پاره‌ی سوم

پیراهنی از حماقت و دشنام


 

1

اسطوره‌‌ها‌‌‌‌، اگر نه به شكل آغازین‌‌‌‌، دست كم با جامه‌‌ی بدل هماره به حیات خود ادامه ‌‌می‌دهند. ‌‌می‌گویند كشتار‌‌ یهودیان توسط نازی‌‌ها شكل دیگری از اسطوره‌‌ی كهن «قربانی»ست كه تا به امروز به حیات خود ادامه داده است. «توماس مان» معتقد بود تعداد حركات و رفتار‌های ما بسیار معدود‌‌‌‌، وهمگی تقلیدی‌ست از الگو‌هایی ازلی كه همان اسطوره‌‌ها باشند. «ف. و. ژ.» كه برای كشف هویت شخصیت‌‌های رمانش ‌‌می‌خواست به نصحیت توماس مان عمل كند، زنگ زده بود آمده بود پیش روژه لوكنت.

همین كه وارد شدند به اتاق كار‌‌‌‌، روژه لوكنت از روی دسته‌ای كتاب كه گوشه‌‌ی سمت راست میز بود یكی را كه صفحاتش‌‌‌‌ جا به جا با كاغذهای شطرنجی نشان شده بود برداشت.

‌«ف. و. ژ.» عرق پیشانی‌‌‌‌اش را پاك كرد. پرسشی كه مدت‌‌ها زیر پوستش‌‌‌‌، از نوك بینی تا گوش‌‌ها و سرانگشتان‌‌‌‌، به همه جا نیش زده بود‌‌‌‌، سر میز نهار‌‌‌‌، بی اختیار‌‌‌‌، سر باز كرده بود‌‌‌‌، اما خوشبختانه پخش شده بود روی بشقاب‌‌ها‌‌‌‌، چنگال‌‌ها‌‌‌‌، و ظرف‌‌های غذا و همانجا هم دفن شده بود. ‌اندیشید‌‌‌: «چرا طفره ‌‌می‌رود؟‌‌ یعنی شمایل فلیسیا‌‌‌‌...»

روژه لوكنت لای كتاب را باز كرد و گفت‌‌‌: « خب شما ‌‌می‌خواستید‌‌‌‌... آه راستی‌‌‌‌، ‌این هم كتابی كه خیلی به درد شما ‌‌می‌خورد.» دست كرد و از روی میز‌‌‌‌ «ادیان و مكتب‌‌های فلسفی آسیای میانه» را برداشت و داد به او‌‌‌: «اگر منظور شما را درست فهمیده باشم ‌این همان كتابی ست كه دنبالش می‌گردید.» بعد برگشت به همان كتاب قبلی و شروع كرد به ورق زدن‌‌‌: «و اما درباره‌‌ی... بله. ابوبكر عتیق سورآبادی در باره ی‌ ناهید ‌‌می‌نویسد‌‌‌: «زنی از فرزندان نوح نام وی زهره و به پارسی ناهید‌‌‌‌.» ‌‌می‌بیند؟ ‌این خانم زیبارو هم مثل بیشتر‌ایرانیان دو نام دارد. « و آن زن را جمالی بود به غایت نیكو. عزا و عزایا را چشم بر وی افتاد و بر وی عاشق شدند. گفتند اگر ما تو را از آن شوهر جدا كنیم تن خویشتن را فدای ما كنی؟»

خب‌‌‌‌، ظاهراْ مشكل قضایی مادام ناهید طلاق بوده! عالیجنابان «عزا» و «عزایا» ‌‌یا همان ‌‌«هاروت» و «ماروت» هم ‌‌می‌بینند طرف جنس مرغوبی است وارد معامله ‌‌می‌شوند. حالا مادام ناهید از دست شوهر چه ‌‌می‌كشیده ‌‌یا چه نقشه‌ای داشته بی هیچ تأملی ‌‌می‌گوید‌‌‌: «كنم. ‌ایشان حكم به ناحق بكردند وی را از شوهر جدا كردند‌‌‌‌. وی با ایشان وعده كرد به جای خالی.» خب، در آن ‌ایام جای خالی كجا بوده؟ «هتل دوپاس» كه وجود نداشته! معلوم ‌‌می‌شود كل ماجرا در خانه‌‌ی مادام ناهید ‌‌می‌گذرد. «چون قصد وی كردند گفت ‌‌یك كار دیگر مانده است‌‌‌‌. من بت پرستم شما نیز بت را بباید پرستید تا من نیك سر و تن خود به شما تسلیم كنم.‌ ایشان گفتند معاذالله ما كی بت پرستیم؟ زن چون دانست كه دل ‌ایشان را در قبض آورده است گفت شاید كه بت نپرستید‌‌‌‌، باری خمر بخورید كه مسلمانان خمر خورند. ‌ایشان خمر بخوردند، مست شدند. آن زن خود را آراسته به ایشان نمود. ‌ایشان بتر شدند. پس قصد وی كردند. گفت ‌‌یك كار دیگر بكنید، آن مِهین نام خدای تعالی را كه ‌‌می‌دانید مرا بیاموزید. ‌ایشان در بیهوشی نام خدای تعالی را آموختند. زهره آن بگفت و به آسمان رفت و ایشان را فروگذاشت‌‌‌‌.» بعد هم‌‌‌‌، همانطور كه ‌‌می‌بینید مادام ناهید ‌این دو فرشته‌ای را كه شق‌درد گرفته‌اند دست به سر ‌‌می‌كند و ماجرا‌‌‌‌، ظاهراْ‌‌‌‌، بی‌آنكه زنایی در كار باشد به همین جا خاتمه پیدا ‌‌می‌كند تا صعود او به آسمان خالی از‌‌‌‌ هرگونه اشكالات اخلاقی باشد.

«ف‌‌‌‌. و. ژ» كه احساس ‌‌می‌كرد روژه لوكنت عبارت «شق درد» را با كمی ‌بدجنسی ادا كرده‌‌‌‌، نوك دماغش را خاراند‌‌‌‌.

روژه لوكنت كه زهرش را ریخته بود‌‌‌‌، به سرعت اضافه كرد: «اما نكته‌‌ی جالب‌‌‌‌ ‌این تكه‌‌ی آخر است‌‌‌‌. ‌‌می‌نویسد: «چون به هوش بازآمدند خویشتن را دیدند كه حكم به ناحق كرده‌‌‌‌، خمر خورده و مرد كشته و قصد حرام كرده و نام خدای تعالی از دست بداده‌‌‌‌...»

«ف. و. ژ» كه تندتند ‌‌یاداشت بر‌‌می‌داشت‌‌‌‌، دست از نوشتن كشید و گفت‌‌‌: «جالب است‌‌‌‌، پیش از ‌این ‌‌فقط می‌دانستیم كه آن دو فرشته مرتكب قتل شد‌ه اند اما نمی‌دانستیم مقتول كیست‌‌‌‌. حالا روشن ‌‌می‌شود كه مقتول مرد بوده‌‌‌‌.»

- بله‌‌‌‌، ما در آستانه‌‌ی كشف قتلی هستیم كه لابلای ‌این سطر‌ها پنهان شده است. حالا ببینیم ‌این مرد بیچاره چه كسی بوده.

- اگر «زنا»‌‌یی در كار نبوده و آن دو فرشته‌‌‌‌، به گفته‌‌ی ‌این مفسر‌‌‌‌، فقط «قصد حرام» كرد‌ه اند‌‌‌‌، ‌‌می‌توان تصور كرد كه ‌این «قصد حرام» به ‌این خاطر ناكام مانده كه شوهر بخت برگشته به موقع سر رسیده است‌‌‌‌، و ‌این دو فرشته‌‌ی مهربان هم هیچ راهی نداشته اند جز كشتن او!

 

 

  

2

 مندو‌‌‌‌، با چشمان وق‌زده‌، نگاه ‌‌می‌كرد به آرنولد كه حالا مو‌های بلند و طلایی‌‌‌‌اش پخش شده بود دور بشقاب و‌‌‌‌، مثل سگی گرسنه‌‌‌‌، ته مانده‌‌ی غذا را لیس ‌‌می‌زد و در همان حال صدای رضایتی حیوانی از گلو برون ‌‌می‌داد. فلیسیا از خنده پهن شده بود روی زمین‌‌‌‌. كمال، همینطور كه آرنولد را ‌‌می‌پایید‌‌‌‌، از گوشه‌‌ی چشم نگاهی به مندو كرد. مندو كاسه‌‌ی خورشت فسنجان را كه دیگر چیزی ته‌‌‌‌اش باقی نمانده بود به طرف آرنولد دراز كرد‌‌‌: «‌اینجا هم كمی‌هست‌‌‌‌.»

آرنولد با زبان درازش ‌‌یكی دو بار لیس زد و گفت‌‌‌: «حالا ‌‌می‌فهمم چرا فلیسیا هرشب زنگ ‌‌می‌زد و ‌‌می‌گفت دارم ‌‌می‌روم پیش مندو!»

كمال نگاهی به مندو كرد كه برندگی‌‌‌‌اش هیچ كمترنبود از چاقو. مندو به سرعت نگاهش را دزدید و گفت‌‌‌: «شما فرانسوی‌‌ها بهترین غذا‌های دنیا را دارید.»

- فرانسوی؟ فرانسوی؟!

و به بازی ‌‌یا جدی شروع كرد خندیدن‌‌‌‌.

كمال گفت‌‌‌: «از غذا‌های فرانسوی خوشتان نمی‌آید؟»

آرنولد باز شروع كرد به خندیدن و در چرخشی نیمدایره سرش را آنقدر پایین برد كه لابد حالا همه را كاملا سر و ته ‌‌می‌دید: «فرانسوی!؟ هه هه هه‌‌‌‌...فرانسوی؟» بعد سر بالا كرد و خیلی جدی گفت‌‌‌: « شرم آور است!»

مندو و كمال كه از جدیت و خشم ناگهانی آرنولد ‌‌یكه خورده بودند ساكت به او خیره شدند. سكوتِ پیش از انفجارِ فضای اتاق را‌‌‌‌، ‌اندكی بعد‌‌‌‌، شعله‌‌ی كبریت آرنولد شكست. همینطور كه دود سیگارش را رو به سقف فوت ‌‌می‌كرد گفت‌‌‌: «من آلزاسی ام!»

تا پیش از 1945‌‌‌‌، آلزاس چندین بار‌‌‌‌، طی جنگ‌‌های متعدد میان فرانسه و آلمان‌‌‌‌، دست به دست شده بود. كمال‌‌‌‌، همینطور كه دستش را دراز كرده بود روی تخت‌‌‌‌، با سینه‌‌ی برآمده و سری بالا، آرنولد را لحظه‌ای پایید‌‌‌‌. بعد، آرام گفت‌‌‌: «شما خودتان را آلمانی ‌‌می‌دانید؟»

از جایی كه مندو نشسته بود‌‌‌‌، به نظرش ‌‌می‌آمد كه دست كمال درست پشت فلیسیا قرار دارد.

آرنولد به كمال خیره شد و گفت‌‌‌: «ترجیح ‌‌می‌دادم شناسنامه ام آلمانی بود.»

مندو كه از این حرف بوی نفرت هنرمندی سرخورده از قدرناشناسی هموطنانش را استشمام ‌‌می‌كرد، حرف را چرخاند‌‌‌: «آلمانی‌‌ها چطور؟ غذا‌هاشان به خوبی و تنوع غذاهای فرانسوی‌‌ها هست؟»

آرنولد كمر صاف كرد؛ طوری كه انگار نشسته است پشت طبل‌‌‌: «آلمانی‌‌ها؟»

بعد‌‌‌‌، به حالت طبالی كه ریتمی ‌كسالت بار را ‌‌می‌نوازد‌‌‌‌، شروع كرد به حركت دادن دست ها‌‌‌‌، وخمیازه كشان گفت‌‌‌:

« سوسیس سیب

سیب

سیب

سوسیس سیب.

سیب سوسیس‌‌‌‌،

سوسیس سوسیس‌‌‌‌.

سوسیس سیب‌‌‌‌.

پوم!

پوم پوم!

مندو كه، به محض دیدن آرنولد‌‌‌‌، به فلیسیا گفته بود‌‌‌: «عجب شریك زندگی خوش سیمایی داری» و بازتاب‌ این ستایش را به صورت رضایتی عمیق در چهره‌‌ی آرنولد‌‌‌‌، و به شكل ستایشی متقابل در چهره‌‌ی فلیسیا دیده بود‌‌‌‌، حالا همینطور كه ظرف‌‌ها را ‌‌می‌برد به آشپزخانه‌‌‌‌، رو كرد به فلیسیا و گفت‌‌‌: «با چنین مردی هرگز نباید احساس ملال كنی‌‌‌‌.»

فلیسیا هم چیز‌های را برداشت و پشت سر او راه افتاد‌‌‌‌. همین كه آستینش را بالا زد تا ظرف‌‌ها را بشوید‌‌‌‌، مندو از پشت بغلش كرد‌‌‌‌. « كاش ‌‌می‌شد! همین حالا‌‌‌‌.» همین كه‌ این فكر از خاطرش گذشت احساس كرد گِلِ او را با بدبختی ‌سرشته‌اند‌. گردن او را بوسید و گفت‌‌‌: «خودم ‌‌می‌شویم‌‌‌‌. تو لطف كن و دسر را ببر.»

فلیسیا نگاهش كرد‌‌‌‌. چشمانش ‌‌می‌خندید. ظرف توت فرنگی را برداشت و به اتاق رفت.

مندو با خودگفت‌‌‌: « تو آدم نمی‌شوی!»

مایع ظرفشویی را ریخت روی ابر، و شروع كرد به شتسن بشقاب‌‌ها‌‌‌‌، اما حواسش جای دیگری بود. « قرمساق‌‌‌‌، دیوث، پفیوز، زن قحبه‌‌‌‌، قورم دنگ‌‌‌‌، قورومپوف...» تمام دیشب‌‌‌‌، از صدای جیر جیر تشك فنری خوابش نبرده بود. از خودش ‌‌می‌پرسید‌‌‌: «حالا من كی هستم؟» توی كله‌‌‌‌اش كرده بودند كه وقتی مردی داخل ‌‌می‌شود به حریم‌‌ یك زوج‌‌‌‌، ناگهان همه چیز تغییر ‌‌می‌كند‌‌‌‌. مرد ‌‌می‌شود «زن باز قهار»‌‌‌‌، زن ‌‌می‌شود «جنده» و همسرش ‌‌هم می‌شود « دیوث»؛ تاره دو تا شاخ هم روی سرش سبز ‌‌می‌شود‌‌‌‌. در تمام ‌این مدت، هر بار كه فلیسیا آمده بود‌‌‌‌، زنگ زده بود به آرنولد: «من پیش مندو هستم. اگر حالش نبود شب همینجا ‌‌می‌مانم.» شب قبل‌‌‌‌، وقت خواب كه رسید‌‌‌‌، مندو روی تشك چرب و خاك آلود تختی كه گوشه‌‌ی اتاق ‌‌‌‌آشپزخانه بود ملافه‌‌ی تمیزی كشید. دلش خوش بود كه حالا‌‌‌‌، با سپردن اتاق‌‌‌‌آشپزخانه به آن‌ها‌‌‌‌، آرنولد خیال خواهد كرد تمام شب‌‌هایی كه فلیسیا پیش او مانده در همین اتاق خوابیده‌‌‌‌. صبح‌‌‌‌، از خواب كه بلند شد، دید فلیسیا تنهاست. گفت آرنولد كجاست؟ گفت رفته است داروخانه چیزی برای من بگیرد. نشست به صبحانه‌‌‌‌. همینطور گپ ‌‌می‌زدند كه انگشتی به در خورد. در را كه باز كرد آرنولد، شرمنده‌‌‌‌، خودش را پس كشید و گفت‌‌‌:« ‌‌می‌توانم بیایم تو؟... مزاحم شما نیستم؟» حالا... همینطور كه بشقاب‌‌ها را كف مال میكرد، حالت آرنولد پیش چشمش بود كه وقتی ‌‌می‌گفت «شما» انگشتش را طوری حركت داده بود كه ‌‌یعنی « تو و او‌‌‌‌.» از خودش ‌‌می‌پرسید‌‌‌: «حالا من كدام هستم؟ زن باز؟ ‌‌یا قرمساقِ ابلهی كه اتاقش را سپرده است به ‌‌یكی تا فلیسیای عزیزش را بگاید؟»

دید ‌‌یك ساعت است دارد بشقاب‌‌ها را ‌‌می‌مالد. ‌‌یادش افتاد به حرف دیشب نادر و خنده‌‌‌‌اش گرفت. ‌‌می‌گفت‌‌‌: «مگر توی ‌این بشقاب‌‌ها رید‌ه‌اند كه ‌اینقدر ‌‌می‌شوریشان؟»

وقتی برگشت به اتاق، فضا عوض شده بود. آن توده‌‌ی‌‌ یخ كه‌‌‌‌، در ابتدای مجلس‌‌‌‌، گفتگو‌‌ها را در میانه‌‌ی راه منجمد ‌‌می‌كرد، ذوب شده بود و حرف‌‌ها به نر‌‌می ‌جویباری بهاری پیش ‌‌می‌رفت.

كمال گفت‌‌‌: «‌‌یك روز باید بیایید به كارگاه من. مایلم از هردوی شما شمایلی بكشم.»

سر مندو به رعشه‌ای پنهان لرزید.

آرنولد گفت‌‌‌: «فردا عصر دارم بر‌‌می‌گردم به مولوز. باشد تا بعد كه اسباب و اثاثیه را آرودیم و مستقر شدیم‌‌‌‌.»

