سراسر ایران پیدا  نمی‌توان كرد.»

روژه گفت: «گرچه گوبینو نویسنده‌ی تیزبینی‌ست اما آدم خطرناكی هم هست و نمی‌توان دربست همه‌ی عقایدش را پذیرفت.»

«ف. و. ژ.» گفت: وقتی كسی برای كتمان عقایدش بازی می‌كند ‌یعنی كه پس عقیده‌ای هم هست. و اگر، درظاهر، همه مثل گوسفند شبیه هم‌اند اما، در باطن، هركس هویت خودش را دارد!»

فلبپ گفت: «عقیده هم ‌یكی از ریشه‌های هویت فرد است. همانطور كه پیوستن به ‌یك فرقه‌ی مذهبی ‌یا حزب سیاسی ‌یا حتا باشگاه ورزشی جستجوی نوعی هویت است. كسی كه خودش را طرفدار تیم«المپیك مارسی» می‌داند و روی برد ‌یا باخت این تیم شرط بندی می‌کند در واقع دارد روی برد یا باخت خودش شرط می‌بندد؛ با این تفاوت كه در صورت باخت می‌تواند كس دیگری را مسئول بدبختی خودش بداند. این هم، مثل تعلق به ‌یك سرزمین خاص، جستجوی نوعی هویت جمعی‌ست. اما هویت جمعی را نباید با هویت فردی اشتباه كرد.»

موسیقی راك‌اندرول جای خودش را داده بود به تانگو. حالا دیگر مجبور نبودند داد بزنند. اشباح وسط سالن به آرامی ‌از كنار هم می‌لغزیدند و هركس دستش را گهواره‌ای كرده بود، انگار، تا نوزادی را بخواباند. روژه لوكنت گفت: «اخیراْ سفری داشتم به ایران. در ایران هویت فرد را‌ یكی نام اوست كه می‌سازد، ‌یكی همزادش، ‌یكی هم حصاری از سنت‌ها، مذهب، وعرفی بازمانده از روابط عشیره‌ای. دو سر این حصار را هم دو پچپچه‌ای به هم وصل می‌کند كه در گوش فرد زمزمه می‌شود: یكی به وقت تولد، ‌یكی به وقت مرگ. آنچه به وقت تولد در گوش پچپچه می‌شود، دو نام است ‌یكی در گوش راست و دیگری در گوش چپ. پس هر ایرانی سنتی دو نام دارد؛ ‌یعنی ازهمان ابتدا اینها را دو شقه می‌كنند؛ بخصوص در چند دهه‌ی اخیر كه درگیری سنت و مدرنیته بالا گرفته است. یك گوش را نام مذهبی می‌دهند و گوش دیگر را نام ایرانی. اما از همه جالب‌تر، چیزی‌ست كه به هنگام مرگ پچپچه می‌كنند در گوش آدم. تصورش را بكنید، در جایی كه تقریباْ همه چیز جرم است جز مناسک و آداب دینی، وقتی این آدم بیچاره‌ای را كه سراسر عمر احساس مجرمیت كرده دراز می‌كنند توی قبر، از جمله چیزهایی كه در گوشش زمزمه می‌كنند ‌یكی هم این آیه‌ی قرآن است كه می‌گوید: خداوند مجرمین را به چهره شان می‌شناساند.»

صدای خنده مستانه‌ای برخاست. دختری كه لباس بسیار تحریك كننده‌ای پوشیده بود و خواننده‌ی نسبتا مشهوری بود، از حلقه‌ی مردان و زنانی كه به رقص و پایكوبی مشغول بودند جدا شد، به فلیپ تنه زد و وقتی خم شد تا پارچه‌ی براق کوچکی را بردارد كه كنار پای روژه افتاده بود، میان این جمع سه نفره ولو شد. دامن كوتاه دختر بالا رفته بود. «ف. و. ژ.» چشمش افتاد به تنكه‌ای كه پای او نبود. دختر از زمین برخاست، تكه پارچه‌ی براق را برداشت و خنده‌كنان عذر خواست. وقتی میان انبوه درهم رقصندگان گم شد، «ف. و. ژ.» که روزگاری رسوائی قضیه‌ی شق‌دردش به مطبوعات هم کشیده شده بود، آب دهانش را به سختی قورت داد. روژه لوکنت گفت: «رفتار جنسی هم ‌یكی از مهم‌ترین عرصه‌های هویت فرد است!»

فلیپ گفت: «مارك ژان پل گوتیه را دیدید توی دست‌های این دختر به چه روزی افتاده بود؟ این هم نوعی هویت است. مارك لباس‌هایش را قیچی می‌كند و مثل تسبیح دائم با آن ورمی‌رود؛ ریش‌ریش كه شد می‌اندازدش دور و یكی دیگر برمی‌دارد.»

روژه لوكنت با لبخندی شیطنت‌بار گفت: «بله، به تعداد آدمها می‌تواند رفتار جنسی وجود داشته باشد!»

فلیپ گفت: «اثر انگشت هیچ دو نفری شبیه هم نیست. چرا باید روان آدم‌ها، با آنهمه پیچیدگی، شبیه هم باشد؟ وقتی بر سر راه شكوفایی هویت فرد مانع ایجاد شود مثل آنست كه انگشت كسی را بسوزانند تا خطوطش محو شود. هر سه‌ی ما در مقابل نقاشی واحدی می‌توانیم سه عكس‌العمل مختلف داشته باشیم. حالا تصورش را بكنید كه بنده و جنابعالی و آقای لوكنت مقابل تابلوی وانگوك بایستیم و هر سه همزمان و با صدای بلند بگوییم: به به، چه آفتابگردان‌های زیبائی!»

همینطور كه می‌خندیدند برای لحظه‌ای روژه لوكنت چشمش افتاد به چشم «ف. و. ژ.» و از ذهنش گذشت كه هر دو ایستاده باشند مقابل شمایل سرگردان فلیسیا و...

بی‌اختیار نگاهش را دزدید.

 

 

 

 

7

تمام بدنش داغ شده بود. همینطور كه او را می‌بوسید دستش آرام خزید زیر پیراهن. تازه نوك انگشتانش با سینه‌های سفت و برجسته‌ی او تماس پیدا كرده بود كه صدای محكم و مردانه‌ی پاهایی پوشیده در كفش‌های ورزشی(همان كفش‌های کتانی كه بیشتر ‌یكشنبه‌ها آرنولد به پا می‌كرد) در راه‌پله طنین انداخت. دست‌های مندو همانجا روی دكمه‌ی پستان بی‌حركت ماند. صدای پاها شتابی تهدید كننده داشت و هر دم نزدیك‌تر می‌شد. دستش را از زیر پیراهن بیرون آورد و همانطور كه دراز كشیده بود روی تخت خیره شده به فلیسیا. او هم به نوبه‌ی خود دستانش از حركت باز ماند. سرش را برگرداند و خیره شد به مندو.

«یكشنبه‌ها، از نو شروع کردنی ابدی» نمایشی بود در دو پرده: پرده‌ی اول، ساعت سه بعداز ظهر، با ورود فلیسیا آغاز می‌شد و پرده‌ی دوم، ساعت هفت بعد از ظهر، با ورود آرنولد. اولین ‌یكشنبه، وقتی می‌خواستند شروع كنند، مندو نگران پرسیده بود: «یك وقت سر نزده نیاید؟ْ» و فلیسیا گفته بود: «امكالن ندارد! پیش از آمدن زنگ می‌زند.» باورش نمی‌شد. ‌یك بار، نزدیکی‌های آمدن آرنولد، ویرشان گرفته بود دوباره عشق بازی كنند، فلیسیا گوشی را از روی تلفن برداشته بود و گذاشته بود روی زمین. مندو با تعجب گفته بود: «چرا گوشی را گذاشته ای روی زمین؟ْ» و فلیسیا گفته بود: «اشغال كه باشد نمی‌تواند زنگ بزند!» این اواخر كه احساس می‌شد كم كم وقتش فرا رسیده است كه رازها از پرده به در افتد، هر بار كه صدای پای مشكوكی در راه‌پله می‌پیچید، مندو نگران خیره می‌شد به فلیسیا و او همان جمله را تكرار می‌كرد. مندو توصیه می‌كرد به بهانه‌ای زنگ بزند تا خیالشان كاملا آسوده شود. فلیسیا زنگ می‌زد. حق با او بود. آرنولد تا آخرین دقیقه كار می‌كرد. با این حال، روز به روز نگرانی مندو بیشترمی‌شد:  «خر كه نیست. كمال ‌یك بار ما را در حضور جمع دید به همه چیز پی برد. چطور ممكن است آرنولد پی نبرد؟ْ»

صدای پا به طبقه‌ی آخر رسید. مندو سرا پا گوش شده بود. نفس نمی‌كشید. فلیسیا پیراهنش را كه بالا رفته بود آرام آرام پائین كشید. مندو آماده شد تا به محض شنیدن صدای در، برخیزد و بی هیچ درنگی آن را باز كند. اما صدای پا پیچید به راهروی سمت راست و دور شد. فلیسیا چنان نگاهی به او كرد كه بیش از آسودگی خیال، ته رنگی از طعنه داشت. مندو نفس عمیقی كشید. اما دیری نكشید كه ترسی عمیق تر سراسر وجودش را فرا گرفت. صدای پا قطع شده بود، اما نه صدای چرخش كلیدی می‌آمد نه صدای باز شدن دری. ‌یادش آمد به روزی كه نوك پا نوک پا، آرام و بی‌صدا رفته بود تا پشت در كارگاه كمال. برخاست. بی صدا لیوان‌ها را برداشت و ناگهان به سرعت در را باز كرد. این رفتار احمقانه از چشم تیزبین فلیسیا پنهان نماند. اندكی بعد كه با دو لیوان پر برگشت فلیسیا نشسته بود روی تخت و داشت كتاب خودآموز فرانسه را ورق می‌زد. از این به بعد همه چیز با سرعت تمام به سوی فاجعه می‌رفت. یا باید می‌پذیرفت كه به پایان راه رسیده اند،‌ یا رشته را از همان جا كه بریده شده بود گره می‌زد. گره ‌زد. آه چه فضاحتی! همان دست‌ها كه وقتی كشیده می‌شوند بر پوست می‌توانند مشتعل كنند(اگر كه راهبرشان خیال باشد)، همان دست‌ها می‌توانند سوهان تن شوند وقتی خیال جا‌ی دیگری‌ست. تن كه نه، جسد بودند؛ سرد و بی‌روح. دو تكه گوشت؛ دو كرم نابینا كه تن می‌ساییدند به تاریكیِ روح و می‌رفتند تا اعماق دلزدگی. «چطور نمی‌فهمد؟ْ» روزی از آن‌لور پرسیده بود: «دلم می‌خواهد بفهمم توی كله‌ی شما فرانسوی‌ها چه می‌گذرد. تو حسادت نمی‌كنی وقتی نادر می‌رود پرستار بچه را برساند، سه چهار ساعت بعد بر می‌گردد؟ْ و آن‌لور گفته بود: «سعی می‌كنم بهش فكر نكنم.» «چرا؟ْ» «برای اینكه اذیت نشوم.» و حالا  به خودش می‌گفت: «چطور نمی‌فهمد؟ می‌فهمد. لابد او هم مثل آن‌لور سعی می‌كند بهش فكر نكند. كدام احمقیم؟ من كه مثل دزدی نوك پا تا پشت در كارگاه كمال می‌روم تا حقیقت را بفهمم، ‌یا آرنولد كه پیش از آمدن زنگ می‌زند؟ من كه شك می‌كنم ‌یا او كه اعتماد می‌كند؟ من كه اهمیت می‌دهم ‌یا او كه اعتنا نمی‌كند؟ْ» فلیسیا، از در كه درآمده بود دنیا را روی سرش خراب كرده بود. كیفش را گذاشته بود روی میز و مثل همیشه گفته بود: «یكشنبه‌ها، از نوشروع کردنی ابدی!» آه چه حماقتی! به دنبال حقیقت، نوك پا تا پشت در كارگاه كمال می‌رفت اما چیزی را كه اینجا پیش رویش بود نمی‌دید: آن خستگی  و طعن نهفته در پس این كلام را؛ آن حركت تكراری كه آنهمه گویا بود: اول كیف را می‌گذاشت روی میز بعد او را بغل می‌كرد. تازه، این بار وقتی آغوشش را باز كرده بود تا او را بغل كند به حال خود رهایش كرده بود و برگشته بود به سمت میز. بعد از داخل كیف كاغذی را بیرون آورده بود: «یك خبر خوش!» آن هیجان و گرمایی را كه در پس این كلام بود نمی‌دید. «نمونه‌ی كار را شنیده‌اند و خوششان آمده. از ما تاریخ خواسته‌اند برای اجرای كنسرت.» چه مصیبتی! گمان می‌كرد حالا چیزهایی ضبط می‌كنند و بعد می‌زند زیرش، ‌یا اگر كار بیخ پیدا كرد اسم مستعار برای خودش انتخاب می‌كند و تمام. حالا می‌دید این رشته سر دراز دارد. دائم باید راه بیفتند از این شهر به آن شهر و بروند روی صحنه! می‌شد چوب دو سر طلا! كافی بود ‌یكی كه جبهه بوده «برادرحداد» را شناسائی کند! بعد هم آن طرفی‌ها... می‌دانست تا وقتی در تاریكی‌ست كاری به كارش نخواهند داشت. اما اگر باز سری میان سرها در می‌آورد... گفته بودند كه با كارد گاوكشی می‌آیند! می‌دید دروغ نمی‌گویند. هر روز در این ‌یا آن گوشه‌ی دنیا سر كسی را گوش تا گوش می‌بریدند. حالا اگر دهان بازمی‌کرد... باز آن تصویری كه آنهمه زجرش می‌داد آمد جلوی چشمانش: كارد كشیده می‌شد روی گلوی خروس اما نمی‌برید. كند بود یا از هولش با پشت كارد می‌برید؟ چیزی از درون دو تكه‌اش می‌كرد. انگار هركدام از پاهاش را بسته بودند به اسبی تا دو شقه‌اش كنند. «آه مادر نمی‌بخشمت!» دوان دوان آمده بود با خروسی، بال‌ها گره خورده، در دستی و كارد آشپزخانه به دیگر دست. كسی آمده بود؛ میهمانی سرزده كه نمی‌شناختش، اما نشان بزرگی‌اش همین سرآسیمگی مادر. «پدرت خانه نیست. بیا مادر! قربان قد و بالایت، سرش را ببر.» خروس را گرفته بود و كارد را نه. مانده بود چه كند. غش می‌كرد هر بار كه رنگ خون می‌دید. «عجله كن مادر! نهار نخورده است.» بریدن سر، كار پدر بود؛ كار مردان؛ و او سیزده ساله بود فقط! كارد را گرفت. آنهمه توی سرش می‌زدند كه بچه است، و حالا مادر به چشم مردی نگاهش می‌‌كرد بزرگ. نگاهی قدرشناس و پُر تحسین. دو پای مرغ را گذاشت زیر پای راست، و دو بال‌اش را زیر پای چپ. دیده بود كه آب می‌دهند به مرغ. فرصتی بود تا به تأخیر بیندازد. نگاه كرد به مادر. لیوان آب دستش بود، دراز كرد به سمت او. «آه، لعنت به شانس!» كند بود ‌یا ازهول‌اش كارد را پشت و رو گرفته بود؟ چه خرخری می‌كرد! چه زجری كشیده بود خروس!

 از فرط شرمساری نگاهش را دزدید. شكست خورده و منفعل، از روی بدنِ بی‌قدر شده‌ی او به زیر آمد و كنارش دراز كشید. فلیسیا آرام دستش را لای موهای او شانه كرد: «مهم نیست. دفعه‌ی بعد.»

غلتید سر فرو كرد در بالش.

 

 

 

 

8

ناتالی دستش را انداخت توی بازوی او.

«ف. و. ژ.» گیلاسش را به سلامتی فلیپ و روژه، بالا برد: «تا بعد.»

همینطور كه دستش را گرفته بود به روكشِ طلایی نرده‌ها، بازو در بازوی ناتالی، پلكان را بالا رفت.

رسیدند به طبقه‌ی دوم. ناتالی گفت: «از اینطرف.»

راهرو بی‌انتها می‌نمود. همینطور كه از مقابل درها می‌گذشتند اندیشید: «حتماْ باید در انتهای راهرو باشد.»

طبقه‌ی دوم، خوابگاه مهمانان بود. هر در به آپارتمانی باز می‌شد مجهز به حمام و دستشویی اختصاصی. هرچه مهمان عزیزتر به راه پله نزدیكتر. در انتهای راهرو، ناتالی ایستاد. او را بغل كرد و بوسید: «تولدت مبارك.» بعد در اتاق را زد.

از طبقه‌ی پائین صدای موسیقی، صدای پایكوبی و صدای همهمه‌ی مهمانان به شكل مبهمی ‌به گوش می‌آمد. باكایوكو، پوشیده در ردایی سپید، در را به روی آن‌ها باز كرد. «ف. و. ژ.» در او خیره ماند. همه‌ی چیزها‌یی كه لازم است كسی داشته باشد تا در قدرت جادویی‌ او تردید نكنند، باكایوكو یكجا داشت: قدی بسیار بلند، چهره‌ای به غایت زیبا و، مهمتر از همه، چشمانی درشت و سبز كه در متن سیاه چهره‌اش حضوری نامنتظر و تلؤلوئی غافگیركننده داشت. داخل شدند. اتاق، در نور ملایم چهار شمعِ بلند سپید، سكونی را در خود ذخیره كرده بود بیگانه با هیاهویی که در طبقه‌ی همكف بود. وقتی نشستند، «ف. و. ژ.» دستش را به نرمی‌ كشید روی ماهوتِ مشكی دسته‌ی مبل، و خیره شد به دستمال قرمز گلداری كه پهن بود روی زمین، با آینه‌ای در وسط، و سنگ‌هایی تیره و منقش به نظمی ‌خاص چیده در اطراف. گفت: «مدتی است از مادرم بی‌خبرم. می‌خواهم بدانم وضع جسمانی‌اش چطور است؟ْ»

باكایوكو، همانطور كه چهارزانو نشسته بود، خیره شد به بساطی كه پیش روی‌اش بود. مكثی كرد، آنقدر بلند، كه آخرین ارتعاشات صدای «ف. و. ژ.» لای پرزهای پرده‌ها، میان پایه‌های چوبی مبل‌ها، و روی شیشه‌های بلند پنجره‌ها گم شد. نفس در سینه‌ی «ف. و. ژ.» حبس شده بود. باكایوكو آرام دست برد و آینه ای را كه وسط دستمال بود برگرداند. بعد، با صدایی كه انگار از پس مهی غلیظ می‌آمد گفت: «هیچكس از جهان مردگان خبر ندارد، رئیس.»

«ف. و. ژ.» با حیرت خیره شد به ناتالی. در حقیقت، چند سالی از مرگ مادرش می‌گذشت. می‌دانست. داشت امتحان می‌كرد.

ـ نام اصلی‌اش‌ را دوست نداشت. در نتیجه، ماری صدایش می‌كردند. فراموش كرده‌ام نام اصلی‌اش چه بود. شما باید بدانید.

لبخند نامحسوسی، تا راه نبرد به لب‌ها، پخش شد زیر پوست گونه‌ها، چین پلك‌ها، و خطوط پیشانی باكایوكو. سنگریزه‌ها را برداشت. آینه را برگرداند و سنگ‌ها را‌ یكی‌یكی چید روی سطح صیقلی آینه. همینكه حرف Fشكل گرفت نگاهی كرد به «ف. و. ژ.». شگفت زدگی او را كه دید، سنگ ریزه‌ها را از نو چید.

حالا ترس مسلط می‌شد به شگفتی. در دل گفت: «نكند بنویسد فلیسیا!» خوشبختانه حرف بعدی R بود. وقتی سنگریزه‌ها، ‌یكی‌یكی، همه‌ی حروف نام اصلی مادرش، فردریك، را روی سطح آینه نقش زدند، نفسی به آسودگی كشید. برگشت به سمت ناتالی و در حالی كه قدرشناسانه نگاهش می‌كرد گفت: «حیرت انگیز است!»

ناتالی دست او را فشرد و رو كرد به مارابو: «باكایوكو، می‌توانی بگویی ما چند بار دیگر تولد او را جشن می‌گیریم؟ْ»

ـ به شما قبلاْ گفته‌ام. ده بهار، سه بار.

«ف. و. ؤ.» با شگفتی گفت: «صدسال. عمر می‌كنم؟!»

ـ بله، صد سال، اما اینجا جشن نگیرید، رئیس.

با نگرانی پرسید: «چرا؟»

ناتالی گفت: «خب دیگر. هدیه‌ات را گرفتی. بقیه‌اش جزئیات است. برویم پائین، مهمان‌ها منتظرند.»

تا خواست دهان باز كند، ناتالی برخاست و اضافه كرد: «باكایوكو از فردا در اختیار توست. سی سال دیگر وقت داری هر چه می‌خواهی ازش بپرسی.»

 

 

 

 

9

‌بطری آبجویی از داخل ‌یخچال بیرون آورد و گذاشت روی پیشخوان: «این را بزن و راه بیفت، مرد! پنج صبح است ! من كه از دیدنت سیر نمی‌شوم. اما آن زن بدبخت چه گناهی كرده است كه هرشب باید تنها بخوابد؟ با این كارهایی كه تو می‌كنی... هر زن دیگری جای او بود تا به حال هزار بار به‌ات خیانت كرده بود.»

ـ هر زن دیگری جای او بود كف پای مرا ماچ می‌كرد. غلط كردم كه وقتی...

حرفش را خورد. بغض گلویش را گرفته بود. بعد با صدایی كه خط افتاده بود گفت: «چند بار خودت شاهد بوده‌ای كه هشت نُهِ شب، با سر و روی خاك آلود، از سرِ كار آمده‌ام و تازه خودم شروع كرده‌ام به آشپزی؟ ‌یك دانه لباس تمیز ندارم. خودم باید بشورم. خودم باید اطو كنم...»

ـ اگر می توانستی خودت هم خودت را بکنی دیگر غمی نبود. خب، مرد حسابی نگهداری سه تا بچه كار سنگینی است.

ـ سنگین است؟ گه خورده بچه دار شده. مگر من خواسته‌ام؟

ـ خب، همین است كه هست. چه كار می‌خواهی بكنی؟ می‌توانی بچه‌هایت را به امان خدا  رها كنی و طلاقش بدهی؟

ـ چه کنم؟ اگر بیرون نزنم دق می‌كنم. آن خانه از قبرستان هم برای من غم‌انگیزتر است. اگر به خاطر بچه‌ها نبود‌ یك دقیقه هم  توی آن خانه بند نمی‌شدم.

ـ خب چرا با خودش صحبت نمی‌كنی؟ حیف است. زنی به این زیبایی، اینهمه كثافت كاری می‌كنی هنوز تو را دوست دارد و به تو وفادار است.

ـ كدام زیبایی!؟ تمام شد رفت. زنكه اصلاْ به خودش نمی‌رسید. ران‌هایش شده این هوا!

با دستش ستون كت و كلفتی را نشان داد.

ـ روحش را كشته‌ای. انتظارداری به خودش هم برسد؟

نادر با چشمانی دریده از خشم به او نگریست. مندو عقب كشید. می‌دانست چیزی در آستانه‌ی انفجار است. می‌دانست زخمی‌هست خون چكان كه سال‌هاست در درون خود حملش می‌كند. تحریكش می‌كرد تا زبان باز كند. اما با همه‌ی كنجكاوی می‌ترسید. می‌دانست كه رازها زغال گداخته‌ای هستند كه تا آن را كف دست دیگری ننهاده‌ایم راحت نمی‌شویم. می‌دانست كه رازی هست. اما می‌ترسید. می‌دانست همینكه نادر رازش را برون بیندازد كفِ دستِ اوست كه خواهد سوخت. پس با صدایی آرام گفت: «معذرت می‌خواهم.»

رویش را برگرداند. تلؤلؤ سرگردان حلقه‌ی اشكی كه گوشه‌ی چشمش بود از دید مندو پنهان نماند. سكوتی سنگین روی مبل‌های چرمی ‌و پرده‌های مخمل پنجره‌ها ماسید. آبجویش را برداشت. كمی ‌نوشید و خیره شد به نخ سفیدی كه از گوشه‌ی پرده‌ی پنجره بیرون زده بود. برخاست و نخ را كه آنهمه عذابش می‌داد پشت پرده پهنان كرد. وقتی دوباره نشست، با صدایی كه طنین شكستگی می‌داد گفت: «یك سال است شارل را می‌بریم پیش روانشناس.»

ـ لابد شك كرده است كه تو پدرش هستی.

به سرعت برگشت و با چشمان گشاده خیره شد به او!

مندو احساس كرد جمله‌اش را با كمی ‌بدجنسی ادا كرده، اضافه كرد: «در این سنین، اغلب بچه‌ها اینطور فكر می‌كنند.»

ـ ولی حقیقت دارد. من پدر واقعی او نیستم!

مندو خشكش زد. «یعنی...» خودش را زد به خریت: «پس، پیش از تو با كس دیگری ازدواج كرده است؟ ولی او كه سن و سالی ندارد!»

ـ نه منِ مادرقحبه شوهر اولش هستم. وقتی با من ازدواج می‌كرد، شارل را از كس دیگری حامله بود!


 

10

 ـ می‌دانی اسمت به فرانسه چه معنایی می‌دهد؟

در آن زمهریرِ سكوت و دلزدگی، این هم برای خود حرفی بود. اما این چیز‌ی را كه معمولاْ در ابتدای رابطه می‌پرسند چرا حالا می‌پرسید؟ گفت:  «دستمزد؟ْ»

ـ آنكه می‌شود «مند اُور»

ـ پس چه معنایی می‌دهد؟

ـ دست از كجا!

ـ اسم من در واقع «ماندنی» است. یعنی كسی كه می‌ماند. وقتی زنی بچه‌هایش هنوز به دنیا نیامده می‌میرند، رسم است اسم بچه‌ی بعدی را می‌گذارند «ماندنی». به این امید که بماند.

فلیسیا خندید: «و تو ماندی؟ْ»

ـ راستش، من اصلاْ به دنیا نیامده‌ام. چرا می‌خندی؟ جدی می‌گویم. پدر كبوترباز بود.‌ یك روز ابری كه كبوترهایش را هوا می‌كند، می‌بیند یكی از طوقی‌ها، پس از آنكه پشتك و وارویش را زد، به جای آنكه برگردد به لانه، ناگهان پر می‌كشد سمت بیابان. نگران از پشت بام پایین می‌آید و  رد او را می‌گیرد تا می‌رسد به تپه‌ای. كبوتر چرخی می‌زند و پشت تپه ناپدید می‌شود. نفس نفس زنان از سینه‌ی تپه بالا می‌رود. وقتی می‌رسد بالا خشكش می‌زند. می‌بیند كبوتر با پرهای سیخ شده ایستاده است مقابل ماری. می‌ماند كه ‌یعنی چه. صدای گریه‌ی نوزادی به گوشش می‌خورد. جلو كه می‌رود، مرا می‌بیند افتاده‌ام لخت و عور وسط چنبره‌ی ماری. كبوتر، همینطور پرها سیخ، هی بالا و پائین می‌پرد و با نوكش حمله می‌كند به مار. پدر كه جانش به كفترها بسته بود، كت اش را در می‌آورد و می‌رود جلو. مار در می‌رود و پدر مرا به خانه می‌آورد. از در كه وارد می‌شود صدا می‌زند: «بیا‌ هاجر! اینهم عوض بچه‌هات. خدا‌ یكی‌شان را پس داد.» هر دو به هم خیره می‌شوند و پدر می‌گوید: «اسماعیل!» بعد تمام تن مادر شروع می‌كند به لرزیدن. پدر كه لبش خون افتاده بود از بس دندان‌ها را به لب فشرده بود می‌گوید: «بسیار خوب. گوش راستش را می‌گذاریم ماندنی و گوش چپش را اسماعیل.»

فلیسیا گفت: «دورغ می‌گویی!» نگفت «مثل سگ». اصطلاح فرانسویان را به كار برد: «عین دندان كش‌ها.»

مندو گفت: «به كسی نگفته‌ام. چون هیچكس باور نمی‌كند.»

ـ چرا می‌خواهی باور كنم؟ كه نتیجه بگیرم بچه‌ی پدر و مادرت نیستی؟

ـ چه فرقی می‌كند؟ كدام بچه است كه در كودكی، دست كم ‌یك بار، فكر نكرده باشد كه پدرومادرش، پدرومادر واقعی او نیستند؟

فلیسیا كه ناخن‌های انگشتش را به هم می‌سایید به لحنی عصبی گفت: «خواهش می‌كنم!»

حیرت‌زده به او خیره شد. نخستین بار بود فلیسیا با چنین لحنی حرف می‌زد. از در هم كه درآمده بود، تا چشمش افتاده بود به او، بجای تكرار آن عبارت همیشگی، گفته بود: «چرا این قدر سر و رویت آشفته است؟ْ»

ـ سرما خورده‌ام.

ـ سرت مثل سر جسد شده است.

چه شروع زیبایی برای «یكشنبه‌ها، ازنوشروع کردنی ابدی»! از خودش پرسید: «یعنی ممكن است؟...» در حقیقت، از وقتی كه فلیسیا كار تازه‌اش را در شركت گامسون آغاز كرده بود، دم به ساعت از مردی آمریكایی به نام «مایك» حرف می‌زد كه صدابردار بود و هنگام آماده كردن صحنه برای كنسرت خوانندگانی كه از آمریكا می‌آمدند با او آشنا شده بود. از مهربانی‌اش می‌گفت و از كمك‌ها‌ی سخاوتمندانه‌اش برای‌ یاد گرفتن شگردهای فنی صحنه.

برخاست و در سكوت به طرف ‌یخچال رفت. شیشه‌ی ودكا را بیرون آورد و بی‌آنكه به فلیسیا تعارف كند كمی ‌برا‌ی خود ریخت. لیوان را برداشت و آمد روی لبه‌ی تخت نشست. در سكوت كامل خیره شد به نقطه ای بیرون از زمان و مكان. فلیسیا لیوان را از دستش بیرون کشید، مندو را خواباند روی تخت و خودش را رها كرد در آغوش او. اگر فلیسیا این قدر تلخ نشده بود، مندو رفته بود  كه همه چیز را بریزد روی دایره. اما حالا این فلیسیا بود كه زغال گداخته را می‌گذاشت كف دست او: پدرش مراكشی بوده. همینكه چشمش افتاده است به فلیسیای نوزاد، در اتاق زایشگاه را محكم بهم زده و برای همیشه خودش را گم وگور کرده است. آخر، هیچ چیز فلیسیا به آفریقایی‌ها نرفته بود.

 

 

 

 

11

«ف. و. ژ.» برای آنكه در تاریخ ماندگار شود، ناگزیر باید جنبه‌ای استثنایی به كار خود می‌داد: «سیاستمدارِ نویسنده» عنوان دهن‌پركنی بود كه گمان می‌کرد نوشتن «چاه بابل» نصیب او خواهد کرد. شب جشن، وقتی از پیش باكایوكو برمی‌گشت به سالن قصر، فلیپ كه حواسش به او نبود داشت به روژه لوكنت می‌گفت: «نویسندگان، معمولاْ سیاستمداران بدی می‌شوند، و سیاستمدارن نویسندگانی بد.» انگار ناكامی‌اش در پرداختن داستانی براساس اسطوره‌ی‌ هاروت و ماروت كافی نبود كه باید طعنه‌ی فلیپ را هم نوش جان می‌کرد، و چند روز بعد هم دنیا روی سرش خراب می‌شد: «اینجا نمانید، رئیس!» وقتی توضیح بیشتری خواسته بود، باكایوكو با همان زبان پر از رمز و استعاره به او فهمانده بود كه بهتر است هوس انتخاب مجدد را از سر بیرون كند و بقیه‌ی عمر را در گوشه‌ای به خوشباشی بپردازد. نتیجه‌ی نظرخواهی عمومی ‌هم چیزی جز این را نشان نمی‌داد. پس بزودی باید نقل مكان می کرد به اقامتگاهی در نزدیكی زادگاهش. اما چیزی بود در گم‌گوشه‌ی روحش که خارخار می‌كرد و باید، تا پیش از عزیمت‌، به نحوی روشن می‌شد.

از آنجا که در آن اوضاع آشفته صلاح نبود باكایوكو پیش آنها بماند آپارتمانی در شهر برایش اجاره کرده بودند و هر وقت لازم بود راننده‌ای می‌رفت و بی‌سروصدا او را به قصر می‌آورد. حالا، باكایوكا نشسته بود در همان اتاقی كه نامش را ناتالی به شوخی «ستاد فرماندهی» گذاشته بود؛ سرش را ‌چرخانده بود به سمت راست و مثل لرزانك رو به پائین تكان تكان می‌داد و از میان لب‌های كلفت بهم فشرده‌اش، هرازگاه، كلماتی گنگ، مثل پروانه‌های خواب‌آلود، می‌گریخت: «هوم...»

«ف. و. ژ.» با پیشانی عرق كرده نگاهش می‌كرد. نفس را حبس كرده بود و منتظر كه از میان این حركات رمزآمیز، سرانجام، كلام روشنی برون افتد. گفت: «چه شده؟ْ»

باكایوكو دوباره خیره شد به شمایل. فلیسیا، پوشیده در آن بافتنی زرد خوش رنگ، به او نگاه می‌كرد؛ با چشمانی كه مثل دو تیغه‌ی چاقو بود. گفت: «دوستش داشتید؟ْ»

از خشم می‌لرزید. می‌خواست بگوید: «اگر شما چیزهایی اینقدر پیش پا افتاده را نمی‌دانید پس از كدام غیب خبر دارید؟ْ» اما بر خود مسلط شد. باكایوكو تنها شانس او برای ‌یافتن حقیقت بود. از این گذشته، «ف. و. ژ.» چیزهایی از روانشناسی می‌دانست. می‌دانست كه بیمار، معمولاْ، به روانشانس هم حقیقت را نمی‌گوید. تازه، وقتی هم آغاز می‌كند به اعتراف، برای پنهان كردن خودِ واقعی، دائم شروع می‌كند به گم كردن رد. و كار روانشناس نه باور كردن حرف‌های بیمار كه ‌یافتن همین ردهای گم شده است. باكایوكو روانشناس نبود، اما «ف. و. ژ.» به عقاید‌ یونگ باور داشت. پذیرفته بود كه هر فرهنگ ‌شكل ویژه‌ای از حكمت را رقم می‌زند. با خود گفت: «همانقدر كه من به دانستن حقیقت نیازمندم او هم، برای ‌یافتن پاسخ، به آن نیازمند است. این پرسش‌ها هم، لابد، برای اطمینان از درستی اطلاعاتی‌ست كه به او می‌دهم.»

عرق پیشانی را پاك كرد و گفت: «بسیار زجرم داده است.»

باكایوكو چیزهایی در باره‌ی شق‌درد او شنیده بود. پیش از آمدن، رئیس پلیس مخفی ساحل عاج كه از مشتریان دائمی او بود سیر تا پیاز زندگی «ف. و. ژ.» را كف دستش نهاده بود؛ نه محض دادن اطلاعات؛ نه. حالا كه می‌شنید باكایوكو هر سه زن عقدی‌اش را برداشته و دارد می‌رود پاریس، محض خودنمایی، شروع كرده بود به وراجی. شاید هم می‌خواست قدرتش را به رخ بكشد تا باكایوكو فراموشش نكند و مثل سابق، به وقت نیاز، در اختیار او باشد.

باكایوكو چندین بار دستش را كشید به سطح شمایل. گفت «بدنش...»

ـ بله، وقتی كه آن بافتنی زرد خوشرنگ كنار می‌رود...

باكایوكو گفت: «با كسی در این باره صحبت نكنید، رئیس.»

ـ بله باور نمی‌كنند.

ـ سیاهی را نگه دارید برای خودتان، رئیس.

ـ بله، در آن ردای سیاه...

ـ می‌دانم. می‌دانم. سیاهی همیشه در پس زردی پنهان می‌شود، رئیس. نگاه كنید به برگ درختان در پائیز. زردی كه رفت، سیاهی خودش را نشان می‌دهد، رئیس.

ـ حالا كجاست؟

سرش را كج كرد و دستش را به محازات گوش تكان تکان داد؛ طوری كه انگار هوا را قاچ قاچ می‌كند: «دور... دور...»

ـ پس این روژه لوكنت بدجنس...

ـ برای شما شانس ندارد، رئیس.

ـ بله، ردش می‌كنم برود.

ردای اطلس سپیدش را به خود پیچید: «اشیاء هم مثل آدم‌ها هستند، رئیس. چوب، سنگ، شیشه،‌ یا همین استخوان نهنگ...» از داخل بساطش تكه‌ای استخوان زرد چرك‌مُرده را برداشت و نشانش داد. بعد هم اضافه كرد: «بعضی چیزها برای آدم بدبختی می‌آورد، رئیس.»

 

 

 

 

12

 وقتی مندو داخل شد، كمال داشت تکه‌ای از روزنامه‌ را با قیچی می‌برید.

بریده‌ی روزنامه را كناری نهاد و با حیرت اشاره كرد به عینك ذره بینی مندو: «این دیگر چیست؟ْ»

ـ چشم‌هایم ضعیف شده.

این را گفت و خیره شد به بریده‌ی روزنامه كه عكسی بود از نوعی عروس دریایی.

كمال استكان‌ها را برداشت و رفت به آشپزخانه. از صبح كه چشمش افتاده بود به تصویر عروس دریایی،‌ یك عدد سه رقمی، بی وقفه، دركاسه‌ی سرش می‌چرخید. دردی كهن تیر می‌كشید میان كتف‌هایش؛ نقطه‌ای به قاعده‌ی ‌یك دایره‌ی ده سانتی. نگاه می‌كرد به سیاهپوست چوبی و می‌گفت: «عزازیل فرشته‌ای زیرك بود...»

روزبه‌روز تكیده‌تر می‌شد، و پوست مهتابی‌اش روشن‌تر. و حالا كه چشمش افتاده بود به عینك مندو، چیزی برّنده چنگ می‌زد به احشایش. چای را در استكان‌ها ریخت، و شیر آب را باز كرد تا كتری را دوباره پر كند، اما همینطور خیره ماند به جریان مدام آب.

«سیصد و هشتاد و یك!»

آنهمه مقاومت كرده بود، اما چشمش كه افتاده بود به جوادی «كثافتِ رذل» به بهانه‌ای خود را رسانده بود به دفتر زندان. همه چیز را ریخت روی دایره. حرفش که تمام شد «حاجی» عینك ته‌استكانی‌اش را جا‌به‌جا كرد و گفت: «این بچه مزلّفِ ولدالزنا را ببرید و، به جرم افترا، هشتاد ضربه شلاق بزنید، بعد هم بیندازید انفرادی!» نه، دیگر تحمل شلاق را نداشت. اما انفرادی چیز چندان بدی نبود، گرچه نمور بود و سرد و تاریك مثل تهِ قبر. اما هرچه بود، بهتر از بند عمومی ‌بود. آنجا جانش را به لب رسانده بود. وقتی نگاه می‌كرد به طیف رنگ به رنگ تواب‌ها كه هر روز تعدادشان هم اضافه‌تر می‌شد، دیگر مهم نبود چه كسی به راستی تواب است و چه كسی دارد بازی می‌كند. همانطور كه وقتی نگاه می‌كرد به طیف رنگ به رنگ بازجوها، و میان آن‌ها برمی‌خورد به كسانی كه تا همین دیروز جزء رهبران بودند، دیگر مهم نبود چه كسی دارد به خودش خدمت می‌كند و چه كسی به آرمانش. روزی كه با پاهای ورم كرده و باندپیچ از بیمارستان برمی‌گشت و جوادی را دید كه با دسته‌ای پرونده دارد ازاتاقی خارج می‌شود، تازه فهمید چرا بعد از انقلاب ناگهان غیبش زد. سعی كرده بود خودش را پنهان كند. نشده بود. چشم‌شان كه به هم افتاد، رنگ از روی جوادی پرید و همان دم كمال دانست كه كار تمام است. امروز ‌یا فردا، اسمش را می‌گذارد توی فهرست تا همه چیز برای همیشه در سینه‌ی سرد خاك مدفون بماند. همان شبانه تصمیم گرفت كاری را بكند كه از فردای انتقال به بند عمومی‌ به ذهنش رسیده بود. بند عمومی ‌جهنم بود. همه چیز را می‌شد تحمل كرد جز آن نگاه‌های مراقب كه مثل تیغ تیز بود و می‌شكافت وقتی عبور می‌كرد از روی هر چیز. وقتی دید رئیس زندان حرفش را باور نمی‌كند به خودش گفت: «جوادی ‌یا كس دیگر، چه فرقی می‌كند؟ْ» آنجا طبقه‌ی هفتم جهنم بود. مرگ ساطوری بود بالای سر. فرود می‌آمد، اما نه آن دم كه منتظر بودی. می‌ماند همان بالا؛ آنقدر كه روزنه‌ی امیدی در تهِ دل گشوده شود. روزنه كه باز می‌شد، دیگر تمام بود. چنگ می‌زدی به هر خاشاك، شاید كه جان به در ببری. تكه تكه از تو می‌كندند. از چیزهای كوچك شروع می‌شد. می‌گفتند نماز. اعتقاد نداشتی اما رو به قبله می‌ایستادی. می‌گفتند سینه بزن. می‌زدی. می‌گفتند نوحه بخوان. می‌خواندی. می‌گفتند بیا گه بزن به سر تا پای خودت. می‌زدی. می‌گفتند لجن بپاش به سر تا پای رفقایت. می‌پاشیدی. همینطور تكه تكه از تو می‌كندند تا وقتی كه دیگر هیچ نماند از تو جز حفره‌ای تاریك و، در تهِ آن حفره، روزنه‌ی كوچكِ امید. آن وقت بدل می‌شدی به جانوری درّنده، و دندان فرو می‌بردی در گوشتِ تنِ این و آن. تمام روز می‌نشستند مثل گرگ‌های گرسنه خیره به هم. نومیدانه می‌كوشید بفهمد كه در پسِ این نقاب نگاهِ گرگ است ‌یا بره. اما، در آن سكوت سهمناك، تلاقی دو نگاه فقط صدای چكاچكِ شمشیر می‌داد. از وقتی كه شبكه‌ی مخفی درون زندان كشف شده بود، دیگر تواب بودن كافی نبود. توبه‌ات را لحظه به لحظه باید اثبات می‌كردی. هر چیزی گزارش می‌شد، به این امید كه برگه‌ای باشد برای خروج از آن جهنم. «كمال آه كشید. كمال وقتی آه ‌كشید به پنجره نگاه ‌كرد. كمال خمیازه  كشید. كمال وقتی خمیازه كشید دستش را جلوی دهن گرفت. كمال با صدای بلند خمیازه كشید. كمال وقتی خمیازه كشید پلك‌هایش را به هم فشرد. كمال پلك‌هایش را از روی خشم بهم فشرد. كمال وقتی خمیازه كشید بدنش را كش داد. كمال وقتی بدنش را كش داد دست‌هاش را از دو طرف گشود. كمال بدنش را نه مثل ‌یك زندانی، كه مثل پلنگ كش داد.»

شیر آب را بست. وقتی با لیوان چای داخل شد، پرسید «از فلیسیا چه خبر؟ْ»

مندو نگاهش كرد. دست‌هاش حلقه زد دور لیوان چای. گذاشت حرارت مطبوع آن زیر پوستش بدود. به آرامی ‌گفت: «رفته است آمریكا.»

كمال هم دست‌هاش را حلقه كرد دور لیوان. خیره شد به او: «با آرنولد؟ْ»

ـ نه. با كس دیگری!

   

 

چاه بابل 3

 

پاره‌ی سوم

پیراهنی از حماقت و دشنام


 

1

اسطوره‌‌ها‌‌‌‌، اگر نه به شكل آغازین‌‌‌‌، دست كم با جامه‌‌ی بدل هماره به حیات خود ادامه ‌‌می‌دهند. ‌‌می‌گویند كشتار‌‌ یهودیان توسط نازی‌‌ها شكل دیگری از اسطوره‌‌ی كهن «قربانی»ست كه تا به امروز به حیات خود ادامه داده است. «توماس مان» معتقد بود تعداد حركات و رفتار‌های ما بسیار معدود‌‌‌‌، وهمگی تقلیدی‌ست از الگو‌هایی ازلی كه همان اسطوره‌‌ها باشند. «ف. و. ژ.» كه برای كشف هویت شخصیت‌‌های رمانش ‌‌می‌خواست به نصحیت توماس مان عمل كند، زنگ زده بود آمده بود پیش روژه لوكنت.

همین كه وارد شدند به اتاق كار‌‌‌‌، روژه لوكنت از روی دسته‌ای كتاب كه گوشه‌‌ی سمت راست میز بود یكی را كه صفحاتش‌‌‌‌ جا به جا با كاغذهای شطرنجی نشان شده بود برداشت.

‌«ف. و. ژ.» عرق پیشانی‌‌‌‌اش را پاك كرد. پرسشی كه مدت‌‌ها زیر پوستش‌‌‌‌، از نوك بینی تا گوش‌‌ها و سرانگشتان‌‌‌‌، به همه جا نیش زده بود‌‌‌‌، سر میز نهار‌‌‌‌، بی اختیار‌‌‌‌، سر باز كرده بود‌‌‌‌، اما خوشبختانه پخش شده بود روی بشقاب‌‌ها‌‌‌‌، چنگال‌‌ها‌‌‌‌، و ظرف‌‌های غذا و همانجا هم دفن شده بود. ‌اندیشید‌‌‌: «چرا طفره ‌‌می‌رود؟‌‌ یعنی شمایل فلیسیا‌‌‌‌...»

