پاره‌ی دوم

امن ترین جای دنیا

 

 

1

در ادبیات سامی‌ دو فرشته هست به نام«‌هاروت» و«ماروت» كه در سحر، حیله گری عصیان و غرور مشهوراند. و شگفت آنكه همین دو نام در ادبیات اوستایی به شكل دو واژه‌ی «هئورتات» (كمال و رسائی) و«امُرتات» (بی مرگی) آمده است.‌این دو نام كه امروزه به صورت خراد و مرداد خوانده می‌شوند در ردیف هفت امشاسبندان محسوب شده‌اند. در لغت نامه‌ی دهخدا آمده است: «بشر آفریده شد و در پیشگاه خدواندگار تقربی خاص ‌یافت. فرشتگان چون گناهانش را دیدند و با تقربش در ترازوی قیاس سنجیدند، با‌ یكدیگر به نجوا پرداختند. سرانجام مصلحت چنان دیدند كه سبب را از آستان حق جویا شوند. چون ‌این بپرسیدند خطاب رسید بزهكاری بشر از شهوت است، و عدم شهوت در شما علت عصمت. و چون چنین است نیكی ‌ایشان را پاداش بیش دهم. پس، بفرمود كه تنی چند از میان خود برگزینند تا به صورت آدمی به زمین بفرستد و تكالیف آدمی را بر عهده‌ایشان نهد. انجمنی بساختند و سه تن را به نام «عزا»، «عزایا» و «عزازیل» برگزیدند. خداوند‌ایشان را به صورت بشر درآورد و از چهار چیز نهی فرمود: شرك بر خدا، قتل نفس، زنا و باده نوشی. آنگاه بفرمود تا بر زمین شتابند و در میان خلق به حق حكومت كنند. فرشتگان چندی بدین منوال گذراندند. روزها در زمین بودند وشب‌ها به آسمان می‌شتافتند. عزازیل فرشته‌ای زیرك بود. از عاقبت بیندیشید و از‌این وظیفه پوزش خواست. دو فرشته‌ی دیگر كه به‌ «هاروت» و «ماروت» ملقب شدند همچنان وظیفه خود را انجام می‌دادند تا روزی زنی زیبا كه نادره‌ی دهر بود و او را به تازی «زهره» می‌گفتند و به فارسی «ناهید»، جهت مهمی ‌داروی بدیشان برد. هر دو فریفته شدند و شب هنگام به سرایش شتافتند و سرانجام ِ مهمش را به وصل موكول كردند. ناهید شرایطی پیشنهاد كرد. عذر آوردند. عاقبت،‌ایشان را گفت اگر كام جوئید باید ساغری چند با من بپیمائید. از جان و دل پذیرفتند و سه گناه بزرگ دیگر را مرتكب شدند. ملكوتیان انگشت حیرت به دندان گزیدند و حق تعالی آن دو بزهكار را میان عذاب دنیوی و اخروی مختار كرد. سزای دنیا را برگزیدند. و الی‌الابد در چاهِ بابل معلق گشتند. ناهید نیز اسم اعظم را كه بزرگترین نام‌های حق است و از فرشتگان نامبرده دریافته بود بر زبان رانده و به آسمان صعود كرد و به ستاره‌ی زهره، ربةالنوع عشرت و شادی و طرب، مبدل گشت كه شاعران و داستانسرایان ملل در‌این باره نغمه‌ها ساخته و داستان‌ها پرداخته‌اند.» ولی آنچه«ف. و. ژ.» در باغ  به ناتالی گفت هیچكدام ‌اینها نبود. روی سنگفرش‌هایی كه در احاطه‌ی چمن‌ها بود راه می‌رفتند وسایه‌هاشان دراز و درهم می‌شد. زیر چراغی ‌ایستادند. «ف. و. ژ.» كه كاملا مضطرب به نظر می‌رسید گفت: «ناتالی،‌این... باكایوكو به توچه گفته است؟»

حالا می‌شد برگشت به پنجاه سال پیش و همان جوان خجولی را دید، كه مثل شب‌پره‌ای رها شده در نور، پرپر می‌زد.

وقتی مدت‌ها در سایه باشی هیچ چیز لذت بخش تر از تماشای دست و پا زدن كسی نیست كه قد برافراشته و، با پهن كردن شاخ و برگ، تو را محروم كرده است ازنور. ناتالی طفره رفت.

«ف. و. ژ.» گفت: «ببین، مسئله‌ای پیش آمده.»

ـ چه مسئله‌ای؟

ـ آن فرشته‌ی سیاهپوستِ جلوی در ورودی رستوران «فراسو» یادت هست؟

ـ خب؟

ـ امروز برای كاری رفته بودم آنجا.

ـ نكند می‌خواستی بخری‌اش؟

ـ می‌خواستم ببینم ‌این مجسمه را از كجا آورده‌اند.

ـ ‌این هم مربوط می‌شود به رمانی كه در باره‌ی فرشتگان می‌نویسی؟

ـ راستش، تا جایی كه می‌دانم آفریقا‌یی‌ها فرشته ندارند. آنهایی هم كه مسلمان شده‌اند ‌یا مسیحی، احتیاجی به توتم ندارند.

ـ خب، شاید ‌این مجسمه را‌ یكی از آفریقایی‌ها‌ی مسلمان شده‌ای ساخته كه به توتم هم احتیاج داشته.

در چهره‌ی ناتالی آن اقتدار و اعتماد به نفس دوره‌ی جوانی را می شد ‌دید كه حالا دوباره از زیر غبار سالیان سر برآورده. «ف. و. ژ.» به نرمی ‌توضیح داد كه در تمام دنیای اسلام‌ یك مجسمه هم وجود ندارد. حتا نقاشی را هم جایز نداسته‌اند چه رسد به مجسمه.

ـ خب شاید‌این مجسمه را یك آفریقایی تازه مسیحی شده‌ای ساخته كه از محكم كاری بدش نمی‌آمده. مثل ما!

ظهور دوباره‌ی آن اقتدار كه رفته رفته گم شده بود از حركات و رفتار ناتالی، از ‌یك سو شیفته‌اش می‌كرد و از سوی دیگر، پسش می‌راند به سال‌های خام جوانی و كلافه‌اش می‌كرد. درگیر احساسی دوگانه، می‌كوشید بفهمد ناتالی به كجا می‌خواهد ببردش، اما سر درنمی‌آورد.

نشستند روی صندلی‌های سپید كنار استخر؛ در احاطه‌ی وهمِ تاریك و روشن درختانِ بیدِ دورادور. كلافی از ابر خاكستری تهِ آب بود؛ آسمانی باژگونه. سایه‌های لرزان درختان بر سطحِ آب، و تصویر باژگونه شان در اعماق آب، فضایی می‌ساخت كه در آن «ف. و. ژ» احساس ناایمنی می‌كرد. نگاه كرد به ناتالی. لكه‌های نور و سایه‌ی برگ‌ها روی صورتش، چهره‌ای از او می‌ساخت ناخوانا. به حالت تسلیم گفت: «نمی خواهی بگویی این باكایوكو چه گفته است؟»

می‌دانست چه چیزی «ف. و. ژ» را مضطرب می‌كرد. دلش نیامد بیش از‌این ادامه دهد. گفت: «می‌خواهم از دهان خودش بشنوی.»

ـ مگرقرار است به‌اینجا بیاید؟

ـ یك غیبگوی شخصی و تمام وقت! نظرت چیست؟

ـ ناتالی! مردم چه می‌گویند؟

ـ نگران نباش، ترتیب همه چیز داده شده. ولی عجالتاْ مشكل کوچکی پیش آمده است.»

خودش تنها را دعوت كرده بود، اما باكایوكو خیال داشت سه تا از زنهایش را هم با خودش بیاورد. حالا باید برای آنها هم ویزا فراهم می‌شد. به راه افتادند و دوباره سایه‌هاشان دراز و درهم شد. ناتالی گفت: «خب، ماجرای مجسمه را می‌گفتی.»

ـ از تو چه پنهان رفته بودم بخرمش.

ـ نمی‌ترسی مثل شمایل فلیسیا برایت بدشانسی بیاورد؟‌ این اواخر همه‌اش تب داری و پیشانی‌‌ات عرق می‌كند.

ـ فعلا كه غیبش زده.

ـ كی؟ شمایل؟

ـ نه، مجسمه. گویا شب‌ها زنجیرش می‌كرده‌اند به ستونِ سنگیِ دم در. هركس برده، نیمه شب بال‌های فرشته را ارّه كرده و او را با خودش برده.

 

 

 

2

ـ انتخابت را كردی؟

حرف دوپهلو بود. فلیسیا لحظه‌ای به او خیره ماند، لبخندی زد و گفت: «بله.» بعد رو كرد به پیشخدمت و گفت: «چهار فصل، لطفاْ.»

مندو سرش را بالا كرد و در حالی كه از تمام هیكل پیشخدمت فقط دفترش را می‌دید و حاشیه‌ی محوی از دست‌ها را، گفت: «برای من، رژینا. لطفاْ.» بعد رو كرد به فلیسیا: «چه شرابی؟»

یك بطر هم «اوت مدوك» سفارش دادند. پیشخدمت رفت و نگاه مندو خیره ماند به دختری كه با دوستش میز بغل نشسته بودند. چیزی از جنس تندر در فضای بالای سرشان سنگینی می‌كرد.

فلیسیا گفت: «آرنولد نوار تو را شنیده است. می‌گوید این صدا مال آدمیزاد نیست.»

ـ راست گفته. می‌خواهی نشانت بدهم؟ پاهایم سُم دارد.

فلیسیا خندید: «نه، همین طوری هم پیداست!»

ـ آمده است پاریس؟

ـ نه، دائم به هم زنگ می‌زنیم.

خیره شد به میز بغل. بشقاب دختر دست نخورده باقی مانده بود. ناگهان، چیزی برق زد وغلتید توی بشقاب. مندو، بی اختیار، نگاهش را بالاتر برد. چشمان دختر خیس‌اشك بود.

ـ نادر می‌گفت تصمیم گرفته‌ای دیگر نخوانی، چرا؟

ـ چرا زنی یا مردی تصمیم می‌گیرد دیگر به زندگی با همسرش ادامه ندهد؟

ـ آخرین دفعه‌ای كه از كسی جدا شدم به خاطر حسادت بیش از حدش بود.

ـ خستگی، بیزاری، حسادت... گاهی هم خیانت.

نگاه خیس دختر به سوی او برگشت! و مندو احساس كرد در آن جوّی كه میز بغل را مسموم كرده بود جملات مناسبی برای بیان مقصودش به كار نبرده است. در حقیقت، او به چیز ساده‌ای‌ اشاره می‌كرد. ‌اینكه در یك گروه موسیقی رابطه‌ی افراد با ‌یكدیگر مثل رابطه‌ی زناشویی است. اما مثل همیشه بیماری كذایی «نداشتن اختیار كلام» كار دستش داده بود. بیماری‌ای كه باعث می‌شد هیچ مخاطبی تكلیف‌اش با او روشن نباشد. حرفی می‌زد بی آنكه به معنا ‌یا پیامدش بیندیشد.‌ این از خریت او نبود. چون بلافاصله متوجه معنا وعواقبش می‌شد. منتها چیزی در او جا به جا شده بود، چیزی پس و پیش شده بود: «حرف» و «معنا». «حرف» را با چنان دقتی به كار می‌برد كه همه در وجودش شیطانی نهفته می‌دیدند. اما ‌این لحظات آنقدر نادر بودند كه گویی حضور گاه گاهی‌شان فقط برای شكنجه‌ی او بود. اگر دیگران وقتی كه از دست‌شان در می‌رفت سخن نسنجیده می‌گفتند، مندو وقتی سنجیده سخن می‌گفت كه از دستش در می‌رفت! اما چه كمیاب بودند ‌این لحظات. غالباْ، بی غل وغش حرفش را بیان می‌کرد‌ و بی آنكه بخواهد درونِ خود را لو می‌داد. ناچار، ‌یكی او را ساده لوح می‌دید، ‌یكی ابله،‌ یكی موذی. پس، به چاره، كاری می‌كرد تا‌ این تصویر ناخوشایند را باژگونه جلوه دهد. پس، در نقل ماجراها، طوری از هر كلام ‌یا عمل خود تفسیر می‌كرد كه مخاطب گمان می‌برد هیچ كار او بی حساب نیست: «وقتی نادر گفت بی‌خود شكمت را صابون نزن صاحب دارد، دانستم گلوی خودش پیش فلیسیا گیر كرده. پس برای آنكه خیالش را راحت كنم، همینكه فلیسیا برگشت برخاستم و آنجا را ترك كردم. بعد هم كه می‌خواست كپی نوار مرا به او بدهد بی‌اعتنایی نشان دادم تا گمان كند برای‌ این دختر هیچ اهمیتی قائل نیستم.» به ‌این ترتیب، می‌كوشید تصویری را كه حرف‌های نسنجیده‌اش بجا می‌نهاد مخدوش،‌ یا با تصویر آدم خردمند جایگزین كند. و این، كار را بیش از پیش دشوار می‌كرد، چون مخاطبی كه تا آن لحظه در او آدم ساده‌ای می‌دید، حالا دست و پا را جمع می‌كرد و در پس هر حرف و هر حركت او دنبال معنایی می‌گشت كه ‌ای بسا خود مندو هم تصورش را نمی‌توانست بکند. اینطور بود كه او و مخاطبش در پیچ و خم هزارتویی گرفتار می‌شدند كه اسمش را هرچه می‌شد گذاشت جز تفاهم.

پیشخدمت به میز بغلی نزدیك شد و پرسید می‌تواند بشقاب‌ها را جمع كند؟ وقتی بشقاب دست نخورده‌ی دختر را برمی‌داشت مندو اندیشید: «همیشه بشقابِ ‌یكی دست نخورده می‌ماند. فرقی هم نمی کند چه کسی. اما همیشه بشقابِ ‌یكی دست نخورده می‌ماند. فرقش در‌این است كه كدامیك تصمیم بگیرد دیگری را ترك كند. آنوقت بشقاب آن‌یكی دست نخورده می‌ماند.»

فلیسیا كه تمام مدت به مندو خیره شده بود با مهربانی گفت: «به تو خیانت شده مندو؟»

سكوت كرد.