كمال رو كرد به مندو‌‌‌: «چقدر‌این توت فرنگی‌‌ها را خوشمزه درست كرده‌ای؟»

- رازش را از فلیسیا باید پرسید‌‌‌‌.‌این ‌‌یكی را او عمل آورده‌‌‌‌.

كمال رو كرد به فلیسیا‌‌‌:« ‌می‌شود ما هم رازش را بدانیم؟ قول ‌‌می‌دهم شمایل تان را بهتر از بقیه بكشم.»

فلیسیا گفت‌‌‌: «مگر بقیه را چطور ‌‌می‌كشید؟»

آرنولد كه ساكت ‌نمی‌توانست نشست‌‌‌‌، فرصت را غنیمت شمرد و، مثل اسلاید‌‌‌‌، ‌‌یكی پس از دیگری چهره های مختلفی را به نمایش گذاشت‌‌‌:‌‌ یكی كه تمام صورتش لپ بود و چشم‌‌ها دو نقطه‌‌ی ریزِ نزدیك به هم.‌‌ یكی كه از دار آویخته باشندش؛ با چشمان وق زده و زبانی بیرون جهیده از حلق‌‌‌‌.‌‌یكی كه چشمانش چپ بود و لبخند ابلهانه‌ای می زد.

میان صدای ریسه و خنده‌‌‌‌، مندو و كمال خیره شدند به هم!

 

 

3

 «دوشنبه چهاردهم‌‌‌: بعد از طی هفت فرسنگ راه‌‌‌‌، به اتفاق « آبخوف» و سایرین، روانه‌‌ی الكد شدیم‌‌‌‌. در عرض راه جنگل بسیاری دارد، و راه باریكی است كه عرصه بر مترددین تنگ است‌‌‌‌. بعد از گذشتن از جنگل‌‌‌‌ و رودخانه كه آب آن تا زیر تكلتوی اسب ‌‌می‌آید، وارد الكد شدیم. «ارسین بیك» (موری طایفه‌‌ی بزچلو و درمورچی حسنلو) نیز وارد و در مقام خدمتگزاری برآمده بود. حسب‌الفرموده‌‌ی صاحب‌ایلچی ‌‌یك طاقه شال كوشنج و ‌‌یك ثوب قلمكار به رسم تعارف به او داده شد.

چون ‌‌یوم بعد وارد تفلیس ‌‌می‌شدیم ‌این روز عصر قدغن نموده فیلان را زینت كرده و تخت و اسباب روی آن‌ها گذاشتند و اسبان هدایا را جل و اسباب زده‌‌‌‌، زینت كلی نموده‌‌‌‌، قدری از شب گذشته آن‌ها را با جمعی مستحفظ روانه‌‌‌‌، و خود نیز طلوع فجر از آنجا حركت و روانه‌‌ی تفلیس شدند.»

 

 

 

4

 ساعت پنج و نیم بعدازظهر بود و فلیسیا هنوز پیدایش نشده بود. «ظاهراْ ‌‌یكی دو ساعت بیشتر طول نمی‌كشد.» قرارش با كمال ساعت دو بود و، ب ‌این حساب‌‌‌‌، باید حدود چهار بر‌‌می‌گشت. و حالا، همین ‌‌یك ساعت ونیم تأخیر كافی بود تا مندو را وادارد مثل ببری گرفتار از‌این سو به آن سوی اتاق برود و برگردد. اتاق دوازده متر بیشتر نبود و حالا با هر رفت وبرگشت‌‌‌‌، چیزی هراسناك ذره ذره از اعماق جانش بالا ‌‌می‌آمد؛ سمی‌ مهملك كه از كف پا شروع كرده بود و به طرف قلب پیش ‌‌می‌رفت. پنجره را گشود و به خیابان سرك كشید. پیرزنی به دنبال سگش كشیده ‌‌می‌شد. دورتر‌‌‌‌، نزدیك میدان ناسیون‌‌‌‌، زنی سیاهپوست نشسته بود روی آسفالت پیاده رو و دامن قرمز گلدارش مثل چتری دور تا دورِ پا‌هایش پهن شده بود. مایعی كه از زیر دامن نشت ‌‌می‌كرد به بیرون‌‌‌‌، هر دم به شكل نقشه‌‌ی كشوری در ‌‌می‌آمد. وقتی دامن گلدار‌‌‌‌، با حركتی از سر رضایت‌‌‌‌، سبك برخاست و راه افتاد‌‌‌‌ لكه‌‌ی خیس‌‌‌‌، سرانجام‌‌‌‌، شكل ثابتی به خود گرفت؛ نقشه‌‌ی كشوری كه به چشم مندو ‌‌‌‌آشنا  ‌‌می‌آمد. آفتابی كه ناگهان از پس ابر بیرون آمده بود درست از وسط نقشه‌‌ی ‌ایران تیغ زد. چشمش را مالید و نگاهش را به آن سوی میدان برد. سرین برجسته‌‌ی برنزی زن وسط میدان از دور پیدا بود. با نفرت تف كرد به زمین‌‌‌: «بی شرف! اقلا" صبر نكرد تا آرنولد برگردد!» پنجره را بست. نشست لبه‌‌ی تخت‌‌‌‌، و سر را‌‌‌‌، مثل چیزی بی‌مصرف كه نمی‌دانست با آن چه باید كرد، گرفت میان دست‌‌ها. «سیصد و هشتاد و یك نفر را فرستاده است جلوی جوخه! آنهم نه با نقاب! سرش را بالا گرفته و راه افتاده است جلوی صف دراز دستگیر شدگان؛ تك به تك‌‌‌‌، با انگشت نشان داده‌‌‌: «‌این! ‌این!‌این!» حالا به من رحم خواهد كرد؟ « بنشینید آنجا روی چهار پایه‌‌‌‌. ‌‌می‌خواهم شمارا ابدی كنم‌‌‌‌. ‌این لباس تان هم زیاد مناسب نیست‌‌‌‌. درش بیاورید و آن ردای سیاهی را كه آنجاست بپوشید‌‌‌‌. نه‌‌‌‌،‌این طرفش را بگذارید همان طور بماند. ‌‌می‌خواهم كمی ‌از شانه‌‌ی راست پیدا باشد. انگار از مرمر تراشید‌ه‌اند‌، جان ‌‌می‌دهد برای نقاشی. آن سینه‌بند هم سفیدی‌‌‌‌اش توی ذوق ‌‌می‌زند‌‌‌‌، بهتر است بازش كنید. برای زن‌‌ها خط انحنای سینه گویاتر از هر عضو دیگر بدن است؛ حتا چشم‌‌‌‌.»

شاید گناه از خودش بود. بود؟ روزی  كمال گفته بود‌‌‌: «حتم دارم میان تو و فلیسیا چیزی هست» سیگارش را تكانده بود توی زیرسیگاری و نگاهش را از مشتریان كافه برگرفته بود‌‌‌: «چه چیزی؟ صاحب دارد. صاحبش را هم كه دیدی!»

- آنطور كه او نگاهت ‌‌می‌كرد حتم دارم عاشق توست.

- بیخود حرف در نیاور. ‌‌می‌خواهند باهم ازدواج كنند.

- برای قاتلی مثل تو چه فرقی ‌‌می‌كند؟

- نه عزیز من‌‌‌‌، ما باهم فقط دوستیم.

گناه از خودش نبود كه به او كارت سفید داده بود؟ همانوقت كه كمال گفته بود «چه قدر‌این دختر خوشگل است» نباید ‌‌می‌فهمید كه گلویش گیر كرده؟ همانوقت كه پیشنهاد كرده بود شمایلش را بكشد نباید ‌‌می‌فهمید كه دارد زمینه را مهیا ‌‌می‌كند تا اگر میان آن‌ها چیزی نیست‌‌‌‌، مفت از دستش ندهد؟ تازه‌‌‌‌، كدام نگاه؟ او كه‌‌ یادش نمی‌آمد طور خاصی به هم نگاه كرده باشند. آن هم در حضور آرنولد! پس داشته اتمام حجت ‌‌می‌كرده! و او چه باید ‌‌می‌گفت؟ و مگر خودش عین همین پرسش‌‌ها را از نادر نكرده بود؟ آن هم درست به همین نیت؟ نكند‌‌‌‌، ‌این بار‌‌‌‌، خرابی حال نادر نه از دست آن لور كه از او بود؟

شب قبل‌‌‌‌، وقتی فلیسیا گفت كه فردا قرار است برود پیش كمال تا شمایل را بكشد‌‌‌‌، هرچه ‌‌می‌شد كرد كرده بود: «حواست باشد! شمایل بهانه است.»

- توكه مرا ‌‌می‌شناسی‌‌‌‌. اگر نخواهم‌‌‌‌، فلك هم نمی‌تواند دست به من بزند.»

- بله‌‌‌‌، ولی او را هم ‌‌می‌شناسم. چه كسی از كشیده شدن شمایلش خوشحال نمی‌شود؟ همه ‌‌می‌روند. اما بعد كه نشستند روی آن چهار پایه احساس ‌‌می‌كنند زیر دستگاهی قرار گرفته‌اند كه همه‌‌ی دل و روده شان را نشان ‌‌می‌دهد. و او به ‌این احساس آدم هی دامن ‌‌می‌زند؛ آنقدر كه از برهنگی خویش بیزار شود؛ آنقدر كه احساس كند همه‌ی جنبه‌‌ها‌‌ی ناخوشایند روح و جسمش ریخته شده است روی دایره‌‌‌‌. آن وقت است كه اگر قلم مو را زمین بگذارد و بیاید دستی بكشد به مو‌های قربانی‌‌‌‌، خوشگل تر‌‌ین زنان عالم هم باشد‌‌‌‌، از شادی پر درمی‌آورد‌‌‌‌. هیچ چیز به اندازه‌‌ی بخشیدن اعتماد به نفس‌‌‌‌، دیگری را سپاسگزار نمی‌كند!

- عجب خرده شیشه‌ای دارد!

- خب هركس راه و روشی دارد. راه و روش او ‌اینطوری ست‌‌‌‌. گیریم كمی ‌پیچیده تر از دیگران.

یك ربع به شش بود كه فلیسیا پیدایش شد؛ پوشیده در همان بافتنیِ زردِ خوش رنگی كه مندو بسیار دوست ‌‌می‌داشت.

- خب؟ راضی بودی از شمایل ات؟

- تمام نشد. گفت‌‌ یك روز دیگر هم باید بروم.

چیزی در درون او فرو ریخت؛ سنگی در تاریكی تالابی‌‌‌‌. رعشه‌ای را كه در گردنش بود همانجا‌‌‌‌، لابه‌لای عصب و عضله‌‌‌‌، مخفی كرد. با لحنی شوخ و بی اعتنا گفت‌‌‌: « لختت نكرد؟»

بافتنی زرد رنگش را نشان داد: «گفت، ‌این رنگش مناسب نیست. درش بیاور و آن ردای سیاه را بپوش‌‌‌‌. خیال ‌‌می‌كرد با كی طرف است؛ من هم به سرعت درش آوردم و آن ردا را پوشیدم.»

بعد شروع كرد به خندیدن‌‌‌: «همه‌‌ی شگرد‌هایش را نقش بر آب كردم‌‌‌‌. تمام مدت حرف ‌‌می‌زدم‌‌‌‌. حسابی كلافه شده بود.»

او را بغل كرد‌‌‌: «تمام مدت حرف ‌‌می‌زدم!» گردنش را بوسید اما ذهنش جای دیگری پرپر ‌‌می‌زد؛ ورطه‌‌ی تاریكی پُر از شیشه‌‌های نوك تیز؛ برآمده از زمین و از هرجا! 

 

 

5

 «شنبه دوازدهم: صبح‌‌‌‌، از آن منزل حركت و «شف» نیز به عزم مشایعت تا بسیاری راه همراه بود. از هر مقوله صحبت ‌‌می‌داشت. از جمله مذكور نمود كه خلق روس هر اوقات كه به سفر ‌‌می‌روند و اولاد ندارند در حین معاودت سه نفر، چهار نفر، اولاد از برای آن‌ها بهم رسیده‌‌‌‌، از زن خود تحقیق ‌‌می‌كنند كه ‌این اولاد از كجا بهم رسیده‌‌‌‌، زنان آنها جواب ‌‌می‌گویند كه در فلان شب خواب دیدیم كه شما با ما مقاربت كردید حامله شدیم و ‌این فرزند بهم رسیده‌‌‌‌. شوهر ‌ایشان به همین نهج متقاعد شده آن اطفال را طفل خود ‌‌می‌داند و نزد ‌ایشان هم به هیچ وجه قبحی ندارد. من از این سخنان شف بسیار حیرت كردم. صاحبی‌ایلچی فرمودند كه در فرنگستان و روس از ‌این مقوله امورات بسیار است و حیرت ندارد.» 

 

 

6

- پیراهنت را دربیاور.

- نكند ‌‌می‌خواهی ترتیب مرا هم بدهی؟

خندبد و پالت و قلم مو را برداشت‌‌‌: «ترتیب تو یكی را قبلاْ خدا داده است‌‌‌‌.»

مندو پیراهنش را درآورد. ‌‌یادش آمد به شمایلی كه پیش از انقلاب «ادواردو نارانخو» از «فرح پهلوی» كشیده بود: در میانه‌‌ی میدان تاریخی «عالی قاپو»‌‌‌‌، بالا تنه‌‌ی فرح‌‌‌‌، از آبی كه تمام میدان را فراگرفته بود بیرون بود. نوعی مونالیزا‌‌‌‌. همان رمز و راز را داشت‌‌‌‌. روشن نبود كه از اعماق آب سر برمی‌آورد ‌‌یا دارد فرو ‌‌می‌رود در آب. فردای پیروزی انقلاب، وقتی جر خورده‌‌ی این تابلو را در «فرهنگسرای نیاوران» دید، برایش روشن شد كه فرح داشته غرق ‌‌می‌شده‌‌‌‌. به خودش گفته بود: «‌‌یعنی‌این نقاش اسپانیایی وقوع توفان را پیشگویی كرده بود؟»

- صورتت را لطفا" رو به من بگیر.

- ‌‌می‌خواهی مرا درحال غرق شدن بكشی ‌‌یا برآمدن از آب؟

- ‌‌می‌خواهم تو را درحال شنا بكشم.

مندو نگاهی‌انداخت به قوطی‌‌های رنگ‌‌‌‌، قلم مو‌های جورواجور و تابلو‌های تمام‌‌ یا نیمه تما‌‌می ‌كه از سر وكول هم بالا رفته‌‌‌‌، حالت شلوغ و درهم‌ریخته‌ای به آنجا ‌‌می‌دادند. گفت‌‌‌: «وسطِ‌ اینهمه آت و‌‌‌‌آشغال!»

- اختیار دارید قربان!

از شرم قرمز شد‌‌‌: « منظورم به تابلو‌ها نبود.»

- صورتت را لطفاْ برنگردان‌‌‌‌.

دست خودش نبود‌‌‌‌. از لحظه‌‌ی ورود مدام ‌این طرف و آن طرف را نگاه ‌‌می‌كرد. تشك كهنه‌ای كه پشت سرش‌‌‌‌، روی زمین پهن بود و از همان لحظه‌‌ی ورود توجه‌‌‌‌اش را جلب كرده بود آنقدر نو نوار نبود كه تصور كند فلیسیا كه آنهمه به تمیزی اهمیت ‌‌می‌داد روی آن درازكشیده باشد. بعدهم‌‌‌‌، به بهانه‌‌ی شاشیدن‌‌‌‌، رفته بود به دستشویی تا ببیند آنجا تا چه حد ‌‌می‌تواند مكان مناسبی باشد برای چیزی كه از چند روز پیش خار شده بود و ‌‌می‌خلید در گم گوشه‌‌های روحش. پیش از ‌این‌‌‌‌، ‌‌یكی دو بار كمال پیشنهاد كرده بود بیاید تا از او شمایلی بكشد وهربار مندو پشت گوش ‌انداخته بود. اما حالا كه فلیسیا را كشانده بود به كارگاهش‌‌‌‌، پیشنهاد دوباره ی او را با اشتیاق پذیرفت. رسیده و نرسیده کمال پسشنهاد كرده بود بروند كافه‌ی روبرو و، پیش از شروع كار، قهوه‌ای بنوشند. مندو كه كنجكاو بود هرچه زودتر شمایل فلیسیا را ببیند، با بی‌میلی پذیرفته بود‌‌‌‌. صحنه بی‌شباهت به صحنه‌ای نبود كه راسكولینكف ‌‌می‌رود به دیدار رئیس پلیس‌‌‌‌. هر دو از در و دیوار حرف ‌‌می‌زنند، راسكولینكف به ‌این نیت كه بداند ‌آیا او به راز جنایتش پی برده‌‌‌‌، و رئیس پلیس به ‌این نیت كه بداند آیا راسكولینكف متوجه‌‌ی سوء‌ظنش به او شده ‌‌یا نه. وقتی فنجان‌‌های قهوه روی میز قرارگرفت، مندو گفت‌‌‌: «از شمایل فلیسیا راضی هستی؟»

- هنوز تمام نشده‌‌‌‌.

- پس چرا مرا كشاندی ‌اینهمه راه؟ تو كه ‌‌می‌گفتی ‌‌یك ساعته تمام ‌‌می‌كنی‌‌‌‌.

- نگران نباش‌‌‌‌،‌‌ یك ساعته تمامش ‌‌می‌كنم‌‌‌‌. قرار داری؟

با خشم گفت‌‌‌: «بله قراردارم!»

- با فلیسیا؟

- باز شروع كردی؟

- بدجور عاشق توست.

چه باید ‌‌می‌گفت؟ هر پاسخی بلاهت محض بود. نگاه كرد به مشتری‌‌های كافه كه زیر تابش آفتاب وارفته بودند.