روژه لوكنت لای كتاب را باز كرد و گفت‌‌‌: « خب شما ‌‌می‌خواستید‌‌‌‌... آه راستی‌‌‌‌، ‌این هم كتابی كه خیلی به درد شما ‌‌می‌خورد.» دست كرد و از روی میز‌‌‌‌ «ادیان و مكتب‌‌های فلسفی آسیای میانه» را برداشت و داد به او‌‌‌: «اگر منظور شما را درست فهمیده باشم ‌این همان كتابی ست كه دنبالش می‌گردید.» بعد برگشت به همان كتاب قبلی و شروع كرد به ورق زدن‌‌‌: «و اما درباره‌‌ی... بله. ابوبكر عتیق سورآبادی در باره ی‌ ناهید ‌‌می‌نویسد‌‌‌: «زنی از فرزندان نوح نام وی زهره و به پارسی ناهید‌‌‌‌.» ‌‌می‌بیند؟ ‌این خانم زیبارو هم مثل بیشتر‌ایرانیان دو نام دارد. « و آن زن را جمالی بود به غایت نیكو. عزا و عزایا را چشم بر وی افتاد و بر وی عاشق شدند. گفتند اگر ما تو را از آن شوهر جدا كنیم تن خویشتن را فدای ما كنی؟»

خب‌‌‌‌، ظاهراْ مشكل قضایی مادام ناهید طلاق بوده! عالیجنابان «عزا» و «عزایا» ‌‌یا همان ‌‌«هاروت» و «ماروت» هم ‌‌می‌بینند طرف جنس مرغوبی است وارد معامله ‌‌می‌شوند. حالا مادام ناهید از دست شوهر چه ‌‌می‌كشیده ‌‌یا چه نقشه‌ای داشته بی هیچ تأملی ‌‌می‌گوید‌‌‌: «كنم. ‌ایشان حكم به ناحق بكردند وی را از شوهر جدا كردند‌‌‌‌. وی با ایشان وعده كرد به جای خالی.» خب، در آن ‌ایام جای خالی كجا بوده؟ «هتل دوپاس» كه وجود نداشته! معلوم ‌‌می‌شود كل ماجرا در خانه‌‌ی مادام ناهید ‌‌می‌گذرد. «چون قصد وی كردند گفت ‌‌یك كار دیگر مانده است‌‌‌‌. من بت پرستم شما نیز بت را بباید پرستید تا من نیك سر و تن خود به شما تسلیم كنم.‌ ایشان گفتند معاذالله ما كی بت پرستیم؟ زن چون دانست كه دل ‌ایشان را در قبض آورده است گفت شاید كه بت نپرستید‌‌‌‌، باری خمر بخورید كه مسلمانان خمر خورند. ‌ایشان خمر بخوردند، مست شدند. آن زن خود را آراسته به ایشان نمود. ‌ایشان بتر شدند. پس قصد وی كردند. گفت ‌‌یك كار دیگر بكنید، آن مِهین نام خدای تعالی را كه ‌‌می‌دانید مرا بیاموزید. ‌ایشان در بیهوشی نام خدای تعالی را آموختند. زهره آن بگفت و به آسمان رفت و ایشان را فروگذاشت‌‌‌‌.» بعد هم‌‌‌‌، همانطور كه ‌‌می‌بینید مادام ناهید ‌این دو فرشته‌ای را كه شق‌درد گرفته‌اند دست به سر ‌‌می‌كند و ماجرا‌‌‌‌، ظاهراْ‌‌‌‌، بی‌آنكه زنایی در كار باشد به همین جا خاتمه پیدا ‌‌می‌كند تا صعود او به آسمان خالی از‌‌‌‌ هرگونه اشكالات اخلاقی باشد.

«ف‌‌‌‌. و. ژ» كه احساس ‌‌می‌كرد روژه لوكنت عبارت «شق درد» را با كمی ‌بدجنسی ادا كرده‌‌‌‌، نوك دماغش را خاراند‌‌‌‌.

روژه لوكنت كه زهرش را ریخته بود‌‌‌‌، به سرعت اضافه كرد: «اما نكته‌‌ی جالب‌‌‌‌ ‌این تكه‌‌ی آخر است‌‌‌‌. ‌‌می‌نویسد: «چون به هوش بازآمدند خویشتن را دیدند كه حكم به ناحق كرده‌‌‌‌، خمر خورده و مرد كشته و قصد حرام كرده و نام خدای تعالی از دست بداده‌‌‌‌...»

«ف. و. ژ» كه تندتند ‌‌یاداشت بر‌‌می‌داشت‌‌‌‌، دست از نوشتن كشید و گفت‌‌‌: «جالب است‌‌‌‌، پیش از ‌این ‌‌فقط می‌دانستیم كه آن دو فرشته مرتكب قتل شد‌ه اند اما نمی‌دانستیم مقتول كیست‌‌‌‌. حالا روشن ‌‌می‌شود كه مقتول مرد بوده‌‌‌‌.»

- بله‌‌‌‌، ما در آستانه‌‌ی كشف قتلی هستیم كه لابلای ‌این سطر‌ها پنهان شده است. حالا ببینیم ‌این مرد بیچاره چه كسی بوده.

- اگر «زنا»‌‌یی در كار نبوده و آن دو فرشته‌‌‌‌، به گفته‌‌ی ‌این مفسر‌‌‌‌، فقط «قصد حرام» كرد‌ه اند‌‌‌‌، ‌‌می‌توان تصور كرد كه ‌این «قصد حرام» به ‌این خاطر ناكام مانده كه شوهر بخت برگشته به موقع سر رسیده است‌‌‌‌، و ‌این دو فرشته‌‌ی مهربان هم هیچ راهی نداشته اند جز كشتن او!

 

 

  

2

 مندو‌‌‌‌، با چشمان وق‌زده‌، نگاه ‌‌می‌كرد به آرنولد كه حالا مو‌های بلند و طلایی‌‌‌‌اش پخش شده بود دور بشقاب و‌‌‌‌، مثل سگی گرسنه‌‌‌‌، ته مانده‌‌ی غذا را لیس ‌‌می‌زد و در همان حال صدای رضایتی حیوانی از گلو برون ‌‌می‌داد. فلیسیا از خنده پهن شده بود روی زمین‌‌‌‌. كمال، همینطور كه آرنولد را ‌‌می‌پایید‌‌‌‌، از گوشه‌‌ی چشم نگاهی به مندو كرد. مندو كاسه‌‌ی خورشت فسنجان را كه دیگر چیزی ته‌‌‌‌اش باقی نمانده بود به طرف آرنولد دراز كرد‌‌‌: «‌اینجا هم كمی‌هست‌‌‌‌.»

آرنولد با زبان درازش ‌‌یكی دو بار لیس زد و گفت‌‌‌: «حالا ‌‌می‌فهمم چرا فلیسیا هرشب زنگ ‌‌می‌زد و ‌‌می‌گفت دارم ‌‌می‌روم پیش مندو!»

كمال نگاهی به مندو كرد كه برندگی‌‌‌‌اش هیچ كمترنبود از چاقو. مندو به سرعت نگاهش را دزدید و گفت‌‌‌: «شما فرانسوی‌‌ها بهترین غذا‌های دنیا را دارید.»

- فرانسوی؟ فرانسوی؟!

و به بازی ‌‌یا جدی شروع كرد خندیدن‌‌‌‌.

كمال گفت‌‌‌: «از غذا‌های فرانسوی خوشتان نمی‌آید؟»

آرنولد باز شروع كرد به خندیدن و در چرخشی نیمدایره سرش را آنقدر پایین برد كه لابد حالا همه را كاملا سر و ته ‌‌می‌دید: «فرانسوی!؟ هه هه هه‌‌‌‌...فرانسوی؟» بعد سر بالا كرد و خیلی جدی گفت‌‌‌: « شرم آور است!»

مندو و كمال كه از جدیت و خشم ناگهانی آرنولد ‌‌یكه خورده بودند ساكت به او خیره شدند. سكوتِ پیش از انفجارِ فضای اتاق را‌‌‌‌، ‌اندكی بعد‌‌‌‌، شعله‌‌ی كبریت آرنولد شكست. همینطور كه دود سیگارش را رو به سقف فوت ‌‌می‌كرد گفت‌‌‌: «من آلزاسی ام!»

تا پیش از 1945‌‌‌‌، آلزاس چندین بار‌‌‌‌، طی جنگ‌‌های متعدد میان فرانسه و آلمان‌‌‌‌، دست به دست شده بود. كمال‌‌‌‌، همینطور كه دستش را دراز كرده بود روی تخت‌‌‌‌، با سینه‌‌ی برآمده و سری بالا، آرنولد را لحظه‌ای پایید‌‌‌‌. بعد، آرام گفت‌‌‌: «شما خودتان را آلمانی ‌‌می‌دانید؟»

از جایی كه مندو نشسته بود‌‌‌‌، به نظرش ‌‌می‌آمد كه دست كمال درست پشت فلیسیا قرار دارد.

آرنولد به كمال خیره شد و گفت‌‌‌: «ترجیح ‌‌می‌دادم شناسنامه ام آلمانی بود.»

مندو كه از این حرف بوی نفرت هنرمندی سرخورده از قدرناشناسی هموطنانش را استشمام ‌‌می‌كرد، حرف را چرخاند‌‌‌: «آلمانی‌‌ها چطور؟ غذا‌هاشان به خوبی و تنوع غذاهای فرانسوی‌‌ها هست؟»

آرنولد كمر صاف كرد؛ طوری كه انگار نشسته است پشت طبل‌‌‌: «آلمانی‌‌ها؟»

بعد‌‌‌‌، به حالت طبالی كه ریتمی ‌كسالت بار را ‌‌می‌نوازد‌‌‌‌، شروع كرد به حركت دادن دست ها‌‌‌‌، وخمیازه كشان گفت‌‌‌:

« سوسیس سیب

سیب

سیب

سوسیس سیب.

سیب سوسیس‌‌‌‌،

سوسیس سوسیس‌‌‌‌.

سوسیس سیب‌‌‌‌.

پوم!

پوم پوم!

مندو كه، به محض دیدن آرنولد‌‌‌‌، به فلیسیا گفته بود‌‌‌: «عجب شریك زندگی خوش سیمایی داری» و بازتاب‌ این ستایش را به صورت رضایتی عمیق در چهره‌‌ی آرنولد‌‌‌‌، و به شكل ستایشی متقابل در چهره‌‌ی فلیسیا دیده بود‌‌‌‌، حالا همینطور كه ظرف‌‌ها را ‌‌می‌برد به آشپزخانه‌‌‌‌، رو كرد به فلیسیا و گفت‌‌‌: «با چنین مردی هرگز نباید احساس ملال كنی‌‌‌‌.»

فلیسیا هم چیز‌های را برداشت و پشت سر او راه افتاد‌‌‌‌. همین كه آستینش را بالا زد تا ظرف‌‌ها را بشوید‌‌‌‌، مندو از پشت بغلش كرد‌‌‌‌. « كاش ‌‌می‌شد! همین حالا‌‌‌‌.» همین كه‌ این فكر از خاطرش گذشت احساس كرد گِلِ او را با بدبختی ‌سرشته‌اند‌. گردن او را بوسید و گفت‌‌‌: «خودم ‌‌می‌شویم‌‌‌‌. تو لطف كن و دسر را ببر.»

فلیسیا نگاهش كرد‌‌‌‌. چشمانش ‌‌می‌خندید. ظرف توت فرنگی را برداشت و به اتاق رفت.

مندو با خودگفت‌‌‌: « تو آدم نمی‌شوی!»

مایع ظرفشویی را ریخت روی ابر، و شروع كرد به شتسن بشقاب‌‌ها‌‌‌‌، اما حواسش جای دیگری بود. « قرمساق‌‌‌‌، دیوث، پفیوز، زن قحبه‌‌‌‌، قورم دنگ‌‌‌‌، قورومپوف...» تمام دیشب‌‌‌‌، از صدای جیر جیر تشك فنری خوابش نبرده بود. از خودش ‌‌می‌پرسید‌‌‌: «حالا من كی هستم؟» توی كله‌‌‌‌اش كرده بودند كه وقتی مردی داخل ‌‌می‌شود به حریم‌‌ یك زوج‌‌‌‌، ناگهان همه چیز تغییر ‌‌می‌كند‌‌‌‌. مرد ‌‌می‌شود «زن باز قهار»‌‌‌‌، زن ‌‌می‌شود «جنده» و همسرش ‌‌هم می‌شود « دیوث»؛ تاره دو تا شاخ هم روی سرش سبز ‌‌می‌شود‌‌‌‌. در تمام ‌این مدت، هر بار كه فلیسیا آمده بود‌‌‌‌، زنگ زده بود به آرنولد: «من پیش مندو هستم. اگر حالش نبود شب همینجا ‌‌می‌مانم.» شب قبل‌‌‌‌، وقت خواب كه رسید‌‌‌‌، مندو روی تشك چرب و خاك آلود تختی كه گوشه‌‌ی اتاق ‌‌‌‌آشپزخانه بود ملافه‌‌ی تمیزی كشید. دلش خوش بود كه حالا‌‌‌‌، با سپردن اتاق‌‌‌‌آشپزخانه به آن‌ها‌‌‌‌، آرنولد خیال خواهد كرد تمام شب‌‌هایی كه فلیسیا پیش او مانده در همین اتاق خوابیده‌‌‌‌. صبح‌‌‌‌، از خواب كه بلند شد، دید فلیسیا تنهاست. گفت آرنولد كجاست؟ گفت رفته است داروخانه چیزی برای من بگیرد. نشست به صبحانه‌‌‌‌. همینطور گپ ‌‌می‌زدند كه انگشتی به در خورد. در را كه باز كرد آرنولد، شرمنده‌‌‌‌، خودش را پس كشید و گفت‌‌‌:« ‌‌می‌توانم بیایم تو؟... مزاحم شما نیستم؟» حالا... همینطور كه بشقاب‌‌ها را كف مال میكرد، حالت آرنولد پیش چشمش بود كه وقتی ‌‌می‌گفت «شما» انگشتش را طوری حركت داده بود كه ‌‌یعنی « تو و او‌‌‌‌.» از خودش ‌‌می‌پرسید‌‌‌: «حالا من كدام هستم؟ زن باز؟ ‌‌یا قرمساقِ ابلهی كه اتاقش را سپرده است به ‌‌یكی تا فلیسیای عزیزش را بگاید؟»

دید ‌‌یك ساعت است دارد بشقاب‌‌ها را ‌‌می‌مالد. ‌‌یادش افتاد به حرف دیشب نادر و خنده‌‌‌‌اش گرفت. ‌‌می‌گفت‌‌‌: «مگر توی ‌این بشقاب‌‌ها رید‌ه‌اند كه ‌اینقدر ‌‌می‌شوریشان؟»

وقتی برگشت به اتاق، فضا عوض شده بود. آن توده‌‌ی‌‌ یخ كه‌‌‌‌، در ابتدای مجلس‌‌‌‌، گفتگو‌‌ها را در میانه‌‌ی راه منجمد ‌‌می‌كرد، ذوب شده بود و حرف‌‌ها به نر‌‌می ‌جویباری بهاری پیش ‌‌می‌رفت.

كمال گفت‌‌‌: «‌‌یك روز باید بیایید به كارگاه من. مایلم از هردوی شما شمایلی بكشم.»

سر مندو به رعشه‌ای پنهان لرزید.

آرنولد گفت‌‌‌: «فردا عصر دارم بر‌‌می‌گردم به مولوز. باشد تا بعد كه اسباب و اثاثیه را آرودیم و مستقر شدیم‌‌‌‌.»

كمال رو كرد به مندو‌‌‌: «چقدر‌این توت فرنگی‌‌ها را خوشمزه درست كرده‌ای؟»

- رازش را از فلیسیا باید پرسید‌‌‌‌.‌این ‌‌یكی را او عمل آورده‌‌‌‌.

كمال رو كرد به فلیسیا‌‌‌:« ‌می‌شود ما هم رازش را بدانیم؟ قول ‌‌می‌دهم شمایل تان را بهتر از بقیه بكشم.»

فلیسیا گفت‌‌‌: «مگر بقیه را چطور ‌‌می‌كشید؟»

آرنولد كه ساكت ‌نمی‌توانست نشست‌‌‌‌، فرصت را غنیمت شمرد و، مثل اسلاید‌‌‌‌، ‌‌یكی پس از دیگری چهره های مختلفی را به نمایش گذاشت‌‌‌:‌‌ یكی كه تمام صورتش لپ بود و چشم‌‌ها دو نقطه‌‌ی ریزِ نزدیك به هم.‌‌ یكی كه از دار آویخته باشندش؛ با چشمان وق زده و زبانی بیرون جهیده از حلق‌‌‌‌.‌‌یكی كه چشمانش چپ بود و لبخند ابلهانه‌ای می زد.

میان صدای ریسه و خنده‌‌‌‌، مندو و كمال خیره شدند به هم!

 

 

3

 «دوشنبه چهاردهم‌‌‌: بعد از طی هفت فرسنگ راه‌‌‌‌، به اتفاق « آبخوف» و سایرین، روانه‌‌ی الكد شدیم‌‌‌‌. در عرض راه جنگل بسیاری دارد، و راه باریكی است كه عرصه بر مترددین تنگ است‌‌‌‌. بعد از گذشتن از جنگل‌‌‌‌ و رودخانه كه آب آن تا زیر تكلتوی اسب ‌‌می‌آید، وارد الكد شدیم. «ارسین بیك» (موری طایفه‌‌ی بزچلو و درمورچی حسنلو) نیز وارد و در مقام خدمتگزاری برآمده بود. حسب‌الفرموده‌‌ی صاحب‌ایلچی ‌‌یك طاقه شال كوشنج و ‌‌یك ثوب قلمكار به رسم تعارف به او داده شد.

چون ‌‌یوم بعد وارد تفلیس ‌‌می‌شدیم ‌این روز عصر قدغن نموده فیلان را زینت كرده و تخت و اسباب روی آن‌ها گذاشتند و اسبان هدایا را جل و اسباب زده‌‌‌‌، زینت كلی نموده‌‌‌‌، قدری از شب گذشته آن‌ها را با جمعی مستحفظ روانه‌‌‌‌، و خود نیز طلوع فجر از آنجا حركت و روانه‌‌ی تفلیس شدند.»

 

 

 

4

 ساعت پنج و نیم بعدازظهر بود و فلیسیا هنوز پیدایش نشده بود. «ظاهراْ ‌‌یكی دو ساعت بیشتر طول نمی‌كشد.» قرارش با كمال ساعت دو بود و، ب ‌این حساب‌‌‌‌، باید حدود چهار بر‌‌می‌گشت. و حالا، همین ‌‌یك ساعت ونیم تأخیر كافی بود تا مندو را وادارد مثل ببری گرفتار از‌این سو به آن سوی اتاق برود و برگردد. اتاق دوازده متر بیشتر نبود و حالا با هر رفت وبرگشت‌‌‌‌، چیزی هراسناك ذره ذره از اعماق جانش بالا ‌‌می‌آمد؛ سمی‌ مهملك كه از كف پا شروع كرده بود و به طرف قلب پیش ‌‌می‌رفت. پنجره را گشود و به خیابان سرك كشید. پیرزنی به دنبال سگش كشیده ‌‌می‌شد. دورتر‌‌‌‌، نزدیك میدان ناسیون‌‌‌‌، زنی سیاهپوست نشسته بود روی آسفالت پیاده رو و دامن قرمز گلدارش مثل چتری دور تا دورِ پا‌هایش پهن شده بود. مایعی كه از زیر دامن نشت ‌‌می‌كرد به بیرون‌‌‌‌، هر دم به شكل نقشه‌‌ی كشوری در ‌‌می‌آمد. وقتی دامن گلدار‌‌‌‌، با حركتی از سر رضایت‌‌‌‌، سبك برخاست و راه افتاد‌‌‌‌ لكه‌‌ی خیس‌‌‌‌، سرانجام‌‌‌‌، شكل ثابتی به خود گرفت؛ نقشه‌‌ی كشوری كه به چشم مندو ‌‌‌‌آشنا  ‌‌می‌آمد. آفتابی كه ناگهان از پس ابر بیرون آمده بود درست از وسط نقشه‌‌ی ‌ایران تیغ زد. چشمش را مالید و نگاهش را به آن سوی میدان برد. سرین برجسته‌‌ی برنزی زن وسط میدان از دور پیدا بود. با نفرت تف كرد به زمین‌‌‌: «بی شرف! اقلا" صبر نكرد تا آرنولد برگردد!» پنجره را بست. نشست لبه‌‌ی تخت‌‌‌‌، و سر را‌‌‌‌، مثل چیزی بی‌مصرف كه نمی‌دانست با آن چه باید كرد، گرفت میان دست‌‌ها. «سیصد و هشتاد و یك نفر را فرستاده است جلوی جوخه! آنهم نه با نقاب! سرش را بالا گرفته و راه افتاده است جلوی صف دراز دستگیر شدگان؛ تك به تك‌‌‌‌، با انگشت نشان داده‌‌‌: «‌این! ‌این!‌این!» حالا به من رحم خواهد كرد؟ « بنشینید آنجا روی چهار پایه‌‌‌‌. ‌‌می‌خواهم شمارا ابدی كنم‌‌‌‌. ‌این لباس تان هم زیاد مناسب نیست‌‌‌‌. درش بیاورید و آن ردای سیاهی را كه آنجاست بپوشید‌‌‌‌. نه‌‌‌‌،‌این طرفش را بگذارید همان طور بماند. ‌‌می‌خواهم كمی ‌از شانه‌‌ی راست پیدا باشد. انگار از مرمر تراشید‌ه‌اند‌، جان ‌‌می‌دهد برای نقاشی. آن سینه‌بند هم سفیدی‌‌‌‌اش توی ذوق ‌‌می‌زند‌‌‌‌، بهتر است بازش كنید. برای زن‌‌ها خط انحنای سینه گویاتر از هر عضو دیگر بدن است؛ حتا چشم‌‌‌‌.»

شاید گناه از خودش بود. بود؟ روزی  كمال گفته بود‌‌‌: «حتم دارم میان تو و فلیسیا چیزی هست» سیگارش را تكانده بود توی زیرسیگاری و نگاهش را از مشتریان كافه برگرفته بود‌‌‌: «چه چیزی؟ صاحب دارد. صاحبش را هم كه دیدی!»

- آنطور كه او نگاهت ‌‌می‌كرد حتم دارم عاشق توست.

- بیخود حرف در نیاور. ‌‌می‌خواهند باهم ازدواج كنند.

- برای قاتلی مثل تو چه فرقی ‌‌می‌كند؟

- نه عزیز من‌‌‌‌، ما باهم فقط دوستیم.

گناه از خودش نبود كه به او كارت سفید داده بود؟ همانوقت كه كمال گفته بود «چه قدر‌این دختر خوشگل است» نباید ‌‌می‌فهمید كه گلویش گیر كرده؟ همانوقت كه پیشنهاد كرده بود شمایلش را بكشد نباید ‌‌می‌فهمید كه دارد زمینه را مهیا ‌‌می‌كند تا اگر میان آن‌ها چیزی نیست‌‌‌‌، مفت از دستش ندهد؟ تازه‌‌‌‌، كدام نگاه؟ او كه‌‌ یادش نمی‌آمد طور خاصی به هم نگاه كرده باشند. آن هم در حضور آرنولد! پس داشته اتمام حجت ‌‌می‌كرده! و او چه باید ‌‌می‌گفت؟ و مگر خودش عین همین پرسش‌‌ها را از نادر نكرده بود؟ آن هم درست به همین نیت؟ نكند‌‌‌‌، ‌این بار‌‌‌‌، خرابی حال نادر نه از دست آن لور كه از او بود؟

شب قبل‌‌‌‌، وقتی فلیسیا گفت كه فردا قرار است برود پیش كمال تا شمایل را بكشد‌‌‌‌، هرچه ‌‌می‌شد كرد كرده بود: «حواست باشد! شمایل بهانه است.»

- توكه مرا ‌‌می‌شناسی‌‌‌‌. اگر نخواهم‌‌‌‌، فلك هم نمی‌تواند دست به من بزند.»

- بله‌‌‌‌، ولی او را هم ‌‌می‌شناسم. چه كسی از كشیده شدن شمایلش خوشحال نمی‌شود؟ همه ‌‌می‌روند. اما بعد كه نشستند روی آن چهار پایه احساس ‌‌می‌كنند زیر دستگاهی قرار گرفته‌اند كه همه‌‌ی دل و روده شان را نشان ‌‌می‌دهد. و او به ‌این احساس آدم هی دامن ‌‌می‌زند؛ آنقدر كه از برهنگی خویش بیزار شود؛ آنقدر كه احساس كند همه‌ی جنبه‌‌ها‌‌ی ناخوشایند روح و جسمش ریخته شده است روی دایره‌‌‌‌. آن وقت است كه اگر قلم مو را زمین بگذارد و بیاید دستی بكشد به مو‌های قربانی‌‌‌‌، خوشگل تر‌‌ین زنان عالم هم باشد‌‌‌‌، از شادی پر درمی‌آورد‌‌‌‌. هیچ چیز به اندازه‌‌ی بخشیدن اعتماد به نفس‌‌‌‌، دیگری را سپاسگزار نمی‌كند!

- عجب خرده شیشه‌ای دارد!

- خب هركس راه و روشی دارد. راه و روش او ‌اینطوری ست‌‌‌‌. گیریم كمی ‌پیچیده تر از دیگران.

یك ربع به شش بود كه فلیسیا پیدایش شد؛ پوشیده در همان بافتنیِ زردِ خوش رنگی كه مندو بسیار دوست ‌‌می‌داشت.

- خب؟ راضی بودی از شمایل ات؟

- تمام نشد. گفت‌‌ یك روز دیگر هم باید بروم.

چیزی در درون او فرو ریخت؛ سنگی در تاریكی تالابی‌‌‌‌. رعشه‌ای را كه در گردنش بود همانجا‌‌‌‌، لابه‌لای عصب و عضله‌‌‌‌، مخفی كرد. با لحنی شوخ و بی اعتنا گفت‌‌‌: « لختت نكرد؟»

بافتنی زرد رنگش را نشان داد: «گفت، ‌این رنگش مناسب نیست. درش بیاور و آن ردای سیاه را بپوش‌‌‌‌. خیال ‌‌می‌كرد با كی طرف است؛ من هم به سرعت درش آوردم و آن ردا را پوشیدم.»

بعد شروع كرد به خندیدن‌‌‌: «همه‌‌ی شگرد‌هایش را نقش بر آب كردم‌‌‌‌. تمام مدت حرف ‌‌می‌زدم‌‌‌‌. حسابی كلافه شده بود.»

او را بغل كرد‌‌‌: «تمام مدت حرف ‌‌می‌زدم!» گردنش را بوسید اما ذهنش جای دیگری پرپر ‌‌می‌زد؛ ورطه‌‌ی تاریكی پُر از شیشه‌‌های نوك تیز؛ برآمده از زمین و از هرجا! 

 

 

5

 «شنبه دوازدهم: صبح‌‌‌‌، از آن منزل حركت و «شف» نیز به عزم مشایعت تا بسیاری راه همراه بود. از هر مقوله صحبت ‌‌می‌داشت. از جمله مذكور نمود كه خلق روس هر اوقات كه به سفر ‌‌می‌روند و اولاد ندارند در حین معاودت سه نفر، چهار نفر، اولاد از برای آن‌ها بهم رسیده‌‌‌‌، از زن خود تحقیق ‌‌می‌كنند كه ‌این اولاد از كجا بهم رسیده‌‌‌‌، زنان آنها جواب ‌‌می‌گویند كه در فلان شب خواب دیدیم كه شما با ما مقاربت كردید حامله شدیم و ‌این فرزند بهم رسیده‌‌‌‌. شوهر ‌ایشان به همین نهج متقاعد شده آن اطفال را طفل خود ‌‌می‌داند و نزد ‌ایشان هم به هیچ وجه قبحی ندارد. من از این سخنان شف بسیار حیرت كردم. صاحبی‌ایلچی فرمودند كه در فرنگستان و روس از ‌این مقوله امورات بسیار است و حیرت ندارد.» 

 

 

6

- پیراهنت را دربیاور.

- نكند ‌‌می‌خواهی ترتیب مرا هم بدهی؟

خندبد و پالت و قلم مو را برداشت‌‌‌: «ترتیب تو یكی را قبلاْ خدا داده است‌‌‌‌.»

مندو پیراهنش را درآورد. ‌‌یادش آمد به شمایلی كه پیش از انقلاب «ادواردو نارانخو» از «فرح پهلوی» كشیده بود: در میانه‌‌ی میدان تاریخی «عالی قاپو»‌‌‌‌، بالا تنه‌‌ی فرح‌‌‌‌، از آبی كه تمام میدان را فراگرفته بود بیرون بود. نوعی مونالیزا‌‌‌‌. همان رمز و راز را داشت‌‌‌‌. روشن نبود كه از اعماق آب سر برمی‌آورد ‌‌یا دارد فرو ‌‌می‌رود در آب. فردای پیروزی انقلاب، وقتی جر خورده‌‌ی این تابلو را در «فرهنگسرای نیاوران» دید، برایش روشن شد كه فرح داشته غرق ‌‌می‌شده‌‌‌‌. به خودش گفته بود: «‌‌یعنی‌این نقاش اسپانیایی وقوع توفان را پیشگویی كرده بود؟»

- صورتت را لطفا" رو به من بگیر.

- ‌‌می‌خواهی مرا درحال غرق شدن بكشی ‌‌یا برآمدن از آب؟

- ‌‌می‌خواهم تو را درحال شنا بكشم.

مندو نگاهی‌انداخت به قوطی‌‌های رنگ‌‌‌‌، قلم مو‌های جورواجور و تابلو‌های تمام‌‌ یا نیمه تما‌‌می ‌كه از سر وكول هم بالا رفته‌‌‌‌، حالت شلوغ و درهم‌ریخته‌ای به آنجا ‌‌می‌دادند. گفت‌‌‌: «وسطِ‌ اینهمه آت و‌‌‌‌آشغال!»

- اختیار دارید قربان!

از شرم قرمز شد‌‌‌: « منظورم به تابلو‌ها نبود.»

- صورتت را لطفاْ برنگردان‌‌‌‌.

دست خودش نبود‌‌‌‌. از لحظه‌‌ی ورود مدام ‌این طرف و آن طرف را نگاه ‌‌می‌كرد. تشك كهنه‌ای كه پشت سرش‌‌‌‌، روی زمین پهن بود و از همان لحظه‌‌ی ورود توجه‌‌‌‌اش را جلب كرده بود آنقدر نو نوار نبود كه تصور كند فلیسیا كه آنهمه به تمیزی اهمیت ‌‌می‌داد روی آن درازكشیده باشد. بعدهم‌‌‌‌، به بهانه‌‌ی شاشیدن‌‌‌‌، رفته بود به دستشویی تا ببیند آنجا تا چه حد ‌‌می‌تواند مكان مناسبی باشد برای چیزی كه از چند روز پیش خار شده بود و ‌‌می‌خلید در گم گوشه‌‌های روحش. پیش از ‌این‌‌‌‌، ‌‌یكی دو بار كمال پیشنهاد كرده بود بیاید تا از او شمایلی بكشد وهربار مندو پشت گوش ‌انداخته بود. اما حالا كه فلیسیا را كشانده بود به كارگاهش‌‌‌‌، پیشنهاد دوباره ی او را با اشتیاق پذیرفت. رسیده و نرسیده کمال پسشنهاد كرده بود بروند كافه‌ی روبرو و، پیش از شروع كار، قهوه‌ای بنوشند. مندو كه كنجكاو بود هرچه زودتر شمایل فلیسیا را ببیند، با بی‌میلی پذیرفته بود‌‌‌‌. صحنه بی‌شباهت به صحنه‌ای نبود كه راسكولینكف ‌‌می‌رود به دیدار رئیس پلیس‌‌‌‌. هر دو از در و دیوار حرف ‌‌می‌زنند، راسكولینكف به ‌این نیت كه بداند ‌آیا او به راز جنایتش پی برده‌‌‌‌، و رئیس پلیس به ‌این نیت كه بداند آیا راسكولینكف متوجه‌‌ی سوء‌ظنش به او شده ‌‌یا نه. وقتی فنجان‌‌های قهوه روی میز قرارگرفت، مندو گفت‌‌‌: «از شمایل فلیسیا راضی هستی؟»

- هنوز تمام نشده‌‌‌‌.

- پس چرا مرا كشاندی ‌اینهمه راه؟ تو كه ‌‌می‌گفتی ‌‌یك ساعته تمام ‌‌می‌كنی‌‌‌‌.

- نگران نباش‌‌‌‌،‌‌ یك ساعته تمامش ‌‌می‌كنم‌‌‌‌. قرار داری؟

با خشم گفت‌‌‌: «بله قراردارم!»

- با فلیسیا؟

- باز شروع كردی؟

- بدجور عاشق توست.

چه باید ‌‌می‌گفت؟ هر پاسخی بلاهت محض بود. نگاه كرد به مشتری‌‌های كافه كه زیر تابش آفتاب وارفته بودند.

كمال گفت‌‌‌: «آن طور كه او از تو حرف ‌‌می‌زد شك ندارم كه عاشق توست.»

- او عاشق آرنولد است‌‌‌‌.

- تمام مدت ‌‌یكسره از تو حرف ‌‌می‌زد.

- پیش من هم تمام مدت ‌‌یكسره از آرنولد حرف ‌‌می‌زند.

- ‌‌می‌خواهد تو را برانگیزد. خیلی باهوش است!

در سكوت نگاهش كرد. ‌‌می‌خواست چیزی بگوید. نگفت. كمال هم‌‌‌‌، انگار فهمید حرف ناجوری زده است‌‌‌‌، سكوت كرد. بعد كه آمدند به  كارگاه‌‌‌‌، مندو خواست شمایل فلیسیا را ببیند. گفت بگذار تمام شود، بعداْ. و بلافاصله چندتایی از كار‌های تازه‌‌‌‌اش را نشانش داد. ‌‌یكی دوتایی مرد بودند، باقی همه زن، اغلب هم برهنه.

- لطفاْ سرت را برنگردان.

- خسته شدم‌‌‌‌. خیلی دیگر مانده؟

-  چند دقیقه‌‌ی دیگر تمام ‌‌می‌شود.

- ‌‌می‌توانم سیگاری بكشم؟

- اگر وضعیتت را تغییر ندهی ‌‌‌‌اشكالی ندارد.

بعد قلم مو را به دست دیگرش داد، از گوشه‌ای زیرسیگاری را برداشت‌‌‌‌، و روی چهارپایه‌ای كنار دست مندو نهاد.

ستون روشن نور اریبی كه از شیشه‌‌ی سقف ‌‌می‌تابید لكه‌ا‌‌ی زرد رنگ را دوانده بود روی حاشیه‌‌ی تابلو‌‌هایی كه پشت و رو به دیوار تكیه داشتند. «لابد آنجاست‌‌‌‌. چه شكلی است؟ حتماْ برهنه كشیده‌‌‌‌. پشتت نمی‌سوزد؟ از تابش آفتاب؟»

وقتی ته سیگارش را در زیرسیگاری له ‌‌می‌كرد، كمال ‌‌یكی دو قدم عقب رفت و همینطور كه پلك‌‌ها را به هم نزدیك ‌‌می‌كرد خیره شد به بوم. لحظه‌ای بعد جلو آمد و به نر‌‌می ‌قلم‌مو را روی بوم خواب داد: «ابدی ات كردم! حالا اگر دلت خواست ‌‌می‌توانی بیایی تماشا كنی.»

راست گفته بود.‌‌ یك ساعت بیشتر كار نبرده بود. برخاست و همینطور كه به طرف بوم ‌‌می‌رفت پرسید: «واقعاْ تمام شد؟»

- تمام شد‌‌‌‌، اما‌‌ یك روز دیگر هم باید بیایی! هنوز كمی ‌كار دارد.

 

 

 

7

 كلید اتاق شماره‌‌ی پنجاه وهقت را از تابلوی شماره داری كه پشت سرش بود برداشت و داد به مرد آمریكایی پیری كه دختر جوانی را بلند كرده بود.

دختر‌‌‌‌، دست در بازوی مرد آمریكایی‌‌‌‌، از پله‌‌ها بالا ‌‌می‌رفت. نادر لم داده بود روی مبل؛ خیره به كپل‌‌های برانگیزنده‌‌ی دختر كه در لباس ساتن ارغوانی، به انحنایی اغواگر‌‌‌‌، از‌این سو به آن سو ‌‌می‌لغزید‌‌‌‌.

مندو دوباره نشست پشت پیشخوان؛ خیره به نادر. گفت‌‌‌: «حالا ‌‌می‌خواهی چكار كنی؟»

نادر نگاه كرد به پرده‌‌ی مخمل مشكی پنجره‌‌‌‌. تكه‌ای نخِ سپید از زیر لبه‌‌ی چین دار پرده بیرون زده بود. تمایل غریبی داشت برود و سر نخ را كه گره فكلی خورده بود بگیرد و بكشد. گفت‌‌‌: «بر‌‌می‌گردم!»

- سه تا بچه؟...

- به من چه مربوط است؟ خود خواهر جنده‌‌‌‌اش بزرگشان كند!

مندو سكوت كرد. بن بست زندگی او را ‌‌می‌شناخت‌‌‌‌. باید ‌‌می‌گذاشت حرفش را بزند تا كمی ‌سبك بشود.

نادر دوباره خیره شد به نخ پرده‌‌‌: «سالی ‌‌یك بار كس زنمان ‌‌می‌گذاریم‌‌‌‌، عدل همان شب هم حامله ‌‌می‌شود!»

- باید هر طوری شده مجبورش كنی بچه را بیندازد.

- اگر قبول ‌‌می‌كرد كه من حالا سه تا توله‌‌ی قد و نیم قد نداشتم!

سكوتی سنگین برقرارشد. دوباره خیره شد به نخ سپید پرده‌‌‌: «ریدم به ‌این شانس‌‌‌‌. از آن خراب شده بلند شدیم آمدیم ‌اینحا زن فرنگی گرفتیم كه ‌این حرف‌‌ها نباشد، از شانس گُه ما كاتولیك تر از پاپ از كار درآمد!

- تهدیش كن به طلاق! برای كاتولیك‌‌ها‌ این بدتر از آن ‌‌یكی‌ست.

- طلاق بگیرم بچه‌‌ها را ‌‌می‌دهند دست زنه‌‌‌‌، آنوقت باید همه‌ی بدبختی‌‌های ازدواج را داشته باشم غیر از مزایایش؛ خانم پولش را از من بگیرد اما عشقش را برود با‌‌ یكی دیگر بكند! 

- عرضه‌‌‌‌اش را ندارد. با‌ آنهمه گُه كاری كه تو كرده‌ای هر زن دیگری جای او بود تا به حال صد بار به‌ات خیانت كرده بود. او عاشق توست.

نادر به او خیره شد. چیزی از جنس درد و خشم و اعتراض زیر پوست گلو و رگ‌‌ها‌‌ی گردنش آماس كرده بود.

تلفن زنگ زد. مندو گوشی را برداشت و به انگلیسی گفت‌‌‌: «بفرمایید... بله‌‌‌‌... متاسفانه نداریم‌‌‌‌... بله‌‌‌‌، ولی خالی است‌‌‌‌.» گوشی را گذاشت و گفت‌‌‌: «بخت ما اگر بخت بود، حوض ‌این حمام قدِ آن درخت بود.»

نادر به حالت پرسش نگاهش كرد.

مندو گفت‌‌‌: «اسمش نگهبانی شب هتل است‌‌‌‌، ولی در عمل كارمان شده است پا‌اندازی.»

- كاپوت ‌‌می‌خواست؟

تلخ خندی زد و سرش را تكان داد.

نادر از  كیفش كاپوتی را بیرون آورد و‌ انداخت روی پیشخوان‌‌‌: «بگذار حالشان را بكنند‌‌‌‌، بیچاره‌‌ها.»

- همین روز‌هاست كه بایستم ‌اینجا و ژتون بفروشم! از شانس گه ما‌ اینجا هم كم كم دارد تبدیل ‌‌می‌شود به «هتل دوپاس»!

- چشمت كور! خدا نمی‌داند صدا را به كی بدهد. من جای تو بودم حالا توی قصر زندگی ‌‌می‌كردم.

مندو كاپوت را برداشت، از پشت پیشخوان بیرون آمد، و پله‌‌های پوشیده از فرش قرمز را یكی‌‌یكی بالا رفت. نادر از پشت سر نگاهش ‌‌می‌كرد. پیرمردی درهم شكسته و ویران بود. وقتی در پاگرد پله‌‌ها چرخید تا به طبقه‌‌ی بالا برود، درخشش خیسی كه پای چشمش بود از دید نادر پنهان نماند.

 

 

8

«در بین راه، «پارسیدن» نام روس با جمعی بزرگان و كدخدایان به استقبال آمدند. صاحبی‌ایلچی بر در چادر توقف‌‌‌‌، با جمعی از بزرگان آن‌ها نهار صرف نمودند.

چون فیل‌‌های هدایا همراه بود و ا‌هالی آنجا ندیده بودند، جمع كثیری از زنان روس و ارمنی و گرجی كه بسیاری از آن‌ها سر برهنه بودند و گیس‌‌ها را بالای سر بسته بودند و لباس فرنگی پوشیده‌‌‌‌، سینه و پستان آن‌ها نمایان بود، بر سر فیلان جمع شده از زیر شكم فیل آمد و شد ‌‌می‌كردند كه از این جهت حمل بردارند و آبستن بشوند. غریب‌تر ‌اینكه مردان آن‌ها نیز همین طریق ‌‌می‌نمودند و دست بر اعضای فیل مالیده به سروصورت خود ‌‌می‌كشیدند و ‌‌می‌گفتند كه البته حال از ما اولاد بهم خواهد رسید. احتمال دارد كه آن شب در آن مكان چندین هزار مرد با زن‌‌‌‌، به جهت بهم رسیدن اولاد‌‌‌‌، مقاربت كرده باشند.»

 

 

9

حسادت ویرانگرترین نیروی درون آد‌‌می‌است. اگر در موضع اقتدار باشی آن را كه هدفِ حسادتِ توست تبعید ‌‌می‌كنی‌‌‌‌، اگر شده به جهنم‌‌‌‌. و اگر در موضع ضعف باشی‌‌‌‌، خود را از خویشتن تبعید ‌‌می‌كنی‌‌‌‌. از ‌اینجا تا قتل راهی‌ست چندان كوتاه كه با چشمان بسته خواهی رفت.

 وقتی نشست روی چهارپایه‌‌‌‌، چندان درهم شكسته و ویران بود كه اگر به جای كمال ادواردو نارانخو شمایل او را ‌‌می‌كشید، نه در حال فرو رفتن، كه به صورت مغروقی هزار ساله ‌‌می‌كشید. بی هیچ رمز و راز؛ با چشمانی وق زده‌‌‌‌، تنی پوشیده از صدف‌‌‌‌، و پایی بسته با زنجیر به لنگرِ كشتی‌‌یی فرونشسته به اعماق‌‌‌‌.

- لطفا سرت را برنگردان.

سیگارش را تكاند توی زیرسیگاری‌‌یی كه روی چهار پایه‌ای كنار دستش بود!

- امروز سر حال به نظر نمی‌رسی.

- كمی‌خسته ام.

خسته؟ تبعید از خود! روز قبل‌‌‌‌، چشمش را كه باز كرده بود نگاهی به ساعتش ‌انداخته بود. یك بعدازظهربود.‌‌ یادش آمد كه فلیسیا باید در كارگاه كمال باشد. گفته بود«در فاصله‌‌ی نهار ‌‌می‌روم تا بقیه‌‌ی كار شمایل را تمام كند.»‌‌‌‌. مقداری غذا از شب پیش مانده بود، گرم كرد اما دهنش باز نمی‌شد. راه رفت. از ‌این سر اتاق به آن سر‌‌‌‌. تشكی كه نه تمیز بود نه نو نوار، پهن شد. رویش ملافه‌‌ی تمیزی افتاد. بعد فلیسیا دراز كشید روی تشك. «‌این بدن انگار از توی تابلو‌‌های بوتیچلی بیرون آمده است. پا‌ها را كمی...» به سرعت لباس پوشید. اگر به شتاب ‌‌می‌رفت‌‌‌‌، ‌‌می‌توانست سر ساعت دو آنجا باشد. مترو كندتر از همیشه حركت ‌‌می‌كرد. وقتی ذهن تندتر از همیشه كار بكند مترو حتا ‌‌می‌تواند متوقف بشود. به كوچه‌‌ی «مون كلم» كه رسید مردد شد. از همان مسیری كه آمده بود برگشت. سر خیابان «كوردونه» وارد باجه‌‌ی تلفن شد‌‌‌‌. هیچكس گوشی را برنمی‌داشت‌‌‌‌. «خب‌‌‌‌، فلیسیا باید ساعت دو سر كارش باشد، كمال چه؟ او كه معمولا تمام روز در كارگاه ‌‌می‌ماند!» كمال خزید به آغوش فلیسیا‌‌‌‌. مندو به سرعت از باجه بیرون دوید. وارد كوچه‌‌ی «كورودنه» شد. از در ورودی گذشت و تا طبقه‌ی پنجم را نه با پا‌ها كه با تاپ تاپِ هراسناكِ قلبش رفت. به راهرو دست راست كه پیچید، نوك پا پیش رفت. نفس نكشید‌‌‌‌. نفس نكشید. گوش‌‌هاش آنقدر كش آمد كه سكوت سوت زد در پرده‌‌ی سماخ‌‌‌‌. نمی‌فهمید. ناله‌‌های شهوانی كه نه‌‌‌‌، صدای كشیدن سیگار هم نمی‌آمد؛ نه حتا صدای حضور انسانی. صبر كرد. صبركرد. سكوتِ غیابِ انسانی را كه شنید‌‌‌‌، به همان آهستگی كه آمده بود پس كشید. وقتی پایش را روی پله‌‌ی اول گذاشت تا پائین برود، فكری به خاطرش رسید. با قدم‌‌هایی محكم برگشت. مقابل كارگاه كه رسید آرام و مطمئن در زد. «‌‌می‌گویم از ‌اینجا رد ‌‌می‌شدم. گفتم سری بزنم.» پاسخی نیامد. گوش خواباند. حتا اگر مرده‌ای در اتاق بود حضورش حس ‌‌می‌شد. اما از حضور كمال و فلیسیا خیری نبود. برگشت‌‌‌‌. رفت به كافه‌ای كه سر كوچه بود. همانجا كه چند روز پیش راسكولنیكوف با رئیس پلیس ملاقات كرده بود. آنجا هم از كمال خبری نبود. شب‌‌‌‌، وقتی فلیسیا آمد‌‌‌‌، مندو زیركانه پرسید‌‌‌: «تمام شد؟» فلیسیا گفت‌‌‌: « بله‌‌‌‌، بلاخره تمام شد.» تمام احشای مندو سقوط كرد به جایی در اعماقِ تاریكِ زمین. حفره‌‌ی دورنش را با آرامشی دروغین انباشت و بی‌اعتنا پرسید‌‌‌: «چطور بود؟»

- كارش حیرت انگیز است‌‌‌‌.

