چاه بابل

(رمان)

 

 

 

 

 

رضا قاسمی

 

چاپ اول ، 1378،1999

نشر باران ، سوئد

Baran

Box 4048

16304 SPNGA, SWEDEN

e-mail : baran@lauk.bip.net

این اثر طبق قوانین کپی رایت ثبت شده و همه‌ی حقوق آن متعلق است به رضا قاسمی. بازچاپ این متن یا هرگونه استفاده از آن منوط است به اجازه از نویسنده.

 © reza ghassemi

 

برای مرتضا نگاهی

 

 

 

 

 

 

پاره‌ی صفر

تاریكی


 

« چرا اینهمه فرق می‌كند تاریكی با تاریكی؟ چرا تاریكی تهِ گور فرق می‌كند با تاریكی اتاق؟ ... فرق می‌كند با تاریكی تهِ چاه؟ ... فرق می‌كند با تاریكی زهدان؟... وقتی دایی، با آن دو حفر‌ه‌ی خالی چشم‌ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت كه انگار می‌بیند. طوری برگشت كه من ترسیدم. تو بگو، " نایی".  چرا تاریكی ازل فرق می‌كند با تاریكی ابد؟ چرا تاریكی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود، نایی؟ تو كه از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای... تو بگو...»


 

 

                  

پاره‌ی یكم

شمایل سرگردان فلیسیا 

 

1

از جمله دلایلی كه برای اثبات تناسخ می‌آورند یكی این است كه در زندگی بارها به اشخاصی برمی‌خوریم كه نمی‌شناسیم و با این حال چهره‌شان به طرز غریبی آشناست؛ طوری كه بی‌وقفه از خود می‌پرسیم: «كجا ممكن است دیده باشم‌اش؟»

 مندو هم چشمش كه به فلیسیا افتاد از خودش همین را پرسید. بی‌گمان اگر كسی از معتقدان به تناسخ كنار دستش بود، می‌گفت: «در زندگی پیشین!» كسی كه كنار دستش بود به تناسخ اعتقادی نداشت. از پرسش سوزانی هم كه كاسه‌ی سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت. با اینهمه، دیری نگذشت كه مندو به یاد آورد فلیسیا را دو قرن پیش دیده است؛ در روسیه، در كاخ تزار الكساندر! اما تا به این ماجرا برسیم ابتدا باید از شمایل سرگردان فلیسیا بگوییم؛ شمایلی رنگ و روغن كه شاهكاری مسلم بود و كار استادی زبر دست و، با اینهمه، به هر خانه‌ای می‌رفت جایش در پستو بود یا انباری؛ طوری كه حالا سطح تابلو را لایه‌های متعددی از غبار پوشانده بود؛ از غبارهای چرب اتاقی زیرشیروانی تا خاك‌های نرم و محجوب انباری قصر آدم محترمی مثل « ف. و. ژ. ».  فكر نكنید میخ كنده می‌شد یا، بر اثر اتفاقی بیرون از دایره‌ی فهم، شمایل خودش راه می‌افتاد و از دیوار پایین می‌آمد(حالا دیوارهایی می‌سازند که میخ در آن فرو نمی‌رود یا اگر برود دیگر درنمی‌آید). نه. چیزی در خود شمایل بود كه بیننده‌ی مجذوب را وامی‌داشت دست به جیب ببرد، دسته چك‌اش را بیرون بیاورد، با رغبت‌ترین امضای همه‌ی عمرش را بیندازد پای آن و فلیسیای سرگردان را با خودش ببرد. حالا اگر یكی دو روز بعد فلیسیا را از دیوار برمیداشت و به پستو می‌برد و بعد طوری رفتار می‌كرد كه انگار چیزی دیده است كه نبایست میدیده(یا حالا كه دیده، انگار عهد بسته است كه شتر دیده، ندیده) گناهش گردن كس دیگری‌ست. درست است كه« كمال» این اواخر معتقد شده بود اثر هنری باید آرامش را از مخاطبش سلب كند، و شمایل‌هایی هم كه می‌كشید غالباْ از كسانی بود كه چشم‌شان چپ بود(یا اگر هم نبود، باز، چشم‌شان را چپ می‌كشید)، اما چشم فلیسا چپ نبود. البته، گمان نكنید كمال مردم آزاری داشت یا در آن روزگار وانفسا كه آرامش حكم كیمیا را داشت بخل به خرج می‌داد و چشم دیدن همان مختصر آرامشی را نداشت كه بعضی‌ها سعی می‌كردند داشته باشند، یا داشتند بی‌آنكه سعی كرده باشند. نه، انصاف را، اگر هم سریشی پیدا شود كه این اتهامات را به او بچسباند، اتهام خودآزاری به او نمی‌چسبد. آخر، مردم تابلو را می‌خرند كه وقتی به دیوار می‌زنند خانه را قابل سكونت كند؛ نه تبدیل به مكانی كه...