كمال گفت‌‌‌: «آن طور كه او از تو حرف ‌‌می‌زد شك ندارم كه عاشق توست.»

- او عاشق آرنولد است‌‌‌‌.

- تمام مدت ‌‌یكسره از تو حرف ‌‌می‌زد.

- پیش من هم تمام مدت ‌‌یكسره از آرنولد حرف ‌‌می‌زند.

- ‌‌می‌خواهد تو را برانگیزد. خیلی باهوش است!

در سكوت نگاهش كرد. ‌‌می‌خواست چیزی بگوید. نگفت. كمال هم‌‌‌‌، انگار فهمید حرف ناجوری زده است‌‌‌‌، سكوت كرد. بعد كه آمدند به  كارگاه‌‌‌‌، مندو خواست شمایل فلیسیا را ببیند. گفت بگذار تمام شود، بعداْ. و بلافاصله چندتایی از كار‌های تازه‌‌‌‌اش را نشانش داد. ‌‌یكی دوتایی مرد بودند، باقی همه زن، اغلب هم برهنه.

- لطفاْ سرت را برنگردان.

- خسته شدم‌‌‌‌. خیلی دیگر مانده؟

-  چند دقیقه‌‌ی دیگر تمام ‌‌می‌شود.

- ‌‌می‌توانم سیگاری بكشم؟

- اگر وضعیتت را تغییر ندهی ‌‌‌‌اشكالی ندارد.

بعد قلم مو را به دست دیگرش داد، از گوشه‌ای زیرسیگاری را برداشت‌‌‌‌، و روی چهارپایه‌ای كنار دست مندو نهاد.

ستون روشن نور اریبی كه از شیشه‌‌ی سقف ‌‌می‌تابید لكه‌ا‌‌ی زرد رنگ را دوانده بود روی حاشیه‌‌ی تابلو‌‌هایی كه پشت و رو به دیوار تكیه داشتند. «لابد آنجاست‌‌‌‌. چه شكلی است؟ حتماْ برهنه كشیده‌‌‌‌. پشتت نمی‌سوزد؟ از تابش آفتاب؟»

وقتی ته سیگارش را در زیرسیگاری له ‌‌می‌كرد، كمال ‌‌یكی دو قدم عقب رفت و همینطور كه پلك‌‌ها را به هم نزدیك ‌‌می‌كرد خیره شد به بوم. لحظه‌ای بعد جلو آمد و به نر‌‌می ‌قلم‌مو را روی بوم خواب داد: «ابدی ات كردم! حالا اگر دلت خواست ‌‌می‌توانی بیایی تماشا كنی.»

راست گفته بود.‌‌ یك ساعت بیشتر كار نبرده بود. برخاست و همینطور كه به طرف بوم ‌‌می‌رفت پرسید: «واقعاْ تمام شد؟»

- تمام شد‌‌‌‌، اما‌‌ یك روز دیگر هم باید بیایی! هنوز كمی ‌كار دارد.

 

 

 

7

 كلید اتاق شماره‌‌ی پنجاه وهقت را از تابلوی شماره داری كه پشت سرش بود برداشت و داد به مرد آمریكایی پیری كه دختر جوانی را بلند كرده بود.

دختر‌‌‌‌، دست در بازوی مرد آمریكایی‌‌‌‌، از پله‌‌ها بالا ‌‌می‌رفت. نادر لم داده بود روی مبل؛ خیره به كپل‌‌های برانگیزنده‌‌ی دختر كه در لباس ساتن ارغوانی، به انحنایی اغواگر‌‌‌‌، از‌این سو به آن سو ‌‌می‌لغزید‌‌‌‌.

مندو دوباره نشست پشت پیشخوان؛ خیره به نادر. گفت‌‌‌: «حالا ‌‌می‌خواهی چكار كنی؟»

نادر نگاه كرد به پرده‌‌ی مخمل مشكی پنجره‌‌‌‌. تكه‌ای نخِ سپید از زیر لبه‌‌ی چین دار پرده بیرون زده بود. تمایل غریبی داشت برود و سر نخ را كه گره فكلی خورده بود بگیرد و بكشد. گفت‌‌‌: «بر‌‌می‌گردم!»

- سه تا بچه؟...

- به من چه مربوط است؟ خود خواهر جنده‌‌‌‌اش بزرگشان كند!

مندو سكوت كرد. بن بست زندگی او را ‌‌می‌شناخت‌‌‌‌. باید ‌‌می‌گذاشت حرفش را بزند تا كمی ‌سبك بشود.

نادر دوباره خیره شد به نخ پرده‌‌‌: «سالی ‌‌یك بار كس زنمان ‌‌می‌گذاریم‌‌‌‌، عدل همان شب هم حامله ‌‌می‌شود!»

- باید هر طوری شده مجبورش كنی بچه را بیندازد.

- اگر قبول ‌‌می‌كرد كه من حالا سه تا توله‌‌ی قد و نیم قد نداشتم!

سكوتی سنگین برقرارشد. دوباره خیره شد به نخ سپید پرده‌‌‌: «ریدم به ‌این شانس‌‌‌‌. از آن خراب شده بلند شدیم آمدیم ‌اینحا زن فرنگی گرفتیم كه ‌این حرف‌‌ها نباشد، از شانس گُه ما كاتولیك تر از پاپ از كار درآمد!

- تهدیش كن به طلاق! برای كاتولیك‌‌ها‌ این بدتر از آن ‌‌یكی‌ست.

- طلاق بگیرم بچه‌‌ها را ‌‌می‌دهند دست زنه‌‌‌‌، آنوقت باید همه‌ی بدبختی‌‌های ازدواج را داشته باشم غیر از مزایایش؛ خانم پولش را از من بگیرد اما عشقش را برود با‌‌ یكی دیگر بكند! 

- عرضه‌‌‌‌اش را ندارد. با‌ آنهمه گُه كاری كه تو كرده‌ای هر زن دیگری جای او بود تا به حال صد بار به‌ات خیانت كرده بود. او عاشق توست.

نادر به او خیره شد. چیزی از جنس درد و خشم و اعتراض زیر پوست گلو و رگ‌‌ها‌‌ی گردنش آماس كرده بود.

تلفن زنگ زد. مندو گوشی را برداشت و به انگلیسی گفت‌‌‌: «بفرمایید... بله‌‌‌‌... متاسفانه نداریم‌‌‌‌... بله‌‌‌‌، ولی خالی است‌‌‌‌.» گوشی را گذاشت و گفت‌‌‌: «بخت ما اگر بخت بود، حوض ‌این حمام قدِ آن درخت بود.»

نادر به حالت پرسش نگاهش كرد.

مندو گفت‌‌‌: «اسمش نگهبانی شب هتل است‌‌‌‌، ولی در عمل كارمان شده است پا‌اندازی.»

- كاپوت ‌‌می‌خواست؟

تلخ خندی زد و سرش را تكان داد.

نادر از  كیفش كاپوتی را بیرون آورد و‌ انداخت روی پیشخوان‌‌‌: «بگذار حالشان را بكنند‌‌‌‌، بیچاره‌‌ها.»

- همین روز‌هاست كه بایستم ‌اینجا و ژتون بفروشم! از شانس گه ما‌ اینجا هم كم كم دارد تبدیل ‌‌می‌شود به «هتل دوپاس»!

- چشمت كور! خدا نمی‌داند صدا را به كی بدهد. من جای تو بودم حالا توی قصر زندگی ‌‌می‌كردم.

مندو كاپوت را برداشت، از پشت پیشخوان بیرون آمد، و پله‌‌های پوشیده از فرش قرمز را یكی‌‌یكی بالا رفت. نادر از پشت سر نگاهش ‌‌می‌كرد. پیرمردی درهم شكسته و ویران بود. وقتی در پاگرد پله‌‌ها چرخید تا به طبقه‌‌ی بالا برود، درخشش خیسی كه پای چشمش بود از دید نادر پنهان نماند.

 

 

8

«در بین راه، «پارسیدن» نام روس با جمعی بزرگان و كدخدایان به استقبال آمدند. صاحبی‌ایلچی بر در چادر توقف‌‌‌‌، با جمعی از بزرگان آن‌ها نهار صرف نمودند.

چون فیل‌‌های هدایا همراه بود و ا‌هالی آنجا ندیده بودند، جمع كثیری از زنان روس و ارمنی و گرجی كه بسیاری از آن‌ها سر برهنه بودند و گیس‌‌ها را بالای سر بسته بودند و لباس فرنگی پوشیده‌‌‌‌، سینه و پستان آن‌ها نمایان بود، بر سر فیلان جمع شده از زیر شكم فیل آمد و شد ‌‌می‌كردند كه از این جهت حمل بردارند و آبستن بشوند. غریب‌تر ‌اینكه مردان آن‌ها نیز همین طریق ‌‌می‌نمودند و دست بر اعضای فیل مالیده به سروصورت خود ‌‌می‌كشیدند و ‌‌می‌گفتند كه البته حال از ما اولاد بهم خواهد رسید. احتمال دارد كه آن شب در آن مكان چندین هزار مرد با زن‌‌‌‌، به جهت بهم رسیدن اولاد‌‌‌‌، مقاربت كرده باشند.»

 

 

9

حسادت ویرانگرترین نیروی درون آد‌‌می‌است. اگر در موضع اقتدار باشی آن را كه هدفِ حسادتِ توست تبعید ‌‌می‌كنی‌‌‌‌، اگر شده به جهنم‌‌‌‌. و اگر در موضع ضعف باشی‌‌‌‌، خود را از خویشتن تبعید ‌‌می‌كنی‌‌‌‌. از ‌اینجا تا قتل راهی‌ست چندان كوتاه كه با چشمان بسته خواهی رفت.

 وقتی نشست روی چهارپایه‌‌‌‌، چندان درهم شكسته و ویران بود كه اگر به جای كمال ادواردو نارانخو شمایل او را ‌‌می‌كشید، نه در حال فرو رفتن، كه به صورت مغروقی هزار ساله ‌‌می‌كشید. بی هیچ رمز و راز؛ با چشمانی وق زده‌‌‌‌، تنی پوشیده از صدف‌‌‌‌، و پایی بسته با زنجیر به لنگرِ كشتی‌‌یی فرونشسته به اعماق‌‌‌‌.

- لطفا سرت را برنگردان.

سیگارش را تكاند توی زیرسیگاری‌‌یی كه روی چهار پایه‌ای كنار دستش بود!

- امروز سر حال به نظر نمی‌رسی.

- كمی‌خسته ام.

خسته؟ تبعید از خود! روز قبل‌‌‌‌، چشمش را كه باز كرده بود نگاهی به ساعتش ‌انداخته بود. یك بعدازظهربود.‌‌ یادش آمد كه فلیسیا باید در كارگاه كمال باشد. گفته بود«در فاصله‌‌ی نهار ‌‌می‌روم تا بقیه‌‌ی كار شمایل را تمام كند.»‌‌‌‌. مقداری غذا از شب پیش مانده بود، گرم كرد اما دهنش باز نمی‌شد. راه رفت. از ‌این سر اتاق به آن سر‌‌‌‌. تشكی كه نه تمیز بود نه نو نوار، پهن شد. رویش ملافه‌‌ی تمیزی افتاد. بعد فلیسیا دراز كشید روی تشك. «‌این بدن انگار از توی تابلو‌‌های بوتیچلی بیرون آمده است. پا‌ها را كمی...» به سرعت لباس پوشید. اگر به شتاب ‌‌می‌رفت‌‌‌‌، ‌‌می‌توانست سر ساعت دو آنجا باشد. مترو كندتر از همیشه حركت ‌‌می‌كرد. وقتی ذهن تندتر از همیشه كار بكند مترو حتا ‌‌می‌تواند متوقف بشود. به كوچه‌‌ی «مون كلم» كه رسید مردد شد. از همان مسیری كه آمده بود برگشت. سر خیابان «كوردونه» وارد باجه‌‌ی تلفن شد‌‌‌‌. هیچكس گوشی را برنمی‌داشت‌‌‌‌. «خب‌‌‌‌، فلیسیا باید ساعت دو سر كارش باشد، كمال چه؟ او كه معمولا تمام روز در كارگاه ‌‌می‌ماند!» كمال خزید به آغوش فلیسیا‌‌‌‌. مندو به سرعت از باجه بیرون دوید. وارد كوچه‌‌ی «كورودنه» شد. از در ورودی گذشت و تا طبقه‌ی پنجم را نه با پا‌ها كه با تاپ تاپِ هراسناكِ قلبش رفت. به راهرو دست راست كه پیچید، نوك پا پیش رفت. نفس نكشید‌‌‌‌. نفس نكشید. گوش‌‌هاش آنقدر كش آمد كه سكوت سوت زد در پرده‌‌ی سماخ‌‌‌‌. نمی‌فهمید. ناله‌‌های شهوانی كه نه‌‌‌‌، صدای كشیدن سیگار هم نمی‌آمد؛ نه حتا صدای حضور انسانی. صبر كرد. صبركرد. سكوتِ غیابِ انسانی را كه شنید‌‌‌‌، به همان آهستگی كه آمده بود پس كشید. وقتی پایش را روی پله‌‌ی اول گذاشت تا پائین برود، فكری به خاطرش رسید. با قدم‌‌هایی محكم برگشت. مقابل كارگاه كه رسید آرام و مطمئن در زد. «‌‌می‌گویم از ‌اینجا رد ‌‌می‌شدم. گفتم سری بزنم.» پاسخی نیامد. گوش خواباند. حتا اگر مرده‌ای در اتاق بود حضورش حس ‌‌می‌شد. اما از حضور كمال و فلیسیا خیری نبود. برگشت‌‌‌‌. رفت به كافه‌ای كه سر كوچه بود. همانجا كه چند روز پیش راسكولنیكوف با رئیس پلیس ملاقات كرده بود. آنجا هم از كمال خبری نبود. شب‌‌‌‌، وقتی فلیسیا آمد‌‌‌‌، مندو زیركانه پرسید‌‌‌: «تمام شد؟» فلیسیا گفت‌‌‌: « بله‌‌‌‌، بلاخره تمام شد.» تمام احشای مندو سقوط كرد به جایی در اعماقِ تاریكِ زمین. حفره‌‌ی دورنش را با آرامشی دروغین انباشت و بی‌اعتنا پرسید‌‌‌: «چطور بود؟»

- كارش حیرت انگیز است‌‌‌‌.

فلیسیا باید كور ‌‌می‌بود تا پریدگی رنگ او را نبیند‌‌‌‌. كور نبود. و مندو، تا چهره را بپوشاند، او را در آغوش كشید و همچنان كه از خود ‌‌می‌پرسید«كی؟ كجا؟»‌‌‌‌، تصمیم گرفت نقش رئیس پلیس را بازی كند. گردن او را بوسید و گفت‌‌‌: «امروز انگار خیلی كارت زیاد بوده؟» فلیسیا پاسخ داد: «نه‌‌‌‌، بعدازظهر خبری نبود، اما صبح ‌‌یك عالمه كار ریختند روی سرم. مجبور شدم تلفن كنم به كمال و قرارم را بیندازم به ساعت شش.» و این همان لحظه‌ای بود كه مندو تبعید شده بود به جایی در اعماق ظلمانی درون.

كمال پلك‌‌ها را به هم نزدیك كرد و همینطور كه خیره شده بود به بوم، گفت‌‌‌:«خسته شدی ‌‌هان؟ خب دیگر تمام شد.»

طنین كلامش در گوش‌‌های مندو آنقدر گنگ بود كه انگار ‌این صدا از جهان دیگری ‌‌می‌آمد. امروز هم‌‌‌‌، مثل دفعه‌ی ‌‌پیش‌‌‌‌، ابتدا رفته بودند كافه. بعد كه آمدند به كارگاه، از همان لحظه‌ای كه چشمش افتاد به شمایل فلیسیا‌‌‌‌، هر صدایی برای او متعلق به جهانی بود كه او از آن به بیرون پرتاب شده بود. درآن ردای سیاه‌‌‌‌، و با آن انحنای بی‌طاقتِ سینه‌‌ها‌‌‌‌، فلیسیا زنی بود كه از جهان رؤیا به عالم واقع پا نهاده بود. كمال گفت‌‌‌: «خوب شده‌‌‌‌، نه؟» مندو با صدایی كه زیر سنگینی چیزی هراس‌آور له شده بود‌‌‌‌، گفت‌‌‌: «حیرت انگیز است!» و ‌ایستاد دوباره به تماشای شمایل فلیسیا‌‌‌‌. اما ‌این بار نه از سر حیرت‌‌‌‌. خیره شده بود به خط انحنای سینه. با آن سینه بندی كه آن روز تن فلیسیا بود خیال هیچ نقاشی نمی‌توانست راه ببرد به ‌این انحنا. خودش را زد به لودگی‌‌‌: «پدر سوخته‌‌‌‌، پس ‌این ‌‌یكی را هم لختش كردی!» كمال نگاهش را دزدید و به مخلوط كردن رنگ‌‌ها پرداخت‌‌‌: «‌‌یك بافتنی خاكستری تنش بود، كه رنگ مناسبی نداشت‌‌‌‌. گفتم عوض كند و ‌این را بپوشد.» بعد با دستش‌‌‌‌اشاره كرده بود به ردای سیاهی كه آویخته بود از میخی به دیوار سمت راست؛ كنار پنجره‌‌‌‌. و مندو كه ‌‌می‌دانست آن روز فلیسیا همان بافتنی زرد خوش رنگش را پوشیده بود، پایش زنجیر شد به لنگر كشتی مغروقی كه تا دنیا دنیاست در همان اعماق غوطه خواهد خورد.

كمال دست‌‌هایش را با كهنه‌ای پاك كرد. خود را عقب كشید تا مندو بتواند بایستد برابر شمایل خودش‌‌‌: «بیا تماشا كن!»