فلیسیا باید كور ‌‌می‌بود تا پریدگی رنگ او را نبیند‌‌‌‌. كور نبود. و مندو، تا چهره را بپوشاند، او را در آغوش كشید و همچنان كه از خود ‌‌می‌پرسید«كی؟ كجا؟»‌‌‌‌، تصمیم گرفت نقش رئیس پلیس را بازی كند. گردن او را بوسید و گفت‌‌‌: «امروز انگار خیلی كارت زیاد بوده؟» فلیسیا پاسخ داد: «نه‌‌‌‌، بعدازظهر خبری نبود، اما صبح ‌‌یك عالمه كار ریختند روی سرم. مجبور شدم تلفن كنم به كمال و قرارم را بیندازم به ساعت شش.» و این همان لحظه‌ای بود كه مندو تبعید شده بود به جایی در اعماق ظلمانی درون.

كمال پلك‌‌ها را به هم نزدیك كرد و همینطور كه خیره شده بود به بوم، گفت‌‌‌:«خسته شدی ‌‌هان؟ خب دیگر تمام شد.»

طنین كلامش در گوش‌‌های مندو آنقدر گنگ بود كه انگار ‌این صدا از جهان دیگری ‌‌می‌آمد. امروز هم‌‌‌‌، مثل دفعه‌ی ‌‌پیش‌‌‌‌، ابتدا رفته بودند كافه. بعد كه آمدند به كارگاه، از همان لحظه‌ای كه چشمش افتاد به شمایل فلیسیا‌‌‌‌، هر صدایی برای او متعلق به جهانی بود كه او از آن به بیرون پرتاب شده بود. درآن ردای سیاه‌‌‌‌، و با آن انحنای بی‌طاقتِ سینه‌‌ها‌‌‌‌، فلیسیا زنی بود كه از جهان رؤیا به عالم واقع پا نهاده بود. كمال گفت‌‌‌: «خوب شده‌‌‌‌، نه؟» مندو با صدایی كه زیر سنگینی چیزی هراس‌آور له شده بود‌‌‌‌، گفت‌‌‌: «حیرت انگیز است!» و ‌ایستاد دوباره به تماشای شمایل فلیسیا‌‌‌‌. اما ‌این بار نه از سر حیرت‌‌‌‌. خیره شده بود به خط انحنای سینه. با آن سینه بندی كه آن روز تن فلیسیا بود خیال هیچ نقاشی نمی‌توانست راه ببرد به ‌این انحنا. خودش را زد به لودگی‌‌‌: «پدر سوخته‌‌‌‌، پس ‌این ‌‌یكی را هم لختش كردی!» كمال نگاهش را دزدید و به مخلوط كردن رنگ‌‌ها پرداخت‌‌‌: «‌‌یك بافتنی خاكستری تنش بود، كه رنگ مناسبی نداشت‌‌‌‌. گفتم عوض كند و ‌این را بپوشد.» بعد با دستش‌‌‌‌اشاره كرده بود به ردای سیاهی كه آویخته بود از میخی به دیوار سمت راست؛ كنار پنجره‌‌‌‌. و مندو كه ‌‌می‌دانست آن روز فلیسیا همان بافتنی زرد خوش رنگش را پوشیده بود، پایش زنجیر شد به لنگر كشتی مغروقی كه تا دنیا دنیاست در همان اعماق غوطه خواهد خورد.

كمال دست‌‌هایش را با كهنه‌ای پاك كرد. خود را عقب كشید تا مندو بتواند بایستد برابر شمایل خودش‌‌‌: «بیا تماشا كن!»

بی هیچ ‌‌‌‌اشتیاقی پیراهنش را پوشید. پیراهن كه نه‌‌‌‌، تن پوشی از حماقت و دشنام. «حالا ‌‌می‌فهمم چرا ازمن هم خواسته است بالا تنه ام را برهنه كنم‌‌‌‌.» رفت به طرف بوم. چشمش افتاد به شمایل خویش، طوری فروریخت كه انگار زانو‌هایش را پی كرد‌ه‌اند. آن موجود پرنشاطی كه دفعه‌‌ی پیش چون جوانه‌ای تابناك سر از خاك بیرون كرده بود، حالا جا داده بود به مغروق بیچاره‌ای كه در خاك فرو ‌‌می‌رفت. استخوان بندی كار دست نخورده بود. همه چیز همان بود كه دفعه پیش. اما همه‌ی آن ویرانیِ درون كه در این‌‌ یك ساعت بر او ‌‌می‌تاخت بازتابیده بود در خطوط شمایل‌‌‌‌. آنچه رنجش می‌داد فلاكتی نبود كه نشت كرده بود در تار و پود رنگ‌‌ها و خطوط. طرز كار او را ‌‌می‌دانست. تغییر لحظه به لحظه‌‌ی درون را منعكس ‌‌می‌كرد در كار. ‌این شگردش بود. رنج‌‌‌‌اش از حماقت خود بود. دلش ‌‌می‌خواست هرچه زودتر خودش را برساند به اتاقش، و این پیراهنی را كه مثل تن پوشی از گُه چسبیده بود به پوستش‌‌‌‌، جدا كند از خود.

 

 

10

 هیچ چیز غیر واقعی‌تر و گمراه كننده‌تر از احساسات آد‌‌می ‌نیست. ‌‌می‌توان به پایان راه رسید و دلزده شد از كسی كه تا دیروز عاشقش بودی‌‌‌‌. اما‌‌‌‌، كافی است همین كسی كه خداخدا ‌‌می‌كردی راهش را بكشد و برود، ناگهان‌‌‌‌،‌‌ یكی دیگر را بر تو برتری بدهد تا از دوری‌‌‌‌اش چنان ماهی افتاده برشن داغ شوی كه انگار نه همین دیروز بود كه ملال حضورش تو را‌‌ می‌كشت.

اتاق مندو چسبیده به راه پله بود. از پله كه بالا ‌‌می‌آمدی‌‌‌‌، سمت چپ راهروی كوچكی بود با دو در. ‌‌یكی اتاق او بود، و دیگری‌‌‌‌، درست روبرو،‌‌‌‌آشپزخانه‌‌‌‌اش. جایی دنج؛ نه همسایه‌‌ی دستِ چپ‌‌‌‌، نه همسایه‌‌ی دستِ راست‌‌‌‌. راهرو سمتِ راست دراز بود و كج، بی هیچ دری‌‌‌‌. ‌‌می‌رفت تا برسد به پله‌‌هایی باریك كه ‌‌می‌خورد به پشت بام و به چند در دیگر كه اتاق كسانی بود كه در چشمرس او نبودند.

شبی كه فلیسیا ‌‌می‌آمد تا سرانجام خود را تسلیم او كند، زمین از چرخش باز‌ایستاده بود و هر صدایی كه در راه پله ‌‌می‌پیچید صدای پای فلیسیا بود حتا اگر همراه لك لكِ عصایی بود. انتظار او برای آمدن فلیسیا‌‌‌‌، علاوه بر ‌‌‌‌اشتیاقِ طبیعیِ آد‌‌می عاشق‌‌‌‌، دلیل دیگری هم داشت‌‌‌: شبی كه فلیسیا از گذشته‌‌‌‌اش ‌‌می‌گفت‌‌‌‌، از رذالت آدم‌‌ها هم گفت‌‌‌: «نمی‌توانستم به مادرم بگویم‌‌‌‌. مثل سگ ازش ‌‌می‌ترسیدم‌‌‌‌. آخر‌‌‌‌، همه‌‌‌‌اش هفده سالم بود. ناچار تك وتنها رفتم‌‌‌‌. مردك مرا خواباند روی تختِ مخصوص، و دستور داد تنكه‌ام را در بیاورم. وقتی با آن چراغ روی پیشانی آمد و چشمش افتاد به وسط پا‌هایم ‌‌می‌دانی چه گفت؟ كثافت رذل! گفت‌‌‌: تو آلتی داری كه ‌‌می‌تواند هر مردی را به زانو در آورد!» در سكوتی كه برقرار شده بود نگاه تلخِ فلیسیا‌‌‌‌، به انتظار شنیدن كلا‌‌می ‌به همدردی‌‌‌‌، دوخته شده بود به چشمان مندو. اما مندوی « كثافت رذل » همینطور كه نگاهش ‌‌می‌كرد ‌اندیشید‌‌‌: «پس به هر قیمتی باید آن را دید!»  و ‌‌یادش آمد به فصلِ آخرِ «دفتر جلد مقوایی با لفافه‌‌ی تیماج رنگ عنابی» ‌‌‌:

« فصل در انواعِ فرج

آهویی‌‌‌: و آن چنان است كه درازا تفوق دارد بر پهنا. لب‌‌ها قیطانی‌‌‌‌.

بزی‌‌‌: و آن چنان است كه دراز چندان تفوق نكند بر پهنا‌‌‌‌. اما بر آمده باشد چون غنچه‌‌ی نوشكفته؛ و لب‌ها فروبسته و نابسته‌‌‌‌...»

آخر شب‌‌‌‌، وقتی سرانجام لحظه‌ای فرا رسید كه «مثلث برمودا» را هم به فتوحات پیشین اضافه کند، چشمش افتاد به آن زیباتر‌‌ین گل جهان و در دل گفت‌‌‌: «حق داشته است آن دكتر كثافت رذل! هر مردی را به زانو در‌‌می‌آورد!» و چند ماه بعد‌‌‌‌، وقتی همه چیز جنان به هم پیچید و گره در گره افتاد كه هر كس به جستجوی حقیقت‌‌‌‌، دربه در‌‌‌‌، به دنبال غیبگویی ‌‌می‌گشت‌‌‌‌، مندو با خود ‌اندیشید‌‌‌: «‌آیا به راستی آن نگاه فلیسیا تلخ بود و به انتظار همدردی؟»

خوابش ‌نمی‌برد‌‌‌‌. برخاست و با آنكه به فلیسیا قول داده بود كمتر بكشد‌‌‌‌، سیگاری آتش زد‌‌‌‌. دو روز بود كه فلیسیا رفته بود مولوز. «دلم برای اسبم تنگ شده است‌‌‌‌.»

- مگر تو اسب هم داری؟

- خانه مادرم بیرون شهر است‌‌‌‌. حیاط و مزرعه‌‌ی نسبتاْ بزرگی دارند.

در این چهار ماه كه فلیسیا آمده بود پاریس‌‌‌‌، دست كم ماهی ‌‌یك بار به مولوز ‌‌می‌رفت. آرنولد بود، اسب هم بود، مادر هم كه مادر است. اگر ماجرای شمایل فلیسیا پیش نیامده بود‌‌‌‌، شاید تب عشق مندو فرو كش ‌‌می‌كرد. برای قولی هم كه داده بود بلاخره راهی پیدا ‌‌می‌شد تا زیر آن بزند. اما ماجرای شمایل‌‌‌‌، همه ملالی را كه ‌این اواخر دچارش شده بود پاك از خاطرش زدود. همه‌‌‌‌اش آن بدن گُر گرفته‌‌ی شب نخست را ‌‌می‌دید؛ بدنی كه انگار از درون تابلو‌‌های نقاشی بیرون آمده بود؛ آن سینه‌‌ها كه‌‌‌‌، به انحنایی نوك تیز، خواهش و تمنا را پیشكش ‌‌می‌كرد؛ آن ران‌های كشیده‌‌ی خوشتراش‌‌‌‌، آن سرین كه به زیبایی كپل اسب بود و آن زیباترین گل جهان... هیچ چیز به اندازه‌‌ی هماغوشی دو عاشق جراحت روح را التیام نمی‌دهد. مهیّا ‌‌می‌شوی برای مرگ‌‌‌‌، بی هیچ حسرت و درد. انگار ‌این همه راه را دویده‌ای تا برسی به ‌این لحظه. كرخت از فراغتی بس نامنتظر‌‌‌‌، ‌‌می‌خواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به ‌این لحظه‌‌‌‌. اما مرگ نمی‌آید. سیگاری روشن ‌‌می‌كنی برای خودت،‌‌ یكی هم برای فلیسیا‌‌‌: «جقدر خوب عشق‌بازی ‌‌می‌كنی‌‌‌‌.»

- مادرم ‌‌یك ‌ایتالیایی اصیل است‌‌‌‌. ‌‌می‌گفت‌‌‌: زن باید در ‌‌‌‌آشپزخانه ‌‌‌‌آشپز خوبی باشد‌‌‌‌، و در رختخواب فاحشه‌‌یی خوب.

- توهم كه به نصحیت مادرت عمل ‌‌می‌كنی!

فلیسیا دستش را شانه كرد لای مو‌های او‌‌‌: «چه آرامش عجیبی به آدم ‌‌می‌دهی‌‌‌‌.»

‌‌می‌خواست بگوید‌‌‌:«از درد‌های كوجك است كه آدم ‌‌می‌نالد. وقتی ضربه سهماگین باشد‌‌‌‌، لال ‌‌می‌شود آدم‌‌‌‌.» گفت‌‌‌: « توهم‌‌‌‌.»

- اما چیز تلخی در تهِ وجودت هست كه پنهانش ‌‌می‌كنی‌‌‌‌. هنوز به زنت فكر ‌‌می‌كنی؟

- نه‌‌‌‌.

فلیسیا تمام ‌اندوهش را در برقِ خیسِ چشمانش ذخیره كرد‌‌‌: «پس چه؟»

مندو سیگارش را در زیر سیگاری ‌انداخت و سرش را میان سینه‌‌های او پنهان كرد. پنهان كه نه‌‌‌‌، فرو كرد؛ چنان محكم كه گویی راهی ‌‌می‌جست به پناهگاهی در اعماق وجود او. فلیسیا او را محكم به خود فشرد. شانه‌‌های مندو تكان ‌‌می‌خورد. مایع گرم و سوزانی میان خط انحنای سینه‌‌ی فلیسیا راه ‌‌می‌برید. او را به خود فشرد؛ آنقدر محكم كه عاقبت راه باز شد به پناهگاهی كه مندو به جستجویش بود. «چرا معلقم كردی؟... چرا تاریكی فرق ‌‌می‌كند با تاریكی؟‌‌‌‌... چرا؟... آن رنگ صورتی كه فقط ‌‌یك بار فرصت داشته لبخند بزند به ‌این جهان‌‌‌‌... آن كبودی لب‌‌ها كه مثل حرفی ناگفته حاشیه ‌‌می‌دهد به‌‌‌‌... پناهم بده‌‌‌‌... پناهم بده‌‌‌‌... »

آرام كه شد سیگاری روشن كرد.

فلیسیا گفت‌‌‌:« آن سه سال كجا غیبت زده بود؟»

برگشت؛ دو آرنج تكیه به بالش‌‌‌‌، و كف دست متكای سر. خیره شد به دور. جایی بس دورتر از دیوار اتاق‌‌‌‌. دور. دور. آنقدر دور كه دیگر تهی شده بود از زمان و مكان. لب‌‌هاش تكان خورد. صدایی از زیر توده‌ای خاكستر به گوش آمد: «جایی كه مرگ منتظر است؛ از شش سو!»

 

 

11

مرگ اما نمی‌آمد‌‌‌‌. انگار او هم مثل فلیسیا وقتی ‌‌می‌آمد كه منتظر نباشی؛ و مندو منتظربود. بی اعتنا‌‌‌‌، سوت ‌‌می‌زد و، دست‌‌ها‌‌ یله در جیب‌‌‌‌، راه ‌‌می‌برید میان بوی باروت‌‌‌‌، میان صدای كر كننده‌‌ی گلوله‌‌ی تیربار و خمپاره كه بی‌وقفه پیش پاش، پشت سر‌‌‌‌، ‌‌یا ‌این طرف و آن طرف، زمین ‌‌می‌خورد، پوشی از دود و غبار را هوا ‌‌می‌برد، و بوی خاك گُر گرفته را‌‌‌‌، آغشته به بوی تند و نافذ باروت و بوی عفن لاشه‌‌‌‌، به شامه فرو ‌‌می‌كرد‌‌‌‌، و ‌‌می‌سوزاند تا ته حلق را؛ شش‌‌ها را.

‌‌می‌رفت تا برسد به انتها‌‌‌‌. از ملكوتِ ملال هم درگذرد و برسد به تهِ تهِ ظلمت‌‌‌‌. گوش‌‌هاش نمی‌شنید‌‌‌‌. چشم‌‌هاش نمی‌دید. گویی در ‌این جهان نبود. گویی در غروبِ خلوت كوچه‌ای قدم ‌‌می‌زد؛ بی‌هراسِ مرگ كه بذر ‌‌می‌شد و وجب به وجب خاكِ پیش پاش را به خیش ‌‌می‌كشید. گوش‌‌هاش نمی‌شنید مگر صدای گنگِ هلهله‌ای دور كه از پشتِ سر ‌‌می‌آمد‌‌‌: «الله اكبر»‌‌‌‌. برگشت‌‌‌‌. چشم‌‌هاش نمی‌دید مگر سایه‌‌های وهم‌آورِ لشكر‌‌ی كه غیه كشان پیش ‌‌می‌آمد و گاه تكه‌‌هایی از آن به خاك ‌‌می‌افتاد ‌‌یا گوشت شقه شقه ‌‌می‌شد و‌‌‌‌، در پرده‌ای از خون، شتك ‌‌می‌زد به هوا، به بوی باروت‌‌‌‌، به افق‌‌‌‌، به آنسو كه سایه‌های فلكزده‌‌ی لشكری دیگر‌‌‌‌، سلاح بر زمین نهاده‌‌‌‌، عكسی به اسغثاثه در دستی‌‌‌‌، پارچه‌‌ی سپیدی به دیگر دست‌‌‌‌، نماز ‌‌می‌برد به خاك: «دخیل‌‌‌‌. دخیل ‌‌یا اخی‌‌‌‌.»

- چرا جبهه؟

- ‌‌می‌خواستند از شرّم خلاص شوند. من هم بدم نمی‌آمد كمی ‌فوت بكنم.

نخندید. تمام حیرت و تلخی نگاهش را ساطع كرد در آن دو الماس بی‌طاقت‌‌‌: « مگر تو چه كرده بودی؟»

- ‌‌می‌خواستم كارم را از سر بگیرم‌‌‌‌. همین!

‌نمی‌فهمید. وقتی مندو گیجی نگاهش را دید، سیگاری روشن كرد، صاف نشست و گفت‌‌‌: «ببین‌‌‌‌، تو چهار سال است با آرنولد زندگی ‌‌می‌كنی‌‌‌‌. پس باید بدانی ریتم‌‌ یعنی چه‌‌‌‌. همه‌‌ی ریتم‌‌ها ممنوع شده بود جز دوچهارم؛ مارش‌‌‌‌. اسمش را هم گذاشته بودند «سروده‌های انقلابی»‌‌‌‌. كاغذی گذاشتند جلوام كه آهنگش را‌‌ یك نفر با دهن ساخته بود‌‌‌‌، و شعرش را شاعری كه پیش از انقلاب برای خوانندگان كافه‌ای تصنیف‌‌های بند تنبانی ‌‌می‌ساخت. فكر كردم نظرم را ‌‌می‌خواهند‌‌‌‌. گفتم «خب؟» جوان ریشویی كه مقابلم نشسته بود‌‌‌‌، همینطور كه تق تق تسبیح ‌‌می‌انداخت‌‌‌‌، گفت‌‌‌: «برادر‌‌‌‌، انقلاب به صوت داودی شما احتیاج دارد. فردا‌‌‌‌، تمام بعد ازظهر‌‌‌‌، اتاق ضبط در اختیار شماست‌‌‌‌. تشریف ببرید بخوانید.» حتا نمی‌فهمید كه یک سرود بند تنبانی هم بلاخره به چند روزی تمرین احتیاج دارد. البته تقصیری هم نداشت‌‌‌‌، قبلاْ صافكار ماشین بود‌‌‌‌، چه ‌‌می‌دانست موسیقی ‌‌یعنی چه؟

فلیسیا در سكوت خیره شد به او.

- زمانی بود كه كارمندان اداره‌‌های دولتی و حتا پزشكانی را كه كار آزاد ‌‌می‌كردند وا‌می‌داشتند ‌‌یكی دو ماهی در سال به جبهه‌‌ها بروند. اسمش «اعزام داوطلبانه» بود، اما اجبار بود. گفتم‌‌‌: «‌این را كه خود شما هم ‌‌می‌توانید بخوانید‌‌‌‌، حتا بهتر از من‌‌‌‌.»

 گفت‌‌‌: «انقلاب به شما در ‌اینجا بیشتر احتیاج دارد تا در جبهه‌‌ها!»

 داشت تهدید ‌‌می‌كرد‌‌‌‌. گفتم‌‌‌: «من ترجیح ‌‌می‌دهم‌‌‌‌، به جای صدا‌‌‌‌، جانم را فدای انقلاب كنم‌‌‌‌.»

فلیسیا گفت: « پس ‌‌می‌خواستی خودت را نفله كنی!»

- وقتی جنگی هست همه كه برای دفاع از وطن به جبهه نمی‌روند.‌‌ یكی را ‌‌می‌شناختم كه نوازنده بود‌‌‌‌. زنش را عزیزترین كسش‌‌‌‌، استادش‌‌‌‌، قر زده بود. ‌‌یكی دیگر بود كه پس از سه سال زندان و شكنجه‌‌‌‌، جانش به لب رسیده بود.‌‌ به پلیس قول همكاری داده بود و آزاد شده بود. بعد از انقلاب كه فهرست ساواكی‌‌ها منتشر شد اسمش را زیر حرف «ب» پیدا كردند. هم كارش را از دست داد، هم دوستانش را و هم زنش را كه انقلابیِ دوآتشه‌ای بود و گمان ‌‌می‌كرد با مردی ازدواج كرده است مبارز و زندان كشیده‌‌‌‌. بعضی‌‌ها هم حوصله‌شان سر رفته بود و از فرط بیكاری به جبهه ‌‌می‌رفتند ‌‌یا، اگر بشود گفت‌‌‌‌، برای آزادی‌‌‌‌. عرق ‌‌می‌خوردند، حشیش ‌‌می‌كشیدند، ورق بازی ‌‌می‌كردند ‌‌یا ‌‌می‌زدند و ‌‌می‌خواندند. كاری كه در شهر‌ها ممنوع بود.

- و كسی كارشان نداشت!

- چه كار ‌‌می‌تواستند بكنند؟ وقتی كسی داوطلبانه به جبهه ‌‌می‌آید‌‌ یعنی پذیرفته است كه بمیرد‌‌‌‌. بعلاوه‌‌‌‌، حالا ‌این‌ها هم اسلحه دستت شان بود!

- و تو برای چه رفته بودی؟

خاموش نگاهش كرد. سیگاری آتش زد و دودش را فرستاد به دیوار رو به رو.

 

 

12

فردای آن روز، نزدیك غروب‌‌‌‌، پاسداری آمد كه‌‌‌: «آقا شما را احضار فرمود‌ه‌اند.»

سوار جیپی شدند كه با گِل استتار شده بود. بیست دقیقه‌ای لای تپه‌‌ها و زمین‌‌های سوخته ‌‌می‌رفتند.‌ اینجا‌‌‌‌، آنجا و هرجا لاشه‌‌ی سوخته‌‌ی تانكی بود ‌‌یا نفربرِ واژگونی‌‌‌‌. به نظر حشرات غول آسایی ‌‌می‌آمدند كه صاعقه‌ای مهیب خاكسترشان كرده باشد. جیپ ‌ایستاد‌‌‌‌. از كنار دیگ‌‌های دودگرفته و بزرگ مسی كه روی سه پایه‌‌ها بودند گذشتند. بوی برنج مخلوط شده بود با ته‌مانده‌ای از بوی باروت‌‌‌‌.‌‌‌‌ اشباحی بیل به دست‌‌‌‌، شتابزده‌‌‌‌، خم ‌‌می‌شدند و غذا را از درون دیگ‌‌ها به ظرف‌‌های كوچكتر منتقل ‌‌می‌كردند. آن سوتر‌‌‌‌، میان تاریكی لغزان تپه‌‌ها‌‌‌‌، ‌‌‌‌اشباح دیگری بودند كه ظرف‌‌های غذا را به كامیونی سوار ‌‌می‌كردند.

از شكافی غار مانند كه در دل تپه‌ای بازشده بود داخل شدند. «آقا؟ كدام آقا؟» در پایتخت «آقا» فقط ‌‌یك معنا داشت. آن «آقا» هم نه تنها در جبهه‌ها كه هیچ وقت در هیچ كجا پیدایش ‌نمی‌شد مگر همانجا كه همیشه بود‌‌‌: بر صفحه‌ی تلویزیون‌‌‌‌. سكوتِ مرموز پاسدار راه نمی‌داد كه بپرسد.

ابتدای دالان خاكی بود؛ رشته سیمی ‌از سقف آویزان بود و‌‌‌‌، هر از چند گام‌‌‌‌، لامپ كوچكی به زحمت پیش پا را روشن ‌‌می‌كرد. پیش كه ‌‌می‌رفتی‌‌‌‌، دالان عریض‌تر می‌شد‌‌‌‌، دیواره‌‌ها سیمانی‌‌‌‌، و ردیف لامپ‌‌ها بیشتر و پُر نورتر‌‌‌‌. از دری گذشتند و وارد محوطه‌ای شدند كه همه چیزش شبیه ساختمانی اداری بود، جز ‌اینكه پنجره نداشت‌‌‌‌. شبیه زندان بود. ترس برش داشت. از راهرویی گذشتند كه هر دو سمتش در‌های زیادی بود‌‌‌‌. بوی الكل و تنتور‌‌ید مخاط بینی‌‌‌‌اش را سوزاند. صدای ناله ‌‌می‌آمد. دری باز شد و چند مرد سپید پوش پیكر خونینی را روی چرخی به راهرو آوردند. از كنار او كه ‌‌می‌گذشتند مردی كه روی چرخ بود بازوی قطع شده‌‌‌‌اش را با دست دیگرش گرفته بود‌‌‌‌، روبه او تكان ‌‌می‌داد‌‌‌: «آقا! آقا! دستم را از تو ‌‌می‌خواهم‌‌‌‌.»

از دری شیشه‌ای گذشتند كه راهرو را دو نیمه ‌‌می‌كرد. در اتاقی باز شد و سرهنگی‌‌‌‌، همینطور كه كلاهش را روی طاسی سرش ‌‌می‌گذاشت‌‌‌‌، بیرون آمد. تا در اتاق پشت سرش بسته شود جمله‌ای به بیرون درز كرد‌‌‌: «اطاعت تیمسار‌‌‌‌.»  روده‌‌های مندو به سر وصدا افتاد.

راهرو پیچید به سمت راست. مقابل در آهنی بزرگی كه تمام عرض راهرو را ‌‌می‌پوشاند توقف كردند. پاسدار زنگ را فشرد‌‌‌‌. دریچه‌‌ی كوچكی باز شد و چهره‌ای ریشو‌‌‌‌،‌‌ هاشور خرده از میله‌‌های عمودی‌‌‌‌، در قاب دریچه ظاهر شد. نگاهی به پاسدار ‌انداخت، سری به سلام تكان داد و سر تا پای مندو را به ظن و تردید ورانداز كرد. كلیدی در قفل چق چق كرد و یك لنگه‌‌ی در به آرا‌‌می ‌روی پاشنه چرخید.

 

 

13

«آقا» نشسته بود سر سجاده‌‌ی قرمز رنگی كه پهن شده بود روی فرشی كف اتاق‌‌‌‌. چند لای عمامه‌‌‌‌اش باز بود كه شال ‌‌می‌شد، نیم‌چرخی ‌‌می‌زد پیش سینه‌‌‌‌اش‌‌‌‌، و ‌‌می‌افتاد روی شانه‌‌ی چپ‌‌‌‌. مندو ‌اندیشید‌‌‌: «آن هاله‌‌ی قدسی را كه دور سر است گسترش داده تا به زیر قلب‌‌‌‌، تا فراخی سینه‌‌‌‌.»

قد بلندی داشت؛ همان هیبت و تأنی را كه همیشه داشت هرگاه كه برصفحه‌‌ی تلویزیون ‌‌می‌آمد. «پس آقا‌ ایشانند!» اما‌ این آقا همان آقای پایتخت نبود. در تلویزیون ‌این آقا نام داشت‌‌‌‌، عنوان هم. همچنان كه هیبت داشت. مثل حالا كه بی‌اعتنا به حضور مندو‌‌‌‌، دوزانو نشسته بود روی سجاده؛ چشم‌‌ها بسته‌‌‌‌، سر فرو افكنده‌‌‌‌، تسبیح ‌‌می‌گفت زیر لب.

- بفرمائید بنشینید.

 نمی‌دانست كجا. روی فرش؟ ‌‌یا روی ‌‌یكی از صندلی‌‌ها‌‌یی كه كنار میز بود، سمت چپ اتاق؟

آقا سجاده را به تأنی تا كرد. برخاست. هلال باز شده‌‌ی عمامه را دور سر پیچید، و آن‌‌ هاله‌‌ی قدسی را كه مدار گستریده بود به فراخیِ سنیه‌‌‌‌، بازبرد به همان دور سر. رفت پشت میز، و با دست ‌‌یكی از صندلی‌‌های خالی را نشانش داد.

همینكه مندو نشست‌‌‌‌، چشمش افتاد به كتابی كه روی میز بود: «رایش سوم». حضور شی‌ئی‌‌‌‌ آشنا، در ‌این فضای بیگانه و ترسناك‌‌‌‌، مثل حضور تكه زمینی سخت بود در میانه‌‌ی مرداب. برای اولین بار احساس ‌ایمنی ‌‌می‌كرد. حالت كسی را داشت كه در هزارتویی گمشده باشد و ناگهان خود را ببیند مقابل پنجره‌ای‌‌‌‌.

ناگهان برق قطع شد و همه چیز غوطه خورد در ظلمت‌‌‌‌. سكوت سنگینی فضا را پر كرد و تازه در ‌این لحظه بود كه مندو صدای ‌‌یكنواخت ژنراتور برق را شنید كه پت پت كنان از كار ‌‌می‌افتاد.

آقا گفت‌‌‌: «نقابتان را بردارید.»

فكر كرد ‌‌‌‌اشتباه شنیده است. اما ناگهان به‌‌یاد كلاهش افتاد‌‌‌‌، آن را از سر برداشت.

 توی تاریكی‌‌‌‌، تنهایی آد‌‌می ‌بیكرانه ‌‌می‌شود. وزن پیدا ‌‌می‌كند. حجم ‌‌می‌گیرد ولی، در هرحال‌‌‌‌، ‌این تنهایی از جنسی‌ست كیهانی‌‌‌‌. اما، تن‌ها اگر نباشی توی تاریكی‌‌‌‌، اگر بدانی  كس دیگری هم هست مقابل تو‌‌‌‌...

ترس برش داشت.

صدای پت پتِ موتور از دور به گوش آمد و نور ضعیفِ لامپ اتاق را در روشنایی وهم آوری شناور كرد. هر چیزی به رنگِ مس درآمده بود.

آقا، تندیسی از فلز تابیده‌‌‌‌، گفت ‌‌‌: «فردا سواره بتازید!»

گیج و منگ‌‌‌‌، به چشم‌‌ها و ابروان مسی رنگ او خیره شد. هیچ نمی‌فهمید.

آقا سری تكان داد كه برای مندو مفهوم نبود. پوشه‌ای روی میز بود، دفتری با ورق‌‌های مسین. بازش كرد. ورق زد و روی سطری ‌ایستاد‌‌‌: «شما دیروز آنجا چه ‌‌می‌كردید؟»

- رفته بودم قدم بزنم‌‌‌‌.

- در خط مقدم جبهه؟ آنهم رو به لشكر دشمن؟

بودند كسانی كه ناگهان لال ‌‌می‌شدند؛ چند روزی غرقه‌‌ی سكوتِ روحانی. بعد؛ توی گودالی كه جای اصابت خمپاره بود ‌‌یا گلوله‌ی توپ‌‌‌‌، و پر شده بود از آب باران‌‌‌‌، غسل ‌‌می‌كردند و ‌‌با بدنی بسته بندِ نارنجك راه ‌‌می‌افتادند سمتِ سنگر دشمن‌‌‌‌، و بودند كسانی كه در به در‌‌‌‌، پیِ «تركشِ محبت» بودند؛ تكه‌ای فلز كه نكُشد، همین قدر خراشی بدهد ‌‌یا؛ دست بالا، قناعت كند به طعمه‌ای كوچك‌‌‌‌. دست ‌‌یا پا‌‌‌‌، تكه‌ای از تن را طعمه ‌‌می‌كردند تا جان را به در برند از این قربانگاه.

گفت‌‌‌: «از تاریكی آن دخمه دلم گرفته بود. خمپاره‌‌ها كه شروع كردند، دیدم ‌‌یكی دستش را از سنگر بیرون گرفته است‌‌‌‌، ‌‌یكی پا را. زدم بیرون‌‌‌‌. چه ‌‌می‌دانستم خط مقدم كجاست و لشكر دشمن كجا؟»

- ‌این از الطاف الهی بوده‌‌‌‌.

- بله وگرنه جا به جا باید كشته ‌‌می‌شدم.

- خدا دستش خودش را از آستین هر كه بخواهد بیرون ‌‌می‌آورد.

گیج و ابروان درهم نگاهش كرد. نمی‌دانست چه بگوید.

آقا چشمانش را مستقیم به چشمان او دوخت؛ نگاهی برّا كه انگار از مخاطبش طلب ‌‌می‌كرد همه‌ی رمز نهفته در كلام را در‌‌یابد‌‌‌: « دیروز‌‌‌‌، به‌‌یمن آقا امام زمان كه پیشاپیش لشكر ‌‌می‌رفت‌‌‌‌، رزمندگان اسلام، فتح بزرگی كردند و اسیران بی‌شماری گرفتند از دشمن‌‌‌‌.»

نمی‌دانست همه‌‌ی ‌این‌ها چه ربطی به او دارد. برای آنكه چیزی گفته باشد گفت‌‌‌: «خدا را شكر‌‌‌‌.»

- اسبی سپید حاضر است‌‌‌‌.‌‌ یك ردای سپید هم. فردا سواره بتازید! با بیرق « نصر من الله‌‌‌‌...»

مندو كه پاك گیج شده بود به تنها چیزی كه ‌‌می‌فهمید چنگ زد‌‌‌: «من به عمرم اسب سوار نشده‌ام‌‌‌‌.»

- ‌‌یادتان ‌‌می‌دهند، همین امشب!

در آن نور مسی رنگ كه همه چیز را در وهم معبدی عتیق فرو ‌‌می‌برد، هر چیز وزن‌‌‌‌، خطوط‌‌‌‌، و امتداد خود را از دست ‌‌می‌داد. به آقا خیره شد؛ چشم در چشم‌‌‌‌. از پسِ آن صورتِ كشیده‌‌‌‌، بینی عقابی و چانه‌‌ی بزرگ‌‌‌‌، پرهیب صورتی ‌‌‌‌آشنا را بازشناخت. برق نگاهی شیطانی كه از روبرو ‌‌می‌تافت‌‌‌‌، در ذهنش جرقه‌ای افروخت‌‌‌‌: «اگر كشته شوم؟»

- ضدگلوله ‌‌می‌پوشید. پا تا سر! و مگر شما برای همین به اینجا نیامده‌اید؟

همین را كم داشت؛ طعنی تلخ‌‌‌‌، دستی زورمند كه هلش بدهد به ژرفای درّه‌ای ظلمانی‌‌‌‌. خیره شد به نقش ترنج قالی‌‌‌‌. با ‌اندوهی كه از ژرفای تاریكِ زمین ‌‌می‌آمد گفت‌‌‌: «چه فایده؟»

- شاید رستگار شدید! خداوند ارحم الراحمین است.

- پس آن بچه‌‌ها‌‌‌‌... لابد دیگر نیازی به آن‌ها‌‌‌‌.‌‌‌‌..

- به آن‌ها هم نیاز هست.

نگاه كرد به نقش صلیب شكسته روی جلد كتاب‌‌‌‌. گفت‌‌‌: «چرا كاری را كه دیگران كردند نمی‌كنید؟ مواد منفجره را ‌‌می‌بستند به شكم سگ‌‌ها و ‌‌می‌فرستادندشان رو به تانك آلمان‌‌ها.»

آقا در سكوت خیره شد به او. مندو انگار متوجه‌‌ی حماقت خود شده باشد به لحنی شرمنده گفت‌‌‌: «بله ‌‌می‌فهمم‌‌‌‌، سگ نجس است‌‌‌‌.»

آقا با نگاهی ‌‌سراسر شماتت گفت‌‌‌: «سگ را ‌‌می‌فرستادند طرف تانك‌‌ها‌‌‌‌، نه روی مین‌‌‌‌، آقا!»

- خب... چه ‌‌می‌دانم‌‌‌‌. گوسفند كه زیاد است....

آقا‌‌‌‌، برافروخته‌‌‌‌، پوشه را بست و با لحنی قاطع گفت‌‌‌: «‌این انقلاب نیاز به صاحب دارد، آقا! باید شهید داد تا  صاحب پیدا كند، آقا!»

سكوت اتاق هم حالا از جنس مس شده بود. مثل فلز چكش خورده‌‌‌‌، سنگین و فشرده و مرموز‌‌‌‌. سر بالا كرد‌‌‌: «بسیار خوب‌‌‌‌، من جانم را فقط ‌‌یك بار ‌‌می‌توانم فدای انقلاب كنم‌‌‌‌، اما صدا را هر روز! بسپاریدشان به دست من‌‌‌‌. چنان شوری در سرشان بیندازم كه پیر و جوان با سر بدوند روی مین.»

- اما میدان كه پاك شد باید كسی باشد كه لشكر را هدایت كند ‌‌یا نه؟

حالا نوبت مندو بود كه همان نگاه برّا را بیندازد به او و طلب كند كه مخاطبش همه‌‌ی رمز نهفته در كلام را دریابد‌‌‌: «نگران نباشید‌‌‌‌. همین که ‌‌یك بار حضرت را دید‌ه‌اند كه رو به لشكر دشمن ‌‌می‌رفته‌‌‌‌، كافی است! بقیه‌‌‌‌اش را خود با او‌هام خویش خواهند ساخت؛ با ردا و اسب سپید! اما میدان مین‌‌‌‌...»

برق رضایتی در چشمان مسی رنگ آقا جستن گرفت‌‌‌: «بله، حق با شماست! با آن صوتِ داوودی كه خداوند عطا كرده است به شما...»

 

 

14

 موسیقی ایرانی از دل شعر سر برآورده بود و شعر، همه حكایت رانده شدن از بهشت بود؛ حكایت هجران؛ و انتظارِ ظهور. آنچه گم شده بود ازاین موسیقی آن لحنِ آخرالزمانی بود. برای همین، آن آتشی كه آواز«قمر»می‌انداخت دردل ها‌،‌یا آواز «دوامی»یا «اقبال»، دیگر گُر نمی‌گرفت؛ و جز جرقه‌ای رو به مرگ از آن باقی نمانده بود.

«ماندنی آریانژاد» طاغوتی بود. پس، پیش از هر چیز نامش را عوض كرد. نوحه‌هایی كه با نام «برادر حداد» از رادیو پخش می‌شد(و حتا میان مخالفان دولت شنوندگان مشتاقی داشت) تركیبی بود از صدای قمر، اقبال و دوامی ‌كه در لفافی از لحن و لهجه‌ی «بخشو» پیچیده شده بود و صوراسرافیل در آوا به آوایش به گوش می‌آمد.این صدا كه هیچگاه تصویر خواننده‌اش را كسی ندید، نه تنها كودكان و مردان سالخورده، كه سربازان و ارتشی‌های بی اعتقاد را هم روانه‌ی میدان كرد و بخش مهمی ‌از سرزمین‌های اشغالی را از چنگِ دشمن بیرون كشید. اما آنچه برای مندو مهم بود نه سرزمین، كه اجساد بیشماری بود كه در برقِ كر كننده‌ی انفجار مین‌ها تكه تكه می‌شد و سمت جاذبه‌ی زمین را عوض می‌كرد.

فلیسیا انگشتان ظریف‌اش را خواب داد لای موهای او: «و تو؟»

مندو سیگارش را توی زیرسیگاری له كرد. جرعه‌ای نوشید و بطری را به طرفِ او دراز كرد: «می‌دانی، در وجودِ هرایرانی‌، كم وبیش‌،یك منجی بزرگ خوابیده. به همین دلیل، غیبت و ظهور برایایرانی‌ها مسئله‌ی مهمی‌ست، چون آن منجی كه هزاران سال است ظهورش وعده داده شده هنوز غایب است‌. خب‌، من همایرانی‌ام، بدم نمی‌آمد كمی ‌غیبت بكنم.»

- ولی از جبهه كه برگشتی ظهور نكردی‌. همچنان غایب ماندی.

- می‌خواهی بشنوی؟ پس لباس بپوش!

فلیسیا بهتش زده بود. مندو گفت: «برویم كنار سن».

 

 

15

سه سال بعد «برادرحداد» شهیدی بود كه نوارِ نوحه‌هایش دست‌به‌دست می‌شد اما هیچكس نه از مدفنِ او خبر داشت و نه از محل و چگونگی شهادتش.

- مرا تا كمر و ناهید را تا سینه كرده بودند توی خاك. گونی را كه كشیدند روی سرمان، دیگر چیزی نمی‌شنیدم. همه‌اش چهره دكتر میریان پیش چشمم بود وصدایش كه دیگر صدا نبود، اندوه بود، بغضی شكسته در گلو: «خیابان اباذر، كوچه شهید تبریزی، پلاك 9. لطفاْاین نامه را بدهید به همسرم.» اعتقادی نداشت. به اجبار آمده بود. شب‌هایی كه نوحه می‌خواندم می‌دیدمش كناریایستاده؛ طعن لبخندی بر لب‌ها. جنونی كه از اعماق ریشه برمی‌آمد، لرزه می‌انداخت در ظلمتِ بیابان، و سرها كه گُر می‌گرفت از هوای مرگ، لشكری از كودكان چهارده ‌ساله و پیرانِ شصت ساله‌، آرزومندِ تكه‌تكه شدن‌، تن می‌زدند به موجِ بلا؛ رو به میدان مین. آن‌وقت دكترمیریان را می‌دیدم كه سیگاری می‌افروخت‌، پشت می‌كرد به میدان و همینطور كه شانه‌هاش می‌لرزید گم می‌شد در ظلمتِ بیابانی كه می‌رفت سمتِ سنگرهای پشتِ جبهه.

رسیدند به پل الكساندر. چشمش كه افتاد به دو اسبِ بالدار سرستون‌های پل، رعشهای مهره به مهره تیره‌ی پشت‌اش را تا گردن بالا آمد: «فلیسیا‌، ما قبلاْ كجا همدیگر را دیدهایم؟»

خندید: «دو قرن پیش‌، در كاخ تزار الكساندر!»

فلیسیا زنی دانا بود. خوب می‌دانست چطور زهرِ لحظه‌های تلخ را بگیرد و تهی‌شان بكند از فاجعه. اما مندو تلخ‌تر از آن بود كه از ظلمتِ چاهی كه در اعماقِ آن نفس می‌زد‌، برون آید: «از زیر گونی صدای گریه‌ی ناهید را می‌شنیدم كه به آرامی می‌گفت: «مندو، مندو.»

روزی كه كیسه‌ی پلاستیكی سیاهی را به من دادند تا مقداری استخوانِ ذغال شده را بدهم به پزشكی قانونی و خبر را ببرم به «خیابان اباذر کوچه‌ی شهید تبزیزی پلاك 9» می‌دانستم كه آب از سر گذشته است. همان دوماهِ پیش هم كه نامه را برده بودم كار تمام بود. در را كه باز كرد گفتم: «منزل دكتر میریان؟» ناهید  كه كمی‌دستپاچه به نظر می‌رسید، گفت: «بله بفرمائید.» هیچ تعارف نكرد. نامه را که گرفت تشكر كرد. گیجِ درخشش سیاهی چشمانش راه افتادم بروم كه گفت: «ببخشید‌، كی دوباره برمی‌گردید به جبهه؟»

- سه روز دیگر‌.

- می‌شود از شما خواهش كنم فردا عصر تشریف بیاورید جواب نامه را بدهم؟

نگران به نظر می‌رسید. اما هیچ از حال دكتر میریان نمی‌پرسید. وقتی در را می‌بست پرهیبِ مردی را دیدم كه خود را دزدانه از پشتِ پنجره كنار كشید.

از زیرگونی چشمان سیاه ناهید را می‌دیدم و آن بینی ظریف كه تا لحظهای دیگر تكهای گوشتِ لهیده می‌شد. به خود فكر نمی‌كردم. برای من چه فرقی داشت؟ صدای قرآن می‌آمد و زمزمه‌ی بغض آلود ناهید، گم در هیاهوی جمعیت‌، اما هنوز شنوا: «می‌لرزم مندو.»