ـ آرنولد هم درد تو را دارد. سابقه‌ی كارش را جلوی هر كسی می‌گذارم تعجب می‌كند چرا نوازنده‌ای مثل او امروز بیرون گود ایستاده. هفت تا صفحه دارد؛ آنهم با کی؟ كسانی مثل «كارلوس سانتانا» و «زیگفرید». اما حالا كلاهش را باد ببرد روی صحنه، حاضر نیست برود برش دارد. چشم دیدن درخشش او را نداشتند. تنظیم صدای سازش را به هم می‌زدند. سیم میكروفونش را قطع می‌كردند. او هم ترجیح داد ‌این دنیای حقیر را به همان آدم‌های حقیر واگذار كند و نانش را از راه كار در كلیدسازی پدرش درآورد. حالا، به تشویق من سازش را دوباره دست گرفته. دارم كمكش می‌كنم تا جای شایسته‌ی خودش را به دست آورد. برای همین هم آمده ام پاریس. در آن محیط كوچك شهرستان داشت می‌پوسید.

قلب مندو تیر كشید. چه زجری كشیده بود تا فراموشش كند، و در لحظه‌ای كه موفق شده بود سموم ‌این عشق بیفرجام را از تن بیرون بریزد سروكله‌اش روی پله‌ها پیدا شده بود. آن هم در آن لباس سراسر سیاه كه زیبایی‌اش را دو چندان می‌كرد. حیرتزده پرسیده بود: «تو ‌اینجا چه می‌كنی؟» از روی پله‌ها بلند شده بود و همینطور كه لباسش را می‌تكاند گفته بود: «از‌اینجا رد می‌شدم، گفتم سری به تو بزنم.»

ـ خیلی وقت است منتظری؟

ـ چند دقیقه‌ای بیشتر نیست. گفتم كمی ‌اینجا می‌نشینم، شاید رفته باشی سیگاری، چیزی بخری و برگردی.

یاد حرف كمال افتاد. «زن مثل سایه است. بیفتی دنباش از تو دور می‌شود، و اگر راه خودت را بروی دنبالت می‌آید.» كلید را توی در‌‌اتاق چرخاند و گفت: «دو روز بود خانه نبودم. نترسیدی پشت در بمانی؟»

ـ شماره‌ی رمزِ در ورودی را نمی‌دانستم، زدم به شیشه‌ی پنجره‌ی‌‌ اتاق سرایدار.

رنگ از روی مندو پرید.

فلیسیا با تردید گفت: «كار بدی كردم؟»

ـ  نپرسید با چه كسی كار داری؟

ـ  چرا. اسم و نشانی تو را گفتم، در را به رویم باز كرد.

خون منجمد شد در رگ‌هاش. اما به رو نیاورد و غرق در جذبه‌ی حضور نامنتظر و زیبایی خیره كننده‌ی فلیسیا، نگرانی‌اش به زودی فراموش شد. حس می‌كرد چیزی فراتر از قدرت او همه چیز را هدایت می‌كند به سمتی كه بیرون از اراده‌ی اوست. وقتی با تمام وجود كوشیده بود او را بدست آورد، همه‌ی تیرهاش به سنگ خورده بود و بعد كه با آنهمه مرارت كوشیده بود فراموشش كند، مقابلش سبز شده بود؛ آنهم در حالی كه نه آدرس را می‌دانست، نه شماره‌ی رمز در ورودی را، و نه ساعت حضور و غیابش را! چه هوشی! هوش؟ «نكند شبی كه با نادر آمدند به ابتكار او بوده تا آدرس را بلد شود؟ نكند ساعت‌ها منتظر مانده اما وانمود می‌كند چند دقیقه بیشتر نیست؟ نكند می‌خواهد‌ این ارتباط از چشم نادر پنهان بماند؟ در این صورت آرنولد چه؟ شاید آرنولد موجودی خیالی‌ست كه اختراعش كرده تا دست نیافتنی به نظر برسد؟» بعد كه آمده بودند تو فلیسیا گفته بود: «فردا دارم می‌روم تولوز.»

خشكش زد: «تولوز؟»

ـ « پل» دعوتنامه‌ای برایم فراهم كرده.

ـ پل؟

ـ یكی از دوستانم كه مدیر ‌یك جشنواره‌ی موسیقی جاز است در بلژیك.

ـ پس به بلژیك می‌روی ‌یا تولوز؟

ـ تولوز. آنجا، همه ساله نمایشگاهی برگزار می‌شود به نام «میدم». همه‌ی مدیران فستیوال‌ها، موسیقی دانان، برگزار كنندگان كنسرت‌ها و شركت‌های تولید صفحه در آن حضور دارند. ورودیه‌اش وحشتناك گران است. پل یک دعوتنامه‌ی اضافی داشت، زنگ زد و دعوتم كرد.

حالت كسی را داشت كه ‌یك در میان به تخت‌اش می‌نشانند و بعد به فرق سرش می‌كوبند. آرنولد موجودی خیالی باشد، پل چه؟ پل، مدیر ‌یك فستیوال موسیقی‌ست. به جاهایی مثل «میدم» دعوت می‌شود، می‌تواند به فلیسیا دعوتنامه‌ی چینن جایی را هدیه كند و او... ناامیدی چنگ زد به احشایش. «فلیسیا باید مغز خر خورده باشد كه به آدمی ‌مثل من نظر داشته باشد.»

ـ دارم مدارك و سوابقِ كاریِ آرنولد را با خودم می‌برم آنجا. تو هم هرچه داری بده ببرم. اگر قراراست دری به روی آدم باز شود از چنین جایی‌ست.

حس كرد دوباره بر تختش می‌نشانند. «چرا بی خودی حسادت می‌كنم؟ از كجا معلوم كه پل از من مسن تر نباشد؟ كه همجنس باز نباشد؟» کمر راست كرد و گفت: «از گرسنگی مغزم كار نمی‌كند. اگر مایلی برویم همین بغل پیتزای خوبی دارد.»

و حالا كه فلیسیا داستان زندگی آرنولد را می‌گفت، آرنولد دیگر نه موجودی خیالی كه آدمی ‌بود كه وجودش را با تمام رگ و ریشه حس می‌كرد.  «چه خوب كه زنی مثل فلیسیا هست كه او را می‌فهمد و به او كمك می‌كند دوباره سر پا بایستد. تمام زندگی ام حسرت چنین زنی را داشتم. حالا كه آرنولد چنین شانسی آورده چرا باید سد راه او بشوم؟»

ـ دستمالت را بردار مندو!

مندو كه از جهان اطرافش غافل شده بود، شرمنده، نگاهی به پیشخدمت كرد، نگاهی به فلیسیا، لبخندی زد و به سرعت دستمال را برداشت تا جا باز شود برای بشقاب.

فلیسیا دستمال را روی پاهایش پهن كرد و گفت: «معذرت می‌خواهم كه تو را‌ یاد خاطرات گذشته انداختم. معلوم است كه خیلی اذیت شده‌ای.»

ـ اول بار است كه می‌بینم ‌یكی مرا می‌فهمد.

فلیسیا كارد و چنگال را به دست گرفت: «هیچ چیزی مخرب تر از حسادت نیست.‌ این نیروی كوری است كه قادر به انجام هر كاری ست؛ حتا قتل!»

زن و مردی كه میز بغل نشسته بودند هر دو به طرف فلیسیا برگشتند!

مندو خیره شد به چشمان فلیسیا. نیروی شفقت، تلؤلؤیی خیره كننده می‌داد به جادویی كه از اعماق آن دریاچه‌ی نامسكون می‌آمد. اندیشید: «از كجا كه‌ این شانس را آرنولد از چنگ کس دیگری بیرون نكشیده باشد؟ و مگر شانس وقتی در خانه‌‌ات را ‌زد معنایش‌ این نیست كه فقط به تو تعلق دارد؟ از همه چیز گذشته، چرا نباید فكر كنم آرنولد موجودی ست خیالی كه فلیسیا، با استفاده از اطلاعات نادر از زندگی من، اختراعش كرده تاهم مرا بیشتر فریفته کند هم خودش را دور از دست نگهدارد؟» قاشق و چنگال را توی بشقاب رها كرد: «تو مرا خوب درك می‌كنی، فلیسیا. ولی می‌توانم مطمئن باشم چیزی را هم كه می‌خواهم بگویم درك خواهی كرد؟»

فلیسیا چشم در چشم او، طوری لبخند زد كه انگار می‌داند منتظر شنیدن چه چیزی باید باشد. گفت: «قدرت درك من بی نهایت نیست. با‌این حال، نهایت سعی‌ام را می‌كنم.»

ـ اگر روزی احتیاج به جای امنی داشتم می‌توانم خودم را در اعماقِ این دریاچه غرق بكنم؟

فلیسیا خندید: «به نظرت جای امنی می‌آید؟»

ـ امن ترین جای دنیا.

 




3

ردیف كتاب‌هایی كه از هر طرف تا سقف بالا رفته بود چنان فشاری می‌آورد كه كف چوبی اتاق پذیرایی به شكل محسوسی تاب برداشته بود؛ طوری كه حالا «روژه لوكنت» كه شیر قهوه‌اش را برداشته بود و به طرف صندلی می‌رفت، هنگام عبور از عرض ‌‌اتاق، مثل برج «پیزا»، كمی ‌كج به نظر می‌رسید. به صندلی كه رسید قامتش دوباره راست شد. شیر قهوه را روی میز گذاشت و وقتی می‌نشست، بفهمی‌نفهمی، صدایی به گوش كمال رسید كه معلوم نشد از پایه‌ی صندلی بود ‌یا از شخص شخیص روژه لوكنت. اما هر چه بود او را ‌یاد روزی انداخت كه از مدرسه به خانه برمی‌گشت. در را كه باز كرد، دید كسی در خانه نیست اما از داخل حمام صداهای غریبی می‌آید. پرده‌ها كشیده بود و ‌‌اتاق، در تاریكی لرزان غروب، ساكت مثل ته گور. گوش داد. به تناوب صدای شلپ شلپ آب بود و بعد صدایی شبیه همین صدا كه حالا شنیده بود. چند دقیقه‌ای حیرت زده‌ ایستاد، بعد كه چیزی دستگیرش نشد، از سر كنجكاوی، چشم را نزدیك كرد به سوراخ كلید. هیكل لرزان و استخوانی پدر را دید مشغول وضو. آب را اول به صورتش می‌زد، بعد به دست‌ها. نوبت مسح كه می‌رسید، خم می‌شد، اما هنوز دستش پای راست را لمس نكرده، بادی از او در می‌رفت و وضو را باطل می‌كرد. پیرمرد بیچاره، افتاده به دوری باطل، شیطان را لعنت می‌كرد و، ناگزیر، برمی‌گشت به نقطه‌ی اول. رنج‌های هراس آور پدر را به وقت نماز می‌شناخت. اما اول بار بود که کابوس‌های او را به وقت وضو كشف می‌كرد. چقدر طول كشید تا از حمام بیرون آمد؟ ‌یك ساعت؟ دوساعت؟ لابد موفق شده بود و گرنه نمی‌آمد. مثل آن نمازهای طولانی و تردیدهای بی پایانش. به نماز كه می‌ایستاد، همیشه در میانه‌ی كار شك می‌كرد. دو ركعت خوانده است‌ یا سه؟ پس استغفار می‌كرد و از نو تكبیر می‌گفت. به میانه‌ی كار كه می‌رسید، باز شک می کرد، و باز تكبیر از نو نماز از نو. چقدر طول می‌كشید تا نمازش را به آخر برد؟ چهارساعت؟  پنج ساعت؟ و، سرانجام، بر دودلی‌اش فائق می‌آمد ‌یا تسلیم شكست می‌شد؟ هیچگاه نفهمید. اما‌ اینهمه وحشت از عذاب آخرت همه‌ی عمر برایش معما ماند.

ـ در چه فكرید جناب نقاش؟

قلم مو را برداشت و همینطور كه به رگ‌های خونی صورت، چانه‌ی چروك خورده، و غبغب آویزان روژه لوكنت نگاه می‌كرد، ادامه داد به كشیدن طرح.

ـ دارم به سرنوشت اسلام در كشور خودم فكر می‌كنم.

ـ از‌این سرنوشت ناراضی هستید؟

ـ نمی‌فهممش. برای همین ‌اینجا هستم.

ـ فهمش آسان نیست. خیلی وقت است ‌اینجایید؟

ـ ده سال.

ـ به عنوان مهاجر؟‌ یا به عنوان ناراضی؟

ـ اوایل به عنوان مبارز، حالا به عنوان نقاش.

ـ چه شد كه از مبارزه دست كشیدید؟ خسته شدید یا امیدتان را از دست دادید؟

چه باید می‌گفت؟ شاگردان روژه لوكنت در «سوربن»، به مناسب جشن هفتاد ساگی‌اش، از او پرسیده بودند مایل است چه چیزی را به عنوان هدیه به او بدهند و روژه لوكنت، بدون لحظه‌ای تردید، گفته بود«شمایلی رنگ وروغن از خودم.» آشنایی ‌یكی از شاگردان با كمال، پای او را به خانه‌ی ‌این استاد باز كرده بود؛ فرصتی طلایی كه نباید از دست می‌رفت. گفت: «نمیدانم باغ بزرگ انستیتو پاستور تهران را دیده‌اید ‌یا نه. درختان سپیدار بلند و بسیار زیبایی دارد. دوستی داشتم كه آنجا كار می‌كرد. ‌این دوست با زنی شوهردار رابطه داشت. هر وقت كه زن می‌آمد، بچه‌اش را هم می‌آورد. دوستم تفنگی بادی داشت. زن را به دفترش هدایت می‌كرد، بعد تفنگ را از پشت‌ یكی از قفسه‌ها برمی‌داشت، دست بچه را می‌گرفت و می‌آمد به باغ. كلاغ‌هایی را كه روی شاخه‌های سپیدارها نشسته بودند نشانش می‌داد و می‌گفت: این كلاغ‌هارا می‌بینی؟ همه‌اش مال توست! تا دلت می‌خواهد شكارشان كن. تفنگ را به بچه می‌داد و می‌آمد به دفترش، سراغ زن. ‌این دوست همیشه به من می‌گفت: اگر آن كلاغ‌ها فهمیدند برای چه كشته می‌شوند تو هم می‌فهمی!»