بی هیچ ‌‌‌‌اشتیاقی پیراهنش را پوشید. پیراهن كه نه‌‌‌‌، تن پوشی از حماقت و دشنام. «حالا ‌‌می‌فهمم چرا ازمن هم خواسته است بالا تنه ام را برهنه كنم‌‌‌‌.» رفت به طرف بوم. چشمش افتاد به شمایل خویش، طوری فروریخت كه انگار زانو‌هایش را پی كرد‌ه‌اند. آن موجود پرنشاطی كه دفعه‌‌ی پیش چون جوانه‌ای تابناك سر از خاك بیرون كرده بود، حالا جا داده بود به مغروق بیچاره‌ای كه در خاك فرو ‌‌می‌رفت. استخوان بندی كار دست نخورده بود. همه چیز همان بود كه دفعه پیش. اما همه‌ی آن ویرانیِ درون كه در این‌‌ یك ساعت بر او ‌‌می‌تاخت بازتابیده بود در خطوط شمایل‌‌‌‌. آنچه رنجش می‌داد فلاكتی نبود كه نشت كرده بود در تار و پود رنگ‌‌ها و خطوط. طرز كار او را ‌‌می‌دانست. تغییر لحظه به لحظه‌‌ی درون را منعكس ‌‌می‌كرد در كار. ‌این شگردش بود. رنج‌‌‌‌اش از حماقت خود بود. دلش ‌‌می‌خواست هرچه زودتر خودش را برساند به اتاقش، و این پیراهنی را كه مثل تن پوشی از گُه چسبیده بود به پوستش‌‌‌‌، جدا كند از خود.

 

 

10

 هیچ چیز غیر واقعی‌تر و گمراه كننده‌تر از احساسات آد‌‌می ‌نیست. ‌‌می‌توان به پایان راه رسید و دلزده شد از كسی كه تا دیروز عاشقش بودی‌‌‌‌. اما‌‌‌‌، كافی است همین كسی كه خداخدا ‌‌می‌كردی راهش را بكشد و برود، ناگهان‌‌‌‌،‌‌ یكی دیگر را بر تو برتری بدهد تا از دوری‌‌‌‌اش چنان ماهی افتاده برشن داغ شوی كه انگار نه همین دیروز بود كه ملال حضورش تو را‌‌ می‌كشت.

اتاق مندو چسبیده به راه پله بود. از پله كه بالا ‌‌می‌آمدی‌‌‌‌، سمت چپ راهروی كوچكی بود با دو در. ‌‌یكی اتاق او بود، و دیگری‌‌‌‌، درست روبرو،‌‌‌‌آشپزخانه‌‌‌‌اش. جایی دنج؛ نه همسایه‌‌ی دستِ چپ‌‌‌‌، نه همسایه‌‌ی دستِ راست‌‌‌‌. راهرو سمتِ راست دراز بود و كج، بی هیچ دری‌‌‌‌. ‌‌می‌رفت تا برسد به پله‌‌هایی باریك كه ‌‌می‌خورد به پشت بام و به چند در دیگر كه اتاق كسانی بود كه در چشمرس او نبودند.

شبی كه فلیسیا ‌‌می‌آمد تا سرانجام خود را تسلیم او كند، زمین از چرخش باز‌ایستاده بود و هر صدایی كه در راه پله ‌‌می‌پیچید صدای پای فلیسیا بود حتا اگر همراه لك لكِ عصایی بود. انتظار او برای آمدن فلیسیا‌‌‌‌، علاوه بر ‌‌‌‌اشتیاقِ طبیعیِ آد‌‌می عاشق‌‌‌‌، دلیل دیگری هم داشت‌‌‌: شبی كه فلیسیا از گذشته‌‌‌‌اش ‌‌می‌گفت‌‌‌‌، از رذالت آدم‌‌ها هم گفت‌‌‌: «نمی‌توانستم به مادرم بگویم‌‌‌‌. مثل سگ ازش ‌‌می‌ترسیدم‌‌‌‌. آخر‌‌‌‌، همه‌‌‌‌اش هفده سالم بود. ناچار تك وتنها رفتم‌‌‌‌. مردك مرا خواباند روی تختِ مخصوص، و دستور داد تنكه‌ام را در بیاورم. وقتی با آن چراغ روی پیشانی آمد و چشمش افتاد به وسط پا‌هایم ‌‌می‌دانی چه گفت؟ كثافت رذل! گفت‌‌‌: تو آلتی داری كه ‌‌می‌تواند هر مردی را به زانو در آورد!» در سكوتی كه برقرار شده بود نگاه تلخِ فلیسیا‌‌‌‌، به انتظار شنیدن كلا‌‌می ‌به همدردی‌‌‌‌، دوخته شده بود به چشمان مندو. اما مندوی « كثافت رذل » همینطور كه نگاهش ‌‌می‌كرد ‌اندیشید‌‌‌: «پس به هر قیمتی باید آن را دید!»  و ‌‌یادش آمد به فصلِ آخرِ «دفتر جلد مقوایی با لفافه‌‌ی تیماج رنگ عنابی» ‌‌‌:

« فصل در انواعِ فرج

آهویی‌‌‌: و آن چنان است كه درازا تفوق دارد بر پهنا. لب‌‌ها قیطانی‌‌‌‌.

بزی‌‌‌: و آن چنان است كه دراز چندان تفوق نكند بر پهنا‌‌‌‌. اما بر آمده باشد چون غنچه‌‌ی نوشكفته؛ و لب‌ها فروبسته و نابسته‌‌‌‌...»

آخر شب‌‌‌‌، وقتی سرانجام لحظه‌ای فرا رسید كه «مثلث برمودا» را هم به فتوحات پیشین اضافه کند، چشمش افتاد به آن زیباتر‌‌ین گل جهان و در دل گفت‌‌‌: «حق داشته است آن دكتر كثافت رذل! هر مردی را به زانو در‌‌می‌آورد!» و چند ماه بعد‌‌‌‌، وقتی همه چیز جنان به هم پیچید و گره در گره افتاد كه هر كس به جستجوی حقیقت‌‌‌‌، دربه در‌‌‌‌، به دنبال غیبگویی ‌‌می‌گشت‌‌‌‌، مندو با خود ‌اندیشید‌‌‌: «‌آیا به راستی آن نگاه فلیسیا تلخ بود و به انتظار همدردی؟»

خوابش ‌نمی‌برد‌‌‌‌. برخاست و با آنكه به فلیسیا قول داده بود كمتر بكشد‌‌‌‌، سیگاری آتش زد‌‌‌‌. دو روز بود كه فلیسیا رفته بود مولوز. «دلم برای اسبم تنگ شده است‌‌‌‌.»

- مگر تو اسب هم داری؟

- خانه مادرم بیرون شهر است‌‌‌‌. حیاط و مزرعه‌‌ی نسبتاْ بزرگی دارند.

در این چهار ماه كه فلیسیا آمده بود پاریس‌‌‌‌، دست كم ماهی ‌‌یك بار به مولوز ‌‌می‌رفت. آرنولد بود، اسب هم بود، مادر هم كه مادر است. اگر ماجرای شمایل فلیسیا پیش نیامده بود‌‌‌‌، شاید تب عشق مندو فرو كش ‌‌می‌كرد. برای قولی هم كه داده بود بلاخره راهی پیدا ‌‌می‌شد تا زیر آن بزند. اما ماجرای شمایل‌‌‌‌، همه ملالی را كه ‌این اواخر دچارش شده بود پاك از خاطرش زدود. همه‌‌‌‌اش آن بدن گُر گرفته‌‌ی شب نخست را ‌‌می‌دید؛ بدنی كه انگار از درون تابلو‌‌های نقاشی بیرون آمده بود؛ آن سینه‌‌ها كه‌‌‌‌، به انحنایی نوك تیز، خواهش و تمنا را پیشكش ‌‌می‌كرد؛ آن ران‌های كشیده‌‌ی خوشتراش‌‌‌‌، آن سرین كه به زیبایی كپل اسب بود و آن زیباترین گل جهان... هیچ چیز به اندازه‌‌ی هماغوشی دو عاشق جراحت روح را التیام نمی‌دهد. مهیّا ‌‌می‌شوی برای مرگ‌‌‌‌، بی هیچ حسرت و درد. انگار ‌این همه راه را دویده‌ای تا برسی به ‌این لحظه. كرخت از فراغتی بس نامنتظر‌‌‌‌، ‌‌می‌خواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به ‌این لحظه‌‌‌‌. اما مرگ نمی‌آید. سیگاری روشن ‌‌می‌كنی برای خودت،‌‌ یكی هم برای فلیسیا‌‌‌: «جقدر خوب عشق‌بازی ‌‌می‌كنی‌‌‌‌.»

- مادرم ‌‌یك ‌ایتالیایی اصیل است‌‌‌‌. ‌‌می‌گفت‌‌‌: زن باید در ‌‌‌‌آشپزخانه ‌‌‌‌آشپز خوبی باشد‌‌‌‌، و در رختخواب فاحشه‌‌یی خوب.

- توهم كه به نصحیت مادرت عمل ‌‌می‌كنی!

فلیسیا دستش را شانه كرد لای مو‌های او‌‌‌: «چه آرامش عجیبی به آدم ‌‌می‌دهی‌‌‌‌.»

‌‌می‌خواست بگوید‌‌‌:«از درد‌های كوجك است كه آدم ‌‌می‌نالد. وقتی ضربه سهماگین باشد‌‌‌‌، لال ‌‌می‌شود آدم‌‌‌‌.» گفت‌‌‌: « توهم‌‌‌‌.»

- اما چیز تلخی در تهِ وجودت هست كه پنهانش ‌‌می‌كنی‌‌‌‌. هنوز به زنت فكر ‌‌می‌كنی؟

- نه‌‌‌‌.

فلیسیا تمام ‌اندوهش را در برقِ خیسِ چشمانش ذخیره كرد‌‌‌: «پس چه؟»

مندو سیگارش را در زیر سیگاری ‌انداخت و سرش را میان سینه‌‌های او پنهان كرد. پنهان كه نه‌‌‌‌، فرو كرد؛ چنان محكم كه گویی راهی ‌‌می‌جست به پناهگاهی در اعماق وجود او. فلیسیا او را محكم به خود فشرد. شانه‌‌های مندو تكان ‌‌می‌خورد. مایع گرم و سوزانی میان خط انحنای سینه‌‌ی فلیسیا راه ‌‌می‌برید. او را به خود فشرد؛ آنقدر محكم كه عاقبت راه باز شد به پناهگاهی كه مندو به جستجویش بود. «چرا معلقم كردی؟... چرا تاریكی فرق ‌‌می‌كند با تاریكی؟‌‌‌‌... چرا؟... آن رنگ صورتی كه فقط ‌‌یك بار فرصت داشته لبخند بزند به ‌این جهان‌‌‌‌... آن كبودی لب‌‌ها كه مثل حرفی ناگفته حاشیه ‌‌می‌دهد به‌‌‌‌... پناهم بده‌‌‌‌... پناهم بده‌‌‌‌... »

آرام كه شد سیگاری روشن كرد.

فلیسیا گفت‌‌‌:« آن سه سال كجا غیبت زده بود؟»

برگشت؛ دو آرنج تكیه به بالش‌‌‌‌، و كف دست متكای سر. خیره شد به دور. جایی بس دورتر از دیوار اتاق‌‌‌‌. دور. دور. آنقدر دور كه دیگر تهی شده بود از زمان و مكان. لب‌‌هاش تكان خورد. صدایی از زیر توده‌ای خاكستر به گوش آمد: «جایی كه مرگ منتظر است؛ از شش سو!»

 

 

11

مرگ اما نمی‌آمد‌‌‌‌. انگار او هم مثل فلیسیا وقتی ‌‌می‌آمد كه منتظر نباشی؛ و مندو منتظربود. بی اعتنا‌‌‌‌، سوت ‌‌می‌زد و، دست‌‌ها‌‌ یله در جیب‌‌‌‌، راه ‌‌می‌برید میان بوی باروت‌‌‌‌، میان صدای كر كننده‌‌ی گلوله‌‌ی تیربار و خمپاره كه بی‌وقفه پیش پاش، پشت سر‌‌‌‌، ‌‌یا ‌این طرف و آن طرف، زمین ‌‌می‌خورد، پوشی از دود و غبار را هوا ‌‌می‌برد، و بوی خاك گُر گرفته را‌‌‌‌، آغشته به بوی تند و نافذ باروت و بوی عفن لاشه‌‌‌‌، به شامه فرو ‌‌می‌كرد‌‌‌‌، و ‌‌می‌سوزاند تا ته حلق را؛ شش‌‌ها را.

‌‌می‌رفت تا برسد به انتها‌‌‌‌. از ملكوتِ ملال هم درگذرد و برسد به تهِ تهِ ظلمت‌‌‌‌. گوش‌‌هاش نمی‌شنید‌‌‌‌. چشم‌‌هاش نمی‌دید. گویی در ‌این جهان نبود. گویی در غروبِ خلوت كوچه‌ای قدم ‌‌می‌زد؛ بی‌هراسِ مرگ كه بذر ‌‌می‌شد و وجب به وجب خاكِ پیش پاش را به خیش ‌‌می‌كشید. گوش‌‌هاش نمی‌شنید مگر صدای گنگِ هلهله‌ای دور كه از پشتِ سر ‌‌می‌آمد‌‌‌: «الله اكبر»‌‌‌‌. برگشت‌‌‌‌. چشم‌‌هاش نمی‌دید مگر سایه‌‌های وهم‌آورِ لشكر‌‌ی كه غیه كشان پیش ‌‌می‌آمد و گاه تكه‌‌هایی از آن به خاك ‌‌می‌افتاد ‌‌یا گوشت شقه شقه ‌‌می‌شد و‌‌‌‌، در پرده‌ای از خون، شتك ‌‌می‌زد به هوا، به بوی باروت‌‌‌‌، به افق‌‌‌‌، به آنسو كه سایه‌های فلكزده‌‌ی لشكری دیگر‌‌‌‌، سلاح بر زمین نهاده‌‌‌‌، عكسی به اسغثاثه در دستی‌‌‌‌، پارچه‌‌ی سپیدی به دیگر دست‌‌‌‌، نماز ‌‌می‌برد به خاك: «دخیل‌‌‌‌. دخیل ‌‌یا اخی‌‌‌‌.»

- چرا جبهه؟

- ‌‌می‌خواستند از شرّم خلاص شوند. من هم بدم نمی‌آمد كمی ‌فوت بكنم.

نخندید. تمام حیرت و تلخی نگاهش را ساطع كرد در آن دو الماس بی‌طاقت‌‌‌: « مگر تو چه كرده بودی؟»

- ‌‌می‌خواستم كارم را از سر بگیرم‌‌‌‌. همین!

‌نمی‌فهمید. وقتی مندو گیجی نگاهش را دید، سیگاری روشن كرد، صاف نشست و گفت‌‌‌: «ببین‌‌‌‌، تو چهار سال است با آرنولد زندگی ‌‌می‌كنی‌‌‌‌. پس باید بدانی ریتم‌‌ یعنی چه‌‌‌‌. همه‌‌ی ریتم‌‌ها ممنوع شده بود جز دوچهارم؛ مارش‌‌‌‌. اسمش را هم گذاشته بودند «سروده‌های انقلابی»‌‌‌‌. كاغذی گذاشتند جلوام كه آهنگش را‌‌ یك نفر با دهن ساخته بود‌‌‌‌، و شعرش را شاعری كه پیش از انقلاب برای خوانندگان كافه‌ای تصنیف‌‌های بند تنبانی ‌‌می‌ساخت. فكر كردم نظرم را ‌‌می‌خواهند‌‌‌‌. گفتم «خب؟» جوان ریشویی كه مقابلم نشسته بود‌‌‌‌، همینطور كه تق تق تسبیح ‌‌می‌انداخت‌‌‌‌، گفت‌‌‌: «برادر‌‌‌‌، انقلاب به صوت داودی شما احتیاج دارد. فردا‌‌‌‌، تمام بعد ازظهر‌‌‌‌، اتاق ضبط در اختیار شماست‌‌‌‌. تشریف ببرید بخوانید.» حتا نمی‌فهمید كه یک سرود بند تنبانی هم بلاخره به چند روزی تمرین احتیاج دارد. البته تقصیری هم نداشت‌‌‌‌، قبلاْ صافكار ماشین بود‌‌‌‌، چه ‌‌می‌دانست موسیقی ‌‌یعنی چه؟

فلیسیا در سكوت خیره شد به او.

- زمانی بود كه كارمندان اداره‌‌های دولتی و حتا پزشكانی را كه كار آزاد ‌‌می‌كردند وا‌می‌داشتند ‌‌یكی دو ماهی در سال به جبهه‌‌ها بروند. اسمش «اعزام داوطلبانه» بود، اما اجبار بود. گفتم‌‌‌: «‌این را كه خود شما هم ‌‌می‌توانید بخوانید‌‌‌‌، حتا بهتر از من‌‌‌‌.»

 گفت‌‌‌: «انقلاب به شما در ‌اینجا بیشتر احتیاج دارد تا در جبهه‌‌ها!»

 داشت تهدید ‌‌می‌كرد‌‌‌‌. گفتم‌‌‌: «من ترجیح ‌‌می‌دهم‌‌‌‌، به جای صدا‌‌‌‌، جانم را فدای انقلاب كنم‌‌‌‌.»

فلیسیا گفت: « پس ‌‌می‌خواستی خودت را نفله كنی!»