روزی كه رفتم پاسخ نامه را بگیرم، دیگر آب از سرِ هر دوی ما گذشته بود. پاسخ نامه را كه آوردم‌، دكتر میریان دیگر نه آدمِ سابق بود‌. می‌ایستاد همچنان دور از حلقه‌ی جن‌زده‌ی مردان و كودكانی كه به سینه می‌كوبیدند. دیگر نه لبخند داشت نه طعنه در گوشه‌ی لب. رفته بودم دو ماه بمانم، سه سال ماندگار شده بودم‌. اما حالا دیگر دلیلی برای ماندن نبود. چیزی بود در تهران كه مرا از جا می‌كند؛ دو چشم سیاه كه ‌یكسره بی‌پناهی بود. معصومیتِ بی پناه. خواندم. این بار همه‌ی آن سیاهی را كه «میرعزا» سرازیر می‌كرد در تعزیه‌هاش تا، به بهانه‌ی قاسم و علی اكبر‌، تمام ظلمتِ و بی‌پناهیِ عصرِ خود را بیان كند، پود كردم تنیدم در آن لحنِ آخرالزمانی:

نه آخر هركه نخلی می‌نشاند

نماید تربیت تا می‌تواند

درختی را نشاندم دیر وقتی

که در سایه‌ش نشینم روزِ سختی

درخت طالعم بی میوه گشته...

وقتی كه حلقه‌ی جن‌زده‌ی سینه زنان‌، دیوانه وار‌، سر كوبید به تاریكی بیابان تا در صدای كر كننده‌ی مین‌ها و لهیبِ سوزانِ برقِ انفجارها تكه‌تكه شود، دكتر‌میریان را دیدم كه می‌رفت اما این بار نه سمتِ تاریكیِ پشتِ جبهه‌ها؛ نهنگی بود كه سر می‌كوبید به صخره‌ها‌ی نومیدی: «الله واكبر‌. الله و اكبر». آخرین تكه‌ی سپیدیِ پیراهنش كه در غلظتِ تاریكی گم شد، راه افتادم سمتِ دفترِ ستاد.

 

 

16

- ناهید مرا ببخش‌.

صدایی كه آلوده بود به تاریكی تهِ حلق حكم را قرائت كرد: «بسم الله القاسم الجبارین‌...»

دیگر چیزی نمی‌شنیدم. زیر تاریكیِ گونی‌، چشم‌های خیسِ ناهید را می‌دیدم؛ و روزی را كه سر نهاده بود روی سینه‌ام و نوك انگشتانم را به دندان می‌فشرد: «همه‌اش خدا خدا می‌كردم كی تمام شود. تمام كه نمی‌شد! هر خاكی به سرم می‌كردم فایده نداشت. همه‌اش تقصیرِ مادرم بود‌. می‌گفت با این بر و رو باید زن‌ یك مهندس بشوی ‌یا دكتر. زن دكتر میریان شدم. اما همیشه‌ی خدا باید در تاریكی بالشم خیسِ اشك می‌شد. تقصیری نداشت‌. نمی‌توانست‌. اما تا كی می‌شد تحمل كرد؟ نگاه كن! دستِ راستم درازتر از دستِ چپ شده است! از بس هی كشیده‌ام تا برسد به جایی كه تحریك‌اش كند.»

صدای تكبیر جمعیت از منفذهای گونی گذشت. چیزی از جنسِ برق زیر پوستم دوید و موهای تنم را سیخ كرد؛ درست مثل همان روز كه صدای برخورد سنگ‌ریزه‌ها به شیشه‌ی پنجره شروع شد. هر دو برهنه بودیم. نگران و ترسیده نیم‌خیز شدم. ناهید هم  نیم‌خیزشد: «بچه‌های همسایه‌اند»

ـ بچه‌های همسایه؟

- تهران پارس شده است منطقه‌ی حزب الله‌. همه اش زاغ سیاه مرا چوب می‌زنند. آخر ناسلامتی همسر شهیدم! نگرانند مبادا مردی به اینجا آمد و رفت كند! اما‌ یكی‌شان‌، همین پریروز‌، توی پاركینگ كمین كرده بود. از ماشین كه آمدم بیرون پرید بغلم كرد. اگر جیغ نزده بودم می‌خواست همانجا...

هر زنی آینه‌ای‌ست كه بخشی از عیب‌های مرد را به او نشان می‌دهد. آن روز فهمیدم تا چه حد ترسویم. می‌لرزیدم. همه‌اش خودم را می‌دیدم با ناهید، تا كمر در خاك، و باران سنگ كه می‌بارید، و سر كه می‌شكافت؛ چشم كه در چشمخانه له می‌شد؛ دندان‌، دنده‌ها پهلو‌... می‌دانستم چهار شاهدِ عادل باید به چشم ببینند كه دخول شده است؛ مثل طنابی كه رد شود از سوزن‌... پرده‌ها كشیده بود؛ در هم قفل. كدام شاهد؟ اما باز می‌ترسیدم. همانطور كه انقلاب نیاز به شهید داشت تا ریشه بگیرد، اخلاق عمومی‌هم نیاز به قربانی داشت. می‌دانستم سنگ اول را كسی باید پرت كند كه درعمرش گناه نكرده است. اما باز می‌ترسیدم. آخر، كدام ایرانی‌ست كه خودش را گناهكار بداند؟ ‌یا به جستجوی مقصر در جایی بیرون از وجودِ خود نگردد؟

صدایی كه از تاریكی تهِ حلق می‌آمد، از جایی بسیار نزدیك به ما‌، گفت : «اشهدتان را بگویید‌.»

ناگهان آرامشی عظیم تمام وجودم را مسخر كرد. «راحت می‌شوم!» ناهید بغضش را تركاند. .‌یادم آمد به آنهمه بار كه آسوده از بر زمین نهادن وزنهای ابدی‌ دراز كشیده بودیم كنارِ هم، منتظر كه مرگ بیاید و ابدیت بدهد به آن لحظه‌. مرگ نیامده بود و، حالا، وقتی می‌آمد كه من تا كمر در خاك بودم و او تا سینه‌. بوی رطوبتِ زمین در مشامم بود؛ و پیشِ چشمم چشمانِ سیاهِ ناهید كه بی‌پناهیِ چشم آهو را داشت. اندیشیدم: «اگر دكتر میریان مطابقِ طبعیتِ خود رفتار كرده بود‌، حالا، به جای ناهید او بود كه در گودال بود و به جای من مرد دیگری‌.»

- بجنب ناهید! بخشوده می‌شوی اگر خودت را بیرون بكشی!

- آخر چطور؟

از خودم خجالت كشیدم. او تا سینه در خاك بود و من تا كمر.

صدای تكبیرِ جمعیت تیغ زد به پرده‌های گوش. وحشتِ اصابتِ تمامِ سنگ‌ها‌ی جهان از پوست و استخوان گذشت و تا شستِ كرخت شده‌ی پاهایم نفوذ كرد. «تو آدم نمی‌شوی. كدام راحت؟ باز برمی‌گردی به هیئتی دیگر تا وحشتِ چاه بابل را تا به آخر تجربه كنی.» سنگی به دست راستم خورد؛ سنگِ دیگری به پیشانی‌. فریاد دلخراش ناهید تمام رگ‌هایم را به آتش كشید. چیزی حیوانی در من قوت می‌گرفت؛ جنبشی كه نمی‌شناختم. سمتِ چپم سنگی به زمین اصابت كرد. بدنم به رعشهای حیوانی قصدِ بالا كرد. سنگی سینه‌ام را زخمید. تیز بود. خمیدم به جلو. دردی جانكاه بار دیگر گلوی ناهید را جر داد. مثل كرمی ‌بیرون می‌خزیدم از زمین. سنگی پیش رویم به زمین اصابت كرد. مشتی خاك را پاشید روی گونی‌ام‌. بوی پوسیدگی به مشامم داخل شد. چرا تا به حال فكرش را نكرده بودم؟ چنگ زدم و گونی را از سرم بیرون كشیدم. لاله‌ی گوشم جر خورد. چشمم افتاد به جانوری هزاردست كه نعره از گلو برون می‌داد؛ در رقصی جنون‌آمیز تاب می‌خورد به عقب‌، ‌یله می‌شد به جلو‌، و سنگی رها می‌كرد سمت ما. یك آن‌، پرهیبِ سنگی را دیدم كه درست وسطِ پیشانی‌ام را نشانه گرفته بود. دست سپر كردم و سر چرخاندم به سمتِ چپ. چشمم افتاد به گونی ناهید كه خون نشت كرده بود از جایی كه جای چشم راستش بود. جانوری مهیب در من قوت گرفت. به رعشهای دیگر خود را بیرون كشیدم از گودال.

لحظهای همه چیز ایستاد از جنبش. وحشت‌زده و خون‌پوش ایستادم میان حلقه‌ی آتش‌.

ـ بجنب ناهید! من خودم را بیرون كشیدم.

گونی به رعشهای خونین جیغ زد: «آخر چطور لعنتی؟»

- به خاط من.

نالید: «راحتم كن‌، اگر دوستم داری‌.»

جمعیت صلوات فرستاد. به سمتِ بیرون حركت كردم. زنی پیچیده در چادرِ سیاه‌، با چهرهای برافروخته‌، جلو آمد‌. زگیلِ درشتی روی بینی داشت. گوشه‌ی چادر را به دندان   گرفت، دست بیرون كرد، سنگی از زمین برداشت و فریاد زد: «آن زانیه هنوز زنده است! آن زانیه هنوز زنده است!»

از حلقه بیرون زدم. كامیونی كه از راه رسیده بود پشتِ سرِ جمعیت بارِ سنگ‌اش را خالی می‌كرد. زنی كه كنار دستم بود سنگ كوچكی را داد دست بچهای كه روی شانه‌اش بود: «بزن مادر!»

پشتِ سرم جوی آبی بود. رفتم روی جدول سیمانیِ كنارِ جو. سرك كشیدم‌. گونی غرقه به خونی كه ناهید بود هنوز پیچ و تاب می‌خورد. زنی كه بچه روی شانه‌اش بود جا عوض كرد. حالا، بجای گونی خون آلود‌، بچه را می‌دیدم كه لباسی آبی پوشیده بود و موهای پشتِ سرش رو به بالا شكسته بود. می‌خندید و پاهای كوچكش را به سینه‌ی مادر می‌کوبید. رفتم روی جدول كناری. لق بود. كنده شد و افتادم‌. زن برگشت و خندید. بچه هم خندید. آخوند قد كوتاهی كه سمتِ دیگرِ میدان بود در بلندگو‌ی دستی گفت: «برادران و خواهران  ایمانی‌، سنگ رسید‌.» و با دست اشاره كرد سمتِ كامیونی كه بارش را خالی می‌کرد. جمعیت هجوم برد طرف توده‌ی سنگ‌ها كه درشت بودند و لب تیز.

چشمش افتاد به جدولِ سیمانیِِ كنار جوی كه از جا كنده شده بود. باید سنگین می‌بود. به زحمت بلندش كرد. تا برسد به میانه‌ی میدان، سرخ شده بود از خونی كه می‌چكید از پیشانی‌ش. ایستاد. گونی چشمه‌ی خون بود. هنوز می‌نالید. جدول سیمانی را بالا برد: «مرا ببخش ناهید!»

 

 

17

برگشتنه، نادر پیشنهاد كرد بروند آبجویی بخورند. سكوتِ مندو را كه دید، دنده عوض كرد و انداخت توی خیابان «واگرام ».

مندو گفت: «ولی عجب زنی‌ست! چهار ماه نیست كه آمده پاریس، هم كار پیدا كرده هم آپارتمان!»

نادر حواسش به جلو بود اما او را ورنداز می‌كرد: «از بابتِ این یكی كه نباید خوشحال باشی. همین روزهاست كه آرنولد جل و پلاسش را جمع كند و بیاید پاریس، و ماهِ عسل تو هم تمام شود.»

ازجشنِ كوچكی می‌آمدند كه به مناسبتِ موفقیتِ فلیسیا در پیدا كردن آپارتمانی در محله‌ی «مادلن» برپا كرده بودند. سرشب، چمدان هایش را گذاشته بودند عقب ماشین نادر، سر راه از رستورانی چینی مقداری غذا خریده بودند و‌ یك بطر شامپانی‌. اما این جشن‌، جشنِ موفقیتِ نادر هم بود. سرانجام‌، به ‌یمنِ كاردانی فلیسیا‌، آن‌لور رضایت داده بود تا از خیر بچه بگذرد. قانعش كرده بود كه این شیوه‌ی جدید با كورتاژ فرق دارد: «دو تا قرص هست كه می‌خوری‌، بیست و چهار ساعت بعد خودش می‌افتد. البته اگر سریع بجنبی‌. وگرنه هیچ راه دیگری نیست جز سقط جنین.»

نادر انداخت بغل رودخانه‌ی سن و دوباره او را ورنداز كرد: «خودت را توی بد مخمصهای انداختی‌. بزن  و برو! چرا عاشق می‌شوی‌، مرد؟»

- نمی‌شود‌. با او نمی‌شود. تو توانستی؟

- نخواستم‌. اگر می‌خواستم می‌شد. ‌یك شب توی آشپزخانه ماچ‌اش كردم‌. دستم را هم بردم توی شورت‌اش‌. گفت می‌خواهم با آرنولد ازدواج كنم، بهتر است دوستی‌مان را حفظ كنیم‌. من هم دیدم دختر خوبی‌ست‌. ترجیح دادم دستم را از توی شورت‌اش بیرون بیاورم. از كنارِ پل الكساندر گذشتند. تلؤلؤ بال‌های طلایی اسب‌ها درونِ مندو را آشوب كرد. ‌یادش آمد به شبی كه با فلیسیا كنار همین پل قدم زده بودند. همه چیز را گفته بود جز ماجرای آن جدولِ سیمانی‌.

نادر نگاهش كرد: «غصه نخور‌، خودم برایت ‌یكی دیگر پیدا می‌كنم از فلیسیا خوشگل‌تر.»

نگاه كرد به آسمانِ ابریِ پاریس كه زمستان‌ها همیشه قرمز بود.

نادر خندید : «تو آدم نمی‌شوی.»

سبك به طرف او برگشت و چهره‌اش به لبخندی گشاده شد.

نادر گفت: «پسر‌، ‌یك ایدهای به كله‌ام آمده كه اگر بگیرد از خاك سیاه بلند می‌شویم.»

نادر همیشه‌ی خدا ایدهای به كله‌اش می‌آمد، اما ده سال بود كه همچنان خرج‌اش را از تعمیر خانه‌ها درمی‌آورد و‌، اغلب‌، موها و لباس‌های گران قیمت‌اش خاكی بود.

- اگر بگیرد،‌ یك قصر می‌خرم. طبقه‌ی بالایش را هم می‌دهم به تو، برای خودت عشق كن.

دیگر عادت كرده بود. لازم نبود بپرسد چه ایدهای‌. نادر خودش می‌گفت. نپرسید. آن هم حالا كه چیزی در وجودش خارخار می‌كرد. این نخستین شبی بود كه فلیسیا در پاریس بود اما بی او به بستر می‌رفت. گفته بود «می‌خواهم بمانم و كمی ‌اینجا را مرتب كنم.» و مندو‌، گرچه به عقل‌اش می‌رسید، اما نگفته بود «من هم می‌مانم كمك‌ات.» خسته شده بود؟ ‌یا حس می‌كرد نادر بیشتر به حضورِ او محتاج است؟ از من می‌شنوید هر سه!

جایی در میدان «باستیل» پارك كردند و آمدند به كافه‌ی «فرانسه». نادر همچنان از رؤیاهایش می‌گفت‌. اما مندو ذهنش جای دیگری بود: «لابد حالا دراز كشیده است توی بغل كمال‌، روی همان تشكی كه سرِ شب من و نادر سرش را گرفتیم و آوردیم به آپارتمانش. به این می‌گویند جاكشی به معنای واقعی كلمه!» از این فكر خنده‌اش گرفت. نادر كه حالا چانه‌اش گرم شده بود خنده‌ی مندو را كه دید بهش برخورد. اما‌، خوشبختانه، در همین لحظه مندو كه ته لیوان آبجویش را سر می‌كشید، چشمش افتاد به مجسمهای كه وسطِ میدان بود: «عجیب است!»

- چی؟

- فرشته كه جنسیت ندارد!

و با سر اشاره كرد به مجسمه: «می‌بینی وسط پاهایش را؟»

نادر نگاهی به آلت مردانه‌ی مجسمه كرد و گفت: «این فرشته نیست! ‌یكی از خدایان یونانی‌ست‌.»

- تو این چیزها را از كجا می‌دانی؟

- درست است كه حمالی می‌كنیم عمو، اما ناسلامتی آرشیتكت هستیم.

 

 

18

تلفن را برداشت و شماره‌ی فلیسیا را گرفت. بوق آزاد‌...‌ یك بار... دوبار... پنچ بار‌... به ساعتش نگاه كرد. سه ونیم بعد از نیمه شب بود. «شاید دارد به اینجا می‌آید.» دوباره دراز كشید روی تخت. سر شب كه آمده بود‌، پیراهنِ قرمزِ خوشدوختی پوشیده بود كه پوست مهتابی‌اش را جلایی خیره كننده می‌داد. بیشتر از همیشه هم به سر و صورتش رسیده بود. مندو فكر كرد لابد خواسته است به او اطمینان بدهد كه فقط او را دوست دارد و بیشتر از همیشه هم. احساس آسودگی غریبی كرد‌. تمام فكرهایش را در باره‌ی كمال ابلهانه ‌یافت و شادمانه فلیسیا را در بغل فشرد. اما‌،‌ یكی دو ساعت بعد‌، وقتی خواست شام بیاورد، فلیسیا دنیا را روی سرش خراب كرد: «نه‌، باید بروم.»

- كجا؟

- شام مهمان پل هستم.

- پل؟

- همان كه مدیر ‌یك فستیوال جاز است در بلژیك‌.

- نگفته بودی؟

- عصری زنگ زد. گفت فقط همین امشب در پاریس است.

سعی كرد خودش را نبازد‌. باخته بود. اما به هر حال باید خونسردی‌اش را حفظ می‌كرد: «دیرت نشود؟ چه ساعتی قرار داری؟»

- ‌یازده شب.

نگاه كرد به ساعتش‌. نُه شب بود. گفت: «چرا اینقدر دیر وقت؟»

- جلسه دارد.

یكی دو روزی بود فلیسیا دل و دماغ نداشت. دفتری كه در آن استخدام شده بود، بعد از دو ماه كار‌، عذرش را خواسته بود. بحران اقتصادی اوج گرفته بود و اداره‌ها و شركت‌های  خصوصی افراد را به عنوان كار آموز استخدام می‌كردند و بعد از‌ یكی دوماه عذرشان را می‌خواستند تا نه هزینه‌ی بیمه‌های اجتماعی را بپردازند و نه غرامتِ بیكاری را. مندو اندیشید: «لابد می‌خواهد از نفوذِ پل استفاده كند تا كار دیگری پیدا كند. مخصوصاْ كه حالا اجاره‌ی نسبتاْ سنگین یک آپارتمان هم روی دوشش افتاده‌.» دستِ او را با ملاطفت در دست گرفت و گفت: «پس شب برگرد همینجا.»

فلیسیا گفت: «ممكن است دیر بشود.»

- تا صبح كه طول نمی‌كشد؟

- نه‌، حداكثر دو ونیم -  سه.

- بسیار خوب، منتظر می‌مانم.

و منتظر مانده بود. دوباره گوشی تلفن را برداشت. به ساعتش نگاه كرد. چهار صبح بود. بوق آزاد.‌ یك بار... دوبار‌... سه بار‌... چهار بار... پنج بار... هیچكسی در این سیاره باقی نمانده بود تا گوشیِ تلفنِ 42785751 را بردارد. زمین چه تنها و غم‌انگیز می‌چرخید. جهنم او آغاز شده بود. فكر كرد هیچكسی به محض رسیدن به خانه خوابش نمی‌برد. پس تصمیم گرفت هر یك ربع ‌یك بار زنگ بزند. و زده بود. حالا دیگر مطمئن شده بود كه انتظار بیهوده است و فلیسیا امشب برنخواهد گشت. اما باز زنگ می‌زد تا بداند شام پل چقدر طول می‌كشد!

دراز كشید روی تخت: «وقتی با وجود عشق‌اش به آرنولد‌، با من می‌خوابد‌، چه دلیلی هست كه با دیگری نخوابد؟» به تلفن نگاه كرد. به ساعت هم. هنوز وقتش نشده بود.

«چشمم كور. خودم این تابو را برایش شكستم‌. وقتی گفت: «تو را دوست دارم‌، اما عاشق آرنولد هستم و نمی‌توانم بهش خیانت كنم.» چه جانی كندم تا ذهنش را عوض كردم‌.»

 ساعتِ شش صبح بود و صدای تهی از حیاتِ بوقِ تلفن به او می‌گفت كه فلیسیا‌، خواب ‌یا بیدار‌، حالا در ‌یکی از اتاق‌های هتل «مریدیانا» برهنه در آغوش پل دراز كشیده است. «تا هر وقت كه لازم باشد بیدار می‌مانم و زنگ می‌زنم‌. اگر در این مورد حقیقت را بفهمم در مورد كمال هم حقیقت روشن خواهد شد.» وضع مضحكی پیدا كرده بود‌. در درونش جانوری سر برآورده بود كه به هیچ چیز جز كشفِ حقیقت نمی‌اندیشید؛ بی‌خبر كه در حیطه‌ی ارتباطِ آدمیان آنچه همیشه نامكشوف می‌ماند همان حقیقت است. از آن  دردناكتر، كشف واقعیتی بود تلخ‌تر از زهر‌. گمان می‌كرد سرانجام توانسته است خود را ویران كند و از نو بیافریند. به فلیسیا می‌گفت: «دیگر هیچ چیزی برای من تابو نیست.» و حالا می‌دید كه كار آنقدر هم آسان نیست.

ساعت ده ونیم صبح‌، سرانجام‌، كسی در این سیاره پیدا شد تا گوشی تلفن 42785751 را بردارد: «تا هفت صبح نشسته بودیم توی بار هتل. گفتم تو دیگر خوابیدهای‌. آمدم منزل.» گوشی را گذاشت. نگفت كه تا همین پنج دقیقه‌ی پیش مرتب زنگ زده است؛ اوایل هر ‌یك ربع ‌یك بار، بعد هر ده دقیقه ‌یك بار‌، و از هشت صبح به اینطر هر پنج دقیقه‌ یك بار. سیگاری روشن كرد و دراز كشید روی تخت: «هیچكس را به جز آرنولد دوست ندارد. به خاطر او به هر كاری حاضر است تن بدهد. من هم در تمام این مدت برای او به نوعی «پل» بوده‌ام‌. پل‌ی كه نمی‌توانست برای او كار پیدا كند اما می‌توانست كمك كند تا بازگشت آرنولد عزیزش به عالم موسیقی همراه با «موفقیت» باشد.» موفقیت؟ از همان ابتدا گفته بود كه به تركیبِ دو نوع موسیقی خوشبین نیست: «مثل ازدواج است‌. هر دو باید آنقدر از فردیتِ خودشان بكاهند تا آن وسط‌ها به ‌یك حداقل مشترك برسند.»

سیگار را در زیرسیگاری له كرد: «عشقی در كار نبوده است. هر دوی ما معامله می‌كردهایم. چیزی می‌دادهایم و چیزی می‌ستاندهایم‌. برای چه بخوانم؟ كه همه بفهمند«برادرحداد» كیست؟ هرچه هم سعی كنم صدا صدای ماندنی آریا نژاد باشد باز هم غیر ممكن است لو نرود. وقتی صدایی با مرگ تماس گرفت، مثل سنگِ مرمر‌، همیشه رگه‌هایی از آن را درخود حمل می‌كند. برای چه بخوانم؟ كه با كارد گاوكشی بیایند سراغم؟» جدول سیمانی را كه فرود آورده بود، راهش را كشیده بود برود، دو نفر محكم زیرِ بازویش را گرفتند. توی كمیته‌، جوان ریشوی تنومندی پاسپورتی را چپاند توی دهنش: «برو زن قحبه! برو به هر قبرستانی كه دلت می‌خواهد برو! اما بدان برادرحداد در جبهه‌ها شهید شده است! اگر صدایی ازت بلند شود، آن سرِ دنیا هم كه باشی با كارد گاوكشی می‌آییم سرِ وقت‌ات!»

وقتی لحاف را روی سرش می‌كشید صدای كمال را شنید كه درِ گوشش پچپچه می‌كرد: «تصنیفی هست از سرژگنزبورگ كه می‌گوید: با زن باش به خاطر آن چیزی كه نیست. و رهایش كن به خاطر آن چیزی كه هست.»

به پهلو غلطید: «بهترین وقت است برای زدن زیر آن قولِ احمقانه! آه پلِ عزیز، تو بهترین ناجی من بودی!»

 

 

19

نیمه‌های شب بود. نزدیكی‌های پل الكساندر‌، در تاریك و روشنِ كناره‌ی «سن»، دو شبح تلولو خوران مقابلِ هم رسیدند:

- مگر كری؟

- تو اینجا چه می‌كنی؟ نكند آمدهای بال های این‌ها را هم ارّه كنی؟

-‌ یك ساعت است صدایت می‌زنم.

به لحنی مستانه گفت: «خب كر ام دیگر‌.مگر نمی‌دانستی؟» بعد بغلی‌اش را به كمال تعارف كرد‌. كمال خنده‌كنان بغلی خودش را بیرون آورد: «از این بزن‌، شیواز ریگاله‌.»

- همه‌ش ‌یه پخه.

بعد شیشه‌ها را به هم زدند.

-‌ یك ساعت است صدایت می‌زنم.

مندو جرعهای نوشید و گفت: «پس بیا تا رازی را برایت فاش كنم‌. بچه كه بودم‌، پدرم پرده‌ی گوش‌ام را پاره كرد.»

- چرا؟

- برای آنكه كسی كون‌ام را پاره نكند!

كمال پخش زمین شد و شیشه از دستش افتاد: «چه ربطی دارد؟»

- تیم محبوبِ من مسابقه داشت. دیر كرده بودم‌. ناچار باید دوید دیگر‌. مگر نه؟

- نمی‌دانم‌. تا به حال پرده‌ی گوشم پاره نشده!

- پسرِ همسایه كه چند سالی از من بزرگ‌تر بود با دوچرخه‌اش داشت می‌آمد. پرسیدم مسابقه كی شروع می‌شود؟ گفت ‌یك ربع پیش شروع شده است. سرعت‌ام را بیشتر كردم. گفت من هم دارم می‌روم همانجا‌، بیا برسانمت. نزدیكی‌های میدان برخوردیم به پدر. نمی‌دانم از كدام قبرستانی پیدایش شده بود. صدایم كرد. رفتم جلو. محكم زد توی گوش‌ام و گفت: «دیگر نبینم سوار دوچرخه‌ی كسی بزرگ‌تر از خودت بشوی ها!»

كمال گفت: «حالا چی؟ ترجیح می‌دهی كدامش را پاره می‌کردند؟»

- خب آدم با كون‌اش زیاد كار ندار، اما گوش‌...  دم به ساعت به آن نیازداری.

رسیده بودند زیر پل. مندو گفت: «صبر كن ببینم. تو اینجا چه می‌كنی؟»

- هیچی‌، آمده بودم گزارشِ وضعِ جسمانی حضرتِ عالی را بشنوم!

چشمش افتاد به هیكل لرزانی كه در تاریكی آن سوی رود پرسه می‌زد. بارانی تیرهای پوشیده بود و به نظر پیرزنی فرتوت می‌آمد. انگار پی چیزی می‌گشت. گاه زمین را نگاه می‌كرد، گاه تا لبِ آب می‌آمد و عمق رودخانه را نظاره می‌كرد. سایهای پریشان بود. كشتی تفریحی بزرگی كه دور تا دورِ بدنه‌اش نورافكن بود، گذشت. حركت اریب نور برای لحظهای چشمانِ مندو را خیره كرد. كشتی كه دور شد مندو برگشت به سوی كمال. اما از او خبری نبود. حیرت زده به اطراف نگاه كرد. دید نشسته است لبِ آب و طوری خیره شده كه انگار چیز  عجیبی در اعماق رود غوطه‌ور است. كنارِ او نشست. هیچ چیز آنجا نبود جز مقداری خاشاك، و ستون‌ها شكستهای از نور كه انعكاسش كمی ‌از پیشانی عرق كرده‌ی كمال را برق می‌انداخت.

- چه شده؟

پاسخی نداد.

- حالت خوش نیست؟

نسیمِ خنكی كه از روی آب برمی‌خاست صورت‌اش را نوازش می‌كرد. نشست روی حاشیه‌ی سیمانی كنار رود و خیره شد به بال‌های طلایی سرستون‌ها.

كمال گفت: «اگر به تو بگویند فقط چند روز دیگر زندهای چه می‌كنی؟

نگران شد: «منظورت را نمی‌فهمم‌.»

- فرض كن سرطان گرفتهای ‌یا ایدز ‌یا بیماری دیگری از این قبیل و می‌دانی فقط مدتِ كمی‌ زنده خواهی ماند.

صورتش را كاملا برگردانده بود و حالا تمامِ سطحِ پیشانی و كمی ‌از بینی‌اش كه روشن بود‌، ‌یكسره خیسِ دانه‌های عرق‌، برق می‌زد.

مندو زیرِ آوارِ خبری هولناك از نفس افتاد. گفت: «چیزی شده؟»

- نه. این ‌یك معماست‌. جواب بده‌.

- سعی می‌كنم تا جایی كه ممكن است آن را به دیگران منتقل كنم.

- چه قدر تو بی‌رحمی‌!

- وقتی مرض همگانی شد‌، راه علاجش هم زودتر پیدا می‌شود.

- فرض كن آدم بی‌رحمی ‌نباشی‌. ‌یا مرضی گرفته باشی كه قابل انتقال نیست.

- آدم اگر عاقل باشد همه‌ی حساب و كتاب‌ها را كنار می‌گذارد و بقیه‌ی عمرش را خوشگذرانی می‌كند.

- ‌یكی بود كه همین كار را كرد. هر چه داشت فروخت. همه‌ی پول‌هایش را به باد داد. مسافرت‌، بهترین غذاها‌، بهترین هتل‌ها‌، زیباترین زن‌ها. بعد می‌دانی چه اتفاقی افتاد؟ ناگهان راه علاج پیدا شد. حالا می‌توانست به زندگی ادامه بدهد. اما دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود‌. همه چیز را باید از صفر شروع می‌كرد و بدتر از همه اینکه تازه فهمیده بود زندگی ‌یعنی چه‌.

مندو نگاهش كرد. چه می‌خواست بگوید؟ در پوشش استعاره داشت به بدبختی‌های او اشاره می‌كرد؟ ‌یا به چیز دردناكی در زندگیِ خودش؟ شاید هم مست بود و پرت  می‌گفت؟ به سمتِ او برگشت و با نگرانی گفت: «تو امشب برای چه آمده بودی اینجا؟»

همینطور كه برمی‌خاست‌، خنده كنان‌، به اسبِ بالدارِ سرستون اشاره كرد: «آمده بودم بال‌های این ‌یكی را هم ارّه كنم و ببرم!» خاك‌های شلوراش را تكاند و راه افتاد. مندو به سرعت خودش را به او رساند. بازویش را گرفت و با خشونت او را به طرف خود كشید: «چه شده؟‌... آره؟...»

بازویش را رها كرد: «نه‌.»

- پس چه؟

- بعد به‌ات می‌گویم.

- ببین، اصلاْ مهم نیست كه با او خوابیدی.

- من با او نخوابیدم.

- گفتم مهم نیست.

- چرا چینن فكر‌ی می‌كنی؟

- گفتی از او خواستی آن ردای سیاه را بپوشد چون لباس‌اش خاكستری بود.

- رنگ خوبی نبود.

- آن روز، آن بافتنی زردخوش رنگش را پوشیده بود.

- خاكستری بود.

- گفتم مهم نیست‌. چه شده؟

- بعد به‌ات می‌گویم.

- همین حالا بگو!

كمال مستقیم به چشم‌های او خیره شد: «تو چیزی ندیدی؟»

- چه؟

- آن طرفِ رود‌... آن پیرزنه خودش را انداخت توی آب.

 

 

20

از محله‌ی «مادلن» راه افتاد بود طرف میدان «كنكورد» و از آنجا حاشیه‌ی رودخانه‌ را گرفته بود و همینطور كه به طرفِ خانه می‌آمد بلندبلند با خود حرف می‌زد: «آه، احمقِ خر، دیدی؟ تو آدم نمی‌شوی‌. الاغ! گاو! دو شبانه روز راه رفتی تا فكرش را از كله‌ات بیرون كنی‌، باز تا چشمت به او افتاد همه چیز ‌یادت رفت. تو احمقی مندو! تو... اح...م...قی! گاو!» و محكم تف كرد به زمین! مردِ شیك‌پوشی‌، چتر به دست‌، از كنارش می‌گذشت‌. با خشم و تحقیر به او نگاه كرد.

شبی که کمال را نزدیکی پل الکساندر دیده بود چهل و ساعت می شد که یکسره راه رفته بود. بعد که آمده بود خانه، همینطور که پله‌ها را بالا می‌رفت، یادش آمده بود به دفعه‌ی پیش و دلش خواسته بود باز هم وقتی می‌رسد به آخرین پله فلیسیا را ببیند نشسته است منتظر او.  اما این بار ساعتِ سه و نیم بود و فلیسیا باید مغز خر خورده باشد که تا این وقتِ شب بنشیند روی پله‌ها. کلید را توی قفل چرخانده بود و بعد که چراغ اتاق را روشن کرده بود در کمال حیرت فلیسیا را دیده بود دراز کشبده است روی تخت.

همینطور كه حاشیه‌ی رودخانه را گرفته بود و می‌آمد،‌ یكریز به خودش فحش می‌داد: «آن خط را دیدی؟ حال‌ات بهم نخورد؟ پس چرا دوباره راه افتادی دنبال كون‌اش؟ شنیدی چه گفت؟ «نه مندو‌، اینجا نه!» می‌فهمی ‌یعنی چه؟ نه‌، تو گاوی! چون باز هم كه فردا ببینی‌اش دلت مثل سگ می‌لرزد. تو احمقِ گُه كه هیچ چیزی از زن نمی‌دانی. «نه مندو، اینجا نه!» لابد تهِ دلت فكر می‌كنی به خاطر گربه‌هاست. بله خودت را گول بزن‌. برایت لازم است‌. باید آن قدر توی این لجن فرو بروی تا همه بفهمند «برادر حداد» كیست.»

عصر كه فلیسیا از سرِ كار برگشته بود‌، با هم شام خورده بودند و بعد‌، نزدیكی‌های ساعت ده، سوار مترو شده بودند تا مثل هر بار او را همراهی كند و یكی دو ساعتی هم آنجا پیشش بماند و بعد با آخرین مترو برگردد. با این تفاوت كه این‌بار عشق‌بازی نكرده بودند. تمایلی نداشت. در حقیقت، از شبی كه چشم‌اش افتاده بود به آن خطی كه مثل جای بریدگی چاقو بود‌، چیزی دلش را زده بود. خطی میان گودی كپل‌ها كه چین خوردگی طبیعی گوشت است‌، و نشانه‌ی چاقیِ پیشین؛ مثل خطِ زیرِ پستانِ بعضی‌ها‌. درست‌تر  بگوییم‌، از شبی كه فلیسیا با پل به صبح رسانده بود، چیزی در مندو فرو ریخته بود‌. آن بدن كه انگار از داخل تابلوهای بوتیچلی بیرون آمده بود‌، حالا همه‌ی آن هاله‌ی رمز و رازی را كه احاطه‌اش می‌كرد‌ یكسره از دست داده بود و فقط تكهای گوشت بود كه می‌شد همه‌ی جزئیاتش را دید: خالی اینجا، سالكی آنجا، و آن خط... دفاع طبیعی روح بود در برابر مصیبت؟ وقتی چیزی دیگر به ما تعلق ندارد بی‌مقدارش می‌كنیم تا كمبودش را بهتر تحمل كنیم؟‌ یا حكایت‌، همان حكایتِ عطار است كه مرد وقتی دیگر عاشق نبود دریافت كه چشم معشوقه‌اش لوچ است؟ رذالت می‌تواند خود را به زیباترینِ پوشش‌ها بیاراید: «خب چه عیبی دارد؟ شبی را با پل گذراندعوضش كاری پیدا كرد كه در رؤیایش هم نمی‌گنجید: «گامسون!» یكی از بزرگترین مؤسسه‌های برگزاركننده‌ی كنسرت برای خوانندگانِ مشهورِ آمریكایی! خب چه عیبی دارد؟ فاحشه‌ی زیبایی مفت و مجانی هر وقت دلمان خواست می‌آید...» هر وقت دلمان خواست؟ نه‌. فلیسیا‌، از وقتی آپارتمانی برای خودش پیدا كرده بود، شب‌ها را باید برمی‌گشت و در خانه‌ی خود می‌خوابید‌. و مندو‌، اگر آن شب كار نمی‌كرد‌، حداكثر می‌توانست تا دهِ شب با او باشد. بعد هم كه همراهی‌اش می‌كرد تا خانه اگر مثل امشب‌، به محض ورود‌، ناگهان ویرش می‌گرفت؟... وقتی فلیسیا كلید را توی قفل می‌چرخاند گفته بود: «طفلكی‌ها باید گرسنه باشند.» صدای‌شان از پشتِ در می‌آمد. در را آرام باز كرد تا به آنها صدمهای نزند. همینكه داخل شد، گربه‌ی سیاه خودش را بغل كرد. اما گربه‌ی سیامیِ ‌آرنولد تا چشمش افتاد به مندو، پرید روی چمدانِ سیاه رنگی كه گوشه‌ی ورودی بود، و با خشم خیره شد به او.‌ یك هفتهای می‌شد كه  فلیسیا‌، همراهِ مقداری خرت و پرت دیگر‌، گربه‌ها را هم با خودش از مولوز آورده بود. گربه‌ی فلیسیا با مندو مهربان بود اما گربه‌ی آرنولد‌، از همان ابتدا‌، با او سر شاخ شده بود. همینكه فلیسیا را بوسیده بود، گربه‌ی آرنولد رفته بود روی چهارپایه و با دلخوری قرقر كرده بود. بعد كه فلیسیا رفت قهوهای درست بكند به مندو تعارف كرد بنشیند. مندو  گفت: «كجا؟» فلیسیا چهارپایهای را كه تنها اثاث منزل بود نشانش داد. اما چهارپایه در اشغال گربه‌ی آرنولد بود. مندو آرام با دستش گربه را پس زد، اما او خیال نداشت از جایش تكان بخورد. مندو نشست روی لبه‌ی چهارپایه به این امید كه جا را برایش خالی خواهد كرد. اما گربه همچنان با سماجت خودش را چسبانده بود به چهارپایه‌. یادش آمد به حرف آرنولد: «گربه با مالیدن خود به هر چیز آن را مال خودش می‌كند. ما فكر می‌كنیم كه گربه‌ها مال مایند. در واقع این ما هستیم كه مال آنها‌ییم.» توی دلش گفت: «گُه خورده‌اند گربه‌ها!» و‌، خشماگین از دشمن خویی‌ی این گربه‌، با دست هلش داد پائین، و نشست روی چهارپایه‌. گربه غرشی كرد و با ناراحتی رفت روی تشك و تا پایان با خشم ونفرت به مندو خیره ماند. و حالا كه به محض ورود، گربه‌ی سیامی ‌آرنولد رفته بود روی چمدان و طوری با خشم به او نگاه می‌كرد كه گویی نه حیوانی بی‌زبان كه گماشتهایست كه درغیابِ آرنولد وظیفه دارد از حریم او حفاظت كند، تمایلی سوزان به عشق بازی آن هم در حضور دو موجودِ دیگر‌، مندو را واداشت همانجا‌، در محوطه‌ی ورودی آپارتمان‌، فلیسیا را بغل كند. گفته بود: «فلیسیا!» و چشمانش كلاپیسه رفته بود.

- نه مندو‌،اینجا نه!

در تاریك و روشن حاشیه‌ی رود همچنان راه می‌رفت و بلند‌بلند حرف می‌زد: «آه احمق خر تو آدم نمی‌شوی! می‌فهمی ‌چه می‌گویم؟» ناگهان متوجه شد طوری دستش را تكان   می‌دهد كه گویی كسی مخاطب اوست. به اطراف نگاه كرد. رسیده بود نزدیك پل «پون ماری». خوشبختانه كسی در آن نزدیكی ها نبود. سمت دیگر رودخانه‌، در تاریكی زیر  پل، كسی ایستاده بود و توی رودخانه می‌شاشید. فكركرد: «حتماْ ایرانی‌ست. برای شاشیدن، سگ‌ها به دیوار احتیاج دارند و ایرانیها به آبِ روان.» بعد با خود گفت: «مواظب باش مندو. وقتی آدم با صدای بلند با خودش حرف بزند این نشانه‌ی چیز چندان خوبی نیست.» دوباره با صدای بلند شروع كرد به حرف زدن: «نه مندو، تو دیوانه  نشدهای‌. ببین این پلِ «پون ماری»ست. آن آقا هم كه آن زیر می‌شاشد ایرانیاست. این رودخانه هم رودخانه‌ی سن است‌. آن جنده هم كه به تو گفت «نه مندو اینجا نه» اسمش فلیسیاست‌. تو مادر قحبه هم اسمت مندوست. نه‌، تو دیوانه نیستی. تو  خری‌. خری. خررررر. از كناره‌ی رود بالا آمد. از كوچه‌ی «پتی موسك» كه می‌گذشت‌، دوباره شروع كرد با خود حرف زدن‌. اما این بار به لحنی كه گویی حالا این مخاطب اوست كه با او سخن می‌گفت: «po‌..sse..sive    possesiveمی‌فهمی‌؟ به فارسی می‌گویم كه حالی‌ات بشود‌. تو تملك طلبی‌. تملك طلب! مادر قحبه‌، با تو كه می‌خوابد فرشته است‌، اما  با دیگری اگر خوابید‌، جنده؟ بعد هم گیریم مسئله‌ی او گربه‌ها نیست و آرنولد است‌. خب‌، برای  آنكه زندگی‌اش دو شقه نشود می‌خواهد‌ یك جایی را‌، حتا اگر شده به كوچكی رختخوابشان‌، به عنوان حریم خصوصی آرنولد نگه دارد. حالا اگر به تو گفت «نه مندو اینجا نه» جنده است؟»

از روشنایی میدان «باستیل» گذشت و پیچید به خیابان «فوبورگ سنت آنتوان». شلوغی و نورِ زیادِ میدان‌، درست مثل حشرات آدم‌ها را از كوچه‌ها و خیابان‌ها‌ی اطراف به سوی خود می‌كشید.‌ یكی دو كوچه بالاتر‌، زنی كه از رو به رو می‌آمد ناگهان ایستاد: «ببخشید آقا، این طرف‌ها كجا كافهای باز است؟» نگاهی كرد به زن (به نظر پنجاه و پنج ساله می‌آمد و هیچ ملاحتی در چهره‌اش نبود). نگاهی كرد به اطراف(رو به روی بیمارستان «سنت آنتوان» بودند) نگاهی كرد به ساعتش (پنج صبح بود)‌. گفت: «این وقت شب تنها جایی كه ممكن است كافهای باز باشد میدان باستیل است‌.» دوباره نگاهش كرد(حالا به نظر پنجاه ساله می‌آمد)‌. پرسید: «چطور»

- می‌خواستم آبجویی بخورم.

دوباره نگاهی به ساعتش كرد(‌یادش آمد به حرف فلیسیا «نه مندو اینجا نه»)‌. نگاهی به صورت زن انداخت (حالا به نظر چهل و پنج ساله می‌آمد)‌. در دل گفت: «خدا را چه دیدهای‌. اگر همینطور پیش برویم شاید آخر سر چهارده ساله از كار درآمد!» دستش را گذاشت پشت او و به لحن آشنایی هزارساله گفت: «بیا برویم‌، من توی ‌یخچالم آبجوی خنك دارم.» زن هم با همان صمیمیت دستش را حلقه كرد در بازوی او و به را افتاد‌. اما، هنوز ‌یكی دو قدم نرفته‌، ایستاد و با انگشت نقطهای را در آسمان نشانش داد: «ببین فرشته‌ی من‌. آن ستاره را می‌بینی؟ من آنجا بودم. منتظر‌. هیچكس نبود جز من وسگم كه غمگین نگاهم می‌كرد. باد سردی می‌آمد و من پیراهنی نازك تنم بود. ایستاده بودم و بازوهایم را بغل كرده بودم...»

پیكاسو حق داشت گمان كند كه نقاشی چهرهای از نیم‌رخ‌ یا تمام‌رخ دروغی بیش نیست‌. از میان چهره‌ها‌ی بسیار هر آدم‌، چهرهای هست كه تنها به وقت همخوابگی می‌توانش دید؛ چون در هیچ موقعیتِ دیگر‌ی امكانش نیست كه از فاصلهای چنین نزدیك و از زاویهای چنین نامعمول چهرهای را ببینیم‌. حالا كه هردو برهنه دراز كشیده بودند كنار هم‌، در نور ملایم چراغ رومیزی‌، زن چهل ساله می‌نمود و چهره‌اش ملاحتِ غریبی داشت. قوطی خالی آبجو را كنار تخت نهاد و برخاست. وقتی زیپ دامن‌اش را بالا می‌كشید مندو، همانطور برهنه‌، نیم‌خیز شد تا به محض رفتن او در را پشت سرش ببندد. اما زن دست كرد و از داخل كیفِ چرمی ‌قهوهای رنگ‌اش مجسمهی عاج مریم را بیرون آورد و همچنان كه آن را با دو دست مقابل خود گرفته بود‌، به حالتِ نیایش‌، دو زانو بر زمین نشست‌. در سایه روشن نور اتاق‌، شصت ساله می‌نمود و‌، بی اعتنا به حضور مندو، با لحنی دردمند نیایش می‌كرد: «ای مریم مقدس‌، تو را سپاس می‌گویم كه به بنده‌ی بیچاره‌ات ترحم كردی‌. تو را سپاس می‌گویم كه مرا از ظلمت و گمراهی بیرون كشیدی‌. تو را سپاس می‌گویم كه درهای بهشت‌ات را به من گشودی...»