منتقدین تحسینش می‌كردند. نمایشگاه‌ها برایش سر و دست می‌شكستند، اما كسی نمی‌خرید. و كمال بیچاره ناچار می‌شد پول همان مختصر عرقش را از راه كشیدن آگهی برای انواع مشروب الكلی فراهم كند؛ یا از راه كشیدن طرح برای جعبه‌ی قرص‌های آرام‌ بخش :

ـ  نظرتان راجع به طرح این جعبه چیست؟

ـ مرده شورش ببرد، دكان ما را تخته كرده است.

ـ می‌دانید كار كیست؟

ـ اگر می دانستم...!

ـ اگر كسی كه همین را كشیده بهترش را برای شما بكشد؟...

ـ مگر می شود؟ لعنتی، انگار دست شیطان قلمش را چرخانده.

ـ می شود! قیمتش را بپردازید، می شود!

ـ شما!؟...

و كمال بهترش را برای او می‌كشید. اینطور بود كه ناچار می‌شد دائم با خودش رقابت كند و خویشتن را شكست بدهد تا بتواند به هر قیمتی كه شده تابلوهایش را بكشد؛ تابلوهایی كه بیننده را درگیر كند و واداردش هی سر بگرداند به طرف دیوار. هی خیره شود به شمایل. و بعد...

 

 

 

2

       در آن هنگام، یعنی دو قرن پیش، مندو مندو نبود. ایلچی مخصوص شاه بود و نامش «ابوالحسن». كیا بیایی داشت و مثل حالا نبود كه لخت و كون‌پتی باشد. صبح زود كه نوكر مخصوص شاه آمد عقبش، تا از پشت در گفت : « نوكر خاصه »، ایلچی كه از دو روز پیش با دلهره انتظار می‌كشید سر را از پنجره بیرون كرد و، به دیدن درشكه‌ی مخصوص، سرمایی گزنده تیره‌ی پشتش را به لرزه در آورد. شاه را خوب می شناخت، دسته گلی را هم كه به آب داده بود می‌دانست. نگاهی به شیشه‌های رنگی پنجره كرد و نگاهی به افق خونین كه پرتو كم رنگی از آن حالا برگ‌های پیچ امین‌الدوله‌ی لب دیوار باغ را به رنگ عقیق درآورده بود. آهی كشید و به افسوس زیر لب نالید: «تو هیج وقت آدم نمیشوی! پس، چشمت كور، بكِش!»

همینطور كه با فلیسیا دست می‌داد، از یادآوری آن صبح پاییزی، لرزه ‌یی خفیف احشایش را جا به جا كرد. دامنه‌ی این ارتعاش كه به گردن رسید، سر به لرزهیی پنهان چند بار به راست و چپ حركت كرد.

كسی كه كنار دستش بود«نادر» بود كه به تناسخ اعتقادی نداشت، از پرسش سوزانی هم كه كاسهی سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولی عادتهای او را خوب می‌شناخت. لرزش سیبك گلویش را كه دید به لبخندی پرشیطنت دهان گشود: «فلیسیا؛ از دوستان اهل مولوز. از عصر كه نوار را شنیده است بی صبرانه منتظر است.»

مندو كه از همان لحظه‌ی ورود، به شنیدن سروصدای بچه‌ها، برای هزارمین بار خود را لعنت كرده بود كه چرا باز پا به این خانه نهاده است، چشمان فلیسیا را كه دید فراموش كرد چه چیزی در این خانه عذابش می‌داد؛ چشمانی به زلالی عمق دریاچه‌یی نامسكون كه دو الماسِ بی‌طاقت در آن شنا می‌كرد.

می‌خواست، بنا به عادت، فروتنی كند و بگوید: «باز اسباب رسوایی فراهم كردی؟» اما چیزی در اعماق آن دریاچه بود كه نمی‌گذاشت. گفت: «برای تعطیلات آمده‌اید؟»

نه. آمده بود بماند.