- وقتی جنگی هست همه كه برای دفاع از وطن به جبهه نمی‌روند.‌‌ یكی را ‌‌می‌شناختم كه نوازنده بود‌‌‌‌. زنش را عزیزترین كسش‌‌‌‌، استادش‌‌‌‌، قر زده بود. ‌‌یكی دیگر بود كه پس از سه سال زندان و شكنجه‌‌‌‌، جانش به لب رسیده بود.‌‌ به پلیس قول همكاری داده بود و آزاد شده بود. بعد از انقلاب كه فهرست ساواكی‌‌ها منتشر شد اسمش را زیر حرف «ب» پیدا كردند. هم كارش را از دست داد، هم دوستانش را و هم زنش را كه انقلابیِ دوآتشه‌ای بود و گمان ‌‌می‌كرد با مردی ازدواج كرده است مبارز و زندان كشیده‌‌‌‌. بعضی‌‌ها هم حوصله‌شان سر رفته بود و از فرط بیكاری به جبهه ‌‌می‌رفتند ‌‌یا، اگر بشود گفت‌‌‌‌، برای آزادی‌‌‌‌. عرق ‌‌می‌خوردند، حشیش ‌‌می‌كشیدند، ورق بازی ‌‌می‌كردند ‌‌یا ‌‌می‌زدند و ‌‌می‌خواندند. كاری كه در شهر‌ها ممنوع بود.

- و كسی كارشان نداشت!

- چه كار ‌‌می‌تواستند بكنند؟ وقتی كسی داوطلبانه به جبهه ‌‌می‌آید‌‌ یعنی پذیرفته است كه بمیرد‌‌‌‌. بعلاوه‌‌‌‌، حالا ‌این‌ها هم اسلحه دستت شان بود!

- و تو برای چه رفته بودی؟

خاموش نگاهش كرد. سیگاری آتش زد و دودش را فرستاد به دیوار رو به رو.

 

 

12

فردای آن روز، نزدیك غروب‌‌‌‌، پاسداری آمد كه‌‌‌: «آقا شما را احضار فرمود‌ه‌اند.»

سوار جیپی شدند كه با گِل استتار شده بود. بیست دقیقه‌ای لای تپه‌‌ها و زمین‌‌های سوخته ‌‌می‌رفتند.‌ اینجا‌‌‌‌، آنجا و هرجا لاشه‌‌ی سوخته‌‌ی تانكی بود ‌‌یا نفربرِ واژگونی‌‌‌‌. به نظر حشرات غول آسایی ‌‌می‌آمدند كه صاعقه‌ای مهیب خاكسترشان كرده باشد. جیپ ‌ایستاد‌‌‌‌. از كنار دیگ‌‌های دودگرفته و بزرگ مسی كه روی سه پایه‌‌ها بودند گذشتند. بوی برنج مخلوط شده بود با ته‌مانده‌ای از بوی باروت‌‌‌‌.‌‌‌‌ اشباحی بیل به دست‌‌‌‌، شتابزده‌‌‌‌، خم ‌‌می‌شدند و غذا را از درون دیگ‌‌ها به ظرف‌‌های كوچكتر منتقل ‌‌می‌كردند. آن سوتر‌‌‌‌، میان تاریكی لغزان تپه‌‌ها‌‌‌‌، ‌‌‌‌اشباح دیگری بودند كه ظرف‌‌های غذا را به كامیونی سوار ‌‌می‌كردند.

از شكافی غار مانند كه در دل تپه‌ای بازشده بود داخل شدند. «آقا؟ كدام آقا؟» در پایتخت «آقا» فقط ‌‌یك معنا داشت. آن «آقا» هم نه تنها در جبهه‌ها كه هیچ وقت در هیچ كجا پیدایش ‌نمی‌شد مگر همانجا كه همیشه بود‌‌‌: بر صفحه‌ی تلویزیون‌‌‌‌. سكوتِ مرموز پاسدار راه نمی‌داد كه بپرسد.

ابتدای دالان خاكی بود؛ رشته سیمی ‌از سقف آویزان بود و‌‌‌‌، هر از چند گام‌‌‌‌، لامپ كوچكی به زحمت پیش پا را روشن ‌‌می‌كرد. پیش كه ‌‌می‌رفتی‌‌‌‌، دالان عریض‌تر می‌شد‌‌‌‌، دیواره‌‌ها سیمانی‌‌‌‌، و ردیف لامپ‌‌ها بیشتر و پُر نورتر‌‌‌‌. از دری گذشتند و وارد محوطه‌ای شدند كه همه چیزش شبیه ساختمانی اداری بود، جز ‌اینكه پنجره نداشت‌‌‌‌. شبیه زندان بود. ترس برش داشت. از راهرویی گذشتند كه هر دو سمتش در‌های زیادی بود‌‌‌‌. بوی الكل و تنتور‌‌ید مخاط بینی‌‌‌‌اش را سوزاند. صدای ناله ‌‌می‌آمد. دری باز شد و چند مرد سپید پوش پیكر خونینی را روی چرخی به راهرو آوردند. از كنار او كه ‌‌می‌گذشتند مردی كه روی چرخ بود بازوی قطع شده‌‌‌‌اش را با دست دیگرش گرفته بود‌‌‌‌، روبه او تكان ‌‌می‌داد‌‌‌: «آقا! آقا! دستم را از تو ‌‌می‌خواهم‌‌‌‌.»

از دری شیشه‌ای گذشتند كه راهرو را دو نیمه ‌‌می‌كرد. در اتاقی باز شد و سرهنگی‌‌‌‌، همینطور كه كلاهش را روی طاسی سرش ‌‌می‌گذاشت‌‌‌‌، بیرون آمد. تا در اتاق پشت سرش بسته شود جمله‌ای به بیرون درز كرد‌‌‌: «اطاعت تیمسار‌‌‌‌.»  روده‌‌های مندو به سر وصدا افتاد.

راهرو پیچید به سمت راست. مقابل در آهنی بزرگی كه تمام عرض راهرو را ‌‌می‌پوشاند توقف كردند. پاسدار زنگ را فشرد‌‌‌‌. دریچه‌‌ی كوچكی باز شد و چهره‌ای ریشو‌‌‌‌،‌‌ هاشور خرده از میله‌‌های عمودی‌‌‌‌، در قاب دریچه ظاهر شد. نگاهی به پاسدار ‌انداخت، سری به سلام تكان داد و سر تا پای مندو را به ظن و تردید ورانداز كرد. كلیدی در قفل چق چق كرد و یك لنگه‌‌ی در به آرا‌‌می ‌روی پاشنه چرخید.

 

 

13

«آقا» نشسته بود سر سجاده‌‌ی قرمز رنگی كه پهن شده بود روی فرشی كف اتاق‌‌‌‌. چند لای عمامه‌‌‌‌اش باز بود كه شال ‌‌می‌شد، نیم‌چرخی ‌‌می‌زد پیش سینه‌‌‌‌اش‌‌‌‌، و ‌‌می‌افتاد روی شانه‌‌ی چپ‌‌‌‌. مندو ‌اندیشید‌‌‌: «آن هاله‌‌ی قدسی را كه دور سر است گسترش داده تا به زیر قلب‌‌‌‌، تا فراخی سینه‌‌‌‌.»

قد بلندی داشت؛ همان هیبت و تأنی را كه همیشه داشت هرگاه كه برصفحه‌‌ی تلویزیون ‌‌می‌آمد. «پس آقا‌ ایشانند!» اما‌ این آقا همان آقای پایتخت نبود. در تلویزیون ‌این آقا نام داشت‌‌‌‌، عنوان هم. همچنان كه هیبت داشت. مثل حالا كه بی‌اعتنا به حضور مندو‌‌‌‌، دوزانو نشسته بود روی سجاده؛ چشم‌‌ها بسته‌‌‌‌، سر فرو افكنده‌‌‌‌، تسبیح ‌‌می‌گفت زیر لب.

- بفرمائید بنشینید.

 نمی‌دانست كجا. روی فرش؟ ‌‌یا روی ‌‌یكی از صندلی‌‌ها‌‌یی كه كنار میز بود، سمت چپ اتاق؟

آقا سجاده را به تأنی تا كرد. برخاست. هلال باز شده‌‌ی عمامه را دور سر پیچید، و آن‌‌ هاله‌‌ی قدسی را كه مدار گستریده بود به فراخیِ سنیه‌‌‌‌، بازبرد به همان دور سر. رفت پشت میز، و با دست ‌‌یكی از صندلی‌‌های خالی را نشانش داد.

همینكه مندو نشست‌‌‌‌، چشمش افتاد به كتابی كه روی میز بود: «رایش سوم». حضور شی‌ئی‌‌‌‌ آشنا، در ‌این فضای بیگانه و ترسناك‌‌‌‌، مثل حضور تكه زمینی سخت بود در میانه‌‌ی مرداب. برای اولین بار احساس ‌ایمنی ‌‌می‌كرد. حالت كسی را داشت كه در هزارتویی گمشده باشد و ناگهان خود را ببیند مقابل پنجره‌ای‌‌‌‌.

ناگهان برق قطع شد و همه چیز غوطه خورد در ظلمت‌‌‌‌. سكوت سنگینی فضا را پر كرد و تازه در ‌این لحظه بود كه مندو صدای ‌‌یكنواخت ژنراتور برق را شنید كه پت پت كنان از كار ‌‌می‌افتاد.

آقا گفت‌‌‌: «نقابتان را بردارید.»

فكر كرد ‌‌‌‌اشتباه شنیده است. اما ناگهان به‌‌یاد كلاهش افتاد‌‌‌‌، آن را از سر برداشت.

 توی تاریكی‌‌‌‌، تنهایی آد‌‌می ‌بیكرانه ‌‌می‌شود. وزن پیدا ‌‌می‌كند. حجم ‌‌می‌گیرد ولی، در هرحال‌‌‌‌، ‌این تنهایی از جنسی‌ست كیهانی‌‌‌‌. اما، تن‌ها اگر نباشی توی تاریكی‌‌‌‌، اگر بدانی  كس دیگری هم هست مقابل تو‌‌‌‌...

ترس برش داشت.

صدای پت پتِ موتور از دور به گوش آمد و نور ضعیفِ لامپ اتاق را در روشنایی وهم آوری شناور كرد. هر چیزی به رنگِ مس درآمده بود.

آقا، تندیسی از فلز تابیده‌‌‌‌، گفت ‌‌‌: «فردا سواره بتازید!»

گیج و منگ‌‌‌‌، به چشم‌‌ها و ابروان مسی رنگ او خیره شد. هیچ نمی‌فهمید.

آقا سری تكان داد كه برای مندو مفهوم نبود. پوشه‌ای روی میز بود، دفتری با ورق‌‌های مسین. بازش كرد. ورق زد و روی سطری ‌ایستاد‌‌‌: «شما دیروز آنجا چه ‌‌می‌كردید؟»

- رفته بودم قدم بزنم‌‌‌‌.

- در خط مقدم جبهه؟ آنهم رو به لشكر دشمن؟

بودند كسانی كه ناگهان لال ‌‌می‌شدند؛ چند روزی غرقه‌‌ی سكوتِ روحانی. بعد؛ توی گودالی كه جای اصابت خمپاره بود ‌‌یا گلوله‌ی توپ‌‌‌‌، و پر شده بود از آب باران‌‌‌‌، غسل ‌‌می‌كردند و ‌‌با بدنی بسته بندِ نارنجك راه ‌‌می‌افتادند سمتِ سنگر دشمن‌‌‌‌، و بودند كسانی كه در به در‌‌‌‌، پیِ «تركشِ محبت» بودند؛ تكه‌ای فلز كه نكُشد، همین قدر خراشی بدهد ‌‌یا؛ دست بالا، قناعت كند به طعمه‌ای كوچك‌‌‌‌. دست ‌‌یا پا‌‌‌‌، تكه‌ای از تن را طعمه ‌‌می‌كردند تا جان را به در برند از این قربانگاه.

گفت‌‌‌: «از تاریكی آن دخمه دلم گرفته بود. خمپاره‌‌ها كه شروع كردند، دیدم ‌‌یكی دستش را از سنگر بیرون گرفته است‌‌‌‌، ‌‌یكی پا را. زدم بیرون‌‌‌‌. چه ‌‌می‌دانستم خط مقدم كجاست و لشكر دشمن كجا؟»

- ‌این از الطاف الهی بوده‌‌‌‌.

- بله وگرنه جا به جا باید كشته ‌‌می‌شدم.

- خدا دستش خودش را از آستین هر كه بخواهد بیرون ‌‌می‌آورد.

گیج و ابروان درهم نگاهش كرد. نمی‌دانست چه بگوید.

آقا چشمانش را مستقیم به چشمان او دوخت؛ نگاهی برّا كه انگار از مخاطبش طلب ‌‌می‌كرد همه‌ی رمز نهفته در كلام را در‌‌یابد‌‌‌: « دیروز‌‌‌‌، به‌‌یمن آقا امام زمان كه پیشاپیش لشكر ‌‌می‌رفت‌‌‌‌، رزمندگان اسلام، فتح بزرگی كردند و اسیران بی‌شماری گرفتند از دشمن‌‌‌‌.»

نمی‌دانست همه‌‌ی ‌این‌ها چه ربطی به او دارد. برای آنكه چیزی گفته باشد گفت‌‌‌: «خدا را شكر‌‌‌‌.»

- اسبی سپید حاضر است‌‌‌‌.‌‌ یك ردای سپید هم. فردا سواره بتازید! با بیرق « نصر من الله‌‌‌‌...»

مندو كه پاك گیج شده بود به تنها چیزی كه ‌‌می‌فهمید چنگ زد‌‌‌: «من به عمرم اسب سوار نشده‌ام‌‌‌‌.»

- ‌‌یادتان ‌‌می‌دهند، همین امشب!

در آن نور مسی رنگ كه همه چیز را در وهم معبدی عتیق فرو ‌‌می‌برد، هر چیز وزن‌‌‌‌، خطوط‌‌‌‌، و امتداد خود را از دست ‌‌می‌داد. به آقا خیره شد؛ چشم در چشم‌‌‌‌. از پسِ آن صورتِ كشیده‌‌‌‌، بینی عقابی و چانه‌‌ی بزرگ‌‌‌‌، پرهیب صورتی ‌‌‌‌آشنا را بازشناخت. برق نگاهی شیطانی كه از روبرو ‌‌می‌تافت‌‌‌‌، در ذهنش جرقه‌ای افروخت‌‌‌‌: «اگر كشته شوم؟»

- ضدگلوله ‌‌می‌پوشید. پا تا سر! و مگر شما برای همین به اینجا نیامده‌اید؟

همین را كم داشت؛ طعنی تلخ‌‌‌‌، دستی زورمند كه هلش بدهد به ژرفای درّه‌ای ظلمانی‌‌‌‌. خیره شد به نقش ترنج قالی‌‌‌‌. با ‌اندوهی كه از ژرفای تاریكِ زمین ‌‌می‌آمد گفت‌‌‌: «چه فایده؟»

- شاید رستگار شدید! خداوند ارحم الراحمین است.

- پس آن بچه‌‌ها‌‌‌‌... لابد دیگر نیازی به آن‌ها‌‌‌‌.‌‌‌‌..

- به آن‌ها هم نیاز هست.

نگاه كرد به نقش صلیب شكسته روی جلد كتاب‌‌‌‌. گفت‌‌‌: «چرا كاری را كه دیگران كردند نمی‌كنید؟ مواد منفجره را ‌‌می‌بستند به شكم سگ‌‌ها و ‌‌می‌فرستادندشان رو به تانك آلمان‌‌ها.»

آقا در سكوت خیره شد به او. مندو انگار متوجه‌‌ی حماقت خود شده باشد به لحنی شرمنده گفت‌‌‌: «بله ‌‌می‌فهمم‌‌‌‌، سگ نجس است‌‌‌‌.»

آقا با نگاهی ‌‌سراسر شماتت گفت‌‌‌: «سگ را ‌‌می‌فرستادند طرف تانك‌‌ها‌‌‌‌، نه روی مین‌‌‌‌، آقا!»

- خب... چه ‌‌می‌دانم‌‌‌‌. گوسفند كه زیاد است....

آقا‌‌‌‌، برافروخته‌‌‌‌، پوشه را بست و با لحنی قاطع گفت‌‌‌: «‌این انقلاب نیاز به صاحب دارد، آقا! باید شهید داد تا  صاحب پیدا كند، آقا!»

سكوت اتاق هم حالا از جنس مس شده بود. مثل فلز چكش خورده‌‌‌‌، سنگین و فشرده و مرموز‌‌‌‌. سر بالا كرد‌‌‌: «بسیار خوب‌‌‌‌، من جانم را فقط ‌‌یك بار ‌‌می‌توانم فدای انقلاب كنم‌‌‌‌، اما صدا را هر روز! بسپاریدشان به دست من‌‌‌‌. چنان شوری در سرشان بیندازم كه پیر و جوان با سر بدوند روی مین.»

- اما میدان كه پاك شد باید كسی باشد كه لشكر را هدایت كند ‌‌یا نه؟

حالا نوبت مندو بود كه همان نگاه برّا را بیندازد به او و طلب كند كه مخاطبش همه‌‌ی رمز نهفته در كلام را دریابد‌‌‌: «نگران نباشید‌‌‌‌. همین که ‌‌یك بار حضرت را دید‌ه‌اند كه رو به لشكر دشمن ‌‌می‌رفته‌‌‌‌، كافی است! بقیه‌‌‌‌اش را خود با او‌هام خویش خواهند ساخت؛ با ردا و اسب سپید! اما میدان مین‌‌‌‌...»

برق رضایتی در چشمان مسی رنگ آقا جستن گرفت‌‌‌: «بله، حق با شماست! با آن صوتِ داوودی كه خداوند عطا كرده است به شما...»