روژه لوكنت چنان به خنده افتاد كه سرفه‌اش گرفت، عذر خواهی كرد و گفت: «این دوست شما، اگر چه جایش در جهنم است، اما آدم فرازانه‌ایست. و او خودش در آنجا مانده؟»

ـ  گمان می‌كنم كلاغ‌های «انستیتو پاستور» حالا حالا‌ها تمامی ‌ندارد!

 



4

غلتی زد و گفت: «خواهش می‌كنم! من صبح باید بلند شوم بروم سركار!»

لحن عصبی فلیسیا را كه دید دستش را از روی سینه‌های سفت و گُر گرفته‌ی او برداشت. به ساعتش نگاه كرد. عقربه‌ها سه ونیم بامداد را نشان می‌داد. آهی كشید، طاق باز شد، وهمان دست را تكیه داد روی پیشانی. تیك تاك ‌یخ زده‌ی ساعت روی نقطه‌ای از پیشانی آونگ می‌شد؛ آنجا كه ضربان نبضی ملتهب طبل می‌كوفت. ساعت شماطه‌دار را برای فلیسیا تنظیم كرده بود روی هفت و، به‌این ترتیب،‌این طفلكی اولین روز كار تازه‌اش را باید با چهارساعت و نیم كسر خواب آغاز می‌كرد. شرکتِ فلیسیا در نمایشگاه «میدم» اگر دستاوردی برای آرنولد و مندو داشت چیزی بود که بعداْ معلوم می‌شد. اما برای خودش، دستاورد این سفر، پیدا کردن فوری كاری بود در‌ یك شركت تولید فیلم؛ البته، با تلاش و توصیه‌ی پل. در آن چند دو روز، فلیسیا حسابی برنزه شده بود. اقامت در استراحتگاهی زیبا، استفاده از استخر، غذاهای عالی و معاشرت با ‌اشخاص سرشناس خستگی ‌این سرگردانی دوماهه را حسابی از تنش بیرون كرده بود.«حالا مانده است آپارتمانی پیدا كنم تا همه چیز رو به راه شود.»

مندو بی‌اراده بدنش را بالا كشید تا دوباره به پهلو بخوابد و فلیسیا را بغل كند. اما، در نیمه راه، عضله‌های منقبضش لحظه‌ای معلق ماند و اندكی بعد، چون غریقی تن سپرده به نومیدی، وزن خود و وزن نومیدی‌اش را روی تشك رها كرد؛ دوباره تیك تاكِ ساعت در جدال با ضربانِ ملتهبِ رگِ درشتِ پیشانی. «پس چرا شب را پیش من مانده؟ اگرنمی‌خواهد، پس چرا وقتی گفتم همین ‌یك تشك بیشتر نیست، شانه‌ها را بالا انداخت، شلوارش را در آورد و با آن ران‌هایی كه مرده را هم از گور بیرون می‌كشد دراز كشید كنار من؟‌ یعنی ‌اینقدرآدم راحتی‌ست؟ پس چرا تا به آخر راحت نباشد؟ بازی می‌كند؟»

تجربه‌اش به او می‌گفت زن، معمولاْ، آخر شب به‌‌ اتاق تو نمی‌آید ولی اگر آمد ‌یعنی پذیرفته است ماجرایی را تا به آخر زندگی كند؛ مگر آنكه مرد بی‌دست و پا باشد‌ یا زن از زمره‌ی زنانی كه دوست دارند مرد را ببرند لب آب و تشنه برگردانند. و حالا می‌دید كه همه‌ی آن تجربه‌ها تجربه‌ی كمان كشی‌ست كه در مواجهه با تفنگ حتا نمی‌داند آن را از كدام سو به دست باید گرفت. از رستوران كه به خانه آمده بودند گفته بود: «چه خوب است كه شما زن‌ها موهای بلندی دارید و وقتی عصبی هستید می‌توانید با آن بازی كنید و خودتان را آرام كنید.» و فلیسیا، همینطور كه موهایش را حلقه می‌كرد دور انگشت سبابه، گفته بود: «عصبی هستید؟»

خودش را لو داده بود. با‌این حال، كوشید جبران كند:«نه، اما دلم می‌خواهد با موهایت بازی كنم.»

ـ خب بیا بازی كن.

همینطور كه به صحبت ادامه می‌دادند، با موهای فلیسیا بازی می‌كرد. وقتی لحظه‌ای رسید كه دست به عبوری مكرر از چین وشكنِ موها قانع نیست و، مشتعل از خواهش سوزان انگشت‌ها، خود راه خود را می‌جوید، فلیسیا به شوخی و جدی گفت: «مندو،‌این سینه‌های من است!»

دستش را از روی سینه‌های او برداشت. باید از در دیگری وارد می‌شد، گفت: «می‌فهمم. تو از جنم آن معدود زنان زیرك و مغروری هستی كه دوست دارند خودشان انتخاب كنند. اگر خودت نخواهی، امكان ندارد مردی موفق شود با تو بیامیزد.» از دستش در رفت. حرفی را زد كه معجزه می‌كند در خلع سلاح كردن زنانی كه لذت می‌برند از تماشای دست و پا زدن مذبوحانه‌ی مردطنین رضایت را كه در چهره‌ی فلیسیا دید، دانست تیرش به هدف نشسته است. برخاست. می‌دانست فرانسوی‌ها از تجربه‌ی هر چیز تازه‌ای استقبال می‌كنند؛ آنهم چیزی مثل تریاك كه با شنیدن اسمش به رؤیا فرو می‌روند اما، جز تعداداندكی، شانس تجربه‌اش را نداشته‌اند. دو لیوان چای آورد وبساط تریاك را علم كرد. تریاك راه را میان‌بر می‌كرد. همین كه زانو به زانو باید نشست، همین كه هربار كه نی را به لب حریف نزدیك می‌كنی تماس سرها و درهم شدن نفس‌ها اجنتاب ناپذیر می‌شود، همین، دیوار حایل را از میان برمی‌دارد. صحبت كه گل بیندازد، آنقدر به هم نزدیك شده‌اید كه دیگر سنیه‌ی من و سینه‌ی تو ندارد. بله، صحبت گل انداخت. اما...

ـ مندو، ‌این سینه‌های من است!

«لابد تریاكش تقلبی بوده!» برخاست. نشست روی صندلی؛ درست رو به روی او: «فلیسیا، به نظر تو اگر من عاشقت بشوم كار بدی كرده‌ام؟»

ـ تحت تاثیرم قرارمی‌دهد، اما باعث عذاب تو خواهد شد!

ـ  دیگر برای اندیشیدن به عاقبت كار دیر شده است!

در سكوت خیره شدند به هم. سكوتی كه در آن همه چیز از حركت باز‌ایستاده بود؛ حتا عقربه‌های ساعت. مندو چشم در چشم او گفت:« خیلی دیر!»

فلیسا سرش را پایین انداخت. لحظه‌ای بعد، سر بلند كرد و گفت: «من هم تو را دوست دارم. اما باید بدانی كه من بامردی زندگی می‌كنم كه عاشقش هستم.»

ـ از تو چیزی نمی‌خواهم. تو با مردت زندگی كن و عاشقش باش. من از جایی می‌آیم كه در آن عشق مفهوم دیگری دارد. همه چیز برای معشوق است و عاشق هیچ...

مردمك چشمان فلیسیا در حیرتی ابدی به او خیره ماند: «عذاب خواهی كشید!»

همانطور كه دراز كشیده بود، آرام نگاهی به ساعتش كرد. عقربه‌های شب نما چهار بامداد را نشان می‌داد. نفسش را حبس كرد و گوش سپرد. هیچ صدایی از فلیسیا نمی‌آمد. بیدار بود؟‌ یا درخواب هم بی صدا نفس می‌كشید؟

تكه‌ای مرمر تراش خورده، گرم و ملتهب، زیر نور مهتاب برق می‌زد. عاشقی كه چیزی از معشوق نمی‌خواست، كلافه و بی تاب، دوباره وزن بدنش را رو به بالا كشید، آرام و بی صدا به پهلو غلتید، و شروع كرد به نوازش كردن پشت فلیسیا.

 

 

 

5

دفتر جلد مقوایی با لفافه‌ی تیماج به رنگ عنابی

«...

پنجشنبه اول جمادی الثانی

ربابه زن دوم میرزا رضا نبش كوچه‌ی بزازها رؤیت شد. هفت قلم سرخاب و سفیداب، بقچه‌ی حمام زیر بغل. من كه سهل است، پیرمرد هفتاد ساله را محتلم می‌كرد. به منزل تعارفش كردم، افاقه نكرد. از در نمی‌شود، از بام باید داخل شد. گفتم عیال ناخوش است، عیادتِ بیمار نمی‌كنید؟ ‌ایستاد. چادر از سر برداشت و باز بهتر بست. بوی حمام با بوی عرق تازه‌ی زیر پستان، مرده را هم دچار نعوظ می‌كرد. گفتم: دیروز عیال گله می‌كرد كه زن میزرا كم التفات شده. گفت:‌ ای وای مگرنرفته‌اند زیارت؟ گفتم: ذات الریه شد، از سفر جاماند. راهش كج كرد. به شاه نشین كه درآمدیم، گفت: پس عیال كجاست؟ گفتم: اندرونی. نفسی تازه كنید ببینم خواب است‌ یا بیدار. از اندرونی با ‌یك طاقه چیت گلدار انگلیسی برگشتم: «قابل شمارا ندارد، تحفه‌ی فرنگستان است. توفیر جنس با جنس را ببینید، همشیره.» گوشه‌ی چادر را پس زدم و طاقه را گرفتم كنار پیراهن چیتِ گلدار وطنی. می‌گفت «بله» ولاینقطع پس می‌زد. القصه، طولی نكشید كه مطاع فرنگ كار خود را كرد. درِ مذاكره بسته شد و درِ معانقه باز. پستانی داشت انار همدان. كون كمانچه و فرج آهویی. آنهمه ناز به اول كرد، به آخر هم زنا داد وهم لواط، البته.
استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

جمعه دوم جمادی الثانی

غلامعلی پسر معین التجار در حوالی قنات پائین رؤیت شد. جوانی بود خوش بر و رو. سبزه ی خطی داشت تازه دمیده و عارض چو ماهِ نو. التفات به فلسفه داشت و عجایب دیار فرنگ. مختصر استمالت شد؛ دهنه می‌داد. کشاندمش پشت دیوار باغ. قلمدانِ نقره‌ای داشتم کار گرجستان. از دیار فرنگ آنقدر گفتم تا قلمدان مال او شد و قلم در فلمدان او جا شد.
استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

سه شنبه ششم جمادی الثانی

عیال زیارت بود، و من بیکس و غریب. آقا شجاع پسرعمادالسلطنه به خانه آمده بود. قدری مشکلات در زبان انگریزی داشت، من هم مختصر شق درد. چند فقره‌ای دیکشانری از مسافرت لندن به نیت سوقات آورده بودم. چشمش که به دیکشانری افتاد، لواط که سهل است، حاضر بود خواهر و مادرش را هم به گادن بدهد. به یمن زبان فرنگان مشکلِ هر دو گشاده شد. اما تحفه‌ای نبود. دبری داشت سخت بی خاصیت. صد رحمت به کونِ خر. ظن من این است لواط زیاد داده.

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

جمعه نهم جمادی الثانی

ماه تاج خانم، عیال محتشم‌الملک، که دل با صنایع مستظرفه دارد دعوت کرده بود به ظهرانه. مشکل داشت در فهم طبیعیات. مختصر در عقاید فرنگان محاکات شد. بند لیفه را شل کرد. فهم شد که محتشم‌الملک عنین است و ماهِ ما کلاْ در مضیقه. یک موی زائد در تمام بدنش نبود و، تبارک‌الله، فرجی داشت یک کفِ دست. دل به روضه‌اش قیامت بود!

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

شنبه دهم جمادی الثانی

سر گور اوزلی دعوت کرده بود به ظهرانه در محل سفارت. بعد از ختم مذاکرات و صرف نهار مرا برد به اتاقش. دمر شد روی تخت و به لهجه‌ی مخصوص گفت «بیا حاجی مرا مشت و مال داد.» با آنکه عمری از او رفته اسباب و اثاثیه‌ای دارد سپیدتر از اسباب و اثاثیه‌ی عیال، اما گشاد مثل دروازه. رغبت نبود چاره هم نبود. ظن من این است وصیت خواهد کرد در تابوت هم او را دمر بخوابانند.

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

جمعه شانزدهم جمادی الثانی

همشیره زاده‌ام، جواد، به منزل آمده بود. زیاده از حد شیطنت می‌کرد. یک طاقه شال به او داده شد.

استغفرالله ربی واتوب الیه.

 

دوشنبه سیزدهم رجب

طبیبه، دختر علی گدا، به رختشویی آمده بود. لب حوض رؤیت شد. سپیدی كمر صبحِ قیامت. یك طاقه شال به او داده شد.

استغفرالله ربی واتوب الیه

 

پنجشنبه شانزدهم رجب

قربان، پسر صمصام‌السلطنه، نزدیك آسیاب رؤیت شد.

 

جمعه هفدهم رمضان

رستم، پسر میرزا عبداباقر، حوالی قنات بالا رؤیت شد.

 

شنبه هجدهم شوال

حسین، پسر منورالملك، رؤیت شد.

 

چهارشنبه نوزدهم ذی‌القعده

مراد پسر حسام‌السلطنه رؤیت شد.

 

پنجشنبه: آفاق زن آغا باشی.

یوسف ارمنی

مرضیه‌ی ‌یهودی

دده بزم آرا

ضرغام خان

شهربانو دده

آغا بیگم

خاله جان آغا

باجی‌یاسمن

گل‌اندام

بی بی جان افروز (سه بار دریك وعده).

...»




6

همینكه دست مندو با پشت او تماس پیدا كرد، فلیسیا كه گویی ذله شده بود، غلتی زد و ناله‌ای سر داد؛ آمیزه‌ای از التماس و خستگی و خشم.

روزی كه كالسكه‌ی مخصوص ‌ایلچی را به كاخ آورد، شاه با چشمان پف كرده از بی‌خوابی، دفتر تیماج به دست، در سرسرا قدم می‌زد.‌ ایلچی تعظیم كرد و سر به زیر ‌ایستاد. شاه از زیر ابروان نگاهش كرد: «ایلچی، از خر نر هم نگذشته‌ای!»