ـ اینجا كسی را دارید؟ خواهری، برادری...

سكونی سحرآمیز اعماق دریاچه را مسخر كرد. سیبك مندو به رعشه‌یی پنهان لرزید.

فلیسیا سیگاری روشن كرد: «نه، من تنها بچه‌ی مادرم هستم.»

تنها بچه‌ی مادر؟ چرا نگفت خانواده؟ یعنی خانواده‌یی نداشت؟ مندو، هنوز نیامده، داشت همه‌ی جیك وپیك او را بیرون می كشید.

«آن لور» از داخل آشپزخانه جیغ كشید: «مندو!»

مندو اندیشید: «تند رفته‌ام!» و از جا برخاست. نرسیده به آشپزخانه، پایش رفت روی جسمی سخت، و دردی جانكاه تا كشاله‌ی رانش بالا آمد. خم شد. زیر پایش سربازِ آهنیِ كوچكی بود كه لابد به«شارل» تعلق داشت یا شاید هم «مینو». «گیتا» كه هنوز شیرخواره بود.

سرباز آهنی را گوشه‌یی انداخت و زیر لب غرید: «خواهر و مادر هرچه...» بچه؟ یا سرباز؟ معلوم نشد. به آشپزخانه وارد شد. آن‌ لور كه نان‌پیچ‌ها را توی تابه زیر و رو می‌كرد به طرف او برگشت: « ببین شارل چه می گوید!» و همینطور كه قاشق چوبی چربی را كه دستش بود كنار می‌گرفت، با او روبوسی كرد. شارل كه موهای طلایی‌اش را به پاهای كت و كلفت مادر می‌مالید، حالا داشت وسط پاهای او را طلا می‌زد. مندو نشست تا دستی به سروگوش او بكشد كه تازه متوجه‌ی لباس آن لور شد و با وحشت از جا برخاست: «بازهم!» و در همین حال با انگشت به شكم، یا لباس آن لور( شاید هم هر دو) اشاره كرد.

 آن لور با كرشمه‌یی دخترانه كه تناسب چندانی با پایین تنه‌ی از قواره افتاده‌اش نداشت، گفت : «نه!» و همینطور كه این «نه»ی پر طول و تفصیل را می‌كشید برگشت و به كمك قاشق شروع كرد به برداشتن نان‌پیچ‌های سرخ شده از داخل تابه: «به تو چه مربوط است؟! ببین شارل چه می گوید.»

با چرخیدن آن لور به طرف اجاق، شارل كه راه پیش به رویش بسته شده بود، حالا طلاها را به كپل‌های مادر می‌مالید. انبوه چربی‌هایی كه با هر حركت سر شارل بالا و پایین می‌رفت از چشم مندو پنهان نماند. فكر كرد: «به من چه مربوط است؟  همه‌ی مكافاتش مال من است

روی پاها نشست و دست شارل را گرفت. رعشه‌یی از دست‌ها گذشت و مثل تیری که بنشیند به تنه‌ی درخت همانجا ماند. گردن را چند بار به راست وچپ چرخاند و گفت: «خب، من آمده‌ام ببینم شارل چه می‌گوید. تا بعد بگویم كه چقدر دوستش دارم و وقتی نمی‌بینمش چقدر دلم برایش تنگ می‌شود.»

شارل از طرز حرف زدن مندو خنده‌اش گرفت. كوه چربی را رها كرد و خودش را به آرامی در بغل او جا داد. مندو شروع كرد به نوازش طلاها : « خب چه می‌خواستی بگویی؟»

چشمان شارل به رنگ چشمان فلیسیا بود. اما در اعماق این دریاچه هزار ماهی‌ی پریشان بود. یك لحظه همه‌ی ماهی‌ها رو به مندو ایستادند و كلماتی مبهم و جویده فاصله‌ی میان دهان شارل و گوش مندو را طی كرد.

 رو كرد به آن لور و گفت: «چه می‌گوید؟ من فرانسه‌ام...»

آن لور نان‌پیچ دیگری توی تابه گذاشت: «دفعه‌ی پیش به او قول داده‌یی این بار كه می‌آیی برایش آواز بخوانی.»

در كدام لحظه‌ی خریت چینن قول احمقانه‌یی داده بود؟ مگر نه عهد كرده بود دیگر لب از لب باز نكند؟ اما نه، امروز روز دیگری بود. باید همه‌ی این اتفاقات را به فال نیك می‌گرفت