 

 

 

چاه بابل 2

 

 

 

پاره‌ی دوم

امن ترین جای دنیا

 

 

1

در ادبیات سامی‌ دو فرشته هست به نام«‌هاروت» و«ماروت» كه در سحر، حیله گری عصیان و غرور مشهوراند. و شگفت آنكه همین دو نام در ادبیات اوستایی به شكل دو واژه‌ی «هئورتات» (كمال و رسائی) و«امُرتات» (بی مرگی) آمده است.‌این دو نام كه امروزه به صورت خراد و مرداد خوانده می‌شوند در ردیف هفت امشاسبندان محسوب شده‌اند. در لغت نامه‌ی دهخدا آمده است: «بشر آفریده شد و در پیشگاه خدواندگار تقربی خاص ‌یافت. فرشتگان چون گناهانش را دیدند و با تقربش در ترازوی قیاس سنجیدند، با‌ یكدیگر به نجوا پرداختند. سرانجام مصلحت چنان دیدند كه سبب را از آستان حق جویا شوند. چون ‌این بپرسیدند خطاب رسید بزهكاری بشر از شهوت است، و عدم شهوت در شما علت عصمت. و چون چنین است نیكی ‌ایشان را پاداش بیش دهم. پس، بفرمود كه تنی چند از میان خود برگزینند تا به صورت آدمی به زمین بفرستد و تكالیف آدمی را بر عهده‌ایشان نهد. انجمنی بساختند و سه تن را به نام «عزا»، «عزایا» و «عزازیل» برگزیدند. خداوند‌ایشان را به صورت بشر درآورد و از چهار چیز نهی فرمود: شرك بر خدا، قتل نفس، زنا و باده نوشی. آنگاه بفرمود تا بر زمین شتابند و در میان خلق به حق حكومت كنند. فرشتگان چندی بدین منوال گذراندند. روزها در زمین بودند وشب‌ها به آسمان می‌شتافتند. عزازیل فرشته‌ای زیرك بود. از عاقبت بیندیشید و از‌این وظیفه پوزش خواست. دو فرشته‌ی دیگر كه به‌ «هاروت» و «ماروت» ملقب شدند همچنان وظیفه خود را انجام می‌دادند تا روزی زنی زیبا كه نادره‌ی دهر بود و او را به تازی «زهره» می‌گفتند و به فارسی «ناهید»، جهت مهمی ‌داروی بدیشان برد. هر دو فریفته شدند و شب هنگام به سرایش شتافتند و سرانجام ِ مهمش را به وصل موكول كردند. ناهید شرایطی پیشنهاد كرد. عذر آوردند. عاقبت،‌ایشان را گفت اگر كام جوئید باید ساغری چند با من بپیمائید. از جان و دل پذیرفتند و سه گناه بزرگ دیگر را مرتكب شدند. ملكوتیان انگشت حیرت به دندان گزیدند و حق تعالی آن دو بزهكار را میان عذاب دنیوی و اخروی مختار كرد. سزای دنیا را برگزیدند. و الی‌الابد در چاهِ بابل معلق گشتند. ناهید نیز اسم اعظم را كه بزرگترین نام‌های حق است و از فرشتگان نامبرده دریافته بود بر زبان رانده و به آسمان صعود كرد و به ستاره‌ی زهره، ربةالنوع عشرت و شادی و طرب، مبدل گشت كه شاعران و داستانسرایان ملل در‌این باره نغمه‌ها ساخته و داستان‌ها پرداخته‌اند.» ولی آنچه«ف. و. ژ.» در باغ  به ناتالی گفت هیچكدام ‌اینها نبود. روی سنگفرش‌هایی كه در احاطه‌ی چمن‌ها بود راه می‌رفتند وسایه‌هاشان دراز و درهم می‌شد. زیر چراغی ‌ایستادند. «ف. و. ژ.» كه كاملا مضطرب به نظر می‌رسید گفت: «ناتالی،‌این... باكایوكو به توچه گفته است؟»

حالا می‌شد برگشت به پنجاه سال پیش و همان جوان خجولی را دید، كه مثل شب‌پره‌ای رها شده در نور، پرپر می‌زد.

وقتی مدت‌ها در سایه باشی هیچ چیز لذت بخش تر از تماشای دست و پا زدن كسی نیست كه قد برافراشته و، با پهن كردن شاخ و برگ، تو را محروم كرده است ازنور. ناتالی طفره رفت.

«ف. و. ژ.» گفت: «ببین، مسئله‌ای پیش آمده.»

ـ چه مسئله‌ای؟

ـ آن فرشته‌ی سیاهپوستِ جلوی در ورودی رستوران «فراسو» یادت هست؟

ـ خب؟

ـ امروز برای كاری رفته بودم آنجا.

ـ نكند می‌خواستی بخری‌اش؟

ـ می‌خواستم ببینم ‌این مجسمه را از كجا آورده‌اند.

ـ ‌این هم مربوط می‌شود به رمانی كه در باره‌ی فرشتگان می‌نویسی؟

ـ راستش، تا جایی كه می‌دانم آفریقا‌یی‌ها فرشته ندارند. آنهایی هم كه مسلمان شده‌اند ‌یا مسیحی، احتیاجی به توتم ندارند.

ـ خب، شاید ‌این مجسمه را‌ یكی از آفریقایی‌ها‌ی مسلمان شده‌ای ساخته كه به توتم هم احتیاج داشته.

در چهره‌ی ناتالی آن اقتدار و اعتماد به نفس دوره‌ی جوانی را می شد ‌دید كه حالا دوباره از زیر غبار سالیان سر برآورده. «ف. و. ژ.» به نرمی ‌توضیح داد كه در تمام دنیای اسلام‌ یك مجسمه هم وجود ندارد. حتا نقاشی را هم جایز نداسته‌اند چه رسد به مجسمه.

ـ خب شاید‌این مجسمه را یك آفریقایی تازه مسیحی شده‌ای ساخته كه از محكم كاری بدش نمی‌آمده. مثل ما!

ظهور دوباره‌ی آن اقتدار كه رفته رفته گم شده بود از حركات و رفتار ناتالی، از ‌یك سو شیفته‌اش می‌كرد و از سوی دیگر، پسش می‌راند به سال‌های خام جوانی و كلافه‌اش می‌كرد. درگیر احساسی دوگانه، می‌كوشید بفهمد ناتالی به كجا می‌خواهد ببردش، اما سر درنمی‌آورد.

نشستند روی صندلی‌های سپید كنار استخر؛ در احاطه‌ی وهمِ تاریك و روشن درختانِ بیدِ دورادور. كلافی از ابر خاكستری تهِ آب بود؛ آسمانی باژگونه. سایه‌های لرزان درختان بر سطحِ آب، و تصویر باژگونه شان در اعماق آب، فضایی می‌ساخت كه در آن «ف. و. ژ» احساس ناایمنی می‌كرد. نگاه كرد به ناتالی. لكه‌های نور و سایه‌ی برگ‌ها روی صورتش، چهره‌ای از او می‌ساخت ناخوانا. به حالت تسلیم گفت: «نمی خواهی بگویی این باكایوكو چه گفته است؟»

می‌دانست چه چیزی «ف. و. ژ» را مضطرب می‌كرد. دلش نیامد بیش از‌این ادامه دهد. گفت: «می‌خواهم از دهان خودش بشنوی.»

ـ مگرقرار است به‌اینجا بیاید؟

ـ یك غیبگوی شخصی و تمام وقت! نظرت چیست؟

ـ ناتالی! مردم چه می‌گویند؟

ـ نگران نباش، ترتیب همه چیز داده شده. ولی عجالتاْ مشكل کوچکی پیش آمده است.»

خودش تنها را دعوت كرده بود، اما باكایوكو خیال داشت سه تا از زنهایش را هم با خودش بیاورد. حالا باید برای آنها هم ویزا فراهم می‌شد. به راه افتادند و دوباره سایه‌هاشان دراز و درهم شد. ناتالی گفت: «خب، ماجرای مجسمه را می‌گفتی.»

ـ از تو چه پنهان رفته بودم بخرمش.

ـ نمی‌ترسی مثل شمایل فلیسیا برایت بدشانسی بیاورد؟‌ این اواخر همه‌اش تب داری و پیشانی‌‌ات عرق می‌كند.

ـ فعلا كه غیبش زده.

ـ كی؟ شمایل؟

ـ نه، مجسمه. گویا شب‌ها زنجیرش می‌كرده‌اند به ستونِ سنگیِ دم در. هركس برده، نیمه شب بال‌های فرشته را ارّه كرده و او را با خودش برده.

 

 

 

2

ـ انتخابت را كردی؟

حرف دوپهلو بود. فلیسیا لحظه‌ای به او خیره ماند، لبخندی زد و گفت: «بله.» بعد رو كرد به پیشخدمت و گفت: «چهار فصل، لطفاْ.»

مندو سرش را بالا كرد و در حالی كه از تمام هیكل پیشخدمت فقط دفترش را می‌دید و حاشیه‌ی محوی از دست‌ها را، گفت: «برای من، رژینا. لطفاْ.» بعد رو كرد به فلیسیا: «چه شرابی؟»

یك بطر هم «اوت مدوك» سفارش دادند. پیشخدمت رفت و نگاه مندو خیره ماند به دختری كه با دوستش میز بغل نشسته بودند. چیزی از جنس تندر در فضای بالای سرشان سنگینی می‌كرد.

فلیسیا گفت: «آرنولد نوار تو را شنیده است. می‌گوید این صدا مال آدمیزاد نیست.»

ـ راست گفته. می‌خواهی نشانت بدهم؟ پاهایم سُم دارد.

فلیسیا خندید: «نه، همین طوری هم پیداست!»

ـ آمده است پاریس؟

ـ نه، دائم به هم زنگ می‌زنیم.

خیره شد به میز بغل. بشقاب دختر دست نخورده باقی مانده بود. ناگهان، چیزی برق زد وغلتید توی بشقاب. مندو، بی اختیار، نگاهش را بالاتر برد. چشمان دختر خیس‌اشك بود.

ـ نادر می‌گفت تصمیم گرفته‌ای دیگر نخوانی، چرا؟

ـ چرا زنی یا مردی تصمیم می‌گیرد دیگر به زندگی با همسرش ادامه ندهد؟

ـ آخرین دفعه‌ای كه از كسی جدا شدم به خاطر حسادت بیش از حدش بود.

ـ خستگی، بیزاری، حسادت... گاهی هم خیانت.

نگاه خیس دختر به سوی او برگشت! و مندو احساس كرد در آن جوّی كه میز بغل را مسموم كرده بود جملات مناسبی برای بیان مقصودش به كار نبرده است. در حقیقت، او به چیز ساده‌ای‌ اشاره می‌كرد. ‌اینكه در یك گروه موسیقی رابطه‌ی افراد با ‌یكدیگر مثل رابطه‌ی زناشویی است. اما مثل همیشه بیماری كذایی «نداشتن اختیار كلام» كار دستش داده بود. بیماری‌ای كه باعث می‌شد هیچ مخاطبی تكلیف‌اش با او روشن نباشد. حرفی می‌زد بی آنكه به معنا ‌یا پیامدش بیندیشد.‌ این از خریت او نبود. چون بلافاصله متوجه معنا وعواقبش می‌شد. منتها چیزی در او جا به جا شده بود، چیزی پس و پیش شده بود: «حرف» و «معنا». «حرف» را با چنان دقتی به كار می‌برد كه همه در وجودش شیطانی نهفته می‌دیدند. اما ‌این لحظات آنقدر نادر بودند كه گویی حضور گاه گاهی‌شان فقط برای شكنجه‌ی او بود. اگر دیگران وقتی كه از دست‌شان در می‌رفت سخن نسنجیده می‌گفتند، مندو وقتی سنجیده سخن می‌گفت كه از دستش در می‌رفت! اما چه كمیاب بودند ‌این لحظات. غالباْ، بی غل وغش حرفش را بیان می‌کرد‌ و بی آنكه بخواهد درونِ خود را لو می‌داد. ناچار، ‌یكی او را ساده لوح می‌دید، ‌یكی ابله،‌ یكی موذی. پس، به چاره، كاری می‌كرد تا‌ این تصویر ناخوشایند را باژگونه جلوه دهد. پس، در نقل ماجراها، طوری از هر كلام ‌یا عمل خود تفسیر می‌كرد كه مخاطب گمان می‌برد هیچ كار او بی حساب نیست: «وقتی نادر گفت بی‌خود شكمت را صابون نزن صاحب دارد، دانستم گلوی خودش پیش فلیسیا گیر كرده. پس برای آنكه خیالش را راحت كنم، همینكه فلیسیا برگشت برخاستم و آنجا را ترك كردم. بعد هم كه می‌خواست كپی نوار مرا به او بدهد بی‌اعتنایی نشان دادم تا گمان كند برای‌ این دختر هیچ اهمیتی قائل نیستم.» به ‌این ترتیب، می‌كوشید تصویری را كه حرف‌های نسنجیده‌اش بجا می‌نهاد مخدوش،‌ یا با تصویر آدم خردمند جایگزین كند. و این، كار را بیش از پیش دشوار می‌كرد، چون مخاطبی كه تا آن لحظه در او آدم ساده‌ای می‌دید، حالا دست و پا را جمع می‌كرد و در پس هر حرف و هر حركت او دنبال معنایی می‌گشت كه ‌ای بسا خود مندو هم تصورش را نمی‌توانست بکند. اینطور بود كه او و مخاطبش در پیچ و خم هزارتویی گرفتار می‌شدند كه اسمش را هرچه می‌شد گذاشت جز تفاهم.

پیشخدمت به میز بغلی نزدیك شد و پرسید می‌تواند بشقاب‌ها را جمع كند؟ وقتی بشقاب دست نخورده‌ی دختر را برمی‌داشت مندو اندیشید: «همیشه بشقابِ ‌یكی دست نخورده می‌ماند. فرقی هم نمی کند چه کسی. اما همیشه بشقابِ ‌یكی دست نخورده می‌ماند. فرقش در‌این است كه كدامیك تصمیم بگیرد دیگری را ترك كند. آنوقت بشقاب آن‌یكی دست نخورده می‌ماند.»

فلیسیا كه تمام مدت به مندو خیره شده بود با مهربانی گفت: «به تو خیانت شده مندو؟»

سكوت كرد.

ـ آرنولد هم درد تو را دارد. سابقه‌ی كارش را جلوی هر كسی می‌گذارم تعجب می‌كند چرا نوازنده‌ای مثل او امروز بیرون گود ایستاده. هفت تا صفحه دارد؛ آنهم با کی؟ كسانی مثل «كارلوس سانتانا» و «زیگفرید». اما حالا كلاهش را باد ببرد روی صحنه، حاضر نیست برود برش دارد. چشم دیدن درخشش او را نداشتند. تنظیم صدای سازش را به هم می‌زدند. سیم میكروفونش را قطع می‌كردند. او هم ترجیح داد ‌این دنیای حقیر را به همان آدم‌های حقیر واگذار كند و نانش را از راه كار در كلیدسازی پدرش درآورد. حالا، به تشویق من سازش را دوباره دست گرفته. دارم كمكش می‌كنم تا جای شایسته‌ی خودش را به دست آورد. برای همین هم آمده ام پاریس. در آن محیط كوچك شهرستان داشت می‌پوسید.

قلب مندو تیر كشید. چه زجری كشیده بود تا فراموشش كند، و در لحظه‌ای كه موفق شده بود سموم ‌این عشق بیفرجام را از تن بیرون بریزد سروكله‌اش روی پله‌ها پیدا شده بود. آن هم در آن لباس سراسر سیاه كه زیبایی‌اش را دو چندان می‌كرد. حیرتزده پرسیده بود: «تو ‌اینجا چه می‌كنی؟» از روی پله‌ها بلند شده بود و همینطور كه لباسش را می‌تكاند گفته بود: «از‌اینجا رد می‌شدم، گفتم سری به تو بزنم.»

ـ خیلی وقت است منتظری؟

ـ چند دقیقه‌ای بیشتر نیست. گفتم كمی ‌اینجا می‌نشینم، شاید رفته باشی سیگاری، چیزی بخری و برگردی.

یاد حرف كمال افتاد. «زن مثل سایه است. بیفتی دنباش از تو دور می‌شود، و اگر راه خودت را بروی دنبالت می‌آید.» كلید را توی در‌‌اتاق چرخاند و گفت: «دو روز بود خانه نبودم. نترسیدی پشت در بمانی؟»

ـ شماره‌ی رمزِ در ورودی را نمی‌دانستم، زدم به شیشه‌ی پنجره‌ی‌‌ اتاق سرایدار.

رنگ از روی مندو پرید.

فلیسیا با تردید گفت: «كار بدی كردم؟»

ـ  نپرسید با چه كسی كار داری؟

ـ  چرا. اسم و نشانی تو را گفتم، در را به رویم باز كرد.

خون منجمد شد در رگ‌هاش. اما به رو نیاورد و غرق در جذبه‌ی حضور نامنتظر و زیبایی خیره كننده‌ی فلیسیا، نگرانی‌اش به زودی فراموش شد. حس می‌كرد چیزی فراتر از قدرت او همه چیز را هدایت می‌كند به سمتی كه بیرون از اراده‌ی اوست. وقتی با تمام وجود كوشیده بود او را بدست آورد، همه‌ی تیرهاش به سنگ خورده بود و بعد كه با آنهمه مرارت كوشیده بود فراموشش كند، مقابلش سبز شده بود؛ آنهم در حالی كه نه آدرس را می‌دانست، نه شماره‌ی رمز در ورودی را، و نه ساعت حضور و غیابش را! چه هوشی! هوش؟ «نكند شبی كه با نادر آمدند به ابتكار او بوده تا آدرس را بلد شود؟ نكند ساعت‌ها منتظر مانده اما وانمود می‌كند چند دقیقه بیشتر نیست؟ نكند می‌خواهد‌ این ارتباط از چشم نادر پنهان بماند؟ در این صورت آرنولد چه؟ شاید آرنولد موجودی خیالی‌ست كه اختراعش كرده تا دست نیافتنی به نظر برسد؟» بعد كه آمده بودند تو فلیسیا گفته بود: «فردا دارم می‌روم تولوز.»

خشكش زد: «تولوز؟»

ـ « پل» دعوتنامه‌ای برایم فراهم كرده.

ـ پل؟

ـ یكی از دوستانم كه مدیر ‌یك جشنواره‌ی موسیقی جاز است در بلژیك.

ـ پس به بلژیك می‌روی ‌یا تولوز؟

ـ تولوز. آنجا، همه ساله نمایشگاهی برگزار می‌شود به نام «میدم». همه‌ی مدیران فستیوال‌ها، موسیقی دانان، برگزار كنندگان كنسرت‌ها و شركت‌های تولید صفحه در آن حضور دارند. ورودیه‌اش وحشتناك گران است. پل یک دعوتنامه‌ی اضافی داشت، زنگ زد و دعوتم كرد.

حالت كسی را داشت كه ‌یك در میان به تخت‌اش می‌نشانند و بعد به فرق سرش می‌كوبند. آرنولد موجودی خیالی باشد، پل چه؟ پل، مدیر ‌یك فستیوال موسیقی‌ست. به جاهایی مثل «میدم» دعوت می‌شود، می‌تواند به فلیسیا دعوتنامه‌ی چینن جایی را هدیه كند و او... ناامیدی چنگ زد به احشایش. «فلیسیا باید مغز خر خورده باشد كه به آدمی ‌مثل من نظر داشته باشد.»

ـ دارم مدارك و سوابقِ كاریِ آرنولد را با خودم می‌برم آنجا. تو هم هرچه داری بده ببرم. اگر قراراست دری به روی آدم باز شود از چنین جایی‌ست.

حس كرد دوباره بر تختش می‌نشانند. «چرا بی خودی حسادت می‌كنم؟ از كجا معلوم كه پل از من مسن تر نباشد؟ كه همجنس باز نباشد؟» کمر راست كرد و گفت: «از گرسنگی مغزم كار نمی‌كند. اگر مایلی برویم همین بغل پیتزای خوبی دارد.»

و حالا كه فلیسیا داستان زندگی آرنولد را می‌گفت، آرنولد دیگر نه موجودی خیالی كه آدمی ‌بود كه وجودش را با تمام رگ و ریشه حس می‌كرد.  «چه خوب كه زنی مثل فلیسیا هست كه او را می‌فهمد و به او كمك می‌كند دوباره سر پا بایستد. تمام زندگی ام حسرت چنین زنی را داشتم. حالا كه آرنولد چنین شانسی آورده چرا باید سد راه او بشوم؟»

ـ دستمالت را بردار مندو!

مندو كه از جهان اطرافش غافل شده بود، شرمنده، نگاهی به پیشخدمت كرد، نگاهی به فلیسیا، لبخندی زد و به سرعت دستمال را برداشت تا جا باز شود برای بشقاب.

فلیسیا دستمال را روی پاهایش پهن كرد و گفت: «معذرت می‌خواهم كه تو را‌ یاد خاطرات گذشته انداختم. معلوم است كه خیلی اذیت شده‌ای.»

ـ اول بار است كه می‌بینم ‌یكی مرا می‌فهمد.

فلیسیا كارد و چنگال را به دست گرفت: «هیچ چیزی مخرب تر از حسادت نیست.‌ این نیروی كوری است كه قادر به انجام هر كاری ست؛ حتا قتل!»

زن و مردی كه میز بغل نشسته بودند هر دو به طرف فلیسیا برگشتند!

مندو خیره شد به چشمان فلیسیا. نیروی شفقت، تلؤلؤیی خیره كننده می‌داد به جادویی كه از اعماق آن دریاچه‌ی نامسكون می‌آمد. اندیشید: «از كجا كه‌ این شانس را آرنولد از چنگ کس دیگری بیرون نكشیده باشد؟ و مگر شانس وقتی در خانه‌‌ات را ‌زد معنایش‌ این نیست كه فقط به تو تعلق دارد؟ از همه چیز گذشته، چرا نباید فكر كنم آرنولد موجودی ست خیالی كه فلیسیا، با استفاده از اطلاعات نادر از زندگی من، اختراعش كرده تاهم مرا بیشتر فریفته کند هم خودش را دور از دست نگهدارد؟» قاشق و چنگال را توی بشقاب رها كرد: «تو مرا خوب درك می‌كنی، فلیسیا. ولی می‌توانم مطمئن باشم چیزی را هم كه می‌خواهم بگویم درك خواهی كرد؟»

فلیسیا چشم در چشم او، طوری لبخند زد كه انگار می‌داند منتظر شنیدن چه چیزی باید باشد. گفت: «قدرت درك من بی نهایت نیست. با‌این حال، نهایت سعی‌ام را می‌كنم.»

ـ اگر روزی احتیاج به جای امنی داشتم می‌توانم خودم را در اعماقِ این دریاچه غرق بكنم؟

فلیسیا خندید: «به نظرت جای امنی می‌آید؟»

ـ امن ترین جای دنیا.

 




3

ردیف كتاب‌هایی كه از هر طرف تا سقف بالا رفته بود چنان فشاری می‌آورد كه كف چوبی اتاق پذیرایی به شكل محسوسی تاب برداشته بود؛ طوری كه حالا «روژه لوكنت» كه شیر قهوه‌اش را برداشته بود و به طرف صندلی می‌رفت، هنگام عبور از عرض ‌‌اتاق، مثل برج «پیزا»، كمی ‌كج به نظر می‌رسید. به صندلی كه رسید قامتش دوباره راست شد. شیر قهوه را روی میز گذاشت و وقتی می‌نشست، بفهمی‌نفهمی، صدایی به گوش كمال رسید كه معلوم نشد از پایه‌ی صندلی بود ‌یا از شخص شخیص روژه لوكنت. اما هر چه بود او را ‌یاد روزی انداخت كه از مدرسه به خانه برمی‌گشت. در را كه باز كرد، دید كسی در خانه نیست اما از داخل حمام صداهای غریبی می‌آید. پرده‌ها كشیده بود و ‌‌اتاق، در تاریكی لرزان غروب، ساكت مثل ته گور. گوش داد. به تناوب صدای شلپ شلپ آب بود و بعد صدایی شبیه همین صدا كه حالا شنیده بود. چند دقیقه‌ای حیرت زده‌ ایستاد، بعد كه چیزی دستگیرش نشد، از سر كنجكاوی، چشم را نزدیك كرد به سوراخ كلید. هیكل لرزان و استخوانی پدر را دید مشغول وضو. آب را اول به صورتش می‌زد، بعد به دست‌ها. نوبت مسح كه می‌رسید، خم می‌شد، اما هنوز دستش پای راست را لمس نكرده، بادی از او در می‌رفت و وضو را باطل می‌كرد. پیرمرد بیچاره، افتاده به دوری باطل، شیطان را لعنت می‌كرد و، ناگزیر، برمی‌گشت به نقطه‌ی اول. رنج‌های هراس آور پدر را به وقت نماز می‌شناخت. اما اول بار بود که کابوس‌های او را به وقت وضو كشف می‌كرد. چقدر طول كشید تا از حمام بیرون آمد؟ ‌یك ساعت؟ دوساعت؟ لابد موفق شده بود و گرنه نمی‌آمد. مثل آن نمازهای طولانی و تردیدهای بی پایانش. به نماز كه می‌ایستاد، همیشه در میانه‌ی كار شك می‌كرد. دو ركعت خوانده است‌ یا سه؟ پس استغفار می‌كرد و از نو تكبیر می‌گفت. به میانه‌ی كار كه می‌رسید، باز شک می کرد، و باز تكبیر از نو نماز از نو. چقدر طول می‌كشید تا نمازش را به آخر برد؟ چهارساعت؟  پنج ساعت؟ و، سرانجام، بر دودلی‌اش فائق می‌آمد ‌یا تسلیم شكست می‌شد؟ هیچگاه نفهمید. اما‌ اینهمه وحشت از عذاب آخرت همه‌ی عمر برایش معما ماند.

ـ در چه فكرید جناب نقاش؟

قلم مو را برداشت و همینطور كه به رگ‌های خونی صورت، چانه‌ی چروك خورده، و غبغب آویزان روژه لوكنت نگاه می‌كرد، ادامه داد به كشیدن طرح.

ـ دارم به سرنوشت اسلام در كشور خودم فكر می‌كنم.

ـ از‌این سرنوشت ناراضی هستید؟

ـ نمی‌فهممش. برای همین ‌اینجا هستم.

ـ فهمش آسان نیست. خیلی وقت است ‌اینجایید؟

ـ ده سال.

ـ به عنوان مهاجر؟‌ یا به عنوان ناراضی؟

ـ اوایل به عنوان مبارز، حالا به عنوان نقاش.

ـ چه شد كه از مبارزه دست كشیدید؟ خسته شدید یا امیدتان را از دست دادید؟

چه باید می‌گفت؟ شاگردان روژه لوكنت در «سوربن»، به مناسب جشن هفتاد ساگی‌اش، از او پرسیده بودند مایل است چه چیزی را به عنوان هدیه به او بدهند و روژه لوكنت، بدون لحظه‌ای تردید، گفته بود«شمایلی رنگ وروغن از خودم.» آشنایی ‌یكی از شاگردان با كمال، پای او را به خانه‌ی ‌این استاد باز كرده بود؛ فرصتی طلایی كه نباید از دست می‌رفت. گفت: «نمیدانم باغ بزرگ انستیتو پاستور تهران را دیده‌اید ‌یا نه. درختان سپیدار بلند و بسیار زیبایی دارد. دوستی داشتم كه آنجا كار می‌كرد. ‌این دوست با زنی شوهردار رابطه داشت. هر وقت كه زن می‌آمد، بچه‌اش را هم می‌آورد. دوستم تفنگی بادی داشت. زن را به دفترش هدایت می‌كرد، بعد تفنگ را از پشت‌ یكی از قفسه‌ها برمی‌داشت، دست بچه را می‌گرفت و می‌آمد به باغ. كلاغ‌هایی را كه روی شاخه‌های سپیدارها نشسته بودند نشانش می‌داد و می‌گفت: این كلاغ‌هارا می‌بینی؟ همه‌اش مال توست! تا دلت می‌خواهد شكارشان كن. تفنگ را به بچه می‌داد و می‌آمد به دفترش، سراغ زن. ‌این دوست همیشه به من می‌گفت: اگر آن كلاغ‌ها فهمیدند برای چه كشته می‌شوند تو هم می‌فهمی!»

روژه لوكنت چنان به خنده افتاد كه سرفه‌اش گرفت، عذر خواهی كرد و گفت: «این دوست شما، اگر چه جایش در جهنم است، اما آدم فرازانه‌ایست. و او خودش در آنجا مانده؟»

ـ  گمان می‌كنم كلاغ‌های «انستیتو پاستور» حالا حالا‌ها تمامی ‌ندارد!

 



4

غلتی زد و گفت: «خواهش می‌كنم! من صبح باید بلند شوم بروم سركار!»

لحن عصبی فلیسیا را كه دید دستش را از روی سینه‌های سفت و گُر گرفته‌ی او برداشت. به ساعتش نگاه كرد. عقربه‌ها سه ونیم بامداد را نشان می‌داد. آهی كشید، طاق باز شد، وهمان دست را تكیه داد روی پیشانی. تیك تاك ‌یخ زده‌ی ساعت روی نقطه‌ای از پیشانی آونگ می‌شد؛ آنجا كه ضربان نبضی ملتهب طبل می‌كوفت. ساعت شماطه‌دار را برای فلیسیا تنظیم كرده بود روی هفت و، به‌این ترتیب،‌این طفلكی اولین روز كار تازه‌اش را باید با چهارساعت و نیم كسر خواب آغاز می‌كرد. شرکتِ فلیسیا در نمایشگاه «میدم» اگر دستاوردی برای آرنولد و مندو داشت چیزی بود که بعداْ معلوم می‌شد. اما برای خودش، دستاورد این سفر، پیدا کردن فوری كاری بود در‌ یك شركت تولید فیلم؛ البته، با تلاش و توصیه‌ی پل. در آن چند دو روز، فلیسیا حسابی برنزه شده بود. اقامت در استراحتگاهی زیبا، استفاده از استخر، غذاهای عالی و معاشرت با ‌اشخاص سرشناس خستگی ‌این سرگردانی دوماهه را حسابی از تنش بیرون كرده بود.«حالا مانده است آپارتمانی پیدا كنم تا همه چیز رو به راه شود.»

مندو بی‌اراده بدنش را بالا كشید تا دوباره به پهلو بخوابد و فلیسیا را بغل كند. اما، در نیمه راه، عضله‌های منقبضش لحظه‌ای معلق ماند و اندكی بعد، چون غریقی تن سپرده به نومیدی، وزن خود و وزن نومیدی‌اش را روی تشك رها كرد؛ دوباره تیك تاكِ ساعت در جدال با ضربانِ ملتهبِ رگِ درشتِ پیشانی. «پس چرا شب را پیش من مانده؟ اگرنمی‌خواهد، پس چرا وقتی گفتم همین ‌یك تشك بیشتر نیست، شانه‌ها را بالا انداخت، شلوارش را در آورد و با آن ران‌هایی كه مرده را هم از گور بیرون می‌كشد دراز كشید كنار من؟‌ یعنی ‌اینقدرآدم راحتی‌ست؟ پس چرا تا به آخر راحت نباشد؟ بازی می‌كند؟»

تجربه‌اش به او می‌گفت زن، معمولاْ، آخر شب به‌‌ اتاق تو نمی‌آید ولی اگر آمد ‌یعنی پذیرفته است ماجرایی را تا به آخر زندگی كند؛ مگر آنكه مرد بی‌دست و پا باشد‌ یا زن از زمره‌ی زنانی كه دوست دارند مرد را ببرند لب آب و تشنه برگردانند. و حالا می‌دید كه همه‌ی آن تجربه‌ها تجربه‌ی كمان كشی‌ست كه در مواجهه با تفنگ حتا نمی‌داند آن را از كدام سو به دست باید گرفت. از رستوران كه به خانه آمده بودند گفته بود: «چه خوب است كه شما زن‌ها موهای بلندی دارید و وقتی عصبی هستید می‌توانید با آن بازی كنید و خودتان را آرام كنید.» و فلیسیا، همینطور كه موهایش را حلقه می‌كرد دور انگشت سبابه، گفته بود: «عصبی هستید؟»

خودش را لو داده بود. با‌این حال، كوشید جبران كند:«نه، اما دلم می‌خواهد با موهایت بازی كنم.»

ـ خب بیا بازی كن.

همینطور كه به صحبت ادامه می‌دادند، با موهای فلیسیا بازی می‌كرد. وقتی لحظه‌ای رسید كه دست به عبوری مكرر از چین وشكنِ موها قانع نیست و، مشتعل از خواهش سوزان انگشت‌ها، خود راه خود را می‌جوید، فلیسیا به شوخی و جدی گفت: «مندو،‌این سینه‌های من است!»

دستش را از روی سینه‌های او برداشت. باید از در دیگری وارد می‌شد، گفت: «می‌فهمم. تو از جنم آن معدود زنان زیرك و مغروری هستی كه دوست دارند خودشان انتخاب كنند. اگر خودت نخواهی، امكان ندارد مردی موفق شود با تو بیامیزد.» از دستش در رفت. حرفی را زد كه معجزه می‌كند در خلع سلاح كردن زنانی كه لذت می‌برند از تماشای دست و پا زدن مذبوحانه‌ی مردطنین رضایت را كه در چهره‌ی فلیسیا دید، دانست تیرش به هدف نشسته است. برخاست. می‌دانست فرانسوی‌ها از تجربه‌ی هر چیز تازه‌ای استقبال می‌كنند؛ آنهم چیزی مثل تریاك كه با شنیدن اسمش به رؤیا فرو می‌روند اما، جز تعداداندكی، شانس تجربه‌اش را نداشته‌اند. دو لیوان چای آورد وبساط تریاك را علم كرد. تریاك راه را میان‌بر می‌كرد. همین كه زانو به زانو باید نشست، همین كه هربار كه نی را به لب حریف نزدیك می‌كنی تماس سرها و درهم شدن نفس‌ها اجنتاب ناپذیر می‌شود، همین، دیوار حایل را از میان برمی‌دارد. صحبت كه گل بیندازد، آنقدر به هم نزدیك شده‌اید كه دیگر سنیه‌ی من و سینه‌ی تو ندارد. بله، صحبت گل انداخت. اما...

ـ مندو، ‌این سینه‌های من است!

«لابد تریاكش تقلبی بوده!» برخاست. نشست روی صندلی؛ درست رو به روی او: «فلیسیا، به نظر تو اگر من عاشقت بشوم كار بدی كرده‌ام؟»

ـ تحت تاثیرم قرارمی‌دهد، اما باعث عذاب تو خواهد شد!

ـ  دیگر برای اندیشیدن به عاقبت كار دیر شده است!

در سكوت خیره شدند به هم. سكوتی كه در آن همه چیز از حركت باز‌ایستاده بود؛ حتا عقربه‌های ساعت. مندو چشم در چشم او گفت:« خیلی دیر!»

فلیسا سرش را پایین انداخت. لحظه‌ای بعد، سر بلند كرد و گفت: «من هم تو را دوست دارم. اما باید بدانی كه من بامردی زندگی می‌كنم كه عاشقش هستم.»

ـ از تو چیزی نمی‌خواهم. تو با مردت زندگی كن و عاشقش باش. من از جایی می‌آیم كه در آن عشق مفهوم دیگری دارد. همه چیز برای معشوق است و عاشق هیچ...

مردمك چشمان فلیسیا در حیرتی ابدی به او خیره ماند: «عذاب خواهی كشید!»

همانطور كه دراز كشیده بود، آرام نگاهی به ساعتش كرد. عقربه‌های شب نما چهار بامداد را نشان می‌داد. نفسش را حبس كرد و گوش سپرد. هیچ صدایی از فلیسیا نمی‌آمد. بیدار بود؟‌ یا درخواب هم بی صدا نفس می‌كشید؟

تكه‌ای مرمر تراش خورده، گرم و ملتهب، زیر نور مهتاب برق می‌زد. عاشقی كه چیزی از معشوق نمی‌خواست، كلافه و بی تاب، دوباره وزن بدنش را رو به بالا كشید، آرام و بی صدا به پهلو غلتید، و شروع كرد به نوازش كردن پشت فلیسیا.

 

 

 

5

دفتر جلد مقوایی با لفافه‌ی تیماج به رنگ عنابی

«...

پنجشنبه اول جمادی الثانی

ربابه زن دوم میرزا رضا نبش كوچه‌ی بزازها رؤیت شد. هفت قلم سرخاب و سفیداب، بقچه‌ی حمام زیر بغل. من كه سهل است، پیرمرد هفتاد ساله را محتلم می‌كرد. به منزل تعارفش كردم، افاقه نكرد. از در نمی‌شود، از بام باید داخل شد. گفتم عیال ناخوش است، عیادتِ بیمار نمی‌كنید؟ ‌ایستاد. چادر از سر برداشت و باز بهتر بست. بوی حمام با بوی عرق تازه‌ی زیر پستان، مرده را هم دچار نعوظ می‌كرد. گفتم: دیروز عیال گله می‌كرد كه زن میزرا كم التفات شده. گفت:‌ ای وای مگرنرفته‌اند زیارت؟ گفتم: ذات الریه شد، از سفر جاماند. راهش كج كرد. به شاه نشین كه درآمدیم، گفت: پس عیال كجاست؟ گفتم: اندرونی. نفسی تازه كنید ببینم خواب است‌ یا بیدار. از اندرونی با ‌یك طاقه چیت گلدار انگلیسی برگشتم: «قابل شمارا ندارد، تحفه‌ی فرنگستان است. توفیر جنس با جنس را ببینید، همشیره.» گوشه‌ی چادر را پس زدم و طاقه را گرفتم كنار پیراهن چیتِ گلدار وطنی. می‌گفت «بله» ولاینقطع پس می‌زد. القصه، طولی نكشید كه مطاع فرنگ كار خود را كرد. درِ مذاكره بسته شد و درِ معانقه باز. پستانی داشت انار همدان. كون كمانچه و فرج آهویی. آنهمه ناز به اول كرد، به آخر هم زنا داد وهم لواط، البته.
استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

جمعه دوم جمادی الثانی

غلامعلی پسر معین التجار در حوالی قنات پائین رؤیت شد. جوانی بود خوش بر و رو. سبزه ی خطی داشت تازه دمیده و عارض چو ماهِ نو. التفات به فلسفه داشت و عجایب دیار فرنگ. مختصر استمالت شد؛ دهنه می‌داد. کشاندمش پشت دیوار باغ. قلمدانِ نقره‌ای داشتم کار گرجستان. از دیار فرنگ آنقدر گفتم تا قلمدان مال او شد و قلم در فلمدان او جا شد.
استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

سه شنبه ششم جمادی الثانی

عیال زیارت بود، و من بیکس و غریب. آقا شجاع پسرعمادالسلطنه به خانه آمده بود. قدری مشکلات در زبان انگریزی داشت، من هم مختصر شق درد. چند فقره‌ای دیکشانری از مسافرت لندن به نیت سوقات آورده بودم. چشمش که به دیکشانری افتاد، لواط که سهل است، حاضر بود خواهر و مادرش را هم به گادن بدهد. به یمن زبان فرنگان مشکلِ هر دو گشاده شد. اما تحفه‌ای نبود. دبری داشت سخت بی خاصیت. صد رحمت به کونِ خر. ظن من این است لواط زیاد داده.

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

جمعه نهم جمادی الثانی

ماه تاج خانم، عیال محتشم‌الملک، که دل با صنایع مستظرفه دارد دعوت کرده بود به ظهرانه. مشکل داشت در فهم طبیعیات. مختصر در عقاید فرنگان محاکات شد. بند لیفه را شل کرد. فهم شد که محتشم‌الملک عنین است و ماهِ ما کلاْ در مضیقه. یک موی زائد در تمام بدنش نبود و، تبارک‌الله، فرجی داشت یک کفِ دست. دل به روضه‌اش قیامت بود!

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

شنبه دهم جمادی الثانی

سر گور اوزلی دعوت کرده بود به ظهرانه در محل سفارت. بعد از ختم مذاکرات و صرف نهار مرا برد به اتاقش. دمر شد روی تخت و به لهجه‌ی مخصوص گفت «بیا حاجی مرا مشت و مال داد.» با آنکه عمری از او رفته اسباب و اثاثیه‌ای دارد سپیدتر از اسباب و اثاثیه‌ی عیال، اما گشاد مثل دروازه. رغبت نبود چاره هم نبود. ظن من این است وصیت خواهد کرد در تابوت هم او را دمر بخوابانند.

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

جمعه شانزدهم جمادی الثانی

همشیره زاده‌ام، جواد، به منزل آمده بود. زیاده از حد شیطنت می‌کرد. یک طاقه شال به او داده شد.

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

دوشنبه سیزدهم رجب

طبیبه، دختر علی گدا، به رختشویی آمده بود. لب حوض رؤیت شد. سپیدی كمر صبحِ قیامت. یك طاقه شال به او داده شد.

استغفرالله ربی واتوب الیه

 

پنجشنبه شانزدهم رجب

قربان، پسر صمصام‌السلطنه، نزدیك آسیاب رؤیت شد.

 

جمعه هفدهم رمضان

رستم، پسر میرزا عبداباقر، حوالی قنات بالا رؤیت شد.

 

شنبه هجدهم شوال

حسین، پسر منورالملك، رؤیت شد.

 

چهارشنبه نوزدهم ذی‌القعده

مراد پسر حسام‌السلطنه رؤیت شد.

 

پنجشنبه: آفاق زن آغا باشی.

یوسف ارمنی

مرضیه‌ی ‌یهودی

دده بزم آرا

ضرغام خان

شهربانو دده

آغا بیگم

خاله جان آغا

باجی‌یاسمن

گل‌اندام

بی بی جان افروز (سه بار دریك وعده).

...»




6

همینكه دست مندو با پشت او تماس پیدا كرد، فلیسیا كه گویی ذله شده بود، غلتی زد و ناله‌ای سر داد؛ آمیزه‌ای از التماس و خستگی و خشم.

روزی كه كالسكه‌ی مخصوص ‌ایلچی را به كاخ آورد، شاه با چشمان پف كرده از بی‌خوابی، دفتر تیماج به دست، در سرسرا قدم می‌زد.‌ ایلچی تعظیم كرد و سر به زیر ‌ایستاد. شاه از زیر ابروان نگاهش كرد: «ایلچی، از خر نر هم نگذشته‌ای!»

رنگ به چهره‌ی ‌ایلچی نماند. طعنه می‌زد به افراط او در سیاهكاری ‌یا‌ اشاره داشت به موردی كه از قلم افتاده بود؟ دل به دریا زد: «آن روز از قبرستان می‌گذشتم. شنیده بودم ماچه‌خر درمانِ كوفت می‌كند. خر غسال باشی لای قبرها می‌چرید. نزدیك كه شدم دیم نر است. گفتم برگردم، شیطان زیر جلدم رفت. رفتم پیش. پایم نمی‌رسید. قبر امین‌الملك نیم گز از بقیه‌ی قبرها بلندتر بود. كشاندمش نزدیك سنگ قبر اما تا آمد كار صورت بگیرد مرده شور نمی‌دانم از كدام قبرستانی پیدایش شد و...»

ـ مادرقحبه، احضارت نكرده‌ایم الفیه شلفیه تحویلمان‌ بدهی.

فحش را كه از دهان شاه شنید گل از گلش واشد. اگر التفات نداشت فحش نمی‌داد، ‌یا اگر می‌داد به ‌این لحن نبود؛ مسلسل بود، و به عتاب. تعظیم كرد: «امر امر مبارك همایونی.»

ـ كونِ عالم را پاره كرده‌ای، ابول! حالا نوبت روس‌هاست!

فرمان را كه گرفت، دانست آن نامه‌ی اعمال كه تكلیف كرده بود بنویسد، هیچ مقصودی نداشت مگر برآوردن نیاز شاه به كتاب الفیه شلفیه‌ای بی‌مانند؛ چیزی محرك‌تر از آن گشت و گذارهای ماهانه كه با اهل حرم به صحرا می‌رفت تا خواجگان خر نری را بیندازند به جان ماچه خری و آه و ناله‌ی زنان شاه را به آستانه‌ی جنون بكشد. پس، میرزا‌هادی را برداشت تا روزنامه‌ی وقایع‌ یومیه بنویسد، و با هدایایی چند از قبیل دو زنجیر فیل و چند سر اسب و شال و اقمشه‌ی زری و جواهرآلات و فرش و اسباب طلا و سی هزارتومان پول نقد، روانه‌ی پترزبورگ شد.

مندو دستش را پس كشید و دانست كه گرهِ كار پیچ در پیچ‌تراز روزی‌ست كه شاه روانه‌اش می‌كرد به روسیه تا همه‌ی آن سرزمین‌هایی را كه با حماقت و ندانم‌كاری و، در پی جنگی خانمانسوز بر سر گرجستان، از دست رفته بود با حقه‌بازی و تطمیع ‌یا هر شیوه‌ی دیگری جز جنگ، دوباره به دست آورد.  برخاست. در تاریكی ‌‌اتاق لباسش را پوشید. در را باز كرد و آهسته از پله‌ها پائین آمد. به دست آوردن فلیسیا از بازپس گرفتن سرزمین‌های از‌دست‌رفته‌ی قفقاز دشوارتر می‌نمود. به خیابان «فابر اگلانتین» كه رسید هوای خنك بهاری ‌‌آتشی را كه زیر پوستش شعله می‌كشید التیام داد. نرسیده به میدان ناسیون،‌‌ اتوموبیلی جلوی پایش ترمز كرد. مندو نگاهی به داخل آن انداخت. مردی نسبتاْ جاافتاده پشت فرمان بود. شیشه‌ی‌‌اتوموبیل را پائین كشید و لبخند زد: «كجا می‌روید برسانمتان؟» لهجه‌ی اسپانیایی داشت.