رنگ به چهره‌ی ‌ایلچی نماند. طعنه می‌زد به افراط او در سیاهكاری ‌یا‌ اشاره داشت به موردی كه از قلم افتاده بود؟ دل به دریا زد: «آن روز از قبرستان می‌گذشتم. شنیده بودم ماچه‌خر درمانِ كوفت می‌كند. خر غسال باشی لای قبرها می‌چرید. نزدیك كه شدم دیم نر است. گفتم برگردم، شیطان زیر جلدم رفت. رفتم پیش. پایم نمی‌رسید. قبر امین‌الملك نیم گز از بقیه‌ی قبرها بلندتر بود. كشاندمش نزدیك سنگ قبر اما تا آمد كار صورت بگیرد مرده شور نمی‌دانم از كدام قبرستانی پیدایش شد و...»

ـ مادرقحبه، احضارت نكرده‌ایم الفیه شلفیه تحویلمان‌ بدهی.

فحش را كه از دهان شاه شنید گل از گلش واشد. اگر التفات نداشت فحش نمی‌داد، ‌یا اگر می‌داد به ‌این لحن نبود؛ مسلسل بود، و به عتاب. تعظیم كرد: «امر امر مبارك همایونی.»

ـ كونِ عالم را پاره كرده‌ای، ابول! حالا نوبت روس‌هاست!

فرمان را كه گرفت، دانست آن نامه‌ی اعمال كه تكلیف كرده بود بنویسد، هیچ مقصودی نداشت مگر برآوردن نیاز شاه به كتاب الفیه شلفیه‌ای بی‌مانند؛ چیزی محرك‌تر از آن گشت و گذارهای ماهانه كه با اهل حرم به صحرا می‌رفت تا خواجگان خر نری را بیندازند به جان ماچه خری و آه و ناله‌ی زنان شاه را به آستانه‌ی جنون بكشد. پس، میرزا‌هادی را برداشت تا روزنامه‌ی وقایع‌ یومیه بنویسد، و با هدایایی چند از قبیل دو زنجیر فیل و چند سر اسب و شال و اقمشه‌ی زری و جواهرآلات و فرش و اسباب طلا و سی هزارتومان پول نقد، روانه‌ی پترزبورگ شد.

مندو دستش را پس كشید و دانست كه گرهِ كار پیچ در پیچ‌تراز روزی‌ست كه شاه روانه‌اش می‌كرد به روسیه تا همه‌ی آن سرزمین‌هایی را كه با حماقت و ندانم‌كاری و، در پی جنگی خانمانسوز بر سر گرجستان، از دست رفته بود با حقه‌بازی و تطمیع ‌یا هر شیوه‌ی دیگری جز جنگ، دوباره به دست آورد.  برخاست. در تاریكی ‌‌اتاق لباسش را پوشید. در را باز كرد و آهسته از پله‌ها پائین آمد. به دست آوردن فلیسیا از بازپس گرفتن سرزمین‌های از‌دست‌رفته‌ی قفقاز دشوارتر می‌نمود. به خیابان «فابر اگلانتین» كه رسید هوای خنك بهاری ‌‌آتشی را كه زیر پوستش شعله می‌كشید التیام داد. نرسیده به میدان ناسیون،‌‌ اتوموبیلی جلوی پایش ترمز كرد. مندو نگاهی به داخل آن انداخت. مردی نسبتاْ جاافتاده پشت فرمان بود. شیشه‌ی‌‌اتوموبیل را پائین كشید و لبخند زد: «كجا می‌روید برسانمتان؟» لهجه‌ی اسپانیایی داشت.

«1937 تا حالا می‌شود چند سال؟ لابد نواده‌ی ‌یكی از آنهایی‌ست كه از دست فرانكو سرازیر شده این طرف.» نگاهی به شاخه‌های روشن درختان میدان كرد، بعد سرش را نزدیك شیشه‌ی پنجره آورد:

ـ چاه بابل!

ـ كجا؟

ـ چاه بابل!

مرد لحظه‌ای بی‌حرکت ماند. بعد، دستی به موهای تنك سرش كشید، و به پهنای چهره اش لبخند زد: «می‌دانم كجاست! بیایید بالا برسانم‌تان.» و در همین حال در سمتِ شاگرد را باز كرد.

مندو همینطور كه ایستاده بود سرش را كمی ‌تو برد و گفت: «بگذار رازی را برایت فاش كنم. فرانسه‌ یعنی دختری به نام فلیسیا. با او تا توی رختخواب هم می‌شود رفت، اما تو را به خودش راه نمی‌دهد. می‌فهمی؟»

راننده‌ هاج و واج نگاهش كرد.

ـ نه، نمی‌فهمی.

این را گفت و در ماشین را محكم به هم كوفت.
راننده، وحشت‌زده، پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت دور شد.

 


 

7

«... سه شنبه بیست و پنجم جمادی الثانی 1299: سه ساعت و سی و پنج دقیقه از روز گذشته، صاحبی‌ایلچی با اثاث واسبابِ تمام، بعد از مرخصی از حضور شاهنشاه عالم پناه، از دارالخلافه‌ی تهران حركت و امامزاده حسن را كه در ‌یك فرسخی شهر واقع است محل توقف ساخته، حكم نمودند كه فیلان واسبان هدایا را پیشاپیش روانه‌ ساخته و خود پاسی ازشب گذشته از آنجا حركت و روانه‌ی كمال آباد كه نه فرسخی آنجاست گردیدند. قدری از شب گذشته از آنجا روانه صفرخواجه گردیدند. مسافت هشت فرسخ بود. و به طریق شب پیش، از آنجا حركت و بعد از طی هشت فرسخ راه، وارد خارج شهر قزوین گردیدیم. قبل از ورود، به قدر سی چهل نفر سوار از اعزه واعیان آنجا به استقبال آمده، لوازم تعارف‌ با صاحبی‌ایلچی بجای آوردند. در آنجا چادر برپا نموده توقف نمودیم. قریب به ظهر، میرزا محمد حسن، وزیر شاهزاده علی نقی میرزا صاحب اختیار قزوین، به دیدن صاحبی‌ایلچی آمدند. بعد از تعارفات رسمی ‌به صحبت مشغول شدند، و ساعتی توقف كرده، معاودت به شهر نمودند.
یوم بعد از ورود به آنجا، عباس نام، شاطر صاحبی‌ایلچی، در شهر رفته شرب خمر نموده بود.‌ این معنی به عرض صاحبی‌ایلچی رسید. فوراْ او را احضار و به قدر دو سه هزار چوب شلاق به او نواخته، زلف و كاكل و ریش او را به كلی قطع و او را از ملازمت خود اخراج نمودند...»

 

 

8

می‌دانست فلیسیا از غذاهای ‌ایرانی بسیار خوشش می‌آید. گفت: «در همین نزدیكی رستورانی هست كه عذاهای خوبی دارد. گرسنه‌‌ات نیست؟»

فلیسیا طوری نگاه كرد كه مندو مطمئن شد دستش را خوانده است. گفت: «آخرین مترو را از دست می‌دهم.»

بهتر دید با دستِ رو بازی كند: «می‌توانی بیایی پیش من!»

لبخندی زد و نگاهی كرد كه هیچ معنایی نداشت جز ‌اینكه: حتم دارم تو خودِ شیطانی! گفت: «پس باید قول بدهی مانع خوابم نمی‌شوی!»

ـ بگذار خیالت را راحت كنم. می‌دانی دیشب كجا رفتم؟

ـ كجا رفتی؟

ـ سگِ صاحبِ كافه‌ی «كانن» همیشه صبح اول وقت توی میدان ناسیون پلاس است.

ـ ترتیب سگ صاحب كافه را دادی؟

ـ برعكس!

چشمان فلیسیا گرد شد: «چطور ‌یعنی؟»

ـ آن چیزی را كه همیشه اسباب دردسرم بوده، به شیوه‌ی عرفا، بریدم و انداختم جلوی سگ صاحب كافه!

فلیسیا دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و از خنده ریسه رفت. مندو سرش را نزدیك ‌تر برد و در گوش او زمزمه كرد: «بگذار حالا او از ناراحتی تا صبح خوابش نبرد!»

دعوت كردن فلیسیا به كنسرت، قطعاْ عاقلانه‌ترین فكر‌ی بود كه به ذهنش رسیده بود. از ‌این دعوت، انتظاری بیش از فراهم شدن فرصتی برای ‌یك دیدار دیگر نداشت. اما حضور ‌بی‌امان ‌اشخاصی كه هنوز خاطره‌ی خوشی از آن تنها نوار زندگی‌اش داشتند و برای احوال پرسی به طرفش می‌آمدند، تاثیری بر فلیسیا نهاد كه مندو به هیچ ‌وجه در محاسبات خودش وارد نكرده بود. بخصوص كه بسیاری از آن‌ اشخاص زنانی بودند كه در مواقع دیگر محل سگ هم به او نمی‌گذاشتند. در رستوران، استقبال گرم پیشخدمتی كه نمی‌شناختش اما او مندو را به نام صدا می‌كرد و احترامی ‌می‌گذاشت‌ آشكارا متفاوت با یك مشتری عادی، نكته‌ی غیرمنتظره‌ی دیگری بود كه در محاسبات وارد نشده بود اما به همه چیز سمت و سویی می‌داد كه گویی مقصد نه در قله‌های مه آلود دوردست، كه در یك قدمی‌ست.

فلیسیا دستمال سفره‌اش را روی پا انداخت: «چه جمعیت انبوهی آمده بود!»

ـ خوشت آمد از برنامه؟

ـ می‌توانست شبی باشد فراموش نشدنی. اما همه‌اش افسوس می‌خوردم چرا جای تو نباید آنجا باشد، روی صحنه! خواننده صدای جذابی داشت، اما صدای تو چیز دیگری‌ست. جادو می‌كند!

لقمه در دهانش ماسید. قاشق و چنگال با سطح چینی بشقاب برخورد كرد و صدایی شكننده سكوت را تا بنِ عصب‌های خشك شده‌ی فلیسیا عقب زد. سرش را برگرداند و از شیشه‌ی پنجره به توپی خیره شد كه بی صدا، انگار در خلاء، میان پاهای لاغر چند بچه‌ی سیاه پوست از ‌این سو به آن سو می‌غلطید. عضلاتش در چنان سكونی فرو رفته بود كه گویی اگر كمترین حركتی می‌كرد همه چیز در انفجاری مهیب از مدار خود بیرون می‌جست. فلیسیا، با دهان باز، به او می‌نگریست. گویی او هم می‌ترسید به كمترین حركت آن تكان لرزه‌ی مقدر را مشتعل كند. عاقبت، با تأثری نامنتظر كه‌ یكسره چهره‌ی دیگری از او را رقم می‌زد، گفت: «گریه می‌كنی مندو!»

حالا، نه توپ و نه بچه‌های سیاهپوست هیچكدام طرح و خطوطِ منظمی ‌نداشتند. همه چیز شكسته و درهم، در مایعی سیال می‌لغزید.

فلیسیا لیوان را آب كرد. دستش را به ملایمت لای موهای او خواب داد و لیوان را به طرفش دراز كرد: «انگار دارم هر چیز را دو بار زندگی می‌كنم. از جمله همین لحظه را.‌ یك شب تا صبح آرنولد توی بغلم گریه می‌كرد. نه‌ اینطور،‌ های‌های! بردباری تو عجیب است. برای همین حضورت به آدم آرامش می‌دهد. اما آرنولد مثل بچه‌هاست.‌ های‌های گریه می‌كرد. من هر دوی شما را درك می‌كنم. وقتی كسی ‌این طور با هنرش عجین شده باشد اگر نتواند كارش را بكند مثل كسی است كه به جهنم تبعیدش كرده باشند. از آن بدتر، مثل كسی است كه آویزانش كرده باشند، آنهم معلق، در چاهی تاریك.»

مندو برگشت. لحظه‌ای به او خیره ماند! لیوان آب را گرفت و نوشید. بعد با صدایی كه طنین جام شكسته را می‌داد، گفت: «لحظاتی كه بر سركاری جان می‌كندم لحظاتی بود كه فراموش می‌كردم زنده ام. و این، برای كسی كه زندگی‌اش عاری از معناست، موهبت بزرگی بود...»

ـ درست به همین دلیل تو باید كارت را ادامه بدهی.

ـ با چه كسی؟

ـ آرنولد درد تو را دارد. تو و او می‌توانید مناسب‌ترین جفتِ دنیا باشید. به علاوه، ‌این گفتگویی خواهد بود میان دو دنیا، میان دو نوع موسیقی، كه برای شنوندگان هر كدام می‌تواند چیزهای تازه‌ای داشته باشد.

ناگهان چیزی در درونش شكست. زخم خورده و خشماگین خیره شد به او. ‌آیا تمام ‌این مسیر را با او آمده بود تا به ‌این نقطه برسد؟ ‌یافتنِ جفتِ مناسبی برای آرنولد عزیزش؟

فلیسیا به جستجوی پاسخی زل زده بود به چشمان او. گفت: «نادر چیزهایی از گذشته‌ی تو برایم تعریف كرده است. نباید آنقدر‌ها هم آدم قحط باشد كه تو برای همیشه خوانندگی را كنار بگذاری. تو از چه چیزی رنج می‌بری مندو؟

جوابی نداد.

ـ نادر می‌گفت بعد از آنكه دست از خواندن كشیده‌ای، از زنت هم جدا شده‌ای. بعدهم چند سالی غیبت زده است. طوری كه هیچكس از تو خبر نداشته.»

احساس خفقان می‌كرد. كیف پولش را بیرون آورد و همینطور كه حساب میز را توی پیشدستی می‌گذاشت، گفت: «برویم كمی ‌قدم بزنیم. هوای ‌اینجا سنگین است.»