 

 

14

 موسیقی ایرانی از دل شعر سر برآورده بود و شعر، همه حكایت رانده شدن از بهشت بود؛ حكایت هجران؛ و انتظارِ ظهور. آنچه گم شده بود ازاین موسیقی آن لحنِ آخرالزمانی بود. برای همین، آن آتشی كه آواز«قمر»می‌انداخت دردل ها‌،‌یا آواز «دوامی»یا «اقبال»، دیگر گُر نمی‌گرفت؛ و جز جرقه‌ای رو به مرگ از آن باقی نمانده بود.

«ماندنی آریانژاد» طاغوتی بود. پس، پیش از هر چیز نامش را عوض كرد. نوحه‌هایی كه با نام «برادر حداد» از رادیو پخش می‌شد(و حتا میان مخالفان دولت شنوندگان مشتاقی داشت) تركیبی بود از صدای قمر، اقبال و دوامی ‌كه در لفافی از لحن و لهجه‌ی «بخشو» پیچیده شده بود و صوراسرافیل در آوا به آوایش به گوش می‌آمد.این صدا كه هیچگاه تصویر خواننده‌اش را كسی ندید، نه تنها كودكان و مردان سالخورده، كه سربازان و ارتشی‌های بی اعتقاد را هم روانه‌ی میدان كرد و بخش مهمی ‌از سرزمین‌های اشغالی را از چنگِ دشمن بیرون كشید. اما آنچه برای مندو مهم بود نه سرزمین، كه اجساد بیشماری بود كه در برقِ كر كننده‌ی انفجار مین‌ها تكه تكه می‌شد و سمت جاذبه‌ی زمین را عوض می‌كرد.

فلیسیا انگشتان ظریف‌اش را خواب داد لای موهای او: «و تو؟»

مندو سیگارش را توی زیرسیگاری له كرد. جرعه‌ای نوشید و بطری را به طرفِ او دراز كرد: «می‌دانی، در وجودِ هرایرانی‌، كم وبیش‌،یك منجی بزرگ خوابیده. به همین دلیل، غیبت و ظهور برایایرانی‌ها مسئله‌ی مهمی‌ست، چون آن منجی كه هزاران سال است ظهورش وعده داده شده هنوز غایب است‌. خب‌، من همایرانی‌ام، بدم نمی‌آمد كمی ‌غیبت بكنم.»

- ولی از جبهه كه برگشتی ظهور نكردی‌. همچنان غایب ماندی.

- می‌خواهی بشنوی؟ پس لباس بپوش!

فلیسیا بهتش زده بود. مندو گفت: «برویم كنار سن».

 

 

15

سه سال بعد «برادرحداد» شهیدی بود كه نوارِ نوحه‌هایش دست‌به‌دست می‌شد اما هیچكس نه از مدفنِ او خبر داشت و نه از محل و چگونگی شهادتش.

- مرا تا كمر و ناهید را تا سینه كرده بودند توی خاك. گونی را كه كشیدند روی سرمان، دیگر چیزی نمی‌شنیدم. همه‌اش چهره دكتر میریان پیش چشمم بود وصدایش كه دیگر صدا نبود، اندوه بود، بغضی شكسته در گلو: «خیابان اباذر، كوچه شهید تبریزی، پلاك 9. لطفاْاین نامه را بدهید به همسرم.» اعتقادی نداشت. به اجبار آمده بود. شب‌هایی كه نوحه می‌خواندم می‌دیدمش كناریایستاده؛ طعن لبخندی بر لب‌ها. جنونی كه از اعماق ریشه برمی‌آمد، لرزه می‌انداخت در ظلمتِ بیابان، و سرها كه گُر می‌گرفت از هوای مرگ، لشكری از كودكان چهارده ‌ساله و پیرانِ شصت ساله‌، آرزومندِ تكه‌تكه شدن‌، تن می‌زدند به موجِ بلا؛ رو به میدان مین. آن‌وقت دكترمیریان را می‌دیدم كه سیگاری می‌افروخت‌، پشت می‌كرد به میدان و همینطور كه شانه‌هاش می‌لرزید گم می‌شد در ظلمتِ بیابانی كه می‌رفت سمتِ سنگرهای پشتِ جبهه.

رسیدند به پل الكساندر. چشمش كه افتاد به دو اسبِ بالدار سرستون‌های پل، رعشهای مهره به مهره تیره‌ی پشت‌اش را تا گردن بالا آمد: «فلیسیا‌، ما قبلاْ كجا همدیگر را دیدهایم؟»

خندید: «دو قرن پیش‌، در كاخ تزار الكساندر!»

فلیسیا زنی دانا بود. خوب می‌دانست چطور زهرِ لحظه‌های تلخ را بگیرد و تهی‌شان بكند از فاجعه. اما مندو تلخ‌تر از آن بود كه از ظلمتِ چاهی كه در اعماقِ آن نفس می‌زد‌، برون آید: «از زیر گونی صدای گریه‌ی ناهید را می‌شنیدم كه به آرامی می‌گفت: «مندو، مندو.»

روزی كه كیسه‌ی پلاستیكی سیاهی را به من دادند تا مقداری استخوانِ ذغال شده را بدهم به پزشكی قانونی و خبر را ببرم به «خیابان اباذر کوچه‌ی شهید تبزیزی پلاك 9» می‌دانستم كه آب از سر گذشته است. همان دوماهِ پیش هم كه نامه را برده بودم كار تمام بود. در را كه باز كرد گفتم: «منزل دكتر میریان؟» ناهید  كه كمی‌دستپاچه به نظر می‌رسید، گفت: «بله بفرمائید.» هیچ تعارف نكرد. نامه را که گرفت تشكر كرد. گیجِ درخشش سیاهی چشمانش راه افتادم بروم كه گفت: «ببخشید‌، كی دوباره برمی‌گردید به جبهه؟»

- سه روز دیگر‌.

- می‌شود از شما خواهش كنم فردا عصر تشریف بیاورید جواب نامه را بدهم؟

نگران به نظر می‌رسید. اما هیچ از حال دكتر میریان نمی‌پرسید. وقتی در را می‌بست پرهیبِ مردی را دیدم كه خود را دزدانه از پشتِ پنجره كنار كشید.

از زیرگونی چشمان سیاه ناهید را می‌دیدم و آن بینی ظریف كه تا لحظهای دیگر تكهای گوشتِ لهیده می‌شد. به خود فكر نمی‌كردم. برای من چه فرقی داشت؟ صدای قرآن می‌آمد و زمزمه‌ی بغض آلود ناهید، گم در هیاهوی جمعیت‌، اما هنوز شنوا: «می‌لرزم مندو.»

روزی كه رفتم پاسخ نامه را بگیرم، دیگر آب از سرِ هر دوی ما گذشته بود. پاسخ نامه را كه آوردم‌، دكتر میریان دیگر نه آدمِ سابق بود‌. می‌ایستاد همچنان دور از حلقه‌ی جن‌زده‌ی مردان و كودكانی كه به سینه می‌كوبیدند. دیگر نه لبخند داشت نه طعنه در گوشه‌ی لب. رفته بودم دو ماه بمانم، سه سال ماندگار شده بودم‌. اما حالا دیگر دلیلی برای ماندن نبود. چیزی بود در تهران كه مرا از جا می‌كند؛ دو چشم سیاه كه ‌یكسره بی‌پناهی بود. معصومیتِ بی پناه. خواندم. این بار همه‌ی آن سیاهی را كه «میرعزا» سرازیر می‌كرد در تعزیه‌هاش تا، به بهانه‌ی قاسم و علی اكبر‌، تمام ظلمتِ و بی‌پناهیِ عصرِ خود را بیان كند، پود كردم تنیدم در آن لحنِ آخرالزمانی:

نه آخر هركه نخلی می‌نشاند

نماید تربیت تا می‌تواند

درختی را نشاندم دیر وقتی

که در سایه‌ش نشینم روزِ سختی

درخت طالعم بی میوه گشته...

وقتی كه حلقه‌ی جن‌زده‌ی سینه زنان‌، دیوانه وار‌، سر كوبید به تاریكی بیابان تا در صدای كر كننده‌ی مین‌ها و لهیبِ سوزانِ برقِ انفجارها تكه‌تكه شود، دكتر‌میریان را دیدم كه می‌رفت اما این بار نه سمتِ تاریكیِ پشتِ جبهه‌ها؛ نهنگی بود كه سر می‌كوبید به صخره‌ها‌ی نومیدی: «الله واكبر‌. الله و اكبر». آخرین تكه‌ی سپیدیِ پیراهنش كه در غلظتِ تاریكی گم شد، راه افتادم سمتِ دفترِ ستاد.

 

 

16

- ناهید مرا ببخش‌.

صدایی كه آلوده بود به تاریكی تهِ حلق حكم را قرائت كرد: «بسم الله القاسم الجبارین‌...»

دیگر چیزی نمی‌شنیدم. زیر تاریكیِ گونی‌، چشم‌های خیسِ ناهید را می‌دیدم؛ و روزی را كه سر نهاده بود روی سینه‌ام و نوك انگشتانم را به دندان می‌فشرد: «همه‌اش خدا خدا می‌كردم كی تمام شود. تمام كه نمی‌شد! هر خاكی به سرم می‌كردم فایده نداشت. همه‌اش تقصیرِ مادرم بود‌. می‌گفت با این بر و رو باید زن‌ یك مهندس بشوی ‌یا دكتر. زن دكتر میریان شدم. اما همیشه‌ی خدا باید در تاریكی بالشم خیسِ اشك می‌شد. تقصیری نداشت‌. نمی‌توانست‌. اما تا كی می‌شد تحمل كرد؟ نگاه كن! دستِ راستم درازتر از دستِ چپ شده است! از بس هی كشیده‌ام تا برسد به جایی كه تحریك‌اش كند.»

صدای تكبیر جمعیت از منفذهای گونی گذشت. چیزی از جنسِ برق زیر پوستم دوید و موهای تنم را سیخ كرد؛ درست مثل همان روز كه صدای برخورد سنگ‌ریزه‌ها به شیشه‌ی پنجره شروع شد. هر دو برهنه بودیم. نگران و ترسیده نیم‌خیز شدم. ناهید هم  نیم‌خیزشد: «بچه‌های همسایه‌اند»

ـ بچه‌های همسایه؟

- تهران پارس شده است منطقه‌ی حزب الله‌. همه اش زاغ سیاه مرا چوب می‌زنند. آخر ناسلامتی همسر شهیدم! نگرانند مبادا مردی به اینجا آمد و رفت كند! اما‌ یكی‌شان‌، همین پریروز‌، توی پاركینگ كمین كرده بود. از ماشین كه آمدم بیرون پرید بغلم كرد. اگر جیغ نزده بودم می‌خواست همانجا...

هر زنی آینه‌ای‌ست كه بخشی از عیب‌های مرد را به او نشان می‌دهد. آن روز فهمیدم تا چه حد ترسویم. می‌لرزیدم. همه‌اش خودم را می‌دیدم با ناهید، تا كمر در خاك، و باران سنگ كه می‌بارید، و سر كه می‌شكافت؛ چشم كه در چشمخانه له می‌شد؛ دندان‌، دنده‌ها پهلو‌... می‌دانستم چهار شاهدِ عادل باید به چشم ببینند كه دخول شده است؛ مثل طنابی كه رد شود از سوزن‌... پرده‌ها كشیده بود؛ در هم قفل. كدام شاهد؟ اما باز می‌ترسیدم. همانطور كه انقلاب نیاز به شهید داشت تا ریشه بگیرد، اخلاق عمومی‌هم نیاز به قربانی داشت. می‌دانستم سنگ اول را كسی باید پرت كند كه درعمرش گناه نكرده است. اما باز می‌ترسیدم. آخر، كدام ایرانی‌ست كه خودش را گناهكار بداند؟ ‌یا به جستجوی مقصر در جایی بیرون از وجودِ خود نگردد؟

صدایی كه از تاریكی تهِ حلق می‌آمد، از جایی بسیار نزدیك به ما‌، گفت : «اشهدتان را بگویید‌.»

ناگهان آرامشی عظیم تمام وجودم را مسخر كرد. «راحت می‌شوم!» ناهید بغضش را تركاند. .‌یادم آمد به آنهمه بار كه آسوده از بر زمین نهادن وزنهای ابدی‌ دراز كشیده بودیم كنارِ هم، منتظر كه مرگ بیاید و ابدیت بدهد به آن لحظه‌. مرگ نیامده بود و، حالا، وقتی می‌آمد كه من تا كمر در خاك بودم و او تا سینه‌. بوی رطوبتِ زمین در مشامم بود؛ و پیشِ چشمم چشمانِ سیاهِ ناهید كه بی‌پناهیِ چشم آهو را داشت. اندیشیدم: «اگر دكتر میریان مطابقِ طبعیتِ خود رفتار كرده بود‌، حالا، به جای ناهید او بود كه در گودال بود و به جای من مرد دیگری‌.»

- بجنب ناهید! بخشوده می‌شوی اگر خودت را بیرون بكشی!

- آخر چطور؟

از خودم خجالت كشیدم. او تا سینه در خاك بود و من تا كمر.

صدای تكبیرِ جمعیت تیغ زد به پرده‌های گوش. وحشتِ اصابتِ تمامِ سنگ‌ها‌ی جهان از پوست و استخوان گذشت و تا شستِ كرخت شده‌ی پاهایم نفوذ كرد. «تو آدم نمی‌شوی. كدام راحت؟ باز برمی‌گردی به هیئتی دیگر تا وحشتِ چاه بابل را تا به آخر تجربه كنی.» سنگی به دست راستم خورد؛ سنگِ دیگری به پیشانی‌. فریاد دلخراش ناهید تمام رگ‌هایم را به آتش كشید. چیزی حیوانی در من قوت می‌گرفت؛ جنبشی كه نمی‌شناختم. سمتِ چپم سنگی به زمین اصابت كرد. بدنم به رعشهای حیوانی قصدِ بالا كرد. سنگی سینه‌ام را زخمید. تیز بود. خمیدم به جلو. دردی جانكاه بار دیگر گلوی ناهید را جر داد. مثل كرمی ‌بیرون می‌خزیدم از زمین. سنگی پیش رویم به زمین اصابت كرد. مشتی خاك را پاشید روی گونی‌ام‌. بوی پوسیدگی به مشامم داخل شد. چرا تا به حال فكرش را نكرده بودم؟ چنگ زدم و گونی را از سرم بیرون كشیدم. لاله‌ی گوشم جر خورد. چشمم افتاد به جانوری هزاردست كه نعره از گلو برون می‌داد؛ در رقصی جنون‌آمیز تاب می‌خورد به عقب‌، ‌یله می‌شد به جلو‌، و سنگی رها می‌كرد سمت ما. یك آن‌، پرهیبِ سنگی را دیدم كه درست وسطِ پیشانی‌ام را نشانه گرفته بود. دست سپر كردم و سر چرخاندم به سمتِ چپ. چشمم افتاد به گونی ناهید كه خون نشت كرده بود از جایی كه جای چشم راستش بود. جانوری مهیب در من قوت گرفت. به رعشهای دیگر خود را بیرون كشیدم از گودال.

لحظهای همه چیز ایستاد از جنبش. وحشت‌زده و خون‌پوش ایستادم میان حلقه‌ی آتش‌.

ـ بجنب ناهید! من خودم را بیرون كشیدم.

گونی به رعشهای خونین جیغ زد: «آخر چطور لعنتی؟»

- به خاط من.

نالید: «راحتم كن‌، اگر دوستم داری‌.»

جمعیت صلوات فرستاد. به سمتِ بیرون حركت كردم. زنی پیچیده در چادرِ سیاه‌، با چهرهای برافروخته‌، جلو آمد‌. زگیلِ درشتی روی بینی داشت. گوشه‌ی چادر را به دندان   گرفت، دست بیرون كرد، سنگی از زمین برداشت و فریاد زد: «آن زانیه هنوز زنده است! آن زانیه هنوز زنده است!»

از حلقه بیرون زدم. كامیونی كه از راه رسیده بود پشتِ سرِ جمعیت بارِ سنگ‌اش را خالی می‌كرد. زنی كه كنار دستم بود سنگ كوچكی را داد دست بچهای كه روی شانه‌اش بود: «بزن مادر!»

پشتِ سرم جوی آبی بود. رفتم روی جدول سیمانیِ كنارِ جو. سرك كشیدم‌. گونی غرقه به خونی كه ناهید بود هنوز پیچ و تاب می‌خورد. زنی كه بچه روی شانه‌اش بود جا عوض كرد. حالا، بجای گونی خون آلود‌، بچه را می‌دیدم كه لباسی آبی پوشیده بود و موهای پشتِ سرش رو به بالا شكسته بود. می‌خندید و پاهای كوچكش را به سینه‌ی مادر می‌کوبید. رفتم روی جدول كناری. لق بود. كنده شد و افتادم‌. زن برگشت و خندید. بچه هم خندید. آخوند قد كوتاهی كه سمتِ دیگرِ میدان بود در بلندگو‌ی دستی گفت: «برادران و خواهران  ایمانی‌، سنگ رسید‌.» و با دست اشاره كرد سمتِ كامیونی كه بارش را خالی می‌کرد. جمعیت هجوم برد طرف توده‌ی سنگ‌ها كه درشت بودند و لب تیز.

چشمش افتاد به جدولِ سیمانیِِ كنار جوی كه از جا كنده شده بود. باید سنگین می‌بود. به زحمت بلندش كرد. تا برسد به میانه‌ی میدان، سرخ شده بود از خونی كه می‌چكید از پیشانی‌ش. ایستاد. گونی چشمه‌ی خون بود. هنوز می‌نالید. جدول سیمانی را بالا برد: «مرا ببخش ناهید!»

 

 

17

برگشتنه، نادر پیشنهاد كرد بروند آبجویی بخورند. سكوتِ مندو را كه دید، دنده عوض كرد و انداخت توی خیابان «واگرام ».