«1937 تا حالا می‌شود چند سال؟ لابد نواده‌ی ‌یكی از آنهایی‌ست كه از دست فرانكو سرازیر شده این طرف.» نگاهی به شاخه‌های روشن درختان میدان كرد، بعد سرش را نزدیك شیشه‌ی پنجره آورد:

ـ چاه بابل!

ـ كجا؟

ـ چاه بابل!

مرد لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. بعد، دستی به موهای تنك سرش كشید، و به پهنای چهره اش لبخند زد: «می‌دانم كجاست! بیایید بالا برسانم‌تان.» و در همین حال در سمتِ شاگرد را باز كرد.

مندو همینطور كه ایستاده بود سرش را كمی ‌تو برد و گفت: «بگذار رازی را برایت فاش كنم. فرانسه‌ یعنی دختری به نام فلیسیا. با او تا توی رختخواب هم می‌شود رفت، اما تو را به خودش راه نمی‌دهد. می‌فهمی؟»

راننده‌ هاج و واج نگاهش كرد.

ـ نه، نمی‌فهمی.

این را گفت و در ماشین را محكم به هم كوفت.
راننده، وحشت‌زده، پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت دور شد.

 


 

7

«... سه شنبه بیست و پنجم جمادی الثانی 1299: سه ساعت و سی و پنج دقیقه از روز گذشته، صاحبی‌ایلچی با اثاث واسبابِ تمام، بعد از مرخصی از حضور شاهنشاه عالم پناه، از دارالخلافه‌ی تهران حركت و امامزاده حسن را كه در ‌یك فرسخی شهر واقع است محل توقف ساخته، حكم نمودند كه فیلان واسبان هدایا را پیشاپیش روانه‌ ساخته و خود پاسی ازشب گذشته از آنجا حركت و روانه‌ی كمال آباد كه نه فرسخی آنجاست گردیدند. قدری از شب گذشته از آنجا روانه صفرخواجه گردیدند. مسافت هشت فرسخ بود. و به طریق شب پیش، از آنجا حركت و بعد از طی هشت فرسخ راه، وارد خارج شهر قزوین گردیدیم. قبل از ورود، به قدر سی چهل نفر سوار از اعزه واعیان آنجا به استقبال آمده، لوازم تعارف‌ با صاحبی‌ایلچی بجای آوردند. در آنجا چادر برپا نموده توقف نمودیم. قریب به ظهر، میرزا محمد حسن، وزیر شاهزاده علی نقی میرزا صاحب اختیار قزوین، به دیدن صاحبی‌ایلچی آمدند. بعد از تعارفات رسمی ‌به صحبت مشغول شدند، و ساعتی توقف كرده، معاودت به شهر نمودند.
یوم بعد از ورود به آنجا، عباس نام، شاطر صاحبی‌ایلچی، در شهر رفته شرب خمر نموده بود.‌ این معنی به عرض صاحبی‌ایلچی رسید. فوراْ او را احضار و به قدر دو سه هزار چوب شلاق به او نواخته، زلف و كاكل و ریش او را به كلی قطع و او را از ملازمت خود اخراج نمودند...»

 

 

8

می‌دانست فلیسیا از غذاهای ‌ایرانی بسیار خوشش می‌آید. گفت: «در همین نزدیكی رستورانی هست كه عذاهای خوبی دارد. گرسنه‌‌ات نیست؟»

فلیسیا طوری نگاه كرد كه مندو مطمئن شد دستش را خوانده است. گفت: «آخرین مترو را از دست می‌دهم.»

بهتر دید با دستِ رو بازی كند: «می‌توانی بیایی پیش من!»

لبخندی زد و نگاهی كرد كه هیچ معنایی نداشت جز ‌اینكه: حتم دارم تو خودِ شیطانی! گفت: «پس باید قول بدهی مانع خوابم نمی‌شوی!»

ـ بگذار خیالت را راحت كنم. می‌دانی دیشب كجا رفتم؟

ـ كجا رفتی؟

ـ سگِ صاحبِ كافه‌ی «كانن» همیشه صبح اول وقت توی میدان ناسیون پلاس است.

ـ ترتیب سگ صاحب كافه را دادی؟

ـ برعكس!

چشمان فلیسیا گرد شد: «چطور ‌یعنی؟»

ـ آن چیزی را كه همیشه اسباب دردسرم بوده، به شیوه‌ی عرفا، بریدم و انداختم جلوی سگ صاحب كافه!

فلیسیا دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و از خنده ریسه رفت. مندو سرش را نزدیك ‌تر برد و در گوش او زمزمه كرد: «بگذار حالا او از ناراحتی تا صبح خوابش نبرد!»

دعوت كردن فلیسیا به كنسرت، قطعاْ عاقلانه‌ترین فكر‌ی بود كه به ذهنش رسیده بود. از ‌این دعوت، انتظاری بیش از فراهم شدن فرصتی برای ‌یك دیدار دیگر نداشت. اما حضور ‌بی‌امان ‌اشخاصی كه هنوز خاطره‌ی خوشی از آن تنها نوار زندگی‌اش داشتند و برای احوال پرسی به طرفش می‌آمدند، تاثیری بر فلیسیا نهاد كه مندو به هیچ ‌وجه در محاسبات خودش وارد نكرده بود. بخصوص كه بسیاری از آن‌ اشخاص زنانی بودند كه در مواقع دیگر محل سگ هم به او نمی‌گذاشتند. در رستوران، استقبال گرم پیشخدمتی كه نمی‌شناختش اما او مندو را به نام صدا می‌كرد و احترامی ‌می‌گذاشت‌ آشكارا متفاوت با یك مشتری عادی، نكته‌ی غیرمنتظره‌ی دیگری بود كه در محاسبات وارد نشده بود اما به همه چیز سمت و سویی می‌داد كه گویی مقصد نه در قله‌های مه آلود دوردست، كه در یك قدمی‌ست.

فلیسیا دستمال سفره‌اش را روی پا انداخت: «چه جمعیت انبوهی آمده بود!»

ـ خوشت آمد از برنامه؟

ـ می‌توانست شبی باشد فراموش نشدنی. اما همه‌اش افسوس می‌خوردم چرا جای تو نباید آنجا باشد، روی صحنه! خواننده صدای جذابی داشت، اما صدای تو چیز دیگری‌ست. جادو می‌كند!

لقمه در دهانش ماسید. قاشق و چنگال با سطح چینی بشقاب برخورد كرد و صدایی شكننده سكوت را تا بنِ عصب‌های خشك شده‌ی فلیسیا عقب زد. سرش را برگرداند و از شیشه‌ی پنجره به توپی خیره شد كه بی صدا، انگار در خلاء، میان پاهای لاغر چند بچه‌ی سیاه پوست از ‌این سو به آن سو می‌غلطید. عضلاتش در چنان سكونی فرو رفته بود كه گویی اگر كمترین حركتی می‌كرد همه چیز در انفجاری مهیب از مدار خود بیرون می‌جست. فلیسیا، با دهان باز، به او می‌نگریست. گویی او هم می‌ترسید به كمترین حركت آن تكان لرزه‌ی مقدر را مشتعل كند. عاقبت، با تأثری نامنتظر كه‌ یكسره چهره‌ی دیگری از او را رقم می‌زد، گفت: «گریه می‌كنی مندو!»

حالا، نه توپ و نه بچه‌های سیاهپوست هیچكدام طرح و خطوطِ منظمی ‌نداشتند. همه چیز شكسته و درهم، در مایعی سیال می‌لغزید.

فلیسیا لیوان را آب كرد. دستش را به ملایمت لای موهای او خواب داد و لیوان را به طرفش دراز كرد: «انگار دارم هر چیز را دو بار زندگی می‌كنم. از جمله همین لحظه را.‌ یك شب تا صبح آرنولد توی بغلم گریه می‌كرد. نه‌ اینطور،‌ های‌های! بردباری تو عجیب است. برای همین حضورت به آدم آرامش می‌دهد. اما آرنولد مثل بچه‌هاست.‌ های‌های گریه می‌كرد. من هر دوی شما را درك می‌كنم. وقتی كسی ‌این طور با هنرش عجین شده باشد اگر نتواند كارش را بكند مثل كسی است كه به جهنم تبعیدش كرده باشند. از آن بدتر، مثل كسی است كه آویزانش كرده باشند، آنهم معلق، در چاهی تاریك.»

مندو برگشت. لحظه‌ای به او خیره ماند! لیوان آب را گرفت و نوشید. بعد با صدایی كه طنین جام شكسته را می‌داد، گفت: «لحظاتی كه بر سركاری جان می‌كندم لحظاتی بود كه فراموش می‌كردم زنده ام. و این، برای كسی كه زندگی‌اش عاری از معناست، موهبت بزرگی بود...»

ـ درست به همین دلیل تو باید كارت را ادامه بدهی.

ـ با چه كسی؟

ـ آرنولد درد تو را دارد. تو و او می‌توانید مناسب‌ترین جفتِ دنیا باشید. به علاوه، ‌این گفتگویی خواهد بود میان دو دنیا، میان دو نوع موسیقی، كه برای شنوندگان هر كدام می‌تواند چیزهای تازه‌ای داشته باشد.

ناگهان چیزی در درونش شكست. زخم خورده و خشماگین خیره شد به او. ‌آیا تمام ‌این مسیر را با او آمده بود تا به ‌این نقطه برسد؟ ‌یافتنِ جفتِ مناسبی برای آرنولد عزیزش؟

فلیسیا به جستجوی پاسخی زل زده بود به چشمان او. گفت: «نادر چیزهایی از گذشته‌ی تو برایم تعریف كرده است. نباید آنقدر‌ها هم آدم قحط باشد كه تو برای همیشه خوانندگی را كنار بگذاری. تو از چه چیزی رنج می‌بری مندو؟

جوابی نداد.

ـ نادر می‌گفت بعد از آنكه دست از خواندن كشیده‌ای، از زنت هم جدا شده‌ای. بعدهم چند سالی غیبت زده است. طوری كه هیچكس از تو خبر نداشته.»

احساس خفقان می‌كرد. كیف پولش را بیرون آورد و همینطور كه حساب میز را توی پیشدستی می‌گذاشت، گفت: «برویم كمی ‌قدم بزنیم. هوای ‌اینجا سنگین است.»





9

روژه لوكنت همین طور كه گیلاس كمال را پر می‌كرد پرسید: «شما گفتید در آنجا‌ یك مبارز بودید،‌ یعنی اسلحه دست‌تان می‌گرفتید؟»

كمال در تله افتاده بود. هرگاه شمایل كسی را می‌كشید ‌این او بود كه طرف مقابل را راه می‌برد. «بنشیند روی آن صندلی، لطفاْ؛ رو به ‌این طرف. سرتان را به همین حالت نگه دارید.» همان‌ یكی دو فرمان اول كافی بود تا كسی كه می‌نشست روی صندلی خودش را بی‌پناه‌تر‌ین موجود روی زمین احساس كند؛ مجرمی ‌كه نوری خیره كننده روی گناهانش پرتو افكنده. و كمال، مثل عقابی، خیره می‌شد به او؛ طوری كه انگار سر تا پای او را از اندام‌هایی ساخته‌اند بی‌قواره و ناساز. پس، كسی كه نشسته بود روی صندلی خودش را برهنه حس می‌كرد و، شرمگین از ‌اینهمه ‌ایراد، منتظر می‌شد تا‌ این خدای پر هیبت همه‌ی آن اندام‌های ناساز را درهم بریزد و از نو بیافریندش به زیبایی و به كمال. و حاصل كار؟ همین بی تاب و هیجان زده‌اش می‌كرد؛ و از او بچه‌ای می‌ساخت حرف شنو  كه به هر چیزی تن می‌داد مبادا‌ این خدا را برنجاند و او، به انتقام، ‌یك دستش را درازتر از دست دیگر بكشد‌ یا چشمانش را چپ بكند. غریقی می‌شد كه به هر تخته پاره پنجه می‌انداخت تا در خلاء بی‌انتهایی كه احاطه‌اش كرده بود بیش از ‌این فرو نرود. و چه تخته پاره‌ای دم دست‌تر از سخن گفتن؟ خوب كه در ‌این چاه بی انتها فرو می‌رفت، كمال تخته پاره را دم دستش می‌افکند. و غریق، چنگ می‌انداخت، با ولع، به ‌این آخرین رشته‌ای كه هنوز پیوندش می‌داد به زندگی. اما روژه لوكنت دُم به تله نمی‌داد، سهل است، حالا او بود كه كمال را برهنه می‌كرد. گیلاس شرابش را بالا برد و همانطور كه با حركت دست نشان می‌داد به سلامتی او می‌نوشد، گفت: «شما را اذیت كردم. فراموش كنید.»

كمال گیلاسش را بالا برد، خنده‌ای كرد و گفت: «سوال سختی كردید.»

ـ بله سوال سختی‌ست. می‌دانید، هیچ دینی به اندازه‌ی اسلام برای به كرسی نشاندن خودش مبارزه نكرده است. درافتادن با چنین دینی آسان نیست.

ـ یعنی می‌گویید باید تسلیم شد؟

ـ من نمی‌گویم. شما خودتان تسلیم شدید! به میل خودتان!

پلك‌های كمال، مثل بال‌های حشره‌ای پای در بند، شروع كرد به زدن. حس می‌كرد حالا‌ این روژه لوكنت است كه شمایل او را می‌كشد. از همان اولین برخورد، دیده بود كه در وجود او چیزی هست متفاوت با دیگران. و همین ته دلش را خالی می‌كرد. می‌ترسید نتواند آن طور كه انتظار می‌رفت كار خود را بكند. وقتی شروع می‌كرد با همان «نخستین تصویر» شروع می‌كرد. همین طور كه حرف دامنه می‌گرفت، كسی كه روی صندلی نشسته بود تكه تكه پوششی از خود جدا می‌كرد. هر چه او برهنه تر می‌شد، دامنه‌ی تغییرات شمایل هم، مثل عكسی كه ظاهر شود، شدیدتر می‌شد؛ طوری كه حاصل كار، اغلب، ربطی نداشت به چیزی كه کمال در اول كشیده بود. ‌ای بسا آدم شجاع كه به آخر بزدل از كار درآمده بود و ای بسا زیبارو كه زشت. و حالا، خودش را می‌دید عریان، نشسته روی صندلی‌ای مقابل او!

ـ بله من به میل خودم تسلیم شدم!

ـ كار عاقلانه‌ای كردید. می‌دانید، وقتی با كسی طرف هستید كه به چیزی كه از آن دفاع می‌كند اعتقاد ندارد، بهتر است محتاط باشید. هزار سال است كه ‌این مردم دهل می‌زنند و با علم و كتل اسبی را می‌برند تا اگر حضرت ظهور كرد سوار آن بشود. اما به شما قول می‌دهم كه اگر همین فردا ظهور كند، ‌اینها اول از همه ببرند و آنقدر شكنجه‌اش بدهند تا اقرار كند كه عامل آمریكاست. بعد هم می‌گذارندش سینه‌ی دیوار. و مگر نكردند؟ سید علی محمد باب را كه ادعای امامت داشت به همراه عده‌ای بستند به چوبه ‌ی تیر تا اعدامشان كنند. تفنگ‌ها شلیك كردند. وقتی دود و غبار فرو نشست، دیدند همه‌ی آنهایی را كه همراه او بسته بودند به تیر، افتاده‌اند به خاك اما او غیب شده و جز طناب پاره شده‌اش چیزی نمانده است. خب، من اگر جای آنها بودم همانجا‌ ایمان می‌آوردم. گلوله بجای آنكه به او بخورد تصادفاْ خورده است به طناب؟ خب چه بهتر! مگر معجزه و كرامت غیر از ‌این است؟ اما آنها چه كردند؟ رفتند و او را كه در عمارتی همان اطراف پنهان شده بود پیدا كردند و دوباره اعدامش كردند.

ـ اما ‌اینهایی كه در زندان‌ها شلاق می‌زنند با اعتقاد می‌زنند! و بدبختی در همین‌جاست. شكنجه‌گر رژیم قبلی به چیزی اعتقاد نداشت. تا یك جایی وحشیگری می‌كرد. وقتی می‌دید سر اعتقادت ‌ایستاده‌ای احساس حقارت می‌كرد و برایت احترام قائل می‌شد. اما شكنجه‌گر ‌این رژیم هر چه تو معتقدتر باشی بیشتر بر سر غیرت می‌آید تا نشان بدهد كه اعتقادش از تو كمتر نیست.

سكوتی سنگین نشت كرد تا آنسوی پرده‌های خاكستری ‌‌اتاق. روژه لوكنت با حیرت نگاه می‌كرد به او.

كمال با صدایی كه انگار از گلویی مجروح بیرون می‌آمد گفت: «می‌دانید، آن رژیم به بهشت و جهنم اعتقاد نداشت. اما‌ این ‌یكی، خودش خالق جهنم است. هزار وچهارصد سال هم فرصت داشته تا آن را ورز بدهد. پس آن تصوری را كه از جهنم داشت روی زمین پیاده کرد.

ـ ‌یعنی... می‌خواهید بگویید‌ این جریان توابین، در واقع، تاكتیكی بود برای درهم شكستن اعتقاد شكنجه گران؟

ـ نمی‌دانم. شاید هم تاكتیكی در كار نبود. اما هرچه بود، نتیجه‌اش ‌این شد كه هم خودمان درهم شكستیم هم آنها؛.‌یك جور حمله‌ی انتحاری، كامیكاز. با‌ این تفاوت كه شخص انتحاركننده امیدوار بود به نحوی جان سالم به در ببرد.

ـ شما ‌یكی كه به نظر می‌رسد به در بردید!

خندید: «بله، به نظر می‌رسد!»

روژه لوكنت همینطور كه جام شرابش را در دست داشت برخاست: «شما را می‌فهمم.» ‌این را گفت و به سمت صندلی راه افتاد. وقتی نشست خیره شد به شاخه‌ها‌ی درختی كه از شیشه‌ی پنجره پیدا بود: «اگر كسی از شكنجه جان سالم به در ببرد، فقط لاشه‌اش را به در برده!» بعد خیره شد به انعكاس لرزان نور آفتاب روی دیوار مقابل، و صدایی كه از زیر توده‌ای ‌یخ بیرون می‌آمد، گفت: «بله، جسم می‌ماند. اما روح طاقت عذاب ندارد! می‌میرد!»

 

 

10

در سكوت آمدند. فلیسیا بار دیگر كوشید او را به حرف بیاورد: «از زنت چرا جدا شدی؟‌ این هم مربوط می‌شد به تصمیمی ‌كه گرفته بودی؟... كنار گذاشتن خوانندگی؟»

مندو، با ابروان گُر گرفته، همچنان در سکوت راه می‌رفت. توفانی درگرفته بود و از هر كنج روحش غبار خاطراتی دور و دردآور را پیش چشم می‌آورد. به محله‌ی «ایل سن لویی» كه رسیدند، پیچیدند به سمت دیگر خیابان و پله‌هایی را كه به حاشیه‌ی رود «سن» می‌خورد پائین رفتند. فلیسیا در سكوت همراهی‌اش می‌كرد. از دور پرهیبِ كلیسای «نوتر دام» جانور غول‌آسایی بود كه سر در مِه داشت و پاها در آب. ستونِ‌های نقره‌ای نورهای شناورِ سطحِ رودخانه دالان‌های وهمی ‌بودند كه روح را به لرزه می‌آورد. فلیسیا دستش را در حلقه‌ی بازوان او آویخت. مندو، همینطور كه از چشمانش ‌‌آتش زبانه می‌كشید، در مایه‌ی «نوا» درآمد كرد:

«طایر گلشن قدسم

چه دهم / شرح فراق /‌ یاها‌ یاها ‌ها‌ها

كه دراین

دامگه حادثه چون افتادم.»

انعكاس صدا می‌خورد به دیواره‌های دو سمتِ رودخانه، تنوره می‌كشید میان مه و ابر، برمی‌گشت سینه می‌داد به آب و، معطر از خنكای شب، پرده‌های گوش فلیسیا را به لرزه می‌آورد.

«من ملك بودم و

فردوس برین جایم بود/‌یاها ‌یاها ‌ها‌ها

آدم آورد/ دراین

دیر خراب آبادم.»

پنجره‌های خانه‌های دو سمتِ رودخانه ‌یكی‌یكی روشن می‌شدند. پرده‌ی گوش‌ فلیسیا، مثل نبضی كه با سرعتی جنون آمیز بزند، تكان تكان می‌خورد. ترسی مرموز همراه با هیجانی ناشناخته تمام وجودش را فراگرفت. هرگز احساسی چنین هراس‌آور و لذت بخش را تجربه نكرده بود. اینها را که گفت ناگهان بازوان مندو را چنگ زد. ناخن‌هایش در گوشت تن او فرو می‌رفت و جریان خون را در رگ‌ها شدتی  جنون‌آمیز می‌داد.

به كلیسای «نوتردام» نزدیك می‌شدند. كشتی تفریحی بزرگی كه از آن هیچ پیدا نبود مگر نورافكن‌های متعدد دورا دور بدنه‌اش از آنجا می‌گذشت. تیغه‌ی اُریبِ نوری خیره كننده ساختمان‌های دو طرف رودخانه را لحظه‌ای به روشنا می‌برد. دراین دم، روی هره‌های بلند كلیسا، آنجا كه ناوادن‌هایی به شكل جانوران جهنم ردیف شده‌اند، فرشتگانی را دید كه بال گشودند و به تاریكی و مِه فرو رفتند. سكوت كرد. فلیسیا همچنان بازوی او را میان پنجه‌ها می‌فشرد.

ـ وقتی مصمم شدم كه‌این حرفه را برای همیشه كنار بگذرام، می‌دانستم كه از بسیاری چیزها خودم را محروم می‌كنم، اماحساب ‌یك چیز را نكرده بودم.

ـ زنت؟

ـ بله. او زن ‌یك خواننده شده بود. آن وقار اجتماعی، آن مهمانی‌ها و نشست برخاست با‌ اشخاص سرشناس، آن درآمد سرشار و ‌آینده‌ی روشن، همه‌ی ‌اینها دنیایی را می‌ساخت كه او در آن احساس‌ایمنی می‌كرد. وقتی همه‌ی ‌این‌ها ناگهان غیب شد و او خود را میان خلاء‌ای دید كه در آن تنها او مانده بود و شوهری كه دیگر چیزی نبود بجز ‌یك نجار معمولی، همه چیز از مسیر خود خارج شد.

فلیسیا آهی كشید و گفت: «می‌فهمم.»

بله، فلیسیا همه‌ی این‌ها را خوب می‌فهمید. اگر او روزهایی را كه آرنولد پادشاهی می‌كرد ندیده بود، در عوض، تنگنا‌های زندگی محقرانه در كنار ‌یك كلیدساز معمولی را خوب می‌شناخت. و اگر به آب و آتش می‌زد تا آرنولد را دوباره برگرداند به زندگی پیشین، برای آن بود كه مزایای آن نوع زندگی رؤیای هر دختری‌ست كه سرشار از نیروی حیات است و نمی‌خواهد در سن و سال فلیسیا احساس پیری كند.

ـ من هم او را می‌فهمیدم. اما چاره‌ای نبود. رفته رفته همه چیز درهم ‌ریخت. حالا خواسته‌هایی داشت كه پیش از آن نداشت. حالا رفتاری می‌كرد كه پیش از آن نمی‌كرد. همه چیز جابه‌جا می‌شد و من هیچ كاری نمی‌توانستم بكنم. تقصیری هم نداشت. من آدم پیشین نبودم. او هم نمی‌توانست همان آدم سابق بماند. حالا هردوی ما دو آدم دیگر بودیم كه معلوم نبود چرا با همیم. دوستانمان هم دیگر دوستان سابق نبودند. حالا در مهمانی‌ها جایمان عوض شده بود. او بود كه مركز توجه بود.

ـ زیبا بود؟

ـ بسیار!

نفسش را به سختی بیرون داد: «دیگر كار از حد نیش و كنایه گذشته بود و گاه به تحقیر می‌رسید. با‌ این همه، تحمل می‌كردم. هرچه بود بانی ‌این وضع جدید من بودم.»

ـ دوستش داشتی؟

ـ عاشقش بودم.

ـ پس چرا سعی نكردی دوباره كارت را شروع كنی؟... به خاطر او!

دید مندو در سکوت عمیقی فرورفته. با لحن ملایمی‌اضافه كرد: «با كسان دیگری.»

ـ تلاش كردم. اما دیگر خیلی دیر شده بود.

برگشت و ناگهان فلیسیا را بغل كرد:«بیا از اینجا برویم.»

ـ داری می‌لرزی!

ـ سردم است.

 



11

 «یوم سیزدهم

... این روز، در تبریز، از صاحب عظام «قائم مقام» و دیگران مسموع صاحبی‌ایلچی گردید كه اهالی فرنگ، از روس و انگریز و سایرین، جمعیت كرده برسر «ناپلیان» رفته، چهار ماه است كه شیرازه‌ی سلطنت او را ازهم پاشیده و او را در جزیره‌ی آلپ (منظور میرزا‌هادی جزیره‌ی الب است) فرستاده، دور او را گرفته‌اند و پادشاه روس داخل شهر پاریس شده است.

از استماع‌ این خبر حال صاحبی‌ایلچی متغیر شده فرمودند كه كار بر ما دشوار شد. و روس هوا به هم خواهد رسانید...»

 


 

12

در تمام ‌این مدت، تمایلی سوزان وسوسه‌اش می‌كرد چشم روژه لوكنت را هم چپ بكشد اما مقاومت كرده بود. و حالا... در پرتو نور آفتابی كه از پس ابر بیرون آمده بود، حیرتزده، می‌دید كه چشمان روژه لوكنت چپ شده است. آهی كشید و قلم را به خوابی نرم روی بوم حركت داد: «شما را هم شكنجه كرده‌اند؟»

روژه لوكنت كه گویی از خوابی عمیق برمی‌خاست، خندید و به او خیره شد: «آیا شبیه كسی هستم كه روحش مرده است؟»

ـ اختیار دارید. قصد جسارت نداشتم. می خواستم بگویم شما از زمره‌ی افرادی به نظر می رسید كه روحشان در مقابل عذاب مقاوم است.

ـ چه چیزی شما را به این نتیجه رساند؟

ـ استخوان بندی صورت... طرح خطوط چهره.

ـ شما می‌دانید جایگاه روح كجاست؟

پاك كلافه شده بود. دلش می‌خواست قلم مو را پرت می‌كرد، دست‌ها را به علامت تسلیم بالا می‌برد و به سرعت از آن خانه می گریخت.

روژه لوكنت گفت: «من به شما اطمینان می‌دهم كه جایگاه روح هر كجا كه باشد در صورت نیست!»

برای اولین بار، احساس كرد که كار شمایل به ناكامی ‌خواهد كشید. و این فاجعه بود. می‌دانست خانه‌ی لوكنت محل آمد و رفت ‌اشخاص سرشناس است. شمایلی چشمگیر از او، می‌توانست در بسیاری از جاها را به رویش باز كند. به همین خاطر از ابتدا با خود عهد كرده بود به هیچ وجه نگذارد دستش چموشی كند و چشم او را هم چپ بكشد. حالا...  دستش اطاعت كرده بود اما ‌این خود لوكنت بود كه مثل ماهی از شست می‌لغزید.

همه‌ی قوایش را جمع كرد. نباید از پا می‌افتاد: «حق با شماست، اما ما ‌ایرانی‌ها هزار سال است كه درشعر‌هایمان از روی نكو می‌گوییم، به‌این خیال كه...»

ـ حق با شماست. اما، مرا می‌بخشید،‌ایرانی‌ها گنده گوزاند و دورو. نگاه كنید به پرچمتان و آن نقش شیرو خورشیدش! ‌این گنده گوزی نیست؟‌ این‌ها هم اگر حذفش كرده‌اند از فروتنی نیست. چون، دارید می‌بینید، ادعای نجات بشریت را دارند. بعلاوه، خودتان مقایسه كنید لباس ملاها را با لباس كشیشان،‌ یا لباس خاخام‌ها و موبدان. آن‌هاله‌ی دورِ سر قدیسین را‌ اینها به شكل عمامه درآورده‌اند تا به خود هیئتی قدسی بدهند.

كمال در دل گفت: «انگار تنها راه نقب زدن به روح چموش‌ این پیرمرد این است كه از او تقاضا كنم شلوارش را درآورد و معلق بزند تا من راهی به درون او پیدا كنم.» بعد ‌یادش آمد به آنهمه عرق كه می‌شد از راه‌ این شمایل و شمایل‌های بعدی خورد و كوتاه آمد. اما روژه لوكنت تازه چانه‌اش گرم شده بود: «شما كدام دین را می‌شناسید كه عظمتش را تا ‌این حد مدیون دشمنانش باشد؟»

ـ اشاره تان به عرفان است؟

ـ به عرفان هم هست. ابن سینا آنقدر شراب خورد كه تركید. چه كسی به اندازه‌ی او خدمت كرد به اسلام؟ بعد هم ‌این عرفا... گفتند برویم درون ‌این مجموعه و از داخل متلاشی‌اش كنیم. رفتند اما با كفرشان چنان ابعادی دادند به ‌این دین كه حالا ماركسیست شما وقتی از همه جا سرمی‌خورد، غالباْ، سر از عرفان درمی‌آورد. بیخود نیست كه آنهمه از ‌این عرفا كشتند و سر و دست بریدند و شمع آجین‌شان كردند. كافر بودند! بعد هم ‌این تشیع... عرب‌ها حق دارند به شما می‌گویند زندیق. همه‌ی فرهنگ قبل از اسلامتان را سرازیر كرده‌اید توی چمدان شیعه؛ همان بلایی كه قبلاْ سر دین زرتشت آوردید! آن نخستین دین ‌یكتاپرست جهان، با كنار نهادن اسطوره‌ها، رابطه‌ی میان شكنجه‌ی جسم و رستگاری روح را درهم شكست و مسئولیت فردی انسان را بنا نهاد. اما شما دوباره همان اسطوره‌های قبلی را وارد‌ این دین كردید...

كمال دیگر نمی‌شنید. چانه‌ی بزرگی را می‌دید كه بی امان می‌جنبید. پرت شد به زمانی كه با پاهایی ورم كرده، پیچیده در باندهایی كثیف و خون آلود، چهاردست و پا می‌بردندشان تا چانه‌ای بزرگ درون شان را، مثل كیسه‌ای كه پر كنند از کاه، بیانبارد از كلمه. كلمه‌هایی بیگانه و پیچیده در خشونت و بدویتِ تهِ حلق. حالِ كسی را داشت كه معده‌اش را پر كنند از میخ و شیشه و خاك‌انداز. كلمات مهاجم به آسانی از گوش‌ها داخل نمی‌شد. کناره‌های تیز و بلند حروف گیر می‌كرد به لبه‌های سوراخ گوش. سرِ حروف كج می‌شد و وقتی به پرده‌ی سماخ می‌رسید، دیگر تمام دیواره را جر داده بود. از پرده كه می‌گذشت، لبه‌های كج و كوله‌ی حروف، مثل فنری كه برگردد، صاف می‌شد و با طنین نعره‌هایی از ته حلق در كاسه‌ی سر منفجر می‌شد. این تنها لحظه‌ای نبود كه كاسه‌ی سر میدان تاخت و تاز كلمات مهاجم بود. از پنج صبح كه اذان می‌گفتند هجوم شروع می‌شد. به شوخی به ‌یكی از همبندی‌ها گفته بود: «كاش پرده‌ی گوش هم مثل پرده‌ی بكارت بود. دم به ساعت نبود.‌ یك بار بود و تمام. تازه لذت هم داشت اگر درد داشت.» هشتاد ضربه شلاق كف پایش زدند؛ به جرم اهانت به مقدسات. بعد، نماز بود. پشت بندش صدای دعا از بلندگوها. صبحانه با كلمات مهاجم و بیگانه مخلوط می‌شد. دیگر به پرده‌ی گوش قانع نبودند. دهان كه باز می‌كردی تا لقمه‌ای زهرمار كنی كلماتی كه دورِ سر می‌جرخیدند به انتظار، مثل لشكری جرار، غیه كشان، جداره‌ی دهان و گلو را تا معده جر می‌داد. به ‌یكی دیگر از همبندی‌ها گفته بود: «كاش ما هم از خط لاتین استفاده می‌كردیم تا كلمات ‌اینهمه سركش و دسته و ال واوضاعِ جر دهنده نداشت.» به جرم غربزدگی هشتاد ضربه شلاق به كف پایش زدند.  بعد، كلاس ‌ایده ئولوژی بود و نوبت آن آخوندی كه انگار تمام هیكلش چیزی نبود مگر چانه‌ای بزرگ كه رویش عمامه‌ای گذاشته باشند. ‌این بار جرئت نكرده بود به بغل دستی‌اش چیزی بگوید. به جرم توطئه‌ی سكوت محكومش كردند به هشتاد ضربه‌ی شلاق.  بعد، نهار بود با كلمات؛ و درونِ ‌آش و لاش از ضرب و جرحِ لبه‌های تیز «ل» و «ح» و «خ» و « ك» و «گ» (امان از‌این «گ» با آن سركش اضافه‌اش!) تمام عصر، اعترافات تلویزیونی زندانیان بود؛ كلماتی زخمی، حروفی تحقیر شده و لب‌كج، مثل كاسه و شقاب زندان. عصر، نماز مغرب و عشاء؛ كلماتی آغشته به تاریكیِ تهِ حلق و تیز از سایشِ دندان. شب، شام زیر توفانِ كلمات. بعد از شام نوحه بود؛ سینه زنی با دعا. شنا در دریای لب تیزِ كلمات. كلماتِ مجروح. كلماتی آغشته به بوی خون. آخر شب، خواب كه نه، كابوس بود روی پتوی چركی از كلمات. دسته‌ی «ل» به پهلو می‌نشست، شاخ «ح» در ماتحت؛ و «ظ» كه تو نمی‌رفت، مثل چكش آونگ می‌شد به پرده‌ی گوش، و بكوب! دِ بکوب! تمام «ه»‌ها، حلقه‌های زنجیر صدهزار دف، توی كاسه‌ی سر به ارتعاش درمی‌آمدند و آوار می‌شدند روی جداره‌ی روح؛ شاخ وشانه‌ی زنگیانِ مست. ذق ذقِ حروف روی جراحت پا. بعد گریه بود از بندی، یا فریاد جنون از بند دیگری، استفراق كلمات روی پتوها‌ی خون آلود ‌یا صدای بریده شدن رگ‌ها با لبه‌های پوسیده‌ی در مستراح. و پنج صبح، باز هم هجوم لشكر حروف؛ اذان.

روژه لوكنت حالا رسیده بود به دوره‌ی قاجار و داشت «منظومه‌ی حكمت» حاج ملا‌هادی سبزواری را مقایسه می‌كرد با اگزیستانسیالیسم هیدگر و سارتر كه ناگهان دنباله‌ی حرفش را برید: «شما حالتان خوش نیست؟»

حالش خوش بود، اما چه می‌شود كرد؟ نقش زمین شده بود!

 

 

13

 تهِ هر چیز، جایی‌‌ست كه از آنجا ملكوت ملال آغاز ‌‌می‌شود. پیداییِ ‌اندیشه‌‌ی آخرالزمان اتفاقی نیست. گوهر تجربه‌ایست كه هر ‌‌یك از ما هزران بار در طول زندگی مزه مزه‌‌‌‌اش ‌‌می‌كنیم. تابو‌ها هم لابد علت وجود‌‌ی‌شان همین است كه به ته نرسیم. ناهید(‌‌یادش بخیر، چه مرگ دلخراشی داشت) به او گفته بود: «هرگز سعی نكن سوزنده‌ترین آروز‌هایت را جامه‌‌ی عمل بپوشانی.» ‌‌می‌گفت و به درد ‌‌می‌گریست. مندو با تمام گوشت و پوست به این امر باور داشت. با اینهمه، همین طور كه دراز كشیده بود كنار فلیسیا؛ تن تكیه به ستون آرنج‌‌ها و نگاه خیره به دور‌‌‌‌، جایی بس دورتر از دیوار اتاق‌‌‌‌، ‌‌می‌گفت‌‌‌: «چه كسی داور است؟ لباس سپید را ایرانی‌‌ها برای عروسی ‌‌می‌پوشند و هندی‌‌ها برای عزا من باید چه لباسی بپوشم؟ تمام استنباط ما از درستی و نادرستی چیز‌ها مشروط است‌‌‌‌. ماشینی هستیم كه از كودكی برنامه ریزی‌‌‌‌اش می‌كنند برای آنكه جهان را آنطور ببیند كه بزرگتر‌‌ها خواسته‌اند. با اینهمه‌‌‌‌، ما معتقدیم كه عقل داریم و قادریم خوب را از بد جدا كنیم‌‌‌‌. پس من كی باید جهان را آنگونه ببینم كه هست؟ و مگر ما چند بار به دنیا ‌‌می‌آییم؟»

‌‌می‌دانست نباید به او نگاه كند. وقتی هم نیم خیز شد تا سیگارش را بردارد چشم از آن دور‌ها برگرفته بود اما رشته‌‌ی ارتباط را نگه ‌‌می‌داشت‌‌‌‌. حق داشت. فلیسیا مژه‌‌ها را تنگ كرده بود و طوری به او نگاه ‌‌می‌كرد كه گویی شاهد كسی است كه اسرار از ل را  بر پرده‌‌ی غیب ‌‌می‌خواند.

سیگارش را آتش زد: «سال‌‌هاست كه دارم تكه تكه‌‌ی این ماشین را از هم باز ‌‌می‌كنم و از نو جور بهتری ‌‌می‌بندم. نه مردم پیش از ما فهمشان بیشتر از ما بوده‌‌‌‌، و نه بزرگتر‌‌هامان. تمام این داوری‌‌ها هم برای آدمِ متوسط است. من خودم را كشته ام تا بفهمم چه چیز خوب است و چه چیزی بد، و چرا. پس هر چه را خود درست بدانم بدان عمل ‌‌می‌كنم؛ حتا اگر همه‌‌ی شش میلیارد مردم این سیاره بگویند غلط است. راحتت كنم‌‌‌‌، برای من دیگر هیچ چیزی تابو نیست.»

 با همین منطق بود كه هر شب جسم فلیسیا را، مثل سرزمینی نامشكوف‌‌‌‌، تكه تكه فتح ‌‌می‌كرد تا رسیده بود به‌‌‌‌...

ـ فلیسیا‌‌‌‌، چرا من ‌‌می‌توانم مو‌هایت را‌‌‌‌، گونه‌‌هایت را ببوسم، و لب‌‌ها را نه؟

ـ آخر‌‌‌‌...

ـ آخر‌‌‌‌، چه كسی گفته این خوب است و آن بد؟

ـ بله حق با توست. اما عوض كردن بعضی چیز‌ها به این آسانی هم نیست. مثلاْ خود تو. چه كسی گفته دیگر نباید بخوانی؟ و چه كسی گفته این كار درستی است؟

ـ به همین دلیل هم تصمیمم را عوض كردم.

ـ اما كارت را از سر نگرفتی‌‌‌‌. رفتی و خودت را غیب كردی؛ چرا؟

برخاست‌‌‌‌. در ‌‌یخچال را بازكرد‌‌‌‌، بطری ودكا را برداشت و همنیطور كه سر آن را باز ‌‌می‌كرد، گفت‌‌‌:«چرا‌‌ می‌خواهی گذشته‌‌ی مرا بدانی؟»

ـ نمی‌خواهم. فقط ‌‌می‌خواستم نشانت بدهم كه خلاص شدن از تابو‌ها آنقدر‌‌ها هم آسان نیست.

بطری را سر كشید‌‌‌: «شبی كه رفتیم تآتر دولاویل ‌‌یادت هست؟ شب كنسرت؟» همینطور كه دراز ‌‌می‌كشید كنار او بطری را به طرفش دراز كرد: « ‌‌می‌خوری؟»

جرعه‌ای نوشید؛ در سكوت‌‌‌‌، به انتظار؛ با درخشش تأثری كه تلخی‌‌‌‌اش خواب مژه‌‌ها‌‌ی بلند او را برق ‌‌می‌انداخت.

ـ آن خواننده را ‌‌یادت هست؟ او پدر بچه‌‌هایی‌ست كه مادرشان زن سابق من است!

ـ همان بچه‌‌ها كه در آخر برنامه رفتند روی صحنه و به او گل دادند؟

ـ بله!

ـ پس زنت هم در سالن بود!

ـ همان زن چاقی كه با سروصدا بچه‌‌ها را با خودش به این و طرف و آن طرف ‌‌می‌كشاند و خودنمایی ‌‌می‌كرد.

فلیسیا جرعه‌‌ی دیگری نوشید و بطری را به مندو داد: «پس به این خاطر بود كه تمام مدت ‌‌می‌لرزیدی!»

به طرف او برگشت؛ زخمی ‌و خشماگین‌‌‌‌. آرام گفت‌‌‌: «اگر دلت ‌‌می‌خواهد اینطور فكر كن‌‌‌‌.»

ـ پس چرا ‌‌می‌لرزیدی؟

ـ ممكن است فكر كنی حسادت ‌‌می‌كردم‌‌‌‌. اما آن خواننده قربانی بیچاره‌ای بیش نیست. آن بچه‌‌ها را دیدی؟ زنم سر زایمان هر كدامشان از داخل بیمارستان زنگ می‌زد به من، در پاریس!

ـ پس هنوز دوستت دارد!

ـ می‌دانی خرچسونك چیست؟ حشره‌ایست شبیه سوسك‌‌‌‌، كمی ‌كوچكتر‌‌‌‌. هیچ شده بگیر‌‌ی‌‌‌‌اش؟ برای آنكه خودش را از چنگت ر‌ها كند چنان بوی نفرت انگیزی ترشح ‌‌می‌كند كه ناچار دست از سرش بر می‌داری‌‌‌‌. وقتی پشت پا زدم به همه چیز، و شدم‌‌ یك نجار معمولی‌‌‌‌، گمان كرد دارم نقش خرچسونك را بازی ‌‌می‌كنم‌‌‌‌. برای آنكه مرا بچزاند رفت با یكی كه « سرتر» از من باشد.

مكثی كرد و ادامه داد: «وقتی دیدم همه چیز دارد از دست ‌‌می‌رود سعی كردم دوباره شروع كنم‌‌‌‌، اما دیگر دیر شده بود.»

رسیده بود به لبه‌‌ی پرتگاه‌‌‌‌. لازم نبود‌‌‌‌ دستی هلش بدهد از پشت‌‌‌‌. نفس هم اگر ‌‌می‌كشید كافی بود. حبس كرده بود هوا را در شش‌‌ها.

فلیسیا دستش را خواب داد لای مو‌های او‌‌‌: «كجا رفته بودی‌‌‌‌، مندو؟»

سرش را لای سینه‌‌های او پنهان كرد: «باشد‌‌‌‌، باشد‌‌‌‌، ‌‌می‌گویم. فقط تو بگو چرا؟ چرا؟ چرا من ‌‌می‌توانم مو‌هایت را‌‌‌‌، گونه‌‌هایت را ببوسم و لب‌‌ها را  نه؟»

 

 

 

14

هر چیزی كه كمال ‌‌می‌گفت همانی نبود كه شینده ‌‌می‌شد. طعمه‌ای بود كه ‌‌می‌زد به نوك قلاب و ر‌ها می‌كرد تا‌‌‌‌، دیر ‌‌یا زود، ماهی‌‌یی را، درشت‌‌ یا ریز، از آن زیر به روی آب بیاورد. از سر شب كه آمده بود‌‌‌‌، همینطور دور خودش و دور همه چیز چرخ زده بود تا رسیده بود به‌‌‌‌...

ـ راستی از نادر چه خبر؟ چند شب پیش آمده بود پیش من‌‌‌‌، حالش خیلی خراب بود.

مندو كه حس ‌‌می‌كرد همه‌ی آن چرخ زدن‌‌های او برای این بوده كه برسد به همین نقطه‌‌‌‌، به دلایلی كاملاْ ‌‌‌‌آشكار‌‌‌‌ نگران شد: «چطور؟»

ـ نمی‌دانم‌‌‌‌.

ـ با آن لور مشكلی پیدا كرده؟

ـ چیزی نگفت‌‌‌‌. اما معلوم بود كه حالش اصلاْ خوب نیست‌‌‌‌. آمد منزل، کمی ‌مشروب خورد، ‌‌یكی دو سیگار حشیش هم كشید و رفت‌‌‌‌. ‌‌می‌گفت ‌‌می‌خواهم همه چیز را ول كنم و برگردم.

ـ آن‌لور خرِ مطلق است‌‌‌‌. هیچ چیزی از عواطف و احساسات ‌‌یك مرد درك نكرده. اگر آن سه تا بچه‌‌ی قد و نیم‌قد نبود‌‌‌‌، نادر تا حالا صد بار او را ترك كرده بود.

كمال‌‌‌‌، چشم در چشم او‌‌‌‌، به لحنی كه بیشتر شبیه پاسخ بود تا پرسش‌‌‌‌، گفت‌‌‌: «مطمئنی مسئله‌‌‌‌اش آن‌لور است و نه چیز دیگری؟»

برق از كله‌‌‌‌اش پرید‌‌‌‌. همان ابتدا كه خبر خرابی حال نادر را شنید، به اول جایی كه ذهنش رفت مسئله‌‌ی فلیسیا بود. نادر برای آنكه چشمش پی فلیسیا باشد همه‌‌ی دلایل لازم را داشت؛ و مندو هم آنقدر شواهد داشت تا فكر كند كه خرابی حال نادر عجالتاْ از جانب آن‌لور نیست‌‌‌‌. اما سعی كرده بود سرش را بدزد و ضربه را رد كند. چون تا اینجا هنوز كمال در جریان حضور دختری به نام فلیسیا نبود‌‌‌‌. و حالا... ‌‌یعنی نادر به او چیزی گفته بود؟ با نگرانی پرسید‌‌‌: «‌‌یعنی چه چیزی دیگری؟»

ـ نمی‌دانم‌‌‌‌.