9

روژه لوكنت همین طور كه گیلاس كمال را پر می‌كرد پرسید: «شما گفتید در آنجا‌ یك مبارز بودید،‌ یعنی اسلحه دست‌تان می‌گرفتید؟»

كمال در تله افتاده بود. هرگاه شمایل كسی را می‌كشید ‌این او بود كه طرف مقابل را راه می‌برد. «بنشیند روی آن صندلی، لطفاْ؛ رو به ‌این طرف. سرتان را به همین حالت نگه دارید.» همان‌ یكی دو فرمان اول كافی بود تا كسی كه می‌نشست روی صندلی خودش را بی‌پناه‌تر‌ین موجود روی زمین احساس كند؛ مجرمی ‌كه نوری خیره كننده روی گناهانش پرتو افكنده. و كمال، مثل عقابی، خیره می‌شد به او؛ طوری كه انگار سر تا پای او را از اندام‌هایی ساخته‌اند بی‌قواره و ناساز. پس، كسی كه نشسته بود روی صندلی خودش را برهنه حس می‌كرد و، شرمگین از ‌اینهمه ‌ایراد، منتظر می‌شد تا‌ این خدای پر هیبت همه‌ی آن اندام‌های ناساز را درهم بریزد و از نو بیافریندش به زیبایی و به كمال. و حاصل كار؟ همین بی تاب و هیجان زده‌اش می‌كرد؛ و از او بچه‌ای می‌ساخت حرف شنو  كه به هر چیزی تن می‌داد مبادا‌ این خدا را برنجاند و او، به انتقام، ‌یك دستش را درازتر از دست دیگر بكشد‌ یا چشمانش را چپ بكند. غریقی می‌شد كه به هر تخته پاره پنجه می‌انداخت تا در خلاء بی‌انتهایی كه احاطه‌اش كرده بود بیش از ‌این فرو نرود. و چه تخته پاره‌ای دم دست‌تر از سخن گفتن؟ خوب كه در ‌این چاه بی انتها فرو می‌رفت، كمال تخته پاره را دم دستش می‌افکند. و غریق، چنگ می‌انداخت، با ولع، به ‌این آخرین رشته‌ای كه هنوز پیوندش می‌داد به زندگی. اما روژه لوكنت دُم به تله نمی‌داد، سهل است، حالا او بود كه كمال را برهنه می‌كرد. گیلاس شرابش را بالا برد و همانطور كه با حركت دست نشان می‌داد به سلامتی او می‌نوشد، گفت: «شما را اذیت كردم. فراموش كنید.»

كمال گیلاسش را بالا برد، خنده‌ای كرد و گفت: «سوال سختی كردید.»

ـ بله سوال سختی‌ست. می‌دانید، هیچ دینی به اندازه‌ی اسلام برای به كرسی نشاندن خودش مبارزه نكرده است. درافتادن با چنین دینی آسان نیست.

ـ یعنی می‌گویید باید تسلیم شد؟

ـ من نمی‌گویم. شما خودتان تسلیم شدید! به میل خودتان!

پلك‌های كمال، مثل بال‌های حشره‌ای پای در بند، شروع كرد به زدن. حس می‌كرد حالا‌ این روژه لوكنت است كه شمایل او را می‌كشد. از همان اولین برخورد، دیده بود كه در وجود او چیزی هست متفاوت با دیگران. و همین ته دلش را خالی می‌كرد. می‌ترسید نتواند آن طور كه انتظار می‌رفت كار خود را بكند. وقتی شروع می‌كرد با همان «نخستین تصویر» شروع می‌كرد. همین طور كه حرف دامنه می‌گرفت، كسی كه روی صندلی نشسته بود تكه تكه پوششی از خود جدا می‌كرد. هر چه او برهنه تر می‌شد، دامنه‌ی تغییرات شمایل هم، مثل عكسی كه ظاهر شود، شدیدتر می‌شد؛ طوری كه حاصل كار، اغلب، ربطی نداشت به چیزی كه کمال در اول كشیده بود. ‌ای بسا آدم شجاع كه به آخر بزدل از كار درآمده بود و ای بسا زیبارو كه زشت. و حالا، خودش را می‌دید عریان، نشسته روی صندلی‌ای مقابل او!

ـ بله من به میل خودم تسلیم شدم!

ـ كار عاقلانه‌ای كردید. می‌دانید، وقتی با كسی طرف هستید كه به چیزی كه از آن دفاع می‌كند اعتقاد ندارد، بهتر است محتاط باشید. هزار سال است كه ‌این مردم دهل می‌زنند و با علم و كتل اسبی را می‌برند تا اگر حضرت ظهور كرد سوار آن بشود. اما به شما قول می‌دهم كه اگر همین فردا ظهور كند، ‌اینها اول از همه ببرند و آنقدر شكنجه‌اش بدهند تا اقرار كند كه عامل آمریكاست. بعد هم می‌گذارندش سینه‌ی دیوار. و مگر نكردند؟ سید علی محمد باب را كه ادعای امامت داشت به همراه عده‌ای بستند به چوبه ‌ی تیر تا اعدامشان كنند. تفنگ‌ها شلیك كردند. وقتی دود و غبار فرو نشست، دیدند همه‌ی آنهایی را كه همراه او بسته بودند به تیر، افتاده‌اند به خاك اما او غیب شده و جز طناب پاره شده‌اش چیزی نمانده است. خب، من اگر جای آنها بودم همانجا‌ ایمان می‌آوردم. گلوله بجای آنكه به او بخورد تصادفاْ خورده است به طناب؟ خب چه بهتر! مگر معجزه و كرامت غیر از ‌این است؟ اما آنها چه كردند؟ رفتند و او را كه در عمارتی همان اطراف پنهان شده بود پیدا كردند و دوباره اعدامش كردند.

ـ اما ‌اینهایی كه در زندان‌ها شلاق می‌زنند با اعتقاد می‌زنند! و بدبختی در همین‌جاست. شكنجه‌گر رژیم قبلی به چیزی اعتقاد نداشت. تا یك جایی وحشیگری می‌كرد. وقتی می‌دید سر اعتقادت ‌ایستاده‌ای احساس حقارت می‌كرد و برایت احترام قائل می‌شد. اما شكنجه‌گر ‌این رژیم هر چه تو معتقدتر باشی بیشتر بر سر غیرت می‌آید تا نشان بدهد كه اعتقادش از تو كمتر نیست.

سكوتی سنگین نشت كرد تا آنسوی پرده‌های خاكستری ‌‌اتاق. روژه لوكنت با حیرت نگاه می‌كرد به او.

كمال با صدایی كه انگار از گلویی مجروح بیرون می‌آمد گفت: «می‌دانید، آن رژیم به بهشت و جهنم اعتقاد نداشت. اما‌ این ‌یكی، خودش خالق جهنم است. هزار وچهارصد سال هم فرصت داشته تا آن را ورز بدهد. پس آن تصوری را كه از جهنم داشت روی زمین پیاده کرد.

ـ ‌یعنی... می‌خواهید بگویید‌ این جریان توابین، در واقع، تاكتیكی بود برای درهم شكستن اعتقاد شكنجه گران؟

ـ نمی‌دانم. شاید هم تاكتیكی در كار نبود. اما هرچه بود، نتیجه‌اش ‌این شد كه هم خودمان درهم شكستیم هم آنها؛.‌یك جور حمله‌ی انتحاری، كامیكاز. با‌ این تفاوت كه شخص انتحاركننده امیدوار بود به نحوی جان سالم به در ببرد.

ـ شما ‌یكی كه به نظر می‌رسد به در بردید!

خندید: «بله، به نظر می‌رسد!»

روژه لوكنت همینطور كه جام شرابش را در دست داشت برخاست: «شما را می‌فهمم.» ‌این را گفت و به سمت صندلی راه افتاد. وقتی نشست خیره شد به شاخه‌ها‌ی درختی كه از شیشه‌ی پنجره پیدا بود: «اگر كسی از شكنجه جان سالم به در ببرد، فقط لاشه‌اش را به در برده!» بعد خیره شد به انعكاس لرزان نور آفتاب روی دیوار مقابل، و صدایی كه از زیر توده‌ای ‌یخ بیرون می‌آمد، گفت: «بله، جسم می‌ماند. اما روح طاقت عذاب ندارد! می‌میرد!»

 

 

10

در سكوت آمدند. فلیسیا بار دیگر كوشید او را به حرف بیاورد: «از زنت چرا جدا شدی؟‌ این هم مربوط می‌شد به تصمیمی ‌كه گرفته بودی؟... كنار گذاشتن خوانندگی؟»

مندو، با ابروان گُر گرفته، همچنان در سکوت راه می‌رفت. توفانی درگرفته بود و از هر كنج روحش غبار خاطراتی دور و دردآور را پیش چشم می‌آورد. به محله‌ی «ایل سن لویی» كه رسیدند، پیچیدند به سمت دیگر خیابان و پله‌هایی را كه به حاشیه‌ی رود «سن» می‌خورد پائین رفتند. فلیسیا در سكوت همراهی‌اش می‌كرد. از دور پرهیبِ كلیسای «نوتر دام» جانور غول‌آسایی بود كه سر در مِه داشت و پاها در آب. ستونِ‌های نقره‌ای نورهای شناورِ سطحِ رودخانه دالان‌های وهمی ‌بودند كه روح را به لرزه می‌آورد. فلیسیا دستش را در حلقه‌ی بازوان او آویخت. مندو، همینطور كه از چشمانش ‌‌آتش زبانه می‌كشید، در مایه‌ی «نوا» درآمد كرد:

«طایر گلشن قدسم

چه دهم / شرح فراق /‌ یاها‌ یاها ‌ها‌ها

كه دراین

دامگه حادثه چون افتادم.»

انعكاس صدا می‌خورد به دیواره‌های دو سمتِ رودخانه، تنوره می‌كشید میان مه و ابر، برمی‌گشت سینه می‌داد به آب و، معطر از خنكای شب، پرده‌های گوش فلیسیا را به لرزه می‌آورد.

«من ملك بودم و

فردوس برین جایم بود/‌یاها ‌یاها ‌ها‌ها

آدم آورد/ دراین

دیر خراب آبادم.»

پنجره‌های خانه‌های دو سمتِ رودخانه ‌یكی‌یكی روشن می‌شدند. پرده‌ی گوش‌ فلیسیا، مثل نبضی كه با سرعتی جنون آمیز بزند، تكان تكان می‌خورد. ترسی مرموز همراه با هیجانی ناشناخته تمام وجودش را فراگرفت. هرگز احساسی چنین هراس‌آور و لذت بخش را تجربه نكرده بود. اینها را که گفت ناگهان بازوان مندو را چنگ زد. ناخن‌هایش در گوشت تن او فرو می‌رفت و جریان خون را در رگ‌ها شدتی  جنون‌آمیز می‌داد.

به كلیسای «نوتردام» نزدیك می‌شدند. كشتی تفریحی بزرگی كه از آن هیچ پیدا نبود مگر نورافكن‌های متعدد دورا دور بدنه‌اش از آنجا می‌گذشت. تیغه‌ی اُریبِ نوری خیره كننده ساختمان‌های دو طرف رودخانه را لحظه‌ای به روشنا می‌برد. دراین دم، روی هره‌های بلند كلیسا، آنجا كه ناوادن‌هایی به شكل جانوران جهنم ردیف شده‌اند، فرشتگانی را دید كه بال گشودند و به تاریكی و مِه فرو رفتند. سكوت كرد. فلیسیا همچنان بازوی او را میان پنجه‌ها می‌فشرد.

ـ وقتی مصمم شدم كه‌این حرفه را برای همیشه كنار بگذرام، می‌دانستم كه از بسیاری چیزها خودم را محروم می‌كنم، اماحساب ‌یك چیز را نكرده بودم.

ـ زنت؟

ـ بله. او زن ‌یك خواننده شده بود. آن وقار اجتماعی، آن مهمانی‌ها و نشست برخاست با‌ اشخاص سرشناس، آن درآمد سرشار و ‌آینده‌ی روشن، همه‌ی ‌اینها دنیایی را می‌ساخت كه او در آن احساس‌ایمنی می‌كرد. وقتی همه‌ی ‌این‌ها ناگهان غیب شد و او خود را میان خلاء‌ای دید كه در آن تنها او مانده بود و شوهری كه دیگر چیزی نبود بجز ‌یك نجار معمولی، همه چیز از مسیر خود خارج شد.

فلیسیا آهی كشید و گفت: «می‌فهمم.»

بله، فلیسیا همه‌ی این‌ها را خوب می‌فهمید. اگر او روزهایی را كه آرنولد پادشاهی می‌كرد ندیده بود، در عوض، تنگنا‌های زندگی محقرانه در كنار ‌یك كلیدساز معمولی را خوب می‌شناخت. و اگر به آب و آتش می‌زد تا آرنولد را دوباره برگرداند به زندگی پیشین، برای آن بود كه مزایای آن نوع زندگی رؤیای هر دختری‌ست كه سرشار از نیروی حیات است و نمی‌خواهد در سن و سال فلیسیا احساس پیری كند.

ـ من هم او را می‌فهمیدم. اما چاره‌ای نبود. رفته رفته همه چیز درهم ‌ریخت. حالا خواسته‌هایی داشت كه پیش از آن نداشت. حالا رفتاری می‌كرد كه پیش از آن نمی‌كرد. همه چیز جابه‌جا می‌شد و من هیچ كاری نمی‌توانستم بكنم. تقصیری هم نداشت. من آدم پیشین نبودم. او هم نمی‌توانست همان آدم سابق بماند. حالا هردوی ما دو آدم دیگر بودیم كه معلوم نبود چرا با همیم. دوستانمان هم دیگر دوستان سابق نبودند. حالا در مهمانی‌ها جایمان عوض شده بود. او بود كه مركز توجه بود.

ـ زیبا بود؟

ـ بسیار!

نفسش را به سختی بیرون داد: «دیگر كار از حد نیش و كنایه گذشته بود و گاه به تحقیر می‌رسید. با‌ این همه، تحمل می‌كردم. هرچه بود بانی ‌این وضع جدید من بودم.»

ـ دوستش داشتی؟

ـ عاشقش بودم.

ـ پس چرا سعی نكردی دوباره كارت را شروع كنی؟... به خاطر او!

دید مندو در سکوت عمیقی فرورفته. با لحن ملایمی‌اضافه كرد: «با كسان دیگری.»

ـ تلاش كردم. اما دیگر خیلی دیر شده بود.

برگشت و ناگهان فلیسیا را بغل كرد:«بیا از اینجا برویم.»

ـ داری می‌لرزی!

ـ سردم است.

 



11

 «یوم سیزدهم

... این روز، در تبریز، از صاحب عظام «قائم مقام» و دیگران مسموع صاحبی‌ایلچی گردید كه اهالی فرنگ، از روس و انگریز و سایرین، جمعیت كرده برسر «ناپلیان» رفته، چهار ماه است كه شیرازه‌ی سلطنت او را ازهم پاشیده و او را در جزیره‌ی آلپ (منظور میرزا‌هادی جزیره‌ی الب است) فرستاده، دور او را گرفته‌اند و پادشاه روس داخل شهر پاریس شده است.