مندو گفت: «ولی عجب زنی‌ست! چهار ماه نیست كه آمده پاریس، هم كار پیدا كرده هم آپارتمان!»

نادر حواسش به جلو بود اما او را ورنداز می‌كرد: «از بابتِ این یكی كه نباید خوشحال باشی. همین روزهاست كه آرنولد جل و پلاسش را جمع كند و بیاید پاریس، و ماهِ عسل تو هم تمام شود.»

ازجشنِ كوچكی می‌آمدند كه به مناسبتِ موفقیتِ فلیسیا در پیدا كردن آپارتمانی در محله‌ی «مادلن» برپا كرده بودند. سرشب، چمدان هایش را گذاشته بودند عقب ماشین نادر، سر راه از رستورانی چینی مقداری غذا خریده بودند و‌ یك بطر شامپانی‌. اما این جشن‌، جشنِ موفقیتِ نادر هم بود. سرانجام‌، به ‌یمنِ كاردانی فلیسیا‌، آن‌لور رضایت داده بود تا از خیر بچه بگذرد. قانعش كرده بود كه این شیوه‌ی جدید با كورتاژ فرق دارد: «دو تا قرص هست كه می‌خوری‌، بیست و چهار ساعت بعد خودش می‌افتد. البته اگر سریع بجنبی‌. وگرنه هیچ راه دیگری نیست جز سقط جنین.»

نادر انداخت بغل رودخانه‌ی سن و دوباره او را ورنداز كرد: «خودت را توی بد مخمصهای انداختی‌. بزن  و برو! چرا عاشق می‌شوی‌، مرد؟»

- نمی‌شود‌. با او نمی‌شود. تو توانستی؟

- نخواستم‌. اگر می‌خواستم می‌شد. ‌یك شب توی آشپزخانه ماچ‌اش كردم‌. دستم را هم بردم توی شورت‌اش‌. گفت می‌خواهم با آرنولد ازدواج كنم، بهتر است دوستی‌مان را حفظ كنیم‌. من هم دیدم دختر خوبی‌ست‌. ترجیح دادم دستم را از توی شورت‌اش بیرون بیاورم. از كنارِ پل الكساندر گذشتند. تلؤلؤ بال‌های طلایی اسب‌ها درونِ مندو را آشوب كرد. ‌یادش آمد به شبی كه با فلیسیا كنار همین پل قدم زده بودند. همه چیز را گفته بود جز ماجرای آن جدولِ سیمانی‌.

نادر نگاهش كرد: «غصه نخور‌، خودم برایت ‌یكی دیگر پیدا می‌كنم از فلیسیا خوشگل‌تر.»

نگاه كرد به آسمانِ ابریِ پاریس كه زمستان‌ها همیشه قرمز بود.

نادر خندید : «تو آدم نمی‌شوی.»

سبك به طرف او برگشت و چهره‌اش به لبخندی گشاده شد.

نادر گفت: «پسر‌، ‌یك ایدهای به كله‌ام آمده كه اگر بگیرد از خاك سیاه بلند می‌شویم.»

نادر همیشه‌ی خدا ایدهای به كله‌اش می‌آمد، اما ده سال بود كه همچنان خرج‌اش را از تعمیر خانه‌ها درمی‌آورد و‌، اغلب‌، موها و لباس‌های گران قیمت‌اش خاكی بود.

- اگر بگیرد،‌ یك قصر می‌خرم. طبقه‌ی بالایش را هم می‌دهم به تو، برای خودت عشق كن.

دیگر عادت كرده بود. لازم نبود بپرسد چه ایدهای‌. نادر خودش می‌گفت. نپرسید. آن هم حالا كه چیزی در وجودش خارخار می‌كرد. این نخستین شبی بود كه فلیسیا در پاریس بود اما بی او به بستر می‌رفت. گفته بود «می‌خواهم بمانم و كمی ‌اینجا را مرتب كنم.» و مندو‌، گرچه به عقل‌اش می‌رسید، اما نگفته بود «من هم می‌مانم كمك‌ات.» خسته شده بود؟ ‌یا حس می‌كرد نادر بیشتر به حضورِ او محتاج است؟ از من می‌شنوید هر سه!

جایی در میدان «باستیل» پارك كردند و آمدند به كافه‌ی «فرانسه». نادر همچنان از رؤیاهایش می‌گفت‌. اما مندو ذهنش جای دیگری بود: «لابد حالا دراز كشیده است توی بغل كمال‌، روی همان تشكی كه سرِ شب من و نادر سرش را گرفتیم و آوردیم به آپارتمانش. به این می‌گویند جاكشی به معنای واقعی كلمه!» از این فكر خنده‌اش گرفت. نادر كه حالا چانه‌اش گرم شده بود خنده‌ی مندو را كه دید بهش برخورد. اما‌، خوشبختانه، در همین لحظه مندو كه ته لیوان آبجویش را سر می‌كشید، چشمش افتاد به مجسمهای كه وسطِ میدان بود: «عجیب است!»

- چی؟

- فرشته كه جنسیت ندارد!

و با سر اشاره كرد به مجسمه: «می‌بینی وسط پاهایش را؟»

نادر نگاهی به آلت مردانه‌ی مجسمه كرد و گفت: «این فرشته نیست! ‌یكی از خدایان یونانی‌ست‌.»

- تو این چیزها را از كجا می‌دانی؟

- درست است كه حمالی می‌كنیم عمو، اما ناسلامتی آرشیتكت هستیم.

 

 

18

تلفن را برداشت و شماره‌ی فلیسیا را گرفت. بوق آزاد‌...‌ یك بار... دوبار... پنچ بار‌... به ساعتش نگاه كرد. سه ونیم بعد از نیمه شب بود. «شاید دارد به اینجا می‌آید.» دوباره دراز كشید روی تخت. سر شب كه آمده بود‌، پیراهنِ قرمزِ خوشدوختی پوشیده بود كه پوست مهتابی‌اش را جلایی خیره كننده می‌داد. بیشتر از همیشه هم به سر و صورتش رسیده بود. مندو فكر كرد لابد خواسته است به او اطمینان بدهد كه فقط او را دوست دارد و بیشتر از همیشه هم. احساس آسودگی غریبی كرد‌. تمام فكرهایش را در باره‌ی كمال ابلهانه ‌یافت و شادمانه فلیسیا را در بغل فشرد. اما‌،‌ یكی دو ساعت بعد‌، وقتی خواست شام بیاورد، فلیسیا دنیا را روی سرش خراب كرد: «نه‌، باید بروم.»

- كجا؟

- شام مهمان پل هستم.

- پل؟

- همان كه مدیر ‌یك فستیوال جاز است در بلژیك‌.

- نگفته بودی؟

- عصری زنگ زد. گفت فقط همین امشب در پاریس است.

سعی كرد خودش را نبازد‌. باخته بود. اما به هر حال باید خونسردی‌اش را حفظ می‌كرد: «دیرت نشود؟ چه ساعتی قرار داری؟»

- ‌یازده شب.

نگاه كرد به ساعتش‌. نُه شب بود. گفت: «چرا اینقدر دیر وقت؟»

- جلسه دارد.

یكی دو روزی بود فلیسیا دل و دماغ نداشت. دفتری كه در آن استخدام شده بود، بعد از دو ماه كار‌، عذرش را خواسته بود. بحران اقتصادی اوج گرفته بود و اداره‌ها و شركت‌های  خصوصی افراد را به عنوان كار آموز استخدام می‌كردند و بعد از‌ یكی دوماه عذرشان را می‌خواستند تا نه هزینه‌ی بیمه‌های اجتماعی را بپردازند و نه غرامتِ بیكاری را. مندو اندیشید: «لابد می‌خواهد از نفوذِ پل استفاده كند تا كار دیگری پیدا كند. مخصوصاْ كه حالا اجاره‌ی نسبتاْ سنگین یک آپارتمان هم روی دوشش افتاده‌.» دستِ او را با ملاطفت در دست گرفت و گفت: «پس شب برگرد همینجا.»

فلیسیا گفت: «ممكن است دیر بشود.»

- تا صبح كه طول نمی‌كشد؟

- نه‌، حداكثر دو ونیم -  سه.

- بسیار خوب، منتظر می‌مانم.

و منتظر مانده بود. دوباره گوشی تلفن را برداشت. به ساعتش نگاه كرد. چهار صبح بود. بوق آزاد.‌ یك بار... دوبار‌... سه بار‌... چهار بار... پنج بار... هیچكسی در این سیاره باقی نمانده بود تا گوشیِ تلفنِ 42785751 را بردارد. زمین چه تنها و غم‌انگیز می‌چرخید. جهنم او آغاز شده بود. فكر كرد هیچكسی به محض رسیدن به خانه خوابش نمی‌برد. پس تصمیم گرفت هر یك ربع ‌یك بار زنگ بزند. و زده بود. حالا دیگر مطمئن شده بود كه انتظار بیهوده است و فلیسیا امشب برنخواهد گشت. اما باز زنگ می‌زد تا بداند شام پل چقدر طول می‌كشد!

دراز كشید روی تخت: «وقتی با وجود عشق‌اش به آرنولد‌، با من می‌خوابد‌، چه دلیلی هست كه با دیگری نخوابد؟» به تلفن نگاه كرد. به ساعت هم. هنوز وقتش نشده بود.

«چشمم كور. خودم این تابو را برایش شكستم‌. وقتی گفت: «تو را دوست دارم‌، اما عاشق آرنولد هستم و نمی‌توانم بهش خیانت كنم.» چه جانی كندم تا ذهنش را عوض كردم‌.»

 ساعتِ شش صبح بود و صدای تهی از حیاتِ بوقِ تلفن به او می‌گفت كه فلیسیا‌، خواب ‌یا بیدار‌، حالا در ‌یکی از اتاق‌های هتل «مریدیانا» برهنه در آغوش پل دراز كشیده است. «تا هر وقت كه لازم باشد بیدار می‌مانم و زنگ می‌زنم‌. اگر در این مورد حقیقت را بفهمم در مورد كمال هم حقیقت روشن خواهد شد.» وضع مضحكی پیدا كرده بود‌. در درونش جانوری سر برآورده بود كه به هیچ چیز جز كشفِ حقیقت نمی‌اندیشید؛ بی‌خبر كه در حیطه‌ی ارتباطِ آدمیان آنچه همیشه نامكشوف می‌ماند همان حقیقت است. از آن  دردناكتر، كشف واقعیتی بود تلخ‌تر از زهر‌. گمان می‌كرد سرانجام توانسته است خود را ویران كند و از نو بیافریند. به فلیسیا می‌گفت: «دیگر هیچ چیزی برای من تابو نیست.» و حالا می‌دید كه كار آنقدر هم آسان نیست.

ساعت ده ونیم صبح‌، سرانجام‌، كسی در این سیاره پیدا شد تا گوشی تلفن 42785751 را بردارد: «تا هفت صبح نشسته بودیم توی بار هتل. گفتم تو دیگر خوابیدهای‌. آمدم منزل.» گوشی را گذاشت. نگفت كه تا همین پنج دقیقه‌ی پیش مرتب زنگ زده است؛ اوایل هر ‌یك ربع ‌یك بار، بعد هر ده دقیقه ‌یك بار‌، و از هشت صبح به اینطر هر پنج دقیقه‌ یك بار. سیگاری روشن كرد و دراز كشید روی تخت: «هیچكس را به جز آرنولد دوست ندارد. به خاطر او به هر كاری حاضر است تن بدهد. من هم در تمام این مدت برای او به نوعی «پل» بوده‌ام‌. پل‌ی كه نمی‌توانست برای او كار پیدا كند اما می‌توانست كمك كند تا بازگشت آرنولد عزیزش به عالم موسیقی همراه با «موفقیت» باشد.» موفقیت؟ از همان ابتدا گفته بود كه به تركیبِ دو نوع موسیقی خوشبین نیست: «مثل ازدواج است‌. هر دو باید آنقدر از فردیتِ خودشان بكاهند تا آن وسط‌ها به ‌یك حداقل مشترك برسند.»

سیگار را در زیرسیگاری له كرد: «عشقی در كار نبوده است. هر دوی ما معامله می‌كردهایم. چیزی می‌دادهایم و چیزی می‌ستاندهایم‌. برای چه بخوانم؟ كه همه بفهمند«برادرحداد» كیست؟ هرچه هم سعی كنم صدا صدای ماندنی آریا نژاد باشد باز هم غیر ممكن است لو نرود. وقتی صدایی با مرگ تماس گرفت، مثل سنگِ مرمر‌، همیشه رگه‌هایی از آن را درخود حمل می‌كند. برای چه بخوانم؟ كه با كارد گاوكشی بیایند سراغم؟» جدول سیمانی را كه فرود آورده بود، راهش را كشیده بود برود، دو نفر محكم زیرِ بازویش را گرفتند. توی كمیته‌، جوان ریشوی تنومندی پاسپورتی را چپاند توی دهنش: «برو زن قحبه! برو به هر قبرستانی كه دلت می‌خواهد برو! اما بدان برادرحداد در جبهه‌ها شهید شده است! اگر صدایی ازت بلند شود، آن سرِ دنیا هم كه باشی با كارد گاوكشی می‌آییم سرِ وقت‌ات!»

وقتی لحاف را روی سرش می‌كشید صدای كمال را شنید كه درِ گوشش پچپچه می‌كرد: «تصنیفی هست از سرژگنزبورگ كه می‌گوید: با زن باش به خاطر آن چیزی كه نیست. و رهایش كن به خاطر آن چیزی كه هست.»

به پهلو غلطید: «بهترین وقت است برای زدن زیر آن قولِ احمقانه! آه پلِ عزیز، تو بهترین ناجی من بودی!»

 

 

19

نیمه‌های شب بود. نزدیكی‌های پل الكساندر‌، در تاریك و روشنِ كناره‌ی «سن»، دو شبح تلولو خوران مقابلِ هم رسیدند:

- مگر كری؟

- تو اینجا چه می‌كنی؟ نكند آمدهای بال های این‌ها را هم ارّه كنی؟

-‌ یك ساعت است صدایت می‌زنم.

به لحنی مستانه گفت: «خب كر ام دیگر‌.مگر نمی‌دانستی؟» بعد بغلی‌اش را به كمال تعارف كرد‌. كمال خنده‌كنان بغلی خودش را بیرون آورد: «از این بزن‌، شیواز ریگاله‌.»

- همه‌ش ‌یه پخه.

بعد شیشه‌ها را به هم زدند.

-‌ یك ساعت است صدایت می‌زنم.

مندو جرعهای نوشید و گفت: «پس بیا تا رازی را برایت فاش كنم‌. بچه كه بودم‌، پدرم پرده‌ی گوش‌ام را پاره كرد.»

- چرا؟

- برای آنكه كسی كون‌ام را پاره نكند!

كمال پخش زمین شد و شیشه از دستش افتاد: «چه ربطی دارد؟»

- تیم محبوبِ من مسابقه داشت. دیر كرده بودم‌. ناچار باید دوید دیگر‌. مگر نه؟

- نمی‌دانم‌. تا به حال پرده‌ی گوشم پاره نشده!

- پسرِ همسایه كه چند سالی از من بزرگ‌تر بود با دوچرخه‌اش داشت می‌آمد. پرسیدم مسابقه كی شروع می‌شود؟ گفت ‌یك ربع پیش شروع شده است. سرعت‌ام را بیشتر كردم. گفت من هم دارم می‌روم همانجا‌، بیا برسانمت. نزدیكی‌های میدان برخوردیم به پدر. نمی‌دانم از كدام قبرستانی پیدایش شده بود. صدایم كرد. رفتم جلو. محكم زد توی گوش‌ام و گفت: «دیگر نبینم سوار دوچرخه‌ی كسی بزرگ‌تر از خودت بشوی ها!»

كمال گفت: «حالا چی؟ ترجیح می‌دهی كدامش را پاره می‌کردند؟»

- خب آدم با كون‌اش زیاد كار ندار، اما گوش‌...  دم به ساعت به آن نیازداری.

رسیده بودند زیر پل. مندو گفت: «صبر كن ببینم. تو اینجا چه می‌كنی؟»

- هیچی‌، آمده بودم گزارشِ وضعِ جسمانی حضرتِ عالی را بشنوم!

چشمش افتاد به هیكل لرزانی كه در تاریكی آن سوی رود پرسه می‌زد. بارانی تیرهای پوشیده بود و به نظر پیرزنی فرتوت می‌آمد. انگار پی چیزی می‌گشت. گاه زمین را نگاه می‌كرد، گاه تا لبِ آب می‌آمد و عمق رودخانه را نظاره می‌كرد. سایهای پریشان بود. كشتی تفریحی بزرگی كه دور تا دورِ بدنه‌اش نورافكن بود، گذشت. حركت اریب نور برای لحظهای چشمانِ مندو را خیره كرد. كشتی كه دور شد مندو برگشت به سوی كمال. اما از او خبری نبود. حیرت زده به اطراف نگاه كرد. دید نشسته است لبِ آب و طوری خیره شده كه انگار چیز  عجیبی در اعماق رود غوطه‌ور است. كنارِ او نشست. هیچ چیز آنجا نبود جز مقداری خاشاك، و ستون‌ها شكستهای از نور كه انعكاسش كمی ‌از پیشانی عرق كرده‌ی كمال را برق می‌انداخت.

- چه شده؟

پاسخی نداد.

- حالت خوش نیست؟

نسیمِ خنكی كه از روی آب برمی‌خاست صورت‌اش را نوازش می‌كرد. نشست روی حاشیه‌ی سیمانی كنار رود و خیره شد به بال‌های طلایی سرستون‌ها.

كمال گفت: «اگر به تو بگویند فقط چند روز دیگر زندهای چه می‌كنی؟

نگران شد: «منظورت را نمی‌فهمم‌.»