كوشید موضوع را عادی جلوه دهد. گفت‌‌‌: «خودت را جای او بگذار‌‌‌‌. پسر خان باشی‌‌‌‌، با پول ‌‌یامفت آمده باشی معماری خوانده باشی‌‌‌‌، آن وقت برای پركردن شكم زن و بچه‌ات مجبور باشی عملگی كنی‌‌‌‌. آنهم بچه‌‌هایی كه‌‌‌‌...» حرفش را خورد. باز، «نداشتن اختیار كلام» داشت كار دستش ‌‌می‌داد. اما خوشبختانه كمال بی‌توجه از كنار موضوع گذشت. مندو گفت‌‌‌: «تصورش را بكن‌‌‌‌، با تمام زمین‌‌هایی كه از دست‌شان درآورد‌ه‌اند هنوز نصف ‌‌یك دهِ بزرگ مال این‌هاست. خب‌‌‌‌، سیاسی كه نیست‌‌‌‌، اگر بخواهد، همین فردا ‌‌می‌تواند برگردد و باز مثل پسر ‌‌یك خان زندگی كند!»

ـ ‌‌می‌تواند؟!‌‌ یك زن و سه تا بچه مثل وزنه‌ای به پا‌هایش آویزان است!

این را گفت و خنده‌كنان روی بالكن رفت. همینطور كه خیره شده بود به سایه روشنِ درختان میدان ناسیون گفت‌‌‌: «گفتی چقدر اجاره ‌‌می‌دهی برای اینجا؟»

ـ هفتصد فرانك‌‌‌‌.

ـ هفتصد فرانك؟

ـ این قیمت مال هیجده سال پیش است و گرنه‌‌‌‌...

ـ سعی كن ازدستش ندهی‌‌‌‌.‌‌ یك همچه جایی را با ماهی دو هزار فرانك هم نمی‌توانی گیر بیاوری!

دلشوره‌ای گنك چنگ زد به احشایش. وقتی نادر این اتاقی را كه مال دوره‌ی دانشجویی‌‌‌‌اش بود واگذار ‌‌می‌كرد به او گفته بود‌‌‌: «سرایدار نباید بفهمد، وگرنه بهانه‌ای دست صاحبخانه ‌‌می‌آید تا اینجا را پس بگیرد.» و مندو، از روزی كه فلیسیا به شیشه‌‌ی پنجره‌‌ی سرایدار زده بود تا شماره‌‌ی رمز در ورودی را بپرسد، همه‌‌‌‌اش ‌‌می‌ترسید ماجرا لو رفته باشد.

ـ به چه فكر ‌‌می‌كنی؟

ـ بله‌‌‌‌، هفتصد فرانك برای ‌‌یك همچه جایی مفت است‌‌‌‌، اما جرئت داری دوازدهِ شب به بعد از اینجا پیاده راه بیفت طرف باستیل‌‌‌‌. تا برسی‌‌‌‌، اگر نخواهی ناموست را بباد دهی‌‌‌‌، به هفتصدتا ماشین كه جلوی پایت ترمز ‌‌می‌كنند باید بگویی‌‌‌: نه‌‌‌‌.

كمال برگشت به اتاق و همین طور كه كیفش را بر‌‌می‌داشت خنده كنان گفت‌‌‌: «خب‌‌‌‌، مجبور نیستی بگویی نه!»

در آستانه‌‌ی در‌‌‌‌، وقتی دست ‌‌می‌دادند‌‌‌‌، مندو با لحنی غمگین گفت‌‌‌: «فكرش را بكن! این تنها جایی است كه هنوز از تجاوز در امان مانده‌‌‌‌.»

كمال نگاهی پر ترحم به او افكند: «‌‌یكی از همین روز‌ها بیا‌‌‌‌، دلم ‌‌می‌خواهد شمایلی ازت بكشم‌‌‌‌.»

ـ چشمانم چپ شده‌‌‌‌، نه؟

ـ چه جور!

ـ چند روز پیش، توی آینه‌‌ی آرایشگاه متوجه شدم. تازگی‌‌ها اغلب چشمانم چپ ‌‌می‌شود.

ـ پس زودتر بیا‌‌‌‌. در مورد تجاوز هم چندان مطمئن نباش‌‌‌‌. تا به حال كسی را دیده ای كه چهار پنج سالگی‌‌‌‌اش را به‌‌ یاد بیاورد؟ با اینهمه عمو و دایی كه دور و بر هر كداممان ریخته چطور ‌‌می‌توان مطمئن بود؟

خنده كنان از پله‌‌ها سرازیر شد‌‌‌‌. مندو به ساعتش نگاه كرد. ده دقیقه از نیمه شب گذشته بود. همچنانكه انگشتش را به علامت سكوت روی بینی گرفته بود، از بالای پله‌‌ها سرك كشید و با نگرانی تا طبقه‌‌ی همكف را ورانداز كرد؛ جایی كه محل اقامت سرایدار بود.

 

 

15

هفته‌‌ی پیش‌‌‌‌، روژه لوكنت به‌‌ یكی از وابستگان سفارت ایران كه برای دعوت او به «كنگره‌‌ی جهانی ابن سینا» آمده بود، ‌‌می‌گفت «غرب به غروب تمدن خودش رسیده است‌‌‌‌. در این كسوف جهانی‌‌‌‌، اگر نور امیدی هست در اسلام است. شما باید دائم پنجه بكشید‌‌‌‌. شما باید بدانید كه غربی به تمام معنا «متمدن» است. مایل نیست اطوی شلوارش بهم بخورد. اگر ببیند شاخ و شانه ‌‌می‌كشید ترجیح می‌دهد راهش را بكشد و برود‌‌‌‌، و به همین دلخوش باشد كه‌‌‌‌ در دلش شما را دیوانه خطاب كند. شما باید نشان بدهید كه این دیوانگی را دارید. شما جوان ترین كشور جهان را دارید و غرب پیرترین را. نگاه كنید به آمار زاد و رودشان. ازدواج كه اصلاْ حرفش را هم نزنید. تا چند سال دیگر، این آخرین نهاد باقیمانده از عصر حجر، در غرب برخواهد افتاد‌‌‌‌. و اگر نرخ رشد جمعیت (‌‌یا بهتر است بگوییم نرخ عدم رشد) به همین نحو پیش برود‌‌‌‌، تا بیست سال دیگر فرانسه و آلمان و انگلیس كشور‌هایی مسلمان خواهند بود و تا آخر قرن بیست و یكم در تمام خاك اروپا ‌‌یك نفر اروپایی پیدا نخواهد شد. البته شما ‌‌می‌توانید تا آن هنگام صبر كنید و بگذراید میوه‌‌ی رسیده خودش بیفد توی دامن شما. اما شما كه قصد انهدام اروپا را ندارید! اروپا در انتظار ظهور ‌‌یك منجی‌ست. عصر تازه با شما آغاز ‌‌می‌شود.» و حالا، همینطور كه نشسته بودند سر میز غذا‌‌‌‌، به «ف. و. ژ» ‌‌می‌گفت‌‌‌: «بنیادگرایی حركتی محكوم به شكست است‌‌‌‌. شما نباید در رابطه با كشور‌هایی مثل ایران كوتاه بیایید.»

«ف. و. ژ» گفت: «درست است كه ما به پایان عصر ایدئولوژی رسیده‌ایم‌‌‌‌، اما باید توجه داشت كه برای جهان سوم‌‌‌‌، این عصر تازه آغاز شده است. آن تأخیر تاریخی را این‌ها در همه‌‌ی زمینه‌‌ها دارند؛ از جمله در این زمینه‌‌‌‌.»

ـ بله‌‌‌‌، آن‌ها همه‌‌ی مراحل تاریخی تمدن غرب را وقتی آغاز ‌‌می‌كنند كه عمرش در اینجا به سر آمده است. نمونه‌‌‌‌اش همین مدرنیته‌‌‌‌. و درست به همین دلیل است كه ‌‌می‌گویم عصر ایدئولوژی آن‌ها هم مثل مدرنیته‌شان جریانی‌ست محكوم به شكست.

ـ با اینهمه، ما ‌نمی‌توانیم تا آن‌ها به پایان عصر ایدئولوژی‌شان برسند صبر كنیم. فرانسویان نیاز به امنیت دارند. از این گذشته‌‌‌‌، ما از نطر صنعت جهانگردی در صدر كشور‌های جهان قرار داریم. انفجار بمبی در ‌‌یكی از محله‌‌های پاریس ‌‌می‌تواند مسیر هزاران هواپیمای حامل توریست‌ها را  برگرداند به سمت كشور دیگری‌‌‌‌.

روژه لوكنت انگشتش را روی میز كوبید‌‌: «همین نیاز شما به تجارت و امنیت‌‌‌‌، نقطه ضعفی‌ست كه آن‌ها به خوبی تشخیص داد‌ه‌اند و با آن شما را غلقلك ‌‌می‌دهند. اما شما طوری رفتار ‌‌می‌كنید كه انگار این‌ها ابدی‌اند. شما بزرگترین نقطه ضعف این‌ها را نمی‌بینید‌‌‌: این كه عصری را شروع كرد‌ه‌اند كه پایانش پیشاپیش فرارسیده است!»

بعد، تكه ای پنیر «راكفورد» را روی نان مالید و گفت‌‌‌: «بگذریم‌‌‌‌، در باره‌‌ی نتایج نظرخواهی اخیر چه فكر ‌‌می‌كنید؟»

« ف. و. ژ» گفت‌‌‌: «فقط ‌‌می‌توانم اظهار تأسف كنم‌‌‌‌.» و برای آنكه موضوع صحبت را عوض كند، بلافاصله پرسشی را به میان ‌انداخت كه مدت‌‌ها بود روی نوك دماغ، پشت گوش‌‌ها‌‌‌‌، ‌‌یا زیر پوست ملتهب انگشتانش چرخ ‌‌می‌زد اما راه به بیرون نمی‌برد: «راستی آن تابلو‌‌یی را كه به من هدیه داده بودی ‌‌یادت هست؟»

تكه نانی كه خوب با پنیر راكفورد آمیخته شده بود در آستانه ی عبور از گلو متوقف شد: «كدام تابلو؟»

ـ همان که مال قرن هیجدهم است؛ شمایل فلیسیا.

ـ ولی این تابلویی معاصر است.

ـ اشتباه می‌کنید. این تابلو کار نقاسی‌ست به نام کوریاکوف.

ـ من این تابلو را به قیمت نسبتاْ مناسبی در یک حراجی خریده‌ام. کار نقاشی‌ست به نام کمال.

ـ ‌‌می‌دانید‌‌‌‌ روژه كه من کمی ‌از نقاشی سرم ‌‌می‌شود.

ـ بله‌‌‌‌. كلكسیون بزرگ شما را دیده‌ام‌‌‌‌. اما باور بفرمائید كه این تابلویی‌ست معاصر‌‌‌‌. محض اطمینان‌‌‌‌، باید بگویم كه نقاشش را هم ‌‌می‌شناسم‌‌‌‌. همین حالا مشغول كشیدن شمایلی از خود من است.

ـ پس لابد از قرن هیجدهم پركشیده است به زمان ما! گفتید اسمش چه بود؟

ـ كمال.

ـ این نباید ‌‌یك اسم روسی باشد‌‌‌‌. اهل كجاست؟

ـ ایرانی‌ست‌‌‌‌.

ـ عجب! شما مطمئن هستید كه آدم حقه بازی نیست؟

ـ شما مطمئن هستید كه اصلاْ نقاشی به نام كوریاكف وجود داشته باشد؟

ـ امضای تابلو‌‌‌‌، همانطو كه ‌‌می‌دانید حرف k است‌‌‌‌. حالا‌‌‌‌، این كه  k حرف اول نام كور‌‌یاكف باشد البته چیزی‌ست كه اهل فن حدس ‌‌می‌زنند. در بعضی از كتاب‌‌ها هم از نقاش دیوانه‌ای به نام كوریاكف ‌‌یاد شده كه تابلو‌هایش را پاره می‌كرده‌‌ یا ‌‌می‌سوزانده‌‌‌‌. اما در این كه تابلو متعلق به قرن هیجدهم است كارشناس‌‌ها اتفاق نظر دارند.

ـ از اینجور كاشناس‌‌ها بپرهیزید‌‌‌‌، دوست عزیز. این‌ها اگر شمایل مرا هم ببینند گمان كنم بگویند این هم كار كوریاكف است. در حالیكه رنگش هنوز خشك نشده‌‌‌‌. امضایش هم k  است‌‌‌‌.

ـ می‌شود این شمایل را ببینم؟

ـ بله، حتماْ. ولی نه حالا. از من تقاضا كرده تا كار تمام نشده كسی نبیندش‌‌‌‌. نقاشی‌ست كه كارش را همینطوری به كسی نشان نمی‌دهد. برای خودش آداب و مناسكی دارد. تابلو را در زاویه‌‌ی خاصی قرار ‌‌می‌دهد و شما را هم در وضعیتی كه خودش تعیین می‌كند. بعد آرام و با طمأنینه پرده را بر‌‌می‌دارد. كمی ‌شبیه آداب و مناسك جادوگران. ‌‌یك جلسه‌‌ی دیگر بیشتر نمانده است. ‌‌می‌دانید، زود خسته ‌‌می‌شوم. برای همین‌‌‌‌، هر بار ده دقیقه‌‌ یك ربعی بیشتر كار نمی‌كنیم. خودش ‌‌می‌گفت چند تا خط بیشتر نمانده است‌‌‌‌. سه شنبه‌‌ی آینده جلسه‌‌ی آخر است.

ـ این كار‌های او مرا‌‌ یاد كسی ‌‌می‌اندازد.

كنجكاوی كشنده‌ای روژه لوكنت را وا‌‌می‌داشت بگوید‌‌‌: «خب‌‌‌‌، انگار درباره‌‌ی فلیسیا چیزی ‌‌می‌خواستید بگوئید» اما ته جامش را سركشید و گفت‌‌‌: «خب‌‌‌‌، اگر مایلید برویم سر كار خودمان.»

 

 

16

«حق با توست‌‌‌‌، دیگر چیز چندان مهمی ‌باقی نمانده است‌‌‌‌.» خوب است این جمله چقدر در كاسه‌‌ی سرش تكرار شده باشد؟ پانصدهزار بار؟ بله اغراق نمی‌كنم. پانصدهزار بار! حالا صدهزارتایی بیشتر ‌‌یا كمتر‌‌‌‌. خوابش که نبرده بود! برخاسته بود و همه جا را نظافت كرده بود. اجاقِ خوراك‌پزی را برق ‌انداخته بود. ملافه‌‌ها و لباس‌‌های چرك را به رختشویخانه برده بود. همه را هم اطو كشیده بود. اما هنوز ظهر هم نشده بود‌‌‌‌. «خدایا چرا زمینت این قدر كند ‌‌می‌چرخد؟» رفته بود خرید‌‌‌‌. هی كش‌‌‌‌اش ‌‌می‌داد. چرخ ‌‌می‌زد لای قفسه‌‌ها‌‌‌‌. بی خودی اجناس را آنقدر ورانداز كرده بود كه مراقبِ سیاهپوست و قد بلندِ فروشگاه مشكوك شده بود. نهار را‌‌‌‌ ‌‌یكی دو لقمه‌ای‌‌‌‌ خورده و نخورده رفته بود نشسته بود در تراس یک كافه‌‌‌‌. سه چهار ساعتی آنجا نشسته بود به تماشای عابرین. حسابش را كه روی میز ‌‌می‌گذاشت‌‌‌‌، به ساعتش نگاه كرده بود، همه‌‌‌‌اش نیم ساعت هم ننشسته بود. آمده بود به خانه. حالا، قورمه سبزی‌‌‌‌اش را بار گذاشته بود و هر چند دقیقه ‌‌یكبار ‌‌می‌رفت و با قاشق همش ‌‌می‌زد. به فلیسیا ‌‌می‌گفت‌‌‌: «‌‌‌‌آشپزی ‌‌یعنی مراقبت‌‌‌‌. باید هر چند دقیقه‌‌ یك بار مزه‌‌‌‌اش كنی‌‌‌‌. و گرنه ‌‌می‌شود مثل بچه‌ای كه پدر ومادر ولش كنند به حال خود.» فلیسیا نگاهش كرده بود‌‌‌‌. مندو آنقدر غرقه‌‌ی سخن بود كه تلخی این نگاه را درنیافته بود.

ـ غذا شعور دارد‌‌‌‌. وقتی ببیند به‌‌‌‌اش توجه ‌‌می‌كنی با تو رابطه برقرار می‌كند. آن وقت، چشم بسته هم كه بریزی‌‌‌‌، نمك و فلفل را درست ‌‌می‌ریزی‌‌‌‌. ‌‌یعنی خود غذا مثل موجودی زنده عمل ‌‌می‌كند؛ هر مقدار را كه لازم است جذب ‌‌می‌كند‌‌‌‌.

به ساعتش نگاه كرد. دیگر تا آمدن فلیسیا چندان وقتی باقی نمانده بود. ساعت هفت صبح‌‌‌‌، دست برده بود لای مو‌های او. همین طور كه به ملاطفت نوازشش ‌‌می‌كرد پیشانی‌‌‌‌اش را بوسیده بود و زمزمه كرده بود: « صبحانه‌ات حاضر است.» فلیسیا دست‌‌ها را از دو طرف كش داد. نوك سینه‌‌های برجسته‌‌‌‌اش رو به بالا تیر كشید‌‌‌‌. مندو سینی قهوه و «كرواسان» تازه را از روی میز برداشت و كنار تشك نهاد. فلیسیا با لذت بوی قهوه را در ریه‌‌ها فرو برد، غلطی زد و دستش را لای مو‌های او خواب داد‌‌‌: «باز دوباره كجا رفتی؟»

ـ تكه‌‌ی كوچكی هنوز باقی مانده بود، دیدم اگر بمانم مانع خوابت ‌‌می‌شوم. رفتم و آن تكه‌‌ی باقیمانده را هم دادم به سگِ صاحبِ كافه!

ـ پس حالا دیگر باید عارفی تمام عیار شده باشی!

ـ عارفِ تمام عیار‌‌‌‌ وقتِ خوابش كه رسید مثل بچه‌‌ی آدم سرش را ‌‌می‌گذارد و ‌‌می‌خوابد.

فلیسیا عاقل‌تر از آن بود كه بپرسد: «خب چرا مثل بچه‌‌ی آدم سرت را نمی‌گذاری بخوابی»‌‌‌‌. در سكوت فقط نگاهش كرده بود‌‌‌‌. بعد برخاسته بود‌‌‌: «من كه رفتم بگیر بخواب.» و مندو با حركتی ناگهانی سرش را مثل بچه‌ای برده بود لای سینه‌‌های او و با صدایی كه گره خورده بود در گلو ‌‌می‌گفت‌‌‌: «چرا؟ چرا؟ چرا؟»

ـ مندو عاقل باش‌‌‌‌.

ـ من نمی‌فهمم‌‌‌‌. من خر مطلقم‌‌‌‌.

ـ عاقل باش‌‌‌‌!

ـ تو كه عاقلی بگو. من ‌‌می‌توانم بغلت كنم‌‌‌‌. ‌‌می‌توانم ببوسمت. لب‌‌ها، سینه و پا‌هایت را لمس كنم؛ همه‌‌ جای تنت را؛ جز این تكه‌‌ی مثلثِ برمودا..!

و با انگشت‌‌‌‌اشاره كرده بود به مثلث جلویی تنكه‌‌ی شرابی رنگ او: «آخر چه كسی گفته است نباید‌‌‌‌...؟» و فلیسیا گفته بود‌‌‌: «حق با توست‌‌‌‌، دیگر چیز چندان مهمی ‌باقی نمانده است‌‌‌‌.» و مندو محكم بغلش كرده بود‌‌‌: «زنگ بزن به اداره‌ات! بگو مریضی! بگو دیرتر ‌‌می‌آیی!» گفته بود‌‌‌: « نه‌‌‌‌.» بعد به وعده‌ای شیرین نگاهش كرده بود‌‌‌: «شب كه آمدم!» و برخاسته بود‌‌‌: « نمی‌خواهم كارمند نامرتبی جلوه كنم‌‌‌‌.»

در قابلمه را گذاشت و به ساعتش نگاه كرد. عقربه‌‌ها چسبیده بودند به ساعت شش. چند دقیقه‌‌ی پیش هم كه نگاه كرده بود باز همان جا بودند؛ روی ساعت شش. هرگز گمان نمی‌ كرد در طول روز این همه كار بشود انجام داد‌‌‌‌. همه چیز از تمیزی برق ‌‌می‌زد؛ آنقدر كه وقتی خواست خاكستر سیگارش را بتكاند توی زیرسیگاری دلش نیامد و مدتی درنگ كرد. ناگهان سیلاب ترسی خانه‌برانداز همه‌‌ی وجودش را فراگرفت. روزی كه به فلیسیا اظهار عشق ‌‌می‌كرد گفته بود: «می‌دانم با سر دارم خودم را در جهنمی ‌فرو‌‌می‌برم كه هیچ بنی بشری طاقتش را ندارد. اما ‌‌می‌ارزد.» و حالا داشت از خودش ‌‌می‌پرسید‌‌‌: «چه ‌‌می‌كنی مندو؟» ناگهان تصمیم گرفت لباس‌‌هایش را بپوشد و به سرعت از خانه بیرون بزند‌‌‌‌. اما در همین لحظه(بله، خواننده‌ی عزیز، در همین لحظه) فلیسیا رسیده بود پشتِ درِ اتاق‌‌‌‌. در ‌‌می‌زد.

 

 

 

 

 

چاه بابل 1

 

 

 

چاه بابل

(رمان)

 

 

 

 

 

رضا قاسمی

 

چاپ اول ، 1378،1999

نشر باران ، سوئد

Baran

Box 4048

16304 SPNGA, SWEDEN

e-mail : baran@lauk.bip.net

این اثر طبق قوانین کپی رایت ثبت شده و همه‌ی حقوق آن متعلق است به رضا قاسمی. بازچاپ این متن یا هرگونه استفاده از آن منوط است به اجازه از نویسنده.

 © reza ghassemi

 

برای مرتضا نگاهی

 

 

 

 

 

 

پاره‌ی صفر

تاریكی


 

« چرا اینهمه فرق می‌كند تاریكی با تاریكی؟ چرا تاریكی تهِ گور فرق می‌كند با تاریكی اتاق؟ ... فرق می‌كند با تاریكی تهِ چاه؟ ... فرق می‌كند با تاریكی زهدان؟... وقتی دایی، با آن دو حفر‌ه‌ی خالی چشم‌ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت كه انگار می‌بیند. طوری برگشت كه من ترسیدم. تو بگو، " نایی".  چرا تاریكی ازل فرق می‌كند با تاریكی ابد؟ چرا تاریكی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود، نایی؟ تو كه از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای... تو بگو...»


 

 

                  

پاره‌ی یكم

شمایل سرگردان فلیسیا 

 

1

از جمله دلایلی كه برای اثبات تناسخ می‌آورند یكی این است كه در زندگی بارها به اشخاصی برمی‌خوریم كه نمی‌شناسیم و با این حال چهره‌شان به طرز غریبی آشناست؛ طوری كه بی‌وقفه از خود می‌پرسیم: «كجا ممكن است دیده باشم‌اش؟»

 مندو هم چشمش كه به فلیسیا افتاد از خودش همین را پرسید. بی‌گمان اگر كسی از معتقدان به تناسخ كنار دستش بود، می‌گفت: «در زندگی پیشین!» كسی كه كنار دستش بود به تناسخ اعتقادی نداشت. از پرسش سوزانی هم كه كاسه‌ی سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت. با اینهمه، دیری نگذشت كه مندو به یاد آورد فلیسیا را دو قرن پیش دیده است؛ در روسیه، در كاخ تزار الكساندر! اما تا به این ماجرا برسیم ابتدا باید از شمایل سرگردان فلیسیا بگوییم؛ شمایلی رنگ و روغن كه شاهكاری مسلم بود و كار استادی زبر دست و، با اینهمه، به هر خانه‌ای می‌رفت جایش در پستو بود یا انباری؛ طوری كه حالا سطح تابلو را لایه‌های متعددی از غبار پوشانده بود؛ از غبارهای چرب اتاقی زیرشیروانی تا خاك‌های نرم و محجوب انباری قصر آدم محترمی مثل « ف. و. ژ. ».  فكر نكنید میخ كنده می‌شد یا، بر اثر اتفاقی بیرون از دایره‌ی فهم، شمایل خودش راه می‌افتاد و از دیوار پایین می‌آمد(حالا دیوارهایی می‌سازند که میخ در آن فرو نمی‌رود یا اگر برود دیگر درنمی‌آید). نه. چیزی در خود شمایل بود كه بیننده‌ی مجذوب را وامی‌داشت دست به جیب ببرد، دسته چك‌اش را بیرون بیاورد، با رغبت‌ترین امضای همه‌ی عمرش را بیندازد پای آن و فلیسیای سرگردان را با خودش ببرد. حالا اگر یكی دو روز بعد فلیسیا را از دیوار برمیداشت و به پستو می‌برد و بعد طوری رفتار می‌كرد كه انگار چیزی دیده است كه نبایست میدیده(یا حالا كه دیده، انگار عهد بسته است كه شتر دیده، ندیده) گناهش گردن كس دیگری‌ست. درست است كه« كمال» این اواخر معتقد شده بود اثر هنری باید آرامش را از مخاطبش سلب كند، و شمایل‌هایی هم كه می‌كشید غالباْ از كسانی بود كه چشم‌شان چپ بود(یا اگر هم نبود، باز، چشم‌شان را چپ می‌كشید)، اما چشم فلیسا چپ نبود. البته، گمان نكنید كمال مردم آزاری داشت یا در آن روزگار وانفسا كه آرامش حكم كیمیا را داشت بخل به خرج می‌داد و چشم دیدن همان مختصر آرامشی را نداشت كه بعضی‌ها سعی می‌كردند داشته باشند، یا داشتند بی‌آنكه سعی كرده باشند. نه، انصاف را، اگر هم سریشی پیدا شود كه این اتهامات را به او بچسباند، اتهام خودآزاری به او نمی‌چسبد. آخر، مردم تابلو را می‌خرند كه وقتی به دیوار می‌زنند خانه را قابل سكونت كند؛ نه تبدیل به مكانی كه...

منتقدین تحسینش می‌كردند. نمایشگاه‌ها برایش سر و دست می‌شكستند، اما كسی نمی‌خرید. و كمال بیچاره ناچار می‌شد پول همان مختصر عرقش را از راه كشیدن آگهی برای انواع مشروب الكلی فراهم كند؛ یا از راه كشیدن طرح برای جعبه‌ی قرص‌های آرام‌ بخش :

ـ  نظرتان راجع به طرح این جعبه چیست؟

ـ مرده شورش ببرد، دكان ما را تخته كرده است.

ـ می‌دانید كار كیست؟

ـ اگر می دانستم...!

ـ اگر كسی كه همین را كشیده بهترش را برای شما بكشد؟...

ـ مگر می شود؟ لعنتی، انگار دست شیطان قلمش را چرخانده.

ـ می شود! قیمتش را بپردازید، می شود!

ـ شما!؟...

و كمال بهترش را برای او می‌كشید. اینطور بود كه ناچار می‌شد دائم با خودش رقابت كند و خویشتن را شكست بدهد تا بتواند به هر قیمتی كه شده تابلوهایش را بكشد؛ تابلوهایی كه بیننده را درگیر كند و واداردش هی سر بگرداند به طرف دیوار. هی خیره شود به شمایل. و بعد...

 

 

 

2

       در آن هنگام، یعنی دو قرن پیش، مندو مندو نبود. ایلچی مخصوص شاه بود و نامش «ابوالحسن». كیا بیایی داشت و مثل حالا نبود كه لخت و كون‌پتی باشد. صبح زود كه نوكر مخصوص شاه آمد عقبش، تا از پشت در گفت : « نوكر خاصه »، ایلچی كه از دو روز پیش با دلهره انتظار می‌كشید سر را از پنجره بیرون كرد و، به دیدن درشكه‌ی مخصوص، سرمایی گزنده تیره‌ی پشتش را به لرزه در آورد. شاه را خوب می شناخت، دسته گلی را هم كه به آب داده بود می‌دانست. نگاهی به شیشه‌های رنگی پنجره كرد و نگاهی به افق خونین كه پرتو كم رنگی از آن حالا برگ‌های پیچ امین‌الدوله‌ی لب دیوار باغ را به رنگ عقیق درآورده بود. آهی كشید و به افسوس زیر لب نالید: «تو هیج وقت آدم نمیشوی! پس، چشمت كور، بكِش!»

همینطور كه با فلیسیا دست می‌داد، از یادآوری آن صبح پاییزی، لرزه ‌یی خفیف احشایش را جا به جا كرد. دامنه‌ی این ارتعاش كه به گردن رسید، سر به لرزهیی پنهان چند بار به راست و چپ حركت كرد.

كسی كه كنار دستش بود«نادر» بود كه به تناسخ اعتقادی نداشت، از پرسش سوزانی هم كه كاسهی سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولی عادتهای او را خوب می‌شناخت. لرزش سیبك گلویش را كه دید به لبخندی پرشیطنت دهان گشود: «فلیسیا؛ از دوستان اهل مولوز. از عصر كه نوار را شنیده است بی صبرانه منتظر است.»

مندو كه از همان لحظه‌ی ورود، به شنیدن سروصدای بچه‌ها، برای هزارمین بار خود را لعنت كرده بود كه چرا باز پا به این خانه نهاده است، چشمان فلیسیا را كه دید فراموش كرد چه چیزی در این خانه عذابش می‌داد؛ چشمانی به زلالی عمق دریاچه‌یی نامسكون كه دو الماسِ بی‌طاقت در آن شنا می‌كرد.

می‌خواست، بنا به عادت، فروتنی كند و بگوید: «باز اسباب رسوایی فراهم كردی؟» اما چیزی در اعماق آن دریاچه بود كه نمی‌گذاشت. گفت: «برای تعطیلات آمده‌اید؟»

نه. آمده بود بماند.

ـ اینجا كسی را دارید؟ خواهری، برادری...

سكونی سحرآمیز اعماق دریاچه را مسخر كرد. سیبك مندو به رعشه‌یی پنهان لرزید.

فلیسیا سیگاری روشن كرد: «نه، من تنها بچه‌ی مادرم هستم.»

تنها بچه‌ی مادر؟ چرا نگفت خانواده؟ یعنی خانواده‌یی نداشت؟ مندو، هنوز نیامده، داشت همه‌ی جیك وپیك او را بیرون می كشید.

«آن لور» از داخل آشپزخانه جیغ كشید: «مندو!»

مندو اندیشید: «تند رفته‌ام!» و از جا برخاست. نرسیده به آشپزخانه، پایش رفت روی جسمی سخت، و دردی جانكاه تا كشاله‌ی رانش بالا آمد. خم شد. زیر پایش سربازِ آهنیِ كوچكی بود كه لابد به«شارل» تعلق داشت یا شاید هم «مینو». «گیتا» كه هنوز شیرخواره بود.

سرباز آهنی را گوشه‌یی انداخت و زیر لب غرید: «خواهر و مادر هرچه...» بچه؟ یا سرباز؟ معلوم نشد. به آشپزخانه وارد شد. آن‌ لور كه نان‌پیچ‌ها را توی تابه زیر و رو می‌كرد به طرف او برگشت: « ببین شارل چه می گوید!» و همینطور كه قاشق چوبی چربی را كه دستش بود كنار می‌گرفت، با او روبوسی كرد. شارل كه موهای طلایی‌اش را به پاهای كت و كلفت مادر می‌مالید، حالا داشت وسط پاهای او را طلا می‌زد. مندو نشست تا دستی به سروگوش او بكشد كه تازه متوجه‌ی لباس آن لور شد و با وحشت از جا برخاست: «بازهم!» و در همین حال با انگشت به شكم، یا لباس آن لور( شاید هم هر دو) اشاره كرد.

 آن لور با كرشمه‌یی دخترانه كه تناسب چندانی با پایین تنه‌ی از قواره افتاده‌اش نداشت، گفت : «نه!» و همینطور كه این «نه»ی پر طول و تفصیل را می‌كشید برگشت و به كمك قاشق شروع كرد به برداشتن نان‌پیچ‌های سرخ شده از داخل تابه: «به تو چه مربوط است؟! ببین شارل چه می گوید.»

با چرخیدن آن لور به طرف اجاق، شارل كه راه پیش به رویش بسته شده بود، حالا طلاها را به كپل‌های مادر می‌مالید. انبوه چربی‌هایی كه با هر حركت سر شارل بالا و پایین می‌رفت از چشم مندو پنهان نماند. فكر كرد: «به من چه مربوط است؟  همه‌ی مكافاتش مال من است

روی پاها نشست و دست شارل را گرفت. رعشه‌یی از دست‌ها گذشت و مثل تیری که بنشیند به تنه‌ی درخت همانجا ماند. گردن را چند بار به راست وچپ چرخاند و گفت: «خب، من آمده‌ام ببینم شارل چه می‌گوید. تا بعد بگویم كه چقدر دوستش دارم و وقتی نمی‌بینمش چقدر دلم برایش تنگ می‌شود.»

شارل از طرز حرف زدن مندو خنده‌اش گرفت. كوه چربی را رها كرد و خودش را به آرامی در بغل او جا داد. مندو شروع كرد به نوازش طلاها : « خب چه می‌خواستی بگویی؟»

چشمان شارل به رنگ چشمان فلیسیا بود. اما در اعماق این دریاچه هزار ماهی‌ی پریشان بود. یك لحظه همه‌ی ماهی‌ها رو به مندو ایستادند و كلماتی مبهم و جویده فاصله‌ی میان دهان شارل و گوش مندو را طی كرد.

 رو كرد به آن لور و گفت: «چه می‌گوید؟ من فرانسه‌ام...»

آن لور نان‌پیچ دیگری توی تابه گذاشت: «دفعه‌ی پیش به او قول داده‌یی این بار كه می‌آیی برایش آواز بخوانی.»

در كدام لحظه‌ی خریت چینن قول احمقانه‌یی داده بود؟ مگر نه عهد كرده بود دیگر لب از لب باز نكند؟ اما نه، امروز روز دیگری بود. باید همه‌ی این اتفاقات را به فال نیك می‌گرفت و، با دلی قرص از یاری بخت، آن آخرین حربه را به كار می‌انداخت. اما خواندن آسان نبود. شعر نبود. دریدن پرده‌های پنهان بود. حكایت اول بود؛ حكایت دورافتادگی. اعتراف بود. اعتراف به همه چیز . پس آسان نبود. چیزی را از درون می كاست. چیزی كه هیچگاه برگشت نداشت. پس باید خرج چیزی می‌شد كه ارزش داشت. اینطور بود كه نمی‌خواند، اما وقتی می‌خواند پا به دایره‌ی سحر می‌نهاد؛ افسون می‌كرد و از افسونیان هركه را میلش بود به ریسمان نامریی می‌كشید و با خود می‌برد. اما نه! به هیچ قیمتی نباید لب از لب باز می‌كرد!

میلی سوزان او را به سمت سالن پذیرایی می‌كشاند؛ به سوی دو الماس بی طاقت، آن دریاچه‌ی نامسكون . در همه‌ی عمر، این نخستین بار بود پرده‌یی چنین پنهان را نشان او می‌دادند. دستی به موهای شارل كشید و برخاست: « باشد. اما بعد از شام؛ كه همه‌ی سروصداها بخوابد. و به یك شرط: به شرط آنكه وقتی آواز تمام شد تو هم بگویی چه كار می‌كنی كه این قدر پسر خوبی هستی. باشد؟»

آن لور حیرت‌زده به طرف او برگشت: «واقعا؟»

 

 

3

 ناتالی» ، با لحن شكاك زنی كه به قصد مچ گیری به استقبال شوهر رفته و سرانجام موفق شده تار موی زن دیگری را روی شانه‌اش بیابد، گفت: «حالت خوش نیست؟»

«ف. و. ژ.» دستی به موهای سپید و كم‌پشت وسط سرش كشید: « نه چیز مهمی نیست.»

ـ  سروصورتت عرق كرده .

خیره شد به بشقاب سوپ كه همچنان دست نخورده باقی مانده بود. می‌خواست بگوید «بخار سوپ است.» اما سوپ چنان سرد ویخ زده بود كه گویی هزار سال است همانجا مانده. سرش را بالا کرد و گفت: «گمان می كنم تب دارم.»

ناتالی برخاست و دست به پیشانی او كشید: «كارِ زیاد خسته‌ات كرده. مخصوصاْ كه خودت را هم توی چاه انداخته‌ای!»

«ف. و. ژ.» بشقاب سوپ را كنار زد: «سرزنشم می‌كنی؟»

ـ  چرا این حرف را می‌زنی؟

ـ احساس می كنم تو هم به آن هشتاد و دو درصدی پیوسته‌یی كه دیگر به من اعتماد نمی‌كنند.

ـ  فكر سلامتی‌ات هستم.

این را گفت و برخاست. چوبی را كه انتهایش توپ پلاستیكی سپیدی بود، برداشت و روی كزیلوفون كوچكی كه هدیه‌ی پادشاه اسپانیا بود، نواخت. عاج‌ها و صدف‌هایی كه به طرزی زیبا روی چوب فوفل نشسته بودند، با نوت‌های بندِ اول والس «دانوب آبی» به رقص درآمدند: دام دام دام، دام دام دام، د...ام دام دام. چوب را نهاد كنار كزیلوفون و گفت: «بگویم كمی بستنی ایتالیایی بیاورند.»

«ف. و. ژ.» نگاهش كرد. خدمتكار جوانی وارد شد و درست زیر چلچراغ ایستاد. «ف. و. ژ.» صورت عرق كرده‌اش را بالا گرفت، نگاهی به دختر كرد و نگاهی به چلچراغ آویزان از سقف، گفت: «بیا این طرف بایست، الیزابت.»

الیزابت كه سر در نیاورده بود با حیرت نگاهی به «این طرف» انداخت، نگاهی به چلچراغ، و به سمت راست سالن رفت؛ نزدیكتر به میز كار «ف. و. ژ.».

ناتالی لب هایش را جمع كرد و با لحنی خشك گفت: «سوپ را ببر.»

الیزابت كاسه‌ی سوپ را برداشت: «چیز دیگری میل ندارید؟»

ناتالی روكرد به «ف. و. ژ.»: « كمی شامپانی سر حالت می‌آورد.»

«ف. و. ژ.» شروع كرد به مرتب كردن كاغذهای روی میز: «اگر خودت می خواهی بگو بیاورد. من می خواهام كار كنم .»

ـ بسیار خوب، شامپانی مرا ببر به اتاقم .

الیزابت بیرون رفت. ناتالی برخاست و، در سكوتی پریشان كننده، به ردیف آکاردئون‌های ریز و درشتی خیره شد كه به دیوار سمت راست آویزان بود.

«ف. و. ژ.» عرق پیشانی‌اش را خشك كرد و گفت: «از من دلگیر نباش، ناتالی. آدم دو بار به دنیا نمی‌آید.»

ـ  بله، این را می‌فهمم. در عوض چیزی كه نمی‌فهمم حالت‌های تازه‌ی توست.

ـ كمی مضطربم. این هم طبیعی‌ست. این آخرین شانس من است.

ـ می‌خواهی بفرستم عقب « باكایوكو؟»

« ف. و. ژ.» در سكوت نگاهش كرد.

ناتالی اضافه كرد: «همان كه در ساحل عاج ...»

ـ خوب اسمش به یادت مانده.

ـ وقتی شما می رفتید شكار فیل، یك بار دیگر هم من او را دیدم.

ـ پس آن سردردِ عجیب ...

ـ بله، مصلحتی بود!

ـ خب؟

ـ به من چیز مهمی گفت.

«ف. و. ژ.» هراسان از دریده شدن ناگهانی پرده‌ها به او خیره ماند. هیچ چیز ناخوشایندتر از این نبود كه همه‌ی آن چیزها كه با بزرگواری از كنارشان عبور می‌شد، ناگهان ریخته شود روی دایره. یك بار شنیده بود ناتالی به یكی از دوستانش می‌گفت: «آدم باید بلد باشد كی چشمانش را ببندد!» و حالا... آن پرده‌ی ساتری كه امكان می‌داد هركس به راه خود برود بی آنكه زخم بزند به دیگری، می‌خواست ناگهان دریده شود؟ خونسردی‌اش را حفظ كرد و اندیشید: «فقط یك احمق می‌تواند به حرف این غیبگوها اعتماد كند.»

با اینهمه، به دلایلی مبهم نمی‌توانست نگران نباشد. پرسید: « چه گفت؟ »

ـ هفته‌ی دیگر جشن هفتاد سالگی توست. وقتی هدیه‌ات را گرفتی می‌فهمی .

ـ لابد گفته است ژانویه ماه اول سال است!

ـ  چیزی در این ردیف!

این را گفت و خنده كنان تسمه‌ی چرمی یكی از آكاردئون‌ها را كه باز شده بود بست. پفِ هوای مانده‌یی كه داخل آكاردئون بود صدای ریز خنده های ناتالی را همراهی كرد.

«ف. و. ژ.» دسته‌ی كاغذ را از جلوی خود كنار زد و لب‌هاش را برچید: «حوصله ندارم، تو هم سر به سرم می‌گذاری!»

ـ چرا حوصله نداری؟

ـكمی خسته‌ام.

ـ این اواخر عوض شده‌یی. اغلب صورتت عرق می‌كند و ملتهب هستی. به الیزابت می‌گویی از زیر چلچراغ بیاید این طرف...

ـ امیدوارم گمان نكنی آخر عمری عاشق این دختره‌ی خدمتكار شده‌ام.

ـ نه. اما گمان می‌كنم عاشق فلیسیا شده‌‌ای. هی می‌زنی‌اش به دیوار، وهی به پستو منتقلش می‌كنی. اگر چیزی هست بگو من هم بدانم.

ـ نه، چیزی نیست.

ـ مطمئنی؟

خیره شد به او. حالت شوهری را داشت كه از خودش می‌پرسد نكند تار مویی، چیزی روی شانه‌اش بوده. بعد با لحنی آرام گفت: «چیزی نیست.» و رفت طرف دیوار سمت راست. از میان ده‌ها آركاردئونی كه به دیوار بود و قدمت بعضی‌هاش به یكی دو قرن می‌رسید، همانی را برداشت كه لحظه‌یی پیش ناتالی تسمه‌اش را بسته بود. ایستاد رو به پنجره. و سمتِ سایه‌های ساكتِ درختانِ غان نغمه‌های تصنیفی عامیانه طنین انداخت :

«در روشنایی مهتاب

دوست من پی یرو

قلم‌ات را به من قرض بده...»

 

 

 

4

در آن صبح سرد پاییزی كه بخار نفسِ اسبها ته ماندهی ظلمت را رقیقتر میكرد، ایلچی میان آنهمه لباس پشمی عرق میریخت و چیزی شبیه مرگ تهِ شُش‌هاش می‌چسبید و راه به نفس نمی‌داد. دو روز پیش كه گزارش سفر لندن را می‌داد گمان می‌كرد شاه دهن‌اش را پُرِ اشرفی خواهد كرد. اما جمله‌ی آخر تمام نشده شاه گوشش را گرفته بود و برده بود به پستو: «كونسو!»

معنای این اصطلاح را می‌دانست. خودش دیوان عبید را هدیه داده بود به شاه. زانو زد.

شاه گفت: «نه، برایت اعتبار می‌آورد!»

بعد آمدند به تالار: «بایست كنار دیوار!» ایستاد . همین مانده بود بگوید: « دست ها و یك پا بالا.»  نگفت. در سكوت قدم زد. شاه باید نیم ساعتی گل‌ها و پرندگان فرش بزرگ تالار را لگد می‌كرد، سبیل‌های روغن زده را سمتِ چلچراغ ِ سقف تاب می‌داد و، با هر عبور از این سر به آن سر تالار، تصویر تكه تكه‌ی خودش را از میان خرده‌آینه‌های دیوار بُرش می‌داد تا بتواند از موضع سایه‌ی خدا به موضعِ خودِ خداوند عروج كند: «اگر مرحمتی نداشتیم می‌دادیم مثل گوسفند سرت را ببرند! حالا، می‌روی هرچه گناه كرده‌ای می‌نویسی با تفصیل!» و پس ازسكوتی كوتاه اضافه كرده بود: «می‌دانم تپه‌ی نریده باقی نگذاشته‌ای . دعا كن چیزی از قلمت نیفتد!»

با تفصیل؟ نه، شاه نیازی نداشت بداند ایلچی كجا تخم می‌گذارد یا سرش در آخور كیست. همان‌ وقت كه فرمان می‌داد او را بكشند و بستگانش را اسیر كنند یا كور، می‌دانست او را روی کدام خشت انداخته‌اند . نه، ایلچی دردِ شاه را می‌دانست. پس نوشته بود؛ پنجاه و دو صفحه‌ی تمام. روی كاغذ ترمه، به قطع 5/20 در 5/30 و جلد كرده بود؛ مقوایی؛ با لفافه‌ی تیماج به رنگ عنابی:

«پنجشنبه اول ذی الحجه ...

 

 

 

5

       چرا باید تمام جیك‌وپیك او را به سرعت بیرون می‌كشید؟ نه، نباید شتاب می‌كرد. فلیسیا كبوترِ جلد بود. آنقدر تجربه داشت كه این را در همان نگاه اول دریابد. پس باید از عاقبت كار می‌ترسید.