از استماع‌ این خبر حال صاحبی‌ایلچی متغیر شده فرمودند كه كار بر ما دشوار شد. و روس هوا به هم خواهد رسانید...»

 


 

12

در تمام ‌این مدت، تمایلی سوزان وسوسه‌اش می‌كرد چشم روژه لوكنت را هم چپ بكشد اما مقاومت كرده بود. و حالا... در پرتو نور آفتابی كه از پس ابر بیرون آمده بود، حیرتزده، می‌دید كه چشمان روژه لوكنت چپ شده است. آهی كشید و قلم را به خوابی نرم روی بوم حركت داد: «شما را هم شكنجه كرده‌اند؟»

روژه لوكنت كه گویی از خوابی عمیق برمی‌خاست، خندید و به او خیره شد: «آیا شبیه كسی هستم كه روحش مرده است؟»

ـ اختیار دارید. قصد جسارت نداشتم. می خواستم بگویم شما از زمره‌ی افرادی به نظر می رسید كه روحشان در مقابل عذاب مقاوم است.

ـ چه چیزی شما را به این نتیجه رساند؟

ـ استخوان بندی صورت... طرح خطوط چهره.

ـ شما می‌دانید جایگاه روح كجاست؟

پاك كلافه شده بود. دلش می‌خواست قلم مو را پرت می‌كرد، دست‌ها را به علامت تسلیم بالا می‌برد و به سرعت از آن خانه می گریخت.

روژه لوكنت گفت: «من به شما اطمینان می‌دهم كه جایگاه روح هر كجا كه باشد در صورت نیست!»

برای اولین بار، احساس كرد که كار شمایل به ناكامی ‌خواهد كشید. و این فاجعه بود. می‌دانست خانه‌ی لوكنت محل آمد و رفت ‌اشخاص سرشناس است. شمایلی چشمگیر از او، می‌توانست در بسیاری از جاها را به رویش باز كند. به همین خاطر از ابتدا با خود عهد كرده بود به هیچ وجه نگذارد دستش چموشی كند و چشم او را هم چپ بكشد. حالا...  دستش اطاعت كرده بود اما ‌این خود لوكنت بود كه مثل ماهی از شست می‌لغزید.

همه‌ی قوایش را جمع كرد. نباید از پا می‌افتاد: «حق با شماست، اما ما ‌ایرانی‌ها هزار سال است كه درشعر‌هایمان از روی نكو می‌گوییم، به‌این خیال كه...»

ـ حق با شماست. اما، مرا می‌بخشید،‌ایرانی‌ها گنده گوزاند و دورو. نگاه كنید به پرچمتان و آن نقش شیرو خورشیدش! ‌این گنده گوزی نیست؟‌ این‌ها هم اگر حذفش كرده‌اند از فروتنی نیست. چون، دارید می‌بینید، ادعای نجات بشریت را دارند. بعلاوه، خودتان مقایسه كنید لباس ملاها را با لباس كشیشان،‌ یا لباس خاخام‌ها و موبدان. آن‌هاله‌ی دورِ سر قدیسین را‌ اینها به شكل عمامه درآورده‌اند تا به خود هیئتی قدسی بدهند.

كمال در دل گفت: «انگار تنها راه نقب زدن به روح چموش‌ این پیرمرد این است كه از او تقاضا كنم شلوارش را درآورد و معلق بزند تا من راهی به درون او پیدا كنم.» بعد ‌یادش آمد به آنهمه عرق كه می‌شد از راه‌ این شمایل و شمایل‌های بعدی خورد و كوتاه آمد. اما روژه لوكنت تازه چانه‌اش گرم شده بود: «شما كدام دین را می‌شناسید كه عظمتش را تا ‌این حد مدیون دشمنانش باشد؟»

ـ اشاره تان به عرفان است؟

ـ به عرفان هم هست. ابن سینا آنقدر شراب خورد كه تركید. چه كسی به اندازه‌ی او خدمت كرد به اسلام؟ بعد هم ‌این عرفا... گفتند برویم درون ‌این مجموعه و از داخل متلاشی‌اش كنیم. رفتند اما با كفرشان چنان ابعادی دادند به ‌این دین كه حالا ماركسیست شما وقتی از همه جا سرمی‌خورد، غالباْ، سر از عرفان درمی‌آورد. بیخود نیست كه آنهمه از ‌این عرفا كشتند و سر و دست بریدند و شمع آجین‌شان كردند. كافر بودند! بعد هم ‌این تشیع... عرب‌ها حق دارند به شما می‌گویند زندیق. همه‌ی فرهنگ قبل از اسلامتان را سرازیر كرده‌اید توی چمدان شیعه؛ همان بلایی كه قبلاْ سر دین زرتشت آوردید! آن نخستین دین ‌یكتاپرست جهان، با كنار نهادن اسطوره‌ها، رابطه‌ی میان شكنجه‌ی جسم و رستگاری روح را درهم شكست و مسئولیت فردی انسان را بنا نهاد. اما شما دوباره همان اسطوره‌های قبلی را وارد‌ این دین كردید...

كمال دیگر نمی‌شنید. چانه‌ی بزرگی را می‌دید كه بی امان می‌جنبید. پرت شد به زمانی كه با پاهایی ورم كرده، پیچیده در باندهایی كثیف و خون آلود، چهاردست و پا می‌بردندشان تا چانه‌ای بزرگ درون شان را، مثل كیسه‌ای كه پر كنند از کاه، بیانبارد از كلمه. كلمه‌هایی بیگانه و پیچیده در خشونت و بدویتِ تهِ حلق. حالِ كسی را داشت كه معده‌اش را پر كنند از میخ و شیشه و خاك‌انداز. كلمات مهاجم به آسانی از گوش‌ها داخل نمی‌شد. کناره‌های تیز و بلند حروف گیر می‌كرد به لبه‌های سوراخ گوش. سرِ حروف كج می‌شد و وقتی به پرده‌ی سماخ می‌رسید، دیگر تمام دیواره را جر داده بود. از پرده كه می‌گذشت، لبه‌های كج و كوله‌ی حروف، مثل فنری كه برگردد، صاف می‌شد و با طنین نعره‌هایی از ته حلق در كاسه‌ی سر منفجر می‌شد. این تنها لحظه‌ای نبود كه كاسه‌ی سر میدان تاخت و تاز كلمات مهاجم بود. از پنج صبح كه اذان می‌گفتند هجوم شروع می‌شد. به شوخی به ‌یكی از همبندی‌ها گفته بود: «كاش پرده‌ی گوش هم مثل پرده‌ی بكارت بود. دم به ساعت نبود.‌ یك بار بود و تمام. تازه لذت هم داشت اگر درد داشت.» هشتاد ضربه شلاق كف پایش زدند؛ به جرم اهانت به مقدسات. بعد، نماز بود. پشت بندش صدای دعا از بلندگوها. صبحانه با كلمات مهاجم و بیگانه مخلوط می‌شد. دیگر به پرده‌ی گوش قانع نبودند. دهان كه باز می‌كردی تا لقمه‌ای زهرمار كنی كلماتی كه دورِ سر می‌جرخیدند به انتظار، مثل لشكری جرار، غیه كشان، جداره‌ی دهان و گلو را تا معده جر می‌داد. به ‌یكی دیگر از همبندی‌ها گفته بود: «كاش ما هم از خط لاتین استفاده می‌كردیم تا كلمات ‌اینهمه سركش و دسته و ال واوضاعِ جر دهنده نداشت.» به جرم غربزدگی هشتاد ضربه شلاق به كف پایش زدند.  بعد، كلاس ‌ایده ئولوژی بود و نوبت آن آخوندی كه انگار تمام هیكلش چیزی نبود مگر چانه‌ای بزرگ كه رویش عمامه‌ای گذاشته باشند. ‌این بار جرئت نكرده بود به بغل دستی‌اش چیزی بگوید. به جرم توطئه‌ی سكوت محكومش كردند به هشتاد ضربه‌ی شلاق.  بعد، نهار بود با كلمات؛ و درونِ ‌آش و لاش از ضرب و جرحِ لبه‌های تیز «ل» و «ح» و «خ» و « ك» و «گ» (امان از‌این «گ» با آن سركش اضافه‌اش!) تمام عصر، اعترافات تلویزیونی زندانیان بود؛ كلماتی زخمی، حروفی تحقیر شده و لب‌كج، مثل كاسه و شقاب زندان. عصر، نماز مغرب و عشاء؛ كلماتی آغشته به تاریكیِ تهِ حلق و تیز از سایشِ دندان. شب، شام زیر توفانِ كلمات. بعد از شام نوحه بود؛ سینه زنی با دعا. شنا در دریای لب تیزِ كلمات. كلماتِ مجروح. كلماتی آغشته به بوی خون. آخر شب، خواب كه نه، كابوس بود روی پتوی چركی از كلمات. دسته‌ی «ل» به پهلو می‌نشست، شاخ «ح» در ماتحت؛ و «ظ» كه تو نمی‌رفت، مثل چكش آونگ می‌شد به پرده‌ی گوش، و بكوب! دِ بکوب! تمام «ه»‌ها، حلقه‌های زنجیر صدهزار دف، توی كاسه‌ی سر به ارتعاش درمی‌آمدند و آوار می‌شدند روی جداره‌ی روح؛ شاخ وشانه‌ی زنگیانِ مست. ذق ذقِ حروف روی جراحت پا. بعد گریه بود از بندی، یا فریاد جنون از بند دیگری، استفراق كلمات روی پتوها‌ی خون آلود ‌یا صدای بریده شدن رگ‌ها با لبه‌های پوسیده‌ی در مستراح. و پنج صبح، باز هم هجوم لشكر حروف؛ اذان.

روژه لوكنت حالا رسیده بود به دوره‌ی قاجار و داشت «منظومه‌ی حكمت» حاج ملا‌هادی سبزواری را مقایسه می‌كرد با اگزیستانسیالیسم هیدگر و سارتر كه ناگهان دنباله‌ی حرفش را برید: «شما حالتان خوش نیست؟»

حالش خوش بود، اما چه می‌شود كرد؟ نقش زمین شده بود!

 

 

13

 تهِ هر چیز، جایی‌‌ست كه از آنجا ملكوت ملال آغاز ‌‌می‌شود. پیداییِ ‌اندیشه‌‌ی آخرالزمان اتفاقی نیست. گوهر تجربه‌ایست كه هر ‌‌یك از ما هزران بار در طول زندگی مزه مزه‌‌‌‌اش ‌‌می‌كنیم. تابو‌ها هم لابد علت وجود‌‌ی‌شان همین است كه به ته نرسیم. ناهید(‌‌یادش بخیر، چه مرگ دلخراشی داشت) به او گفته بود: «هرگز سعی نكن سوزنده‌ترین آروز‌هایت را جامه‌‌ی عمل بپوشانی.» ‌‌می‌گفت و به درد ‌‌می‌گریست. مندو با تمام گوشت و پوست به این امر باور داشت. با اینهمه، همین طور كه دراز كشیده بود كنار فلیسیا؛ تن تكیه به ستون آرنج‌‌ها و نگاه خیره به دور‌‌‌‌، جایی بس دورتر از دیوار اتاق‌‌‌‌، ‌‌می‌گفت‌‌‌: «چه كسی داور است؟ لباس سپید را ایرانی‌‌ها برای عروسی ‌‌می‌پوشند و هندی‌‌ها برای عزا من باید چه لباسی بپوشم؟ تمام استنباط ما از درستی و نادرستی چیز‌ها مشروط است‌‌‌‌. ماشینی هستیم كه از كودكی برنامه ریزی‌‌‌‌اش می‌كنند برای آنكه جهان را آنطور ببیند كه بزرگتر‌‌ها خواسته‌اند. با اینهمه‌‌‌‌، ما معتقدیم كه عقل داریم و قادریم خوب را از بد جدا كنیم‌‌‌‌. پس من كی باید جهان را آنگونه ببینم كه هست؟ و مگر ما چند بار به دنیا ‌‌می‌آییم؟»

‌‌می‌دانست نباید به او نگاه كند. وقتی هم نیم خیز شد تا سیگارش را بردارد چشم از آن دور‌ها برگرفته بود اما رشته‌‌ی ارتباط را نگه ‌‌می‌داشت‌‌‌‌. حق داشت. فلیسیا مژه‌‌ها را تنگ كرده بود و طوری به او نگاه ‌‌می‌كرد كه گویی شاهد كسی است كه اسرار از ل را  بر پرده‌‌ی غیب ‌‌می‌خواند.

سیگارش را آتش زد: «سال‌‌هاست كه دارم تكه تكه‌‌ی این ماشین را از هم باز ‌‌می‌كنم و از نو جور بهتری ‌‌می‌بندم. نه مردم پیش از ما فهمشان بیشتر از ما بوده‌‌‌‌، و نه بزرگتر‌‌هامان. تمام این داوری‌‌ها هم برای آدمِ متوسط است. من خودم را كشته ام تا بفهمم چه چیز خوب است و چه چیزی بد، و چرا. پس هر چه را خود درست بدانم بدان عمل ‌‌می‌كنم؛ حتا اگر همه‌‌ی شش میلیارد مردم این سیاره بگویند غلط است. راحتت كنم‌‌‌‌، برای من دیگر هیچ چیزی تابو نیست.»

 با همین منطق بود كه هر شب جسم فلیسیا را، مثل سرزمینی نامشكوف‌‌‌‌، تكه تكه فتح ‌‌می‌كرد تا رسیده بود به‌‌‌‌...

ـ فلیسیا‌‌‌‌، چرا من ‌‌می‌توانم مو‌هایت را‌‌‌‌، گونه‌‌هایت را ببوسم، و لب‌‌ها را نه؟

ـ آخر‌‌‌‌...

ـ آخر‌‌‌‌، چه كسی گفته این خوب است و آن بد؟

ـ بله حق با توست. اما عوض كردن بعضی چیز‌ها به این آسانی هم نیست. مثلاْ خود تو. چه كسی گفته دیگر نباید بخوانی؟ و چه كسی گفته این كار درستی است؟

ـ به همین دلیل هم تصمیمم را عوض كردم.