- فرض كن سرطان گرفتهای ‌یا ایدز ‌یا بیماری دیگری از این قبیل و می‌دانی فقط مدتِ كمی‌ زنده خواهی ماند.

صورتش را كاملا برگردانده بود و حالا تمامِ سطحِ پیشانی و كمی ‌از بینی‌اش كه روشن بود‌، ‌یكسره خیسِ دانه‌های عرق‌، برق می‌زد.

مندو زیرِ آوارِ خبری هولناك از نفس افتاد. گفت: «چیزی شده؟»

- نه. این ‌یك معماست‌. جواب بده‌.

- سعی می‌كنم تا جایی كه ممكن است آن را به دیگران منتقل كنم.

- چه قدر تو بی‌رحمی‌!

- وقتی مرض همگانی شد‌، راه علاجش هم زودتر پیدا می‌شود.

- فرض كن آدم بی‌رحمی ‌نباشی‌. ‌یا مرضی گرفته باشی كه قابل انتقال نیست.

- آدم اگر عاقل باشد همه‌ی حساب و كتاب‌ها را كنار می‌گذارد و بقیه‌ی عمرش را خوشگذرانی می‌كند.

- ‌یكی بود كه همین كار را كرد. هر چه داشت فروخت. همه‌ی پول‌هایش را به باد داد. مسافرت‌، بهترین غذاها‌، بهترین هتل‌ها‌، زیباترین زن‌ها. بعد می‌دانی چه اتفاقی افتاد؟ ناگهان راه علاج پیدا شد. حالا می‌توانست به زندگی ادامه بدهد. اما دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود‌. همه چیز را باید از صفر شروع می‌كرد و بدتر از همه اینکه تازه فهمیده بود زندگی ‌یعنی چه‌.

مندو نگاهش كرد. چه می‌خواست بگوید؟ در پوشش استعاره داشت به بدبختی‌های او اشاره می‌كرد؟ ‌یا به چیز دردناكی در زندگیِ خودش؟ شاید هم مست بود و پرت  می‌گفت؟ به سمتِ او برگشت و با نگرانی گفت: «تو امشب برای چه آمده بودی اینجا؟»

همینطور كه برمی‌خاست‌، خنده كنان‌، به اسبِ بالدارِ سرستون اشاره كرد: «آمده بودم بال‌های این ‌یكی را هم ارّه كنم و ببرم!» خاك‌های شلوراش را تكاند و راه افتاد. مندو به سرعت خودش را به او رساند. بازویش را گرفت و با خشونت او را به طرف خود كشید: «چه شده؟‌... آره؟...»

بازویش را رها كرد: «نه‌.»

- پس چه؟

- بعد به‌ات می‌گویم.

- ببین، اصلاْ مهم نیست كه با او خوابیدی.

- من با او نخوابیدم.

- گفتم مهم نیست.

- چرا چینن فكر‌ی می‌كنی؟

- گفتی از او خواستی آن ردای سیاه را بپوشد چون لباس‌اش خاكستری بود.

- رنگ خوبی نبود.

- آن روز، آن بافتنی زردخوش رنگش را پوشیده بود.

- خاكستری بود.

- گفتم مهم نیست‌. چه شده؟

- بعد به‌ات می‌گویم.

- همین حالا بگو!

كمال مستقیم به چشم‌های او خیره شد: «تو چیزی ندیدی؟»

- چه؟

- آن طرفِ رود‌... آن پیرزنه خودش را انداخت توی آب.

 

 

20

از محله‌ی «مادلن» راه افتاد بود طرف میدان «كنكورد» و از آنجا حاشیه‌ی رودخانه‌ را گرفته بود و همینطور كه به طرفِ خانه می‌آمد بلندبلند با خود حرف می‌زد: «آه، احمقِ خر، دیدی؟ تو آدم نمی‌شوی‌. الاغ! گاو! دو شبانه روز راه رفتی تا فكرش را از كله‌ات بیرون كنی‌، باز تا چشمت به او افتاد همه چیز ‌یادت رفت. تو احمقی مندو! تو... اح...م...قی! گاو!» و محكم تف كرد به زمین! مردِ شیك‌پوشی‌، چتر به دست‌، از كنارش می‌گذشت‌. با خشم و تحقیر به او نگاه كرد.

شبی که کمال را نزدیکی پل الکساندر دیده بود چهل و ساعت می شد که یکسره راه رفته بود. بعد که آمده بود خانه، همینطور که پله‌ها را بالا می‌رفت، یادش آمده بود به دفعه‌ی پیش و دلش خواسته بود باز هم وقتی می‌رسد به آخرین پله فلیسیا را ببیند نشسته است منتظر او.  اما این بار ساعتِ سه و نیم بود و فلیسیا باید مغز خر خورده باشد که تا این وقتِ شب بنشیند روی پله‌ها. کلید را توی قفل چرخانده بود و بعد که چراغ اتاق را روشن کرده بود در کمال حیرت فلیسیا را دیده بود دراز کشبده است روی تخت.

همینطور كه حاشیه‌ی رودخانه را گرفته بود و می‌آمد،‌ یكریز به خودش فحش می‌داد: «آن خط را دیدی؟ حال‌ات بهم نخورد؟ پس چرا دوباره راه افتادی دنبال كون‌اش؟ شنیدی چه گفت؟ «نه مندو‌، اینجا نه!» می‌فهمی ‌یعنی چه؟ نه‌، تو گاوی! چون باز هم كه فردا ببینی‌اش دلت مثل سگ می‌لرزد. تو احمقِ گُه كه هیچ چیزی از زن نمی‌دانی. «نه مندو، اینجا نه!» لابد تهِ دلت فكر می‌كنی به خاطر گربه‌هاست. بله خودت را گول بزن‌. برایت لازم است‌. باید آن قدر توی این لجن فرو بروی تا همه بفهمند «برادر حداد» كیست.»

عصر كه فلیسیا از سرِ كار برگشته بود‌، با هم شام خورده بودند و بعد‌، نزدیكی‌های ساعت ده، سوار مترو شده بودند تا مثل هر بار او را همراهی كند و یكی دو ساعتی هم آنجا پیشش بماند و بعد با آخرین مترو برگردد. با این تفاوت كه این‌بار عشق‌بازی نكرده بودند. تمایلی نداشت. در حقیقت، از شبی كه چشم‌اش افتاده بود به آن خطی كه مثل جای بریدگی چاقو بود‌، چیزی دلش را زده بود. خطی میان گودی كپل‌ها كه چین خوردگی طبیعی گوشت است‌، و نشانه‌ی چاقیِ پیشین؛ مثل خطِ زیرِ پستانِ بعضی‌ها‌. درست‌تر  بگوییم‌، از شبی كه فلیسیا با پل به صبح رسانده بود، چیزی در مندو فرو ریخته بود‌. آن بدن كه انگار از داخل تابلوهای بوتیچلی بیرون آمده بود‌، حالا همه‌ی آن هاله‌ی رمز و رازی را كه احاطه‌اش می‌كرد‌ یكسره از دست داده بود و فقط تكهای گوشت بود كه می‌شد همه‌ی جزئیاتش را دید: خالی اینجا، سالكی آنجا، و آن خط... دفاع طبیعی روح بود در برابر مصیبت؟ وقتی چیزی دیگر به ما تعلق ندارد بی‌مقدارش می‌كنیم تا كمبودش را بهتر تحمل كنیم؟‌ یا حكایت‌، همان حكایتِ عطار است كه مرد وقتی دیگر عاشق نبود دریافت كه چشم معشوقه‌اش لوچ است؟ رذالت می‌تواند خود را به زیباترینِ پوشش‌ها بیاراید: «خب چه عیبی دارد؟ شبی را با پل گذراندعوضش كاری پیدا كرد كه در رؤیایش هم نمی‌گنجید: «گامسون!» یكی از بزرگترین مؤسسه‌های برگزاركننده‌ی كنسرت برای خوانندگانِ مشهورِ آمریكایی! خب چه عیبی دارد؟ فاحشه‌ی زیبایی مفت و مجانی هر وقت دلمان خواست می‌آید...» هر وقت دلمان خواست؟ نه‌. فلیسیا‌، از وقتی آپارتمانی برای خودش پیدا كرده بود، شب‌ها را باید برمی‌گشت و در خانه‌ی خود می‌خوابید‌. و مندو‌، اگر آن شب كار نمی‌كرد‌، حداكثر می‌توانست تا دهِ شب با او باشد. بعد هم كه همراهی‌اش می‌كرد تا خانه اگر مثل امشب‌، به محض ورود‌، ناگهان ویرش می‌گرفت؟... وقتی فلیسیا كلید را توی قفل می‌چرخاند گفته بود: «طفلكی‌ها باید گرسنه باشند.» صدای‌شان از پشتِ در می‌آمد. در را آرام باز كرد تا به آنها صدمهای نزند. همینكه داخل شد، گربه‌ی سیاه خودش را بغل كرد. اما گربه‌ی سیامیِ ‌آرنولد تا چشمش افتاد به مندو، پرید روی چمدانِ سیاه رنگی كه گوشه‌ی ورودی بود، و با خشم خیره شد به او.‌ یك هفتهای می‌شد كه  فلیسیا‌، همراهِ مقداری خرت و پرت دیگر‌، گربه‌ها را هم با خودش از مولوز آورده بود. گربه‌ی فلیسیا با مندو مهربان بود اما گربه‌ی آرنولد‌، از همان ابتدا‌، با او سر شاخ شده بود. همینكه فلیسیا را بوسیده بود، گربه‌ی آرنولد رفته بود روی چهارپایه و با دلخوری قرقر كرده بود. بعد كه فلیسیا رفت قهوهای درست بكند به مندو تعارف كرد بنشیند. مندو  گفت: «كجا؟» فلیسیا چهارپایهای را كه تنها اثاث منزل بود نشانش داد. اما چهارپایه در اشغال گربه‌ی آرنولد بود. مندو آرام با دستش گربه را پس زد، اما او خیال نداشت از جایش تكان بخورد. مندو نشست روی لبه‌ی چهارپایه به این امید كه جا را برایش خالی خواهد كرد. اما گربه همچنان با سماجت خودش را چسبانده بود به چهارپایه‌. یادش آمد به حرف آرنولد: «گربه با مالیدن خود به هر چیز آن را مال خودش می‌كند. ما فكر می‌كنیم كه گربه‌ها مال مایند. در واقع این ما هستیم كه مال آنها‌ییم.» توی دلش گفت: «گُه خورده‌اند گربه‌ها!» و‌، خشماگین از دشمن خویی‌ی این گربه‌، با دست هلش داد پائین، و نشست روی چهارپایه‌. گربه غرشی كرد و با ناراحتی رفت روی تشك و تا پایان با خشم ونفرت به مندو خیره ماند. و حالا كه به محض ورود، گربه‌ی سیامی ‌آرنولد رفته بود روی چمدان و طوری با خشم به او نگاه می‌كرد كه گویی نه حیوانی بی‌زبان كه گماشتهایست كه درغیابِ آرنولد وظیفه دارد از حریم او حفاظت كند، تمایلی سوزان به عشق بازی آن هم در حضور دو موجودِ دیگر‌، مندو را واداشت همانجا‌، در محوطه‌ی ورودی آپارتمان‌، فلیسیا را بغل كند. گفته بود: «فلیسیا!» و چشمانش كلاپیسه رفته بود.

- نه مندو‌،اینجا نه!

در تاریك و روشن حاشیه‌ی رود همچنان راه می‌رفت و بلند‌بلند حرف می‌زد: «آه احمق خر تو آدم نمی‌شوی! می‌فهمی ‌چه می‌گویم؟» ناگهان متوجه شد طوری دستش را تكان   می‌دهد كه گویی كسی مخاطب اوست. به اطراف نگاه كرد. رسیده بود نزدیك پل «پون ماری». خوشبختانه كسی در آن نزدیكی ها نبود. سمت دیگر رودخانه‌، در تاریكی زیر  پل، كسی ایستاده بود و توی رودخانه می‌شاشید. فكركرد: «حتماْ ایرانی‌ست. برای شاشیدن، سگ‌ها به دیوار احتیاج دارند و ایرانیها به آبِ روان.» بعد با خود گفت: «مواظب باش مندو. وقتی آدم با صدای بلند با خودش حرف بزند این نشانه‌ی چیز چندان خوبی نیست.» دوباره با صدای بلند شروع كرد به حرف زدن: «نه مندو، تو دیوانه  نشدهای‌. ببین این پلِ «پون ماری»ست. آن آقا هم كه آن زیر می‌شاشد ایرانیاست. این رودخانه هم رودخانه‌ی سن است‌. آن جنده هم كه به تو گفت «نه مندو اینجا نه» اسمش فلیسیاست‌. تو مادر قحبه هم اسمت مندوست. نه‌، تو دیوانه نیستی. تو  خری‌. خری. خررررر. از كناره‌ی رود بالا آمد. از كوچه‌ی «پتی موسك» كه می‌گذشت‌، دوباره شروع كرد با خود حرف زدن‌. اما این بار به لحنی كه گویی حالا این مخاطب اوست كه با او سخن می‌گفت: «po‌..sse..sive    possesiveمی‌فهمی‌؟ به فارسی می‌گویم كه حالی‌ات بشود‌. تو تملك طلبی‌. تملك طلب! مادر قحبه‌، با تو كه می‌خوابد فرشته است‌، اما  با دیگری اگر خوابید‌، جنده؟ بعد هم گیریم مسئله‌ی او گربه‌ها نیست و آرنولد است‌. خب‌، برای  آنكه زندگی‌اش دو شقه نشود می‌خواهد‌ یك جایی را‌، حتا اگر شده به كوچكی رختخوابشان‌، به عنوان حریم خصوصی آرنولد نگه دارد. حالا اگر به تو گفت «نه مندو اینجا نه» جنده است؟»

از روشنایی میدان «باستیل» گذشت و پیچید به خیابان «فوبورگ سنت آنتوان». شلوغی و نورِ زیادِ میدان‌، درست مثل حشرات آدم‌ها را از كوچه‌ها و خیابان‌ها‌ی اطراف به سوی خود می‌كشید.‌ یكی دو كوچه بالاتر‌، زنی كه از رو به رو می‌آمد ناگهان ایستاد: «ببخشید آقا، این طرف‌ها كجا كافهای باز است؟» نگاهی كرد به زن (به نظر پنجاه و پنج ساله می‌آمد و هیچ ملاحتی در چهره‌اش نبود). نگاهی كرد به اطراف(رو به روی بیمارستان «سنت آنتوان» بودند) نگاهی كرد به ساعتش (پنج صبح بود)‌. گفت: «این وقت شب تنها جایی كه ممكن است كافهای باز باشد میدان باستیل است‌.» دوباره نگاهش كرد(حالا به نظر پنجاه ساله می‌آمد)‌. پرسید: «چطور»

- می‌خواستم آبجویی بخورم.

دوباره نگاهی به ساعتش كرد(‌یادش آمد به حرف فلیسیا «نه مندو اینجا نه»)‌. نگاهی به صورت زن انداخت (حالا به نظر چهل و پنج ساله می‌آمد)‌. در دل گفت: «خدا را چه دیدهای‌. اگر همینطور پیش برویم شاید آخر سر چهارده ساله از كار درآمد!» دستش را گذاشت پشت او و به لحن آشنایی هزارساله گفت: «بیا برویم‌، من توی ‌یخچالم آبجوی خنك دارم.» زن هم با همان صمیمیت دستش را حلقه كرد در بازوی او و به را افتاد‌. اما، هنوز ‌یكی دو قدم نرفته‌، ایستاد و با انگشت نقطهای را در آسمان نشانش داد: «ببین فرشته‌ی من‌. آن ستاره را می‌بینی؟ من آنجا بودم. منتظر‌. هیچكس نبود جز من وسگم كه غمگین نگاهم می‌كرد. باد سردی می‌آمد و من پیراهنی نازك تنم بود. ایستاده بودم و بازوهایم را بغل كرده بودم...»

پیكاسو حق داشت گمان كند كه نقاشی چهرهای از نیم‌رخ‌ یا تمام‌رخ دروغی بیش نیست‌. از میان چهره‌ها‌ی بسیار هر آدم‌، چهرهای هست كه تنها به وقت همخوابگی می‌توانش دید؛ چون در هیچ موقعیتِ دیگر‌ی امكانش نیست كه از فاصلهای چنین نزدیك و از زاویهای چنین نامعمول چهرهای را ببینیم‌. حالا كه هردو برهنه دراز كشیده بودند كنار هم‌، در نور ملایم چراغ رومیزی‌، زن چهل ساله می‌نمود و چهره‌اش ملاحتِ غریبی داشت. قوطی خالی آبجو را كنار تخت نهاد و برخاست. وقتی زیپ دامن‌اش را بالا می‌كشید مندو، همانطور برهنه‌، نیم‌خیز شد تا به محض رفتن او در را پشت سرش ببندد. اما زن دست كرد و از داخل كیفِ چرمی ‌قهوهای رنگ‌اش مجسمهی عاج مریم را بیرون آورد و همچنان كه آن را با دو دست مقابل خود گرفته بود‌، به حالتِ نیایش‌، دو زانو بر زمین نشست‌. در سایه روشن نور اتاق‌، شصت ساله می‌نمود و‌، بی اعتنا به حضور مندو، با لحنی دردمند نیایش می‌كرد: «ای مریم مقدس‌، تو را سپاس می‌گویم كه به بنده‌ی بیچاره‌ات ترحم كردی‌. تو را سپاس می‌گویم كه مرا از ظلمت و گمراهی بیرون كشیدی‌. تو را سپاس می‌گویم كه درهای بهشت‌ات را به من گشودی...»