   فاصله‌ی آشپزخانه تا اتاق پذیرایی چند قدم بیشتر نبود(در آشپزخانه به اتاق پذیرایی باز می‌شد)، اما آنقدر بود كه مندو روزی را به یاد آورد كه درشكه‌ی مخصوص او را به كاخ شاه آورد. شاه، دفتر جلد مقوایی به دست، در سرسرا قدم می‌زد. چشم‌های پف كرده خبر از بی‌خوابی و خستگی می‌داد. ایستاد. سرش را كه بالا كرد رعشه‌ای ستون فقرات ایلچی را در نوردید و به گردن كه رسید، سر به لرزه‌ای شدید تكان خورد.

فلیسیا گفت: «سردتان است؟»

ـ سرد؟

« تو چه می دانی سرما چیست؟ سرد آن روزی بود كه آمدم پاریس؛ لخت و كون پتی. از بدِ بخت، برفی باریده بود كه هنوز، از پس هفت سال، مثل آن نباریده. لرزیدنم را كه دیدند، رفقا دست به كار شدند. فیروز پالتوی ژاك شیراك را به من داد ( پدرزنش باغبان شیراک بود و لباس‌های كهنه‌ی او را اگر به درد خودش نمی خورد به این و آن می‌داد). كمال یكی دو تا از شلوارهای خودش را به من بخشید و مرتضی یك جفت كفش نسبتاْ نو را كه مال رئیسش بود؛ «دكتر جكیل». از هر كجا تكه‌ای فراهم شد تا من مثل مترسكی سر پا شوم. كفش‌های دكتر جكیل دو سه شماره یی بزرگتر بود؛ كف آن هم (انگار كفش طبی بود) كمی برجسته. پس، اول از همه راه رفتنم عوض شد. مثل شتر بالا و پایین می‌رفتم و با هر گام لنگری هم به جلو. در این لنگرها كه كفش‌های دكتر جكیل به راه رفتنم می‌داد همه نگرانی‌ام این بود مبادا از میان احشایم كه حالا با هر گام به بالا و پایین پرت می‌شد چیزی مثل «مستر هاید» بیرون بزند. شلوار كمال خشتك‌اش تنگ بود. پس تمام مدت گرفتار پیدا كردن جای مناسبی برای خایه‌ها بودم. پالتوی ژاک شیراك بلند بود؛ دست‌هام به جیب نمی‌رسید. پس شانه‌هام پایین رفت؛ پایین تر؛ تا جیب‌های ژاک شیراك دست‌هام را محافظت كند از سرما. بعد هم نامم عوض شد: ماندنی آغیا نجاد.» سرش را بالا كرد و گفت: «سرد؟ نمی دانم. شاید. بله سردم است.»

نادر از جا برخاست: «الان پنجره را می‌بندم. باز گذاشته بودم كه دود سیگار برود؛ به خاطر گیتا.»

فلیسیا كه با چشم حركت نادر را دنبال می كرد گردنش را به انحنایی نرم چرخاند و، حالا كه نادر رسیده بود برابر پنجره، كرك‌های نرم بناگوش فلیسیا در پرتو نور چراغك رومیزی برقی می زد كه از جنس معمول نبود؛ نرمای پوشِ گلوی پرنده‌ای را داشت كه از سیاره‌ی دیگری می‌آمد. مندو، بی اختیار، صیحه زد: «ماموشكا!»

فلیسیا خنده كنان برگشت: «شما روسی بلدید؟»

به سرعت نگاهش را دزدید و رو كرد به نادر: «تو كه پنجره را بستی، ماموشكا ، پس لطفا پرده را هم بكش.»

نادر که حیرت‌زده ایستاده بود و نمی‌دانست چرا مندو ماموشكا صدایش كرده، ناگهان، به شیطنت لبخندی زد و پرده را به سرعت كشید: « نكند می‌خواهی برایمان بخوانی؟»

مندو نشنیده گرفت و رو كرد به فلیسیا: «مادرم از روس‌های مهاجر بود.»

آن لور كه با بشقاب و قاشق و چنگال از آشپزخانه بیرون می‌آمد، پشت چشم نازك كرد: «پس چرا تا به حال نگفته بودی!؟»

نادر گفت: «همین چیزها را می‌گویی كه پشت سرت آن حرف‌ها را می‌زنند.»

ـ چه فرقی می‌كند كه پدرم برای پس انداختن من دست به بند لیفه‌ی زنی روس برده باشد یا ایرانی؟

فلیسیا خنده كنان گفت: «این را كاملا درست می گویید!»

مندو كه منتظر چنین كنایه‌ی ظریفی نبود دانست كه فلیسیا را دست كم گرفته و كار آنقدر هم كه گمان می‌برد آسان نیست. ناگهان همه چیز را از دست رفته دید و رفتار خودش را یكسره ابلهانه و خام .

دردی گنگ و قدیمی به احشایش چنگ زد و موریانه‌های ترس یكی یكی ستون فقراتش را بالا آمدند. «چرا معلقم كردی؟ می‌شد كه نباشم. می‌شد كه نپرسم. می‌شد كه بگویم همین است كه هست...»

 

وقتی ترنمِ خوش و آرامبخش قاشق‌ها و چنگال‌هایی برخاست كه یكی یكی كنار بشقاب‌ها ردیف می شدند، مندو با خود اندیشید:«آخرین تیر تركش! می خوانم!»

 

 

 

6

« ف. و. ژ.» به سرعت چشمش را از شمایل فلیسیا دزدید. ناتالی به سوی او برگشت. « چه شده؟»

ـ هیچ گمان می‌كنم تب دارم .

از مدتی پیش، شبح چیزی ناشناس هر چیز را از مدار خود بیرون كرده بود و همه‌ی آن جنب وجوش و نظم مقرر را كه در جاهای دیگر قصر جریان داشت خلاصه می‌كرد به آشفتگی همین اتاقی كه دفتر كار«ف. و. ژ.» بود و مركز التهابی گنگ. ناتالی دستش را به پیشانی عرق كرده‌ی او كشید: «این همه كار هیج تناسبی با سن وسال تو ندارد.»

ـ می‌خواهی بگویی پیر شده‌ام؟

ـ می‌خواهم بگویم در این شرایط بحرانی لازم بود خودت را توی چاه بیندازی؟

ـ گمان نمی‌كنم اگر كسی توی چاه افتاده باشد لازم باشد دلسردش كنند.

ناتالی ایستاد كنار پنجره و خیره شد به سایه روشن درختان باغ. در آن گرمای پیشرس بهاری، روی رنگ های اُخرایی وطلایی دیوارها و در چین و شكن منبت‌كاری‌های میز تحریر و قفسه‌های چوبی چیزی ماسیده بود كه همه‌ی اكسیژن هوا را می‌مكید؛ ملالی كشنده كه از در و دیوار اتاق فراتر می رفت و تا دور دست، تا زیر سایه‌های خاموش درختان باغ كش می‌آمد . گویی زندگی كوچ كرده بود به جای دیگری؛ جایی بیرون از اینجا؛ بیرون از سیاره‌ی زمین. گفت: «نمی‌خواهم دلسردت كنم اما، فكر نمی‌كنی بهتر بود خاطراتت را می‌نوشتی؟... یا، دست كم، می‌پرداختی به موضوعات ساده تر؟»

ـ موضوعات ساده‌تر!؟ این‌ها را كه همه دارند می‌نویسند. همین خدمتكار ما، الیزابت، هم تازگی‌ها شروع كرده است به نوشتن داستان‌های خاله  تیفانی‌اش.»

ـ حالا ، چرا فرشتگان؟

ـ موضوع بكری‌ست.

ـ واقعاْ‌؟ حالا كه توی مبتذل‌ترین برنامه‌های تلویزیونی هم دارند از فرشتگان صحبت می‌كنند. مجله‌ی اختصاصی هم برایش راه انداخته‌اند: «رستاخیز فرشتگان»!

ـ آنها از «فرشتگان نگهبان» صحبت می‌كنند.

ـ خب، فرشته یعنی همین!

تا نقطه‌ی ختم بگذارد بر این كلافگی كه منشا‌ء آن را نمی‌فهمید، پیروزمندانه نگاهش كرد: «بله، اما ایرانی‌ها فرشتگان دیگری دارند كه...»

ناتالی با وحشت گفت: « در باره‌ی اینهاست؟ این كه بدتر مردم را به یاد اشتباهات گذشته می اندازد!»

ـ برعكس، نشان می‌دهد انسان تا چه حد می‌تواند در ارتكاب اشتباه محق باشد؛ یا ناگریز.

دست او را گرفت: «هوای خوبی‌ست. برویم توی باغ. قدم‌زنان برایت تعریف می‌كنم.»

وهمین طور كه برمی‌خاست دوباره چشمش افتاد به شمایل فلیسیا و اندیشید: « ردش می‌كنم برود لعنتی را!»

 

 

 

7

       تلویزیون روشن بود و مدیر مجله‌ی «رستاخیز فرشتگان» توضیح می‌داد چه ضرورتی اورا واداشته است چنین هفته نامه‌ای را منتشر كند: «مردم بیش از پیش به  فرشتگان می‌اندیشند. فرشتگان همه چیز دارند جز جسم. و این با زمانه‌ی ما كه همه چیز به سوی فقدان جسمیت پیش می‌رود مطابقت دارد: كشف امواج رادیویی، تلویزیون، اختراع تلفن بدون سیم، جراحی با اشعه‌ی لیزر، كشف ضد ماده و تازگی‌ها اختراع انترنت...»

كمال، همینطور كه لم داده بود روی مبل، پاهایش را تكیه داد به نرده‌ی سه پایه‌ی نقاشی، لیوان عرق‌اش را سركشید و نگاهی به مندو كرد: «چه مزخرفاتی!»

« لورآدلر»، مجری برنامه، پرسید: «و شما صرفاْ به این خاطر دست به انتشار چنین نشریه‌ای زده‌اید یا شخصاْ در رابطه با فرشتگان تجربه‌ای هم دارید؟»

مدیر « رستاخیز فرشتگان» به پشتی صندلی تكیه داد و گفت: «یك بار كه عازم مولوز بودم، سر پیچ تندی، فرمان از دستم بیرون رفت. ماشین چند بار معلق زد و داشت می‌رفت ته درّه كه در همین لحظه موجودی سراسر سپید و نورانی زیر بغلم را گرفت و از داخل اتوموبیل بیرونم كشید وآرام، كنار جاده، بر زمینم نهاد.»

كمال لیوان عرق‌اش را روی میز نهاد و گفت: «عجب فرشته‌ی خری بوده!» و همینطور كه می‌خندید برخاست و، با فشار دكمه‌ای، مدیر«رستاخیز فرشتگان» و لور آدلر و بقیه‌ی حضار را در ظلمتِ شیشه‌یی صفحه‌ی تلویزیون فروبرد.

ـ كمی دیگر برایت بریزم؟

مندو با دستش روی لیوان را پوشاند: « باید كم كم راه بیفتم.»

ـ سرحال نیستی انگار .

ـ دیشب اصلاْ  نخوابیده‌ام.

ـ بگذار چیزی نشانت بدهم، سر حال‌ات می‌آورد.

این را گفت و از اتاق بیرون رفت.

نه فقط دیشب كه دو هفته‌یی می شد اصلاْ نخوابیده بود. تمام مدت از خانه بیرون نرفته بود مبادا فلیسیا رنگ بزند. و فلیسیا رنگ نمی‌زد. وقتی آواز را به آخر بُرد، گمان می‌كرد او را از آن خود كرده. می‌دانست وقتی كه می‌خواند كس دیگری از زیر پوستش بیرون می‌زند؛ ناشناسی بی‌اعتنا به همه‌ كس كه از پسِ پلك‌های بسته و سیمای باستانی‌اش پیغمامی ازلی را به گوش‌ها می‌رساند. یك بار، در مجلس زنی جلو چشمان حیرت زده‌ی شوهر به او گفته بود: « اجازه می‌دهید شما را ببوسم؟» یك بار هم زن سرهنگی كه كنارش نشسته بود (و به شنیدن آواز او از خود بی خود شده بود) سنجاقی را تا انتها در رانش فرو كرده بود و مندو كه خود آرزومند زن بود، بی آنكه دم برآورد، آنقدر ادامه داده بود كه در اوج تحریر دچار انزال شده بود. آن شب همگی به زبان آمدند كه در تمام مدت احساس كرده‌اند كنار حوض كوثر نشسته‌اند. زن سرهنگ كه مدعی بود نشسته بوده است درست لب حوض. مندو اعتنای تاریخی زنان را به آواز می‌دانست. بچه كه بود دیده بود وقتی مردان سر كار می روند زنان همسایه، به نوبت، بخشو را به خانه می آورند تا فایز بخواند. این تنها امكان ارتباط با مرد غریبه روزشان را سرشار می كرد و شب... خاله‌اش را هم دیده بود دهه‌ی محرم كه دسته‌ی تعزیه خوان‌ها مهمان شان بودند، همینكه شوهر پا از خانه بیرون می نهاد، ابوالفضل تعزیه گردان را صدا می‌كرد، چای تازه‌ دمی جلویش می‌نهاد و می‌رفت پشت پرده می‌نشست: «ابوالفضل‌خان، دلم تنگ شده است برای روضه‌ی شام غریبان.» و ابوافضل‌خان بهترین روضه‌ی عمرش را می‌خواند؛ آنقدر كه هُرمُ آتشی باستانی، از دو سو، پرده‌ی حایل را ذوب می‌كرد. مندو هم به همان سنتی تعلق داشت كه بخشوی فائز خوان و ابوالفضل تعزیه‌گردان. تا به مجلسی داخل می شد، پیش از هر چیز نگاه می‌كرد و اگر كفش زنانه‌یی دم در نبود بدخلق می‌شد، تصمیم می‌گرفت لب از لب وا نكند. بعضی از رنود كه اخلاقش را می‌دانستند، اگر مجلس مردانه بود، كفش زنانه‌یی دم در می‌گذاشتند تا به شوقش آورند. اینجا كسی كفشش را در نمی‌آورد، اما جوانی، طراوت و زیبایی فلیسیا كاری كرده بود كه از عهده‌ی هیچ كفشی برنمی‌آمد. آواز را كه به آخر برد، نگاه نافذ فلیسیا سنجاقی بود كه در قلبش فرو می‌رفت. اما در همین لحظه گیتا، دختر كوچك نادر وآن لور، خودش را به آغوش فلیسا افكند و او را كه سِحرزده به مندو نگاه می‌كرد از اوج ابرها به اتاق پذیرایی فرود آورد. نادر گفت: «تا به حال اینطور نخوانده بودی .»

چه باید می گفت؟ كه تا به حال دختری به زیبایی فلیسیا ندیده است؟ كه آن همه تفاوت سن از او دختری می‌ساخت دور از دست؟ كه فلیسا را به هر قیمت می‌خواست و او، از همه چیز گذشته، با كس دیگری می‌زیست؟ سر بالا كرد: «به شارل قول داده بودم.»

آن لور كه خم شده بود و چیزی در گوش شارل زمزمه می‌كرد، كمر راست كرد: «جقدر وقتی می‌خوانی چهره‌ات تغییر می‌كند.»

ـ لابد چشمانم چپ می‌شود !

ـ برعكس . باید یك بار موقع خواندن ازت عكس بگیرم .

شارل، مثل گربه‌یی، نرم به آغوش مندو خزید و سر در گوش او نهاد. مندو سرش راعقب كشید و به صورت او خیره شد. حالا عمق چشمان او هم به زلالی چشمان فلیسیا شده بود. انگار همه‌ی ماهی‌ها در آرامشی ابدی به خواب رفته بودند. وقتی از این مكالمه‌ی درگوشی فارغ شد، فلیسیا غیبش زده بود.

كمال همینطور كه زیر بغل مرد سیاه پوستی را گرفته بود داخل شد.  مندو حیرت زده از جا برخاست: «خدای من!»

كمال جای مناسبی به مرد سیاهپوست داد؛ نوك مثلثی كه یك گوشه‌اش خود او می‌نشست و گوشه‌ی دیگرش مندو. بوی غریب و كهنه‌ی چوب جنگلی فضای اتاق را انباشت. مرد بر زمین نشسته بود؛ آرنج‌ها تكیه به زانوها، و دست‌ها دایره‌ای كه در جلو به هم می‌رسید؛ تجسم ِ اندوه. اما در چهره‌اش چنان آرامشی بود كه وجود هر اندوهی را مشكوك جلوه می‌داد.

مندو هاج و واج نشست: «چقدر سحرانگیز است این مجسمه!»

ـ اگر بدانی از كجا گیرش آورده‌ام !

ـ از كجا؟

ـ حالا خوب تماشایش كن! سرِ گُنده‌ی قضیه زیر لحاف است .

 

 

 

8

     مجسمه‌های افریقایی، نه از نظر اندازه و نه از نظر شیوه‌ی كار، هیچ دینی به واقعیت ندارند. با اینهمه، هیچ مجسمه‌یی به اندازه‌ی آنها واقعی نیست. التبه اگر واقعیت را آن طور بفهمیم كه پیكاسو می‌فهمید یا شكسپیر. پیكاسو كشیدن شمایل‌هایی با چند چشم و چند بینی را روزی آغاز كرد كه دریافت نقاشی چهره ‌یی از نیم رخ یا تمام رخ دروغی بیش نیست. پس، به جستجوی شیوه‌یی افتاد كه چنگ بیندازد به بخش وسیع تری از واقعیت. چهار قرن پیش از او، شكسپیر دریافته بود كه انسان، در همان حال كه به زندگی روزمره مشغول است، با شدت تمام در جهان نامریی اندیشه‌ها واحساساتش بسر می‌برد. پس، با همان نیّتِ پیكاسو، شیوه‌یی را بنا نهاد كه رفتار ظاهری، و نوسان‌های ذهن آدمی را همزمان نشان بدهد. هنگامی كه شكسپیر آثار جاودانه‌اش را می‌نوشت، در گوشه‌ی دیگری ازجهان، «واقعیت» موضوع مناقشه‌ی گروهی از نقاشان اروپایی بود با تنی چند از نقاشان چینی. نقاشان اروپایی كه برای تزیین كاخ خاقان به چین رفته بودند، ایستاده بودند مقابل منظره‌یی كه به شیوه‌ی شرقی‌ها بدون استفاده از پرسپكتیو نقاشی شده بود. اروپائیان می‌گفتند: «برای نشان دادن فاصله باید درخت‌هایی را كه دورتر‌اند كوچكتر كشید تا منظره واقعی باشد. و چینی‌ها پاسخ می‌دادند: نشان دادن فاصله در جایی كه هیچ فاصله‌یی وجود ندارد(یعنی سطح تابلو) به دور از واقعیت است.

واقعیت وجود مندو كدام بود؟ آنكه شوهران گرگش لقب می‌دادند، یا این موجود فلك‌زده‌یی كه حالا دو هفته بود لحافش را گاز می‌گرفت؟ آنكه بعضی‌ها در او جلوه‌یی ازلی می‌دیدند؛ بی‌اعتنا به همه كس و همه چیز، یا این كه مثل قوطی خالی نوشابه به كمترین فشار می‌خمید و له می شد؟ آن كه دیگران در پس هر كلامش كنایه‌یی می‌دیدند، یا این كه نداشتن اختیار كلام بزرگترین مشكل وجودش بود؟ به راستی مندو آوازش را برای كه خوانده بود؟ فلیسا یا شارل؟

مندو حالا طوری نشسته بود، خمیده به جلو، و آرنج‌ها تكیه به زانوها، كه گویی شخص سومی هم به جمع آنها پیوسته.

كمال گفت: «می بینی چقدر واقعی است؟»

مندو گفت: «آدم احساس می‌كند هر لحظه ممكن است بلند شود و راه بیفتد. این جادوگری‌ست. »

كمال لیوان مشروب‌اش را برداشت و دوباره روی مبل نشست :

«اصلاْ این مجسمه ها را به نیت جادو می‌سازند.»

مندو معذب بود. حس می‌كرد بدِ كسی را می‌گوید در حضور خودش. هی نگاه از مجسمه برمی‌گرفت و جمله‌یی می‌گفت، و هی حضور جادویی این سیاهپوست چوبی او را از جسارتش پشیمان می‌كرد. چیزی که بر پیچیدگی ماجرا می‌افزود ابعاد این مجسمه بود که، برخلاف بیشتر مجسمه‌های آفریقایی، در اندازه‌های طبیعی بود؛ كمی درشت‌تر از مندو و تقریبا به قد وقواره‌ی كمال.

مندو لیوانش را برداشت. نگاهی به داخل آن انداخت. دستش در نیمه راه معلق ماند. كمال بلافاصله برخاست. وقتی لبه‌ی شیشه‌ی ویسكی به دهانه‌ی لیوان نزدیك می‌شد، مندو تازه متوجه خالی بودن آن شد. تلألوء نور در مایع زرد رنگی كه از ته لیوان بالا می‌آمد به طرز مبهمی مندو را به نشاط آورد: «چه حواس جمعی داری! كافی است، متشكرم.»

جرعه‌یی نوشید و گفت: «بله، آنها به چشم اثر هنری به این مجسمه‌ها نگاه نمی‌كنند، ولی چه می‌كنند كه حاصل كار ببننده را جادو می كند؟»

ـ اگر خود را از شر آن جزئیاتی كه ظاهر واقعی به اشیاء می‌دهند خلاص كنیم و، درعوض، به جوهری بپردازیم كه معمولاْ به چشم نمی‌آید، واقعیت می‌تواند جادو كند. این چیزی‌ست كه آفریقایی‌ها به آن رسیده‌اند. برای همین است كه ما حالا احساس می‌كنیم سه نفریم!»

هر دو خندیدند. كمال كمی از لیوانش سر كشید: «همه‌ی بدبختی‌ها از وقتی آغاز شد كه جادو به جایی بیرون از حیطه‌ی واقعیت رانده شد. لابد داستان آن نقاش چینی را شنیده‌ای كه وقتی مرگش فرارسید كوهی كشید و در دل آن كوه غاری. بعد داخل غار رفت و برای همیشه ناپدید شد.»

مندو دوباره به مجسمه خیره شد: چهره‌ای كشیده و لاغر كه خطوط و برجستگی‌هایش به طرز شگفت‌انگیزی گویا بود. پلك‌های بسته‌اش دریچه‌یی بود كه راه می‌بست به فهم چیزهایی كه جریان داشت در ذهنش، اما در همان حال جرقه‌های این جریان را با شدتی بی‌نظیر به بیرون ساطع می‌كرد. گفت: « به گمان من، تمام زندگی آدم‌ها چیزی نیست مگر جریان مداوم دوری و نزدیكی به« چیزها». بسیاری از این «چیزها» هیچ نیست مگر خرت وپرت‌هایی كه بی‌جهت خود را درگیرشان كرده‌ایم. یا ما را درگیر خودشان كرده‌اند. مهم شناخت آن چیز اصلی‌ست كه گوهر آدمی را تشكیل می‌دهد؛ و دوری یا نزدیكی به آن سرنوشتش را. فكر می‌كنم این همان چیزی‌ست كه سازنده‌ی این مجسمه به آن رسیده است.»

كمال نگاه شیطنت‌باری به مندو كرد: «فكر می‌كنی ، آن چیز اصلی یی كه به این مجسمه جان داده است، چیست؟»

مندو دوباره خیره شد به سیاهپوست چوبی. به نظرش آمد حالا لبخندی روی لب‌های مجسمه نقش بسته است. ناگهان برخاست. لكه‌ی زرد دایره شكلی میان كتف‌های مجسمه بود. جلوتر رفت و با دست لكه را لمس كرد. شیارهای چوب ارّه شده، و زبری تراشه‌ها را زیر انگشتانش حس می‌كرد. خم شد تا بهتر ببیند. عطر فراموش شده و سرگیجه‌آور جنگلی دور دست مشامش را تازه كرد. حیرت زده پرسید: «بریده شده؟»

كمال لبخند مرموزی زد.

مندو نشست و، همچنان خیره به مجسمه، كلماتی نامفهوم از میان لب‌هاش گریخت. كمال برخاست و به اتاق دیگر رفت. قلب مندو بازایستاده بود از تپش و، به جای خون، خاطراتی گنگ و تبدار می‌چرخید در رگ‌ها. بازارهایی یكسره شناور عطرها و رنگ‌های جادویی. بوی زیزفون و دارچین و اسپره. زنانی پوشیده در جامه‌های سوزن دوزی شده از تمنا و نرمی‌ی تن. دستارهایی پولك دوز كه زیبایی چهره را نه پوشیده كه برملا می‌كرد. پاهایی كه بر سطح نشاط‌آوری از صدای خلخال می‌لغزید.

وقتی كمال، با دو بال بزرگ سیاه در دو سوی بدنش، پا نهاد به آستانه‌ی در، مندو بی‌اختیار صیهه زد: «ماموشكا!»

لكه‌ی لبخندی مرموز روی لب‌های كمال پهن می‌شد. بال‌ها را از خود جدا كرد و، در محل بریدگی، روی بدن مجسمه گذاشت. جرقه‌های خاكستر شده‌ی اندوهی ازلی پشتِ پلك‌های فرشته را مسخر كرد.

 

 

 

9

در آن دو هفته، مندو، مرغی بود بال هایش اره شده. هر كسی زنگ می‌زد؛ حتا كسانی كه سالها بود رابطه‌یی با آنها نداشت؛ اما فلیسیا زنگ نمی‌زد.

در خود مچاله می‌شد و مثل ماهی افتاده بر شن داغ می‌غلتید از این پهلو به آن پهلو. هرگز این چنین تحقیر نشده بود. آواز كه به آخر رسید، فلیسیا غیبش زده بود . غیبتش كه به درازا كشید، مندو رو كرد به آن‌لور: «كجا رفت؟» آن‌لور پشت چشم نازك كرد: «انگار چشمت را گرفته است!» نادر گیتا را كه توی بغلش خواب رفته بود به آن‌لور داد :«بی خود شكمت را صابون نزن، صاحب دارد!» آن‌لور گیتا را مثل تكه‌یی گوشت در بغل جابه‌جا كرد و برخاست: «نگران نباش، برمی‌گردد. رفته است مینو را بخواباند.»  فلیسیا برگشت؛ اما آنقدر دیر كه وقتی برگشت وجود مندو یكسره خشم و تحقیر شده بود. خودش را لعنت می‌كرد كه چرا آمده است ، و حالا كه آمده چرا خوانده است. مگر نه عهد كرده بود كه دیگر لب باز نكند؟ برخاست و، در میان بهت نادر و فلیسیا، بی‌درنگ از آن خانه بیرون رفت.  یك هفته‌ی تمام درِ اتاقش را بست. مشروب خورد، سیگار كشید و هر كار دیگری كه به عقلش رسید؛ مگر خفقان بگیرد و صدایش دیگر در نیاید. سر هفته نادر به دیدنش آمد: «فلیسیا می‌خواهد نسخه‌یی از نوار تو را برای آرنولد بفرستد، اجاره دارم به او بدهم؟»

ـ آرنولد دیگر چه خری‌ست؟

ـ دوستش. همان كه با فلیسیا زندگی می‌كند.

ـ چرا می خواهد این كار را بكند؟

ـ آرنولد موسیقدان است.

ـ این همه نوار توی دنیا هست، چرا بند كرده است به نوار من؟

ـ عجب آدمی هستی تو! خب خوشش آمده !

ـ بله، دیدم آواز تمام نشده، بلند شد رفت!

ـ خب اگر دوست نداری می گویم نفرستد. ولی اشتباه می‌كنی. تمام مدت از آواز آن شب تو صحبت می‌كند. می‌گوید به عمرش چنین صدایی نشینده.

خیره خیره نگاهش كرد.

نادر گفت: «تو دیوانه‌ای!»

ـ باید كمی فكر بكنم . حالا نمی‌توانم تصمیم بگیرم.

روز بعد زنگ زد به فلیسیا: «آن نسخه‌یی كه پیش نادر است فرسوده شده. خودم از روی نوار اصلی نسخه‌یی بهتر فراهم كرد ه‌ام. اگر می‌خواهی قرار بگذاریم به‌ات بدهم.» وقتی فلیسیا گفت كه این روزها سخت مشغول پیدا كردن جایی‌ست برای اجاره، به ذهن مندو نرسید كه ممكن است با نادر وآن‌لور مسئله‌یی پیدا كرده باشد، یا اصلاْ دارد زمینه را فراهم می‌كند تا او دعوتش كند پیش خود. در این پاسخ نوعی امتناء مؤدبانه را می‌دید. پس، از در دیگری وارد شد: « دنبال چه جور جایی می گردی؟»

ـ دست كم، دو اتاق خوابه. چون وسایل موسیقی آرنولد خودش به اندازه‌ی یك اتاق جا می‌گیرد.

فرداش نشست به خواندن آگهی‌های روزنامه‌ها. هركدام مناسب به نظر می‌رسید دورش را خط می كشید. روز بعد زنگ زد. هر كدام را گفت فلیسیا می شناخت: «همان كه بغل آن مغازه‌ی ماهی فروشی‌ست؟»، «همان كه زیرش یك رستوران است؟»... فهمید از این سو به جایی نمی‌رسد . فلیسیا شناگر قابلی بود، اینجا هم كشور او بود. از درِ دیگری وارد شد. حالا، هر روز زنگ می‌زد و آدرس جای تازه‌یی را به او می‌داد؛ آپارتمان‌هایی خیالی كه می‌دانست به درد فلیسیا نمی‌خورند، اما هم بهانه فراهم می كردند برای یك تماس تلفنی دیگر، وهم نشانه‌یی بود از توجه و لسوزی او. اما فایده‌یی نداشت. فلیسیا نه با این «فرشته‌ی مهربان» قرار می‌گذاشت و نه به او زنگ می‌زد. اما حواسش بود، سرِ رشته را نگه می‌داشت. وهمین مندو را بیش از پیش به غرقاب می‌كشاند. وقتی آن «آخرین تیر تركش» به سنگ خورده بود دیگر با كدام حربه می‌خواست پیش برود؟ برای اولین بار، واقعیتِ گذشتِ زمان و پیر شدن خودش را حس می‌كرد . فلیسیا بیست و پنج ساله بود و او چهل و دوساله.  ژرفی درّه‌یی كه این اختلاف هفده ساله ایجاد می‌كرد پای رفتن نمی‌خواست، بال می‌خواست؛ آن هم دو بال بزرگ. و مندو بال‌هایش ارّه شده بود.

 

 

 

10

فرانسوی‌ها اصطلاحی دارند به نام«première impression» كه میتوان آن را «احساس اولیه» یا «نخستین تاثیر» ترجمه كرد. من مایلم آن را«نخستین تصویر» ترجمه كنم. فرانسوی‌ها نخستین ملتی هستند كه فهمیدند هر كس، یا هر چیز، دو تصویر دارد: تصویری كه در نخستین دیدار از خود ارائه می‌دهد، و تصویر یا تصویرهایی كه پس از اندكی آشنایی. ای بسا بد اخمِ ترشرو كه به مختصر آشنایی طناز از كار درآمده، و ای بسا آدمِ نادان كه به نخسیتن دیدار صاحب فضل. شاعران ایرانی نیز به دو گونه تصویر اعتقاد داشتند. اما تفاوت این دو تصویر از مقوله‌ی «عشق» بود، نه«شناخت». عطار از عاشقی حكایت می‌كند كه معشوق را ترك گفت به این بهانه كه چشمش چپ شده است. معشوق پاسخ داد كه چشم من از ابتدا چپ بود، اما در آن هنگام تو عاشق بودی و نمی‌دیدی!

     آیا فلیسیا زیبا بود؟ مندو، چشمش كه به او افتاد، نخست آن آشنای هزار ساله را دید و عمق جادویی آن دریاچه‌ی نامسكون را. ناامیدی كه به احشایش چنگ زد، رنگِ پریده‌ی او را دید و لپ‌های آویزان را. بعد كه نوبت رسید به سومین تصویر، مژه‌های بلندِ برگشته‌یی را دید كه به نرمی جهت می‌داد به تشعشعاتِ خیره كننده‌ی آن دو الماسِ بی‌طاقت. با ظهور سومین تصویر، رنگ هم به چهره‌ی فلیسیا برگشت؛ و لپ‌ها دیگر نه تكه‌یی گوشتِ آویزان، كه انحنای ظریفِ خواهش بود كه حاشیه می‌داد به خطِ قاطع و موقرِ بینی. و حالا، دو هفته بود كه مندو می‌كوشید آن تصویر دوم را پیش چشم بكشد مگر فلیسیا از خاطرش برود. اما همه‌اش انحنای ظریف خواهش بود، عمق زلال دریاچه‌ی نامسكون و خط قاطع و موقر بینی كه می‌آمد موج برموج و غرقه‌اش می‌كرد. شوربختی مرد در این ا‌ست كه سن خود را نمی‌بیند. جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند. زن، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی كه نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان، آن عقربه كه در لحظه‌یی مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمینِ سختِ واقعیت. هر روز كه می‌ایستد برابر آینه تا خطی بكشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویرِ رو‌به‌رو خیره‌اش می‌كند به رد پای زمان كه ذره ذره چین می‌دهد به پوست. اما، مرد، پایش لب گور هم كه باشد، چشمش كه بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی كه واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار شود روی سرش. روزگاری، اگر می‌خواست، می‌توانست به مجلسی داخل شود، بخواند و افسون كند و از افسونیان هركه را میلش بود به ریسمان نامرئی ببندد و ببرد. اما همینكه می‌برد دلزده می‌شد و افسونی در نظرش بی‌مقدار. برای همین، همیشه دل به چیزی می‌بست ناممكن، یا چیزی كه دست كم در اول چنین به نظر برسد. درد آن قاتل بروجردی را داشت كه چهل سال پیش در تهران به دارش آویختند. رئیس دادگاه گفته بود: «شما متهم هستید به قتل بیست و سه دختر و زن بی‌گناه. آیا قبول می كنید؟»

ـ بله قبول می‌كنم.

ـ برای چه آنها را می‌كشتید؟

ـ برای چه می‌کشتم؟ من سرباز بودم. عصر پنجشنبه كه از پادگان مرخص‌مان می كردند، می‌رفتم توی خیابان‌ها. كس و كاری كه نداشتم. همین كه زن یا دختر تنهایی را می‌دیدم می‌رفتم طرفش. شوخی می‌كردم. برایشان آواز می‌خواندم. زبان‌بازی می‌كردم تا نرم می‌شدند. بعد می‌بردمشان به قنات‌های اطراف.

ـ برای چه می‌بردید؟

ـ خب معلوم است دیگر، برای جماع. برای احوال پرسی كه آدم كسی را به قنات نمی برد!

ـ پس چرا می‌كشتید؟

ـ از ساده لوحی‌شان دلم بهم می‌خورد. چهارتا كلام خوش به هركدام می‌گفتی بندِ تنبان‌شان شل می‌شد.

ـ خب شاید در زندگانی‌شان كلام خوش نشنیده بودند، آیا باید آنها را می‌كشتید؟

ـ آقای رئیس، مثل اینكه شما هم كلام خوش به عمرتان نشنیده‌اید...

     وقتی در آن تاریك و روشن سحری خواستند طناب را به گردنش بیندازند، قاضی عسكر گفت: «اگر وصیتی دارید بگویید.»

اصغر قاتل نگاهی كرد به سایه‌های درهم سربازانی كه دور تا دور حیاط زندان ایستاده بودند، بعد گفت: «سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی ، كه ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی. عرض شود به حضور انور عالی، بنده در تمام عمر آرزویم این بود كه سرم را برفراز ببینم و دیگران را زیر پا. خب حالا طناب دار را كه بالا بكشند به آرزویم رسیده‌ام. به مادرم بگویید مرا ببخشد.»

رئیس زندان همنیطور كه راه می‌افتاد گفته بود: «این مادر قحبه را وارونه دار بزنید!»

پس سنگی بزرگ را با ریسمان به گردنش بستند، و طناب دار را به پاهایش، و بالا كشیدند؛ آنقدر كه سنگ از زمین جدا شد و خفت ریسمان در گوشتِ گردن فرو نشست.

 

 

 

 

11

اما فلیسیا از جنس قربانیان اصغر قاتل نبود. از آن بدتر، آنقدر دور از دست بود كه اگر قرار بود دست كسی به او برسد دست نادر بود كه هم جوان‌تر بود، هم به او جا داده بود، هم دائم دم دستش بود. از آن بدتر، از هر شش كلمه‌یی كه فلیسیا می‌گفت، هفت تایش نام آرنولد بود. یك بار، حوالی نیمه شب نادر زنگ زده بود: «با فلیسیا آمده بودیم بیرون شام بخوریم، اگر حوصله‌اش را داری سری هم بزنیم به تو.»

اندیشید: «عجب! پس تا این وقت شب با هم بیرون می‌روند! لابد وقت‌هایی هم كه آن‌لور خانه نیست...»

       وقتی آمدند، هنوز نرسیده، فلیسیا به دستشویی رفت. مندو از این غیبت كوتاه استفاده كرد و گفت: «ای قاتل! كشتیش؟»

نادر دهنش را مثل دهن ماهی باز كرد و گفت: «ما كاری نمی‌كنیم! دوست هستیم با هم. همین. »

   مندو نگاه معنی داری به او كرد: « تو؟! تو به سوراخ كلید هم رحم نمی‌كنی. چه برسد به این لعبت!»

ـ راستش، سعی كردم. ولی راه نمی دهد. من هم فكر كردم بهتر است دوست بمانیم.

    و مندو همینطور كه نگاهش می كرد زمزمه كرد:

     اصغرِ ما از همه قاتل تر است

     نادر ما اصغرِ قاتل‌ترا

  وقتی رفتند، ایستاد مقابل آینه. خودش را نمی‌شناخت. «خدای من! اینهمه چین و چروك از كجا آمد؟ و موها؟ این همه سپیدی از كجا آمد؟» هفت سال گذشته بود و انگار همین دیروز بود كه وقتی پایش رسید به زمین، برفی می‌بارید كه برای آب كردنش ماده‌یی روی آن پاشیدند كه آن همه‌ سگ را تلف كرد و مبدﺃی شد تاریخی برای تبعیدش. اینطور آدمی پیر می‌شود؛ چند جای خالی دندان اینجا، چند جای خالی دندان آنجا، چهره‌یی كه مثل پوست درخت چروكیده می‌شود، و زمان...

  گمان می‌كرد تبعید مثل هر سفر دیگری‌ست كه از میانه‌ی راه هوای بازگشت قفس سینه را تنگ می‌كند و دقیقه‌ها به شمارش می‌افتند. نمی‌دانست اینجا زمان در توقفی ابدی‌ست. می چرخد اما نه برای او. نمی‌دانست كه زمان می‌ایستد و نمی‌فهمد كه ایستاده؛ تا روزی كه یكی سر راهش سبز شود كه وصلش بیش از هر چیز، بله بیش از هر چیز، طراوت و جوانی می‌خواهد. و حالا... فلیسیا به چه چیز او دل‌خوش باشد؟ اتاق زیر شیروانی‌اش؟ شغل درخشانش؟ درآمد سرشارش؟ آخرین تیر تركشی كه به سنگ خورده بود؟ «چشمت كور! تو هیچ وقت آدم نمی شوی! حالا باید این عشق بی فرجام را از سر به در كنی!» این را گفت و پله‌های هفت طبقه را در چرخشی سرگیجه آور چنان فرود آمد كه گویی به اعماق چاهی ظلمانی فروغلتید

 

 

 

12

ضلع شرقی میدان ناسیون را طی كرد و پیچید به خیابان«فابر اگلانتین». مقابل ساختمان شماره‌ی دوازده، در مسیری به شكل  L سر انگشتش چند عدد را لمس كرد. صدایی از جنس فلز طنین انداخت و فشار ملایم كف دست به سطح چوبی در، فضای تاریك و روشن سرسرا را به رویش گشود. هشت ضلعی‌های اُخراییِ موزائیک‌های كفِ سرسرا كش می‌آمدند و از زیر پاهاش می‌گریختند. به پله‌ی اول كه پا نهاد، حضور نامریی چیزی نامعمول كاسه‌ی زانوها را كه برای حركتی معتاد مهیا شده بود، در درنگی از سر احتیاط ، فشرده و كند كرد. چهل وهشت ساعت تمام یكسره راه رفته بود .عادتش بود آنقدر چرخ بزند تا چیزی كه مسمومش كرده بود، همراه قطره‌های عرق، از تنش بیرون بزند. از آخرین باری كه فلیسیا را دیده بود ده روزی می‌گذشت. دیگر زنگ‌زدن معنایی نداشت. زهرِ این عشقِ بی‌فرجام تا بن استخوان‌هاش را به آتش می‌كشید . پس تصمیم گرفته بود كار را یكسره كند. به میدان باستیل كه رسید نشست روی هره‌ی سیمانی كنار كانال، و خیره شد به بال‌های طلایی مجسمه‌یی كه وسط میدان بود؛ آنقدر كه صدای جیغ زنی نگاهش را كشید به آن پایین؛ سمتِ شبح‌های سپید و لب تیزِ قایق‌های تفریحی كه بر سطحی شكسته از نور به آرامی تكان می‌خوردند. روی پنجره‌ی روشن قایقی نگاهش ثابت ماند. موهای افشان زنی برهنه، در حركتی از پایئن به بالا، توی قاب روشن پنجره ظاهر می‌شد و از دو سو پهنا می‌گرفت. دو سینه‌ی نوك تیز كه در پایین قاب طلوع می كرد، سر در حركتی رو به پایین غرق می‌شد. لحظه‌یی پنجره تهی می‌ماند، و باز... طلوع گیسوها.

ـ چرا؟ چرا معلقم كردی؟

       برخاست. زهرِ درونش بالاتر آمده بود. «آویزان یعنی همین. آن هم سرازیر!»  میان دو كتفش نقطه‌یی درست به قاعده‌ی دایره‌یی ده سانتی تیر می‌كشید. اما این دردِ كهنه پیش دردِ دیگری كه از چندی پیش گریبانش را گرفته بود وزنی نداشت. به میدان  شاتله كه رسید، ایستاد مقابل یك آگهی بزرگ تبلیغاتی. تصویر زنی كه از پنجره‌ی قایق دیده بود آمد مقابل چشمش. «كاش اقلاْ مثل اینها بودم.» آویزان بود میان دو دنیا. نه دنیای خود را داشت و نه دنیای اینها را. به كمال گفته بود: «هیچ چیز غم‌انگیز‌تر از منظره‌ی آدمی نیست كه شب كز می‌كند گوشه‌ی اتاق، دست می‌برد لای پاها و، نفس زنان، پا و سینه یا كپل برهنه‌ی زنی را در خیال می‌كشد كه روز در مترو دیده است یا كنار كانال یا پاركی. همه‌ی دیوارها را به یك باره‌ گی بردار: چقدر تامول، چقدر ایرانی، عرب، یا افریقایی، در این عرصات بیكسی، از عشق‌بازی با خود تحقیر می‌شوند. با اینهمه، دردی هست كه هر كسی نمی‌شناسدش: اینكه از فرط برخوداری، هیچ دیداری در تو آتشی بر نیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل كفِ دست ببینی. آن وقت می گردی پی كسی كه نیست، یا اگر باشد، آسان به چشم نمی‌آید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است كه متوجه می‌شوی دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست كه نداری.»  و حالا، فلیسیا حضوری بود كه به او یاد آور می‌شد كه خیلی وقت است كه دیگر صاحب چیزی نیست. اگر به جن اعتقاد داشت، می‌رفت پیش جن‌گیر. اما خودش را می‌شناخت. پس راه می‌رفت؛ آنقدر كه زهرِ این عشق مثل عرق از تنش بریزد بیرون. روی پل الكساندر ایستاد؛ خیره به روشنایی‌های لرزانی كه آب رود را پولك نقره و طلا می‌زد. باد لرزش نامحسوسی می‌داد به پل. معلق بود؛ میان دو دنیا. جایی كه از آن آمده بود عشق اساس آفرینش بود. خدا می‌خواست جمال خویش ببیند انسان را به شكل خود آفریده بود. خود را كه دراین آینه دید عاشق جمال خویشتن شد. آنجا، عشق‌های زمینی، در چرخه‌ای ابدی، تكرار حادثه در آینه‌های موازی این اسطوره بود. آنجا هم، دیوارها اگر به یك باره گی فرو می‌ریخت، منظره‌ی غم‌انگیز «عشق‌ ورزی با خود» دهشتی آخرالزمانی داشت. اما، شعله‌ی گدازان وصل هم بود؛ پرتوی كه به هجران معنا می‌داد. مندو این دنیا را از دست داده بود، دنیای پشت پنجره‌ی قایق را هم به دست نیاورده بود. مانده بود معلق میان دو دنیا. دنیای آن توده ی وسیعِ «عشقبازان با خود» عاقبتی نداشت جز تولید خودشیفتگانی كه رسم گفتگو و لمس دیگری را نمی‌شناختند. و اینجا، به كسی مثل آن زنِ پشتِ پنجره‌ی قایق كه می‌رسید، وصل بود، گفتگو هم بود، اما اشتیاق و آرزومندی غایب بود؛ مگر چشمش می‌افتاد به كسی مثل فلیسیا... و حالا كه فلیسیا نه می‌آمد و نه زنگ می‌زد، می‌گداخت اما دیگر به جهانی تعلق نداشت كه این سوز و گداز را اعتبار می‌داد. پس قدم زده بود تا این زهر را بیرون كند از تن‌.

حالا، لَخت و سبكبار، پله‌ها را بالا می‌آمد. حالِ كسی را داشت كه از خاكسپاری عزیزی می‌آید. سطح چوبی پله‌ها، در ارتفاعی مارپیچ، به سختی از زیر پا عبور می‌كرد. هرچه نزدیك‌تر می‌شد به طبقه‌ی هفتم حضورِ سنگینِ چیزی بیشتر به شانه‌هاش فشار می‌آورد. پره‌های بینی‌اش به لرزه افتاده بود. سرگردانِ صعودِ سرگیجه‌آورِ پله‌ها، به طبقه‌ی هفتم رسید.

ـ آه خدای من!

شعله‌یی درگرفت و تمام رگ‌هاش را به آتش كشید.

فلیسیا در جامه‌یی سراسر سیاه روی پلّه‌ی آخر نشسته بود!