ـ اما كارت را از سر نگرفتی‌‌‌‌. رفتی و خودت را غیب كردی؛ چرا؟

برخاست‌‌‌‌. در ‌‌یخچال را بازكرد‌‌‌‌، بطری ودكا را برداشت و همنیطور كه سر آن را باز ‌‌می‌كرد، گفت‌‌‌:«چرا‌‌ می‌خواهی گذشته‌‌ی مرا بدانی؟»

ـ نمی‌خواهم. فقط ‌‌می‌خواستم نشانت بدهم كه خلاص شدن از تابو‌ها آنقدر‌‌ها هم آسان نیست.

بطری را سر كشید‌‌‌: «شبی كه رفتیم تآتر دولاویل ‌‌یادت هست؟ شب كنسرت؟» همینطور كه دراز ‌‌می‌كشید كنار او بطری را به طرفش دراز كرد: « ‌‌می‌خوری؟»

جرعه‌ای نوشید؛ در سكوت‌‌‌‌، به انتظار؛ با درخشش تأثری كه تلخی‌‌‌‌اش خواب مژه‌‌ها‌‌ی بلند او را برق ‌‌می‌انداخت.

ـ آن خواننده را ‌‌یادت هست؟ او پدر بچه‌‌هایی‌ست كه مادرشان زن سابق من است!

ـ همان بچه‌‌ها كه در آخر برنامه رفتند روی صحنه و به او گل دادند؟

ـ بله!

ـ پس زنت هم در سالن بود!

ـ همان زن چاقی كه با سروصدا بچه‌‌ها را با خودش به این و طرف و آن طرف ‌‌می‌كشاند و خودنمایی ‌‌می‌كرد.

فلیسیا جرعه‌‌ی دیگری نوشید و بطری را به مندو داد: «پس به این خاطر بود كه تمام مدت ‌‌می‌لرزیدی!»

به طرف او برگشت؛ زخمی ‌و خشماگین‌‌‌‌. آرام گفت‌‌‌: «اگر دلت ‌‌می‌خواهد اینطور فكر كن‌‌‌‌.»

ـ پس چرا ‌‌می‌لرزیدی؟

ـ ممكن است فكر كنی حسادت ‌‌می‌كردم‌‌‌‌. اما آن خواننده قربانی بیچاره‌ای بیش نیست. آن بچه‌‌ها را دیدی؟ زنم سر زایمان هر كدامشان از داخل بیمارستان زنگ می‌زد به من، در پاریس!

ـ پس هنوز دوستت دارد!

ـ می‌دانی خرچسونك چیست؟ حشره‌ایست شبیه سوسك‌‌‌‌، كمی ‌كوچكتر‌‌‌‌. هیچ شده بگیر‌‌ی‌‌‌‌اش؟ برای آنكه خودش را از چنگت ر‌ها كند چنان بوی نفرت انگیزی ترشح ‌‌می‌كند كه ناچار دست از سرش بر می‌داری‌‌‌‌. وقتی پشت پا زدم به همه چیز، و شدم‌‌ یك نجار معمولی‌‌‌‌، گمان كرد دارم نقش خرچسونك را بازی ‌‌می‌كنم‌‌‌‌. برای آنكه مرا بچزاند رفت با یكی كه « سرتر» از من باشد.

مكثی كرد و ادامه داد: «وقتی دیدم همه چیز دارد از دست ‌‌می‌رود سعی كردم دوباره شروع كنم‌‌‌‌، اما دیگر دیر شده بود.»

رسیده بود به لبه‌‌ی پرتگاه‌‌‌‌. لازم نبود‌‌‌‌ دستی هلش بدهد از پشت‌‌‌‌. نفس هم اگر ‌‌می‌كشید كافی بود. حبس كرده بود هوا را در شش‌‌ها.

فلیسیا دستش را خواب داد لای مو‌های او‌‌‌: «كجا رفته بودی‌‌‌‌، مندو؟»

سرش را لای سینه‌‌های او پنهان كرد: «باشد‌‌‌‌، باشد‌‌‌‌، ‌‌می‌گویم. فقط تو بگو چرا؟ چرا؟ چرا من ‌‌می‌توانم مو‌هایت را‌‌‌‌، گونه‌‌هایت را ببوسم و لب‌‌ها را  نه؟»

 

 

 

14

هر چیزی كه كمال ‌‌می‌گفت همانی نبود كه شینده ‌‌می‌شد. طعمه‌ای بود كه ‌‌می‌زد به نوك قلاب و ر‌ها می‌كرد تا‌‌‌‌، دیر ‌‌یا زود، ماهی‌‌یی را، درشت‌‌ یا ریز، از آن زیر به روی آب بیاورد. از سر شب كه آمده بود‌‌‌‌، همینطور دور خودش و دور همه چیز چرخ زده بود تا رسیده بود به‌‌‌‌...

ـ راستی از نادر چه خبر؟ چند شب پیش آمده بود پیش من‌‌‌‌، حالش خیلی خراب بود.

مندو كه حس ‌‌می‌كرد همه‌ی آن چرخ زدن‌‌های او برای این بوده كه برسد به همین نقطه‌‌‌‌، به دلایلی كاملاْ ‌‌‌‌آشكار‌‌‌‌ نگران شد: «چطور؟»

ـ نمی‌دانم‌‌‌‌.

ـ با آن لور مشكلی پیدا كرده؟

ـ چیزی نگفت‌‌‌‌. اما معلوم بود كه حالش اصلاْ خوب نیست‌‌‌‌. آمد منزل، کمی ‌مشروب خورد، ‌‌یكی دو سیگار حشیش هم كشید و رفت‌‌‌‌. ‌‌می‌گفت ‌‌می‌خواهم همه چیز را ول كنم و برگردم.

ـ آن‌لور خرِ مطلق است‌‌‌‌. هیچ چیزی از عواطف و احساسات ‌‌یك مرد درك نكرده. اگر آن سه تا بچه‌‌ی قد و نیم‌قد نبود‌‌‌‌، نادر تا حالا صد بار او را ترك كرده بود.

كمال‌‌‌‌، چشم در چشم او‌‌‌‌، به لحنی كه بیشتر شبیه پاسخ بود تا پرسش‌‌‌‌، گفت‌‌‌: «مطمئنی مسئله‌‌‌‌اش آن‌لور است و نه چیز دیگری؟»

برق از كله‌‌‌‌اش پرید‌‌‌‌. همان ابتدا كه خبر خرابی حال نادر را شنید، به اول جایی كه ذهنش رفت مسئله‌‌ی فلیسیا بود. نادر برای آنكه چشمش پی فلیسیا باشد همه‌‌ی دلایل لازم را داشت؛ و مندو هم آنقدر شواهد داشت تا فكر كند كه خرابی حال نادر عجالتاْ از جانب آن‌لور نیست‌‌‌‌. اما سعی كرده بود سرش را بدزد و ضربه را رد كند. چون تا اینجا هنوز كمال در جریان حضور دختری به نام فلیسیا نبود‌‌‌‌. و حالا... ‌‌یعنی نادر به او چیزی گفته بود؟ با نگرانی پرسید‌‌‌: «‌‌یعنی چه چیزی دیگری؟»

ـ نمی‌دانم‌‌‌‌.

كوشید موضوع را عادی جلوه دهد. گفت‌‌‌: «خودت را جای او بگذار‌‌‌‌. پسر خان باشی‌‌‌‌، با پول ‌‌یامفت آمده باشی معماری خوانده باشی‌‌‌‌، آن وقت برای پركردن شكم زن و بچه‌ات مجبور باشی عملگی كنی‌‌‌‌. آنهم بچه‌‌هایی كه‌‌‌‌...» حرفش را خورد. باز، «نداشتن اختیار كلام» داشت كار دستش ‌‌می‌داد. اما خوشبختانه كمال بی‌توجه از كنار موضوع گذشت. مندو گفت‌‌‌: «تصورش را بكن‌‌‌‌، با تمام زمین‌‌هایی كه از دست‌شان درآورد‌ه‌اند هنوز نصف ‌‌یك دهِ بزرگ مال این‌هاست. خب‌‌‌‌، سیاسی كه نیست‌‌‌‌، اگر بخواهد، همین فردا ‌‌می‌تواند برگردد و باز مثل پسر ‌‌یك خان زندگی كند!»

ـ ‌‌می‌تواند؟!‌‌ یك زن و سه تا بچه مثل وزنه‌ای به پا‌هایش آویزان است!

این را گفت و خنده‌كنان روی بالكن رفت. همینطور كه خیره شده بود به سایه روشنِ درختان میدان ناسیون گفت‌‌‌: «گفتی چقدر اجاره ‌‌می‌دهی برای اینجا؟»

ـ هفتصد فرانك‌‌‌‌.

ـ هفتصد فرانك؟

ـ این قیمت مال هیجده سال پیش است و گرنه‌‌‌‌...

ـ سعی كن ازدستش ندهی‌‌‌‌.‌‌ یك همچه جایی را با ماهی دو هزار فرانك هم نمی‌توانی گیر بیاوری!

دلشوره‌ای گنك چنگ زد به احشایش. وقتی نادر این اتاقی را كه مال دوره‌ی دانشجویی‌‌‌‌اش بود واگذار ‌‌می‌كرد به او گفته بود‌‌‌: «سرایدار نباید بفهمد، وگرنه بهانه‌ای دست صاحبخانه ‌‌می‌آید تا اینجا را پس بگیرد.» و مندو، از روزی كه فلیسیا به شیشه‌‌ی پنجره‌‌ی سرایدار زده بود تا شماره‌‌ی رمز در ورودی را بپرسد، همه‌‌‌‌اش ‌‌می‌ترسید ماجرا لو رفته باشد.

ـ به چه فكر ‌‌می‌كنی؟

ـ بله‌‌‌‌، هفتصد فرانك برای ‌‌یك همچه جایی مفت است‌‌‌‌، اما جرئت داری دوازدهِ شب به بعد از اینجا پیاده راه بیفت طرف باستیل‌‌‌‌. تا برسی‌‌‌‌، اگر نخواهی ناموست را بباد دهی‌‌‌‌، به هفتصدتا ماشین كه جلوی پایت ترمز ‌‌می‌كنند باید بگویی‌‌‌: نه‌‌‌‌.

كمال برگشت به اتاق و همین طور كه كیفش را بر‌‌می‌داشت خنده كنان گفت‌‌‌: «خب‌‌‌‌، مجبور نیستی بگویی نه!»

در آستانه‌‌ی در‌‌‌‌، وقتی دست ‌‌می‌دادند‌‌‌‌، مندو با لحنی غمگین گفت‌‌‌: «فكرش را بكن! این تنها جایی است كه هنوز از تجاوز در امان مانده‌‌‌‌.»

كمال نگاهی پر ترحم به او افكند: «‌‌یكی از همین روز‌ها بیا‌‌‌‌، دلم ‌‌می‌خواهد شمایلی ازت بكشم‌‌‌‌.»

ـ چشمانم چپ شده‌‌‌‌، نه؟

ـ چه جور!

ـ چند روز پیش، توی آینه‌‌ی آرایشگاه متوجه شدم. تازگی‌‌ها اغلب چشمانم چپ ‌‌می‌شود.

ـ پس زودتر بیا‌‌‌‌. در مورد تجاوز هم چندان مطمئن نباش‌‌‌‌. تا به حال كسی را دیده ای كه چهار پنج سالگی‌‌‌‌اش را به‌‌ یاد بیاورد؟ با اینهمه عمو و دایی كه دور و بر هر كداممان ریخته چطور ‌‌می‌توان مطمئن بود؟

خنده كنان از پله‌‌ها سرازیر شد‌‌‌‌. مندو به ساعتش نگاه كرد. ده دقیقه از نیمه شب گذشته بود. همچنانكه انگشتش را به علامت سكوت روی بینی گرفته بود، از بالای پله‌‌ها سرك كشید و با نگرانی تا طبقه‌‌ی همكف را ورانداز كرد؛ جایی كه محل اقامت سرایدار بود.

 

 

15

هفته‌‌ی پیش‌‌‌‌، روژه لوكنت به‌‌ یكی از وابستگان سفارت ایران كه برای دعوت او به «كنگره‌‌ی جهانی ابن سینا» آمده بود، ‌‌می‌گفت «غرب به غروب تمدن خودش رسیده است‌‌‌‌. در این كسوف جهانی‌‌‌‌، اگر نور امیدی هست در اسلام است. شما باید دائم پنجه بكشید‌‌‌‌. شما باید بدانید كه غربی به تمام معنا «متمدن» است. مایل نیست اطوی شلوارش بهم بخورد. اگر ببیند شاخ و شانه ‌‌می‌كشید ترجیح می‌دهد راهش را بكشد و برود‌‌‌‌، و به همین دلخوش باشد كه‌‌‌‌ در دلش شما را دیوانه خطاب كند. شما باید نشان بدهید كه این دیوانگی را دارید. شما جوان ترین كشور جهان را دارید و غرب پیرترین را. نگاه كنید به آمار زاد و رودشان. ازدواج كه اصلاْ حرفش را هم نزنید. تا چند سال دیگر، این آخرین نهاد باقیمانده از عصر حجر، در غرب برخواهد افتاد‌‌‌‌. و اگر نرخ رشد جمعیت (‌‌یا بهتر است بگوییم نرخ عدم رشد) به همین نحو پیش برود‌‌‌‌، تا بیست سال دیگر فرانسه و آلمان و انگلیس كشور‌هایی مسلمان خواهند بود و تا آخر قرن بیست و یكم در تمام خاك اروپا ‌‌یك نفر اروپایی پیدا نخواهد شد. البته شما ‌‌می‌توانید تا آن هنگام صبر كنید و بگذراید میوه‌‌ی رسیده خودش بیفد توی دامن شما. اما شما كه قصد انهدام اروپا را ندارید! اروپا در انتظار ظهور ‌‌یك منجی‌ست. عصر تازه با شما آغاز ‌‌می‌شود.» و حالا، همینطور كه نشسته بودند سر میز غذا‌‌‌‌، به «ف. و. ژ» ‌‌می‌گفت‌‌‌: «بنیادگرایی حركتی محكوم به شكست است‌‌‌‌. شما نباید در رابطه با كشور‌هایی مثل ایران كوتاه بیایید.»

«ف. و. ژ» گفت: «درست است كه ما به پایان عصر ایدئولوژی رسیده‌ایم‌‌‌‌، اما باید توجه داشت كه برای جهان سوم‌‌‌‌، این عصر تازه آغاز شده است. آن تأخیر تاریخی را این‌ها در همه‌‌ی زمینه‌‌ها دارند؛ از جمله در این زمینه‌‌‌‌.»

ـ بله‌‌‌‌، آن‌ها همه‌‌ی مراحل تاریخی تمدن غرب را وقتی آغاز ‌‌می‌كنند كه عمرش در اینجا به سر آمده است. نمونه‌‌‌‌اش همین مدرنیته‌‌‌‌. و درست به همین دلیل است كه ‌‌می‌گویم عصر ایدئولوژی آن‌ها هم مثل مدرنیته‌شان جریانی‌ست محكوم به شكست.

ـ با اینهمه، ما ‌نمی‌توانیم تا آن‌ها به پایان عصر ایدئولوژی‌شان برسند صبر كنیم. فرانسویان نیاز به امنیت دارند. از این گذشته‌‌‌‌، ما از نطر صنعت جهانگردی در صدر كشور‌های جهان قرار داریم. انفجار بمبی در ‌‌یكی از محله‌‌های پاریس ‌‌می‌تواند مسیر هزاران هواپیمای حامل توریست‌ها را  برگرداند به سمت كشور دیگری‌‌‌‌.

روژه لوكنت انگشتش را روی میز كوبید‌‌: «همین نیاز شما به تجارت و امنیت‌‌‌‌، نقطه ضعفی‌ست كه آن‌ها به خوبی تشخیص داد‌ه‌اند و با آن شما را غلقلك ‌‌می‌دهند. اما شما طوری رفتار ‌‌می‌كنید كه انگار این‌ها ابدی‌اند. شما بزرگترین نقطه ضعف این‌ها را نمی‌بینید‌‌‌: این كه عصری را شروع كرد‌ه‌اند كه پایانش پیشاپیش فرارسیده است!»

بعد، تكه ای پنیر «راكفورد» را روی نان مالید و گفت‌‌‌: «بگذریم‌‌‌‌، در باره‌‌ی نتایج نظرخواهی اخیر چه فكر ‌‌می‌كنید؟»

« ف. و. ژ» گفت‌‌‌: «فقط ‌‌می‌توانم اظهار تأسف كنم‌‌‌‌.» و برای آنكه موضوع صحبت را عوض كند، بلافاصله پرسشی را به میان ‌انداخت كه مدت‌‌ها بود روی نوك دماغ، پشت گوش‌‌ها‌‌‌‌، ‌‌یا زیر پوست ملتهب انگشتانش چرخ ‌‌می‌زد اما راه به بیرون نمی‌برد: «راستی آن تابلو‌‌یی را كه به من هدیه داده بودی ‌‌یادت هست؟»

تكه نانی كه خوب با پنیر راكفورد آمیخته شده بود در آستانه ی عبور از گلو متوقف شد: «كدام تابلو؟»

ـ همان که مال قرن هیجدهم است؛ شمایل فلیسیا.

ـ ولی این تابلویی معاصر است.

ـ اشتباه می‌کنید. این تابلو کار نقاسی‌ست به نام کوریاکوف.

ـ من این تابلو را به قیمت نسبتاْ مناسبی در یک حراجی خریده‌ام. کار نقاشی‌ست به نام کمال.

ـ ‌‌می‌دانید‌‌‌‌ روژه كه من کمی ‌از نقاشی سرم ‌‌می‌شود.

ـ بله‌‌‌‌. كلكسیون بزرگ شما را دیده‌ام‌‌‌‌. اما باور بفرمائید كه این تابلویی‌ست معاصر‌‌‌‌. محض اطمینان‌‌‌‌، باید بگویم كه نقاشش را هم ‌‌می‌شناسم‌‌‌‌. همین حالا مشغول كشیدن شمایلی از خود من است.

ـ پس لابد از قرن هیجدهم پركشیده است به زمان ما! گفتید اسمش چه بود؟

ـ كمال.

ـ این نباید ‌‌یك اسم روسی باشد‌‌‌‌. اهل كجاست؟

ـ ایرانی‌ست‌‌‌‌.

ـ عجب! شما مطمئن هستید كه آدم حقه بازی نیست؟

ـ شما مطمئن هستید كه اصلاْ نقاشی به نام كوریاكف وجود داشته باشد؟

ـ امضای تابلو‌‌‌‌، همانطو كه ‌‌می‌دانید حرف k است‌‌‌‌. حالا‌‌‌‌، این كه  k حرف اول نام كور‌‌یاكف باشد البته چیزی‌ست كه اهل فن حدس ‌‌می‌زنند. در بعضی از كتاب‌‌ها هم از نقاش دیوانه‌ای به نام كوریاكف ‌‌یاد شده كه تابلو‌هایش را پاره می‌كرده‌‌ یا ‌‌می‌سوزانده‌‌‌‌. اما در این كه تابلو متعلق به قرن هیجدهم است كارشناس‌‌ها اتفاق نظر دارند.

ـ از اینجور كاشناس‌‌ها بپرهیزید‌‌‌‌، دوست عزیز. این‌ها اگر شمایل مرا هم ببینند گمان كنم بگویند این هم كار كوریاكف است. در حالیكه رنگش هنوز خشك نشده‌‌‌‌. امضایش هم k  است‌‌‌‌.

ـ می‌شود این شمایل را ببینم؟

ـ بله، حتماْ. ولی نه حالا. از من تقاضا كرده تا كار تمام نشده كسی نبیندش‌‌‌‌. نقاشی‌ست كه كارش را همینطوری به كسی نشان نمی‌دهد. برای خودش آداب و مناسكی دارد. تابلو را در زاویه‌‌ی خاصی قرار ‌‌می‌دهد و شما را هم در وضعیتی كه خودش تعیین می‌كند. بعد آرام و با طمأنینه پرده را بر‌‌می‌دارد. كمی ‌شبیه آداب و مناسك جادوگران. ‌‌یك جلسه‌‌ی دیگر بیشتر نمانده است. ‌‌می‌دانید، زود خسته ‌‌می‌شوم. برای همین‌‌‌‌، هر بار ده دقیقه‌‌ یك ربعی بیشتر كار نمی‌كنیم. خودش ‌‌می‌گفت چند تا خط بیشتر نمانده است‌‌‌‌. سه شنبه‌‌ی آینده جلسه‌‌ی آخر است.

ـ این كار‌های او مرا‌‌ یاد كسی ‌‌می‌اندازد.

كنجكاوی كشنده‌ای روژه لوكنت را وا‌‌می‌داشت بگوید‌‌‌: «خب‌‌‌‌، انگار درباره‌‌ی فلیسیا چیزی ‌‌می‌خواستید بگوئید» اما ته جامش را سركشید و گفت‌‌‌: «خب‌‌‌‌، اگر مایلید برویم سر كار خودمان.»

 

 

16

«حق با توست‌‌‌‌، دیگر چیز چندان مهمی ‌باقی نمانده است‌‌‌‌.» خوب است این جمله چقدر در كاسه‌‌ی سرش تكرار شده باشد؟ پانصدهزار بار؟ بله اغراق نمی‌كنم. پانصدهزار بار! حالا صدهزارتایی بیشتر ‌‌یا كمتر‌‌‌‌. خوابش که نبرده بود! برخاسته بود و همه جا را نظافت كرده بود. اجاقِ خوراك‌پزی را برق ‌انداخته بود. ملافه‌‌ها و لباس‌‌های چرك را به رختشویخانه برده بود. همه را هم اطو كشیده بود. اما هنوز ظهر هم نشده بود‌‌‌‌. «خدایا چرا زمینت این قدر كند ‌‌می‌چرخد؟» رفته بود خرید‌‌‌‌. هی كش‌‌‌‌اش ‌‌می‌داد. چرخ ‌‌می‌زد لای قفسه‌‌ها‌‌‌‌. بی خودی اجناس را آنقدر ورانداز كرده بود كه مراقبِ سیاهپوست و قد بلندِ فروشگاه مشكوك شده بود. نهار را‌‌‌‌ ‌‌یكی دو لقمه‌ای‌‌‌‌ خورده و نخورده رفته بود نشسته بود در تراس یک كافه‌‌‌‌. سه چهار ساعتی آنجا نشسته بود به تماشای عابرین. حسابش را كه روی میز ‌‌می‌گذاشت‌‌‌‌، به ساعتش نگاه كرده بود، همه‌‌‌‌اش نیم ساعت هم ننشسته بود. آمده بود به خانه. حالا، قورمه سبزی‌‌‌‌اش را بار گذاشته بود و هر چند دقیقه ‌‌یكبار ‌‌می‌رفت و با قاشق همش ‌‌می‌زد. به فلیسیا ‌‌می‌گفت‌‌‌: «‌‌‌‌آشپزی ‌‌یعنی مراقبت‌‌‌‌. باید هر چند دقیقه‌‌ یك بار مزه‌‌‌‌اش كنی‌‌‌‌. و گرنه ‌‌می‌شود مثل بچه‌ای كه پدر ومادر ولش كنند به حال خود.» فلیسیا نگاهش كرده بود‌‌‌‌. مندو آنقدر غرقه‌‌ی سخن بود كه تلخی این نگاه را درنیافته بود.

ـ غذا شعور دارد‌‌‌‌. وقتی ببیند به‌‌‌‌اش توجه ‌‌می‌كنی با تو رابطه برقرار می‌كند. آن وقت، چشم بسته هم كه بریزی‌‌‌‌، نمك و فلفل را درست ‌‌می‌ریزی‌‌‌‌. ‌‌یعنی خود غذا مثل موجودی زنده عمل ‌‌می‌كند؛ هر مقدار را كه لازم است جذب ‌‌می‌كند‌‌‌‌.

به ساعتش نگاه كرد. دیگر تا آمدن فلیسیا چندان وقتی باقی نمانده بود. ساعت هفت صبح‌‌‌‌، دست برده بود لای مو‌های او. همین طور كه به ملاطفت نوازشش ‌‌می‌كرد پیشانی‌‌‌‌اش را بوسیده بود و زمزمه كرده بود: « صبحانه‌ات حاضر است.» فلیسیا دست‌‌ها را از دو طرف كش داد. نوك سینه‌‌های برجسته‌‌‌‌اش رو به بالا تیر كشید‌‌‌‌. مندو سینی قهوه و «كرواسان» تازه را از روی میز برداشت و كنار تشك نهاد. فلیسیا با لذت بوی قهوه را در ریه‌‌ها فرو برد، غلطی زد و دستش را لای مو‌های او خواب داد‌‌‌: «باز دوباره كجا رفتی؟»

ـ تكه‌‌ی كوچكی هنوز باقی مانده بود، دیدم اگر بمانم مانع خوابت ‌‌می‌شوم. رفتم و آن تكه‌‌ی باقیمانده را هم دادم به سگِ صاحبِ كافه!

ـ پس حالا دیگر باید عارفی تمام عیار شده باشی!

ـ عارفِ تمام عیار‌‌‌‌ وقتِ خوابش كه رسید مثل بچه‌‌ی آدم سرش را ‌‌می‌گذارد و ‌‌می‌خوابد.

فلیسیا عاقل‌تر از آن بود كه بپرسد: «خب چرا مثل بچه‌‌ی آدم سرت را نمی‌گذاری بخوابی»‌‌‌‌. در سكوت فقط نگاهش كرده بود‌‌‌‌. بعد برخاسته بود‌‌‌: «من كه رفتم بگیر بخواب.» و مندو با حركتی ناگهانی سرش را مثل بچه‌ای برده بود لای سینه‌‌های او و با صدایی كه گره خورده بود در گلو ‌‌می‌گفت‌‌‌: «چرا؟ چرا؟ چرا؟»

ـ مندو عاقل باش‌‌‌‌.

ـ من نمی‌فهمم‌‌‌‌. من خر مطلقم‌‌‌‌.

ـ عاقل باش‌‌‌‌!

ـ تو كه عاقلی بگو. من ‌‌می‌توانم بغلت كنم‌‌‌‌. ‌‌می‌توانم ببوسمت. لب‌‌ها، سینه و پا‌هایت را لمس كنم؛ همه‌‌ جای تنت را؛ جز این تكه‌‌ی مثلثِ برمودا..!

و با انگشت‌‌‌‌اشاره كرده بود به مثلث جلویی تنكه‌‌ی شرابی رنگ او: «آخر چه كسی گفته است نباید‌‌‌‌...؟» و فلیسیا گفته بود‌‌‌: «حق با توست‌‌‌‌، دیگر چیز چندان مهمی ‌باقی نمانده است‌‌‌‌.» و مندو محكم بغلش كرده بود‌‌‌: «زنگ بزن به اداره‌ات! بگو مریضی! بگو دیرتر ‌‌می‌آیی!» گفته بود‌‌‌: « نه‌‌‌‌.» بعد به وعده‌ای شیرین نگاهش كرده بود‌‌‌: «شب كه آمدم!» و برخاسته بود‌‌‌: « نمی‌خواهم كارمند نامرتبی جلوه كنم‌‌‌‌.»

در قابلمه را گذاشت و به ساعتش نگاه كرد. عقربه‌‌ها چسبیده بودند به ساعت شش. چند دقیقه‌‌ی پیش هم كه نگاه كرده بود باز همان جا بودند؛ روی ساعت شش. هرگز گمان نمی‌ كرد در طول روز این همه كار بشود انجام داد‌‌‌‌. همه چیز از تمیزی برق ‌‌می‌زد؛ آنقدر كه وقتی خواست خاكستر سیگارش را بتكاند توی زیرسیگاری دلش نیامد و مدتی درنگ كرد. ناگهان سیلاب ترسی خانه‌برانداز همه‌‌ی وجودش را فراگرفت. روزی كه به فلیسیا اظهار عشق ‌‌می‌كرد گفته بود: «می‌دانم با سر دارم خودم را در جهنمی ‌فرو‌‌می‌برم كه هیچ بنی بشری طاقتش را ندارد. اما ‌‌می‌ارزد.» و حالا داشت از خودش ‌‌می‌پرسید‌‌‌: «چه ‌‌می‌كنی مندو؟» ناگهان تصمیم گرفت لباس‌‌هایش را بپوشد و به سرعت از خانه بیرون بزند‌‌‌‌. اما در همین لحظه(بله، خواننده‌ی عزیز، در همین لحظه) فلیسیا رسیده بود پشتِ درِ اتاق‌‌‌‌. در ‌‌می‌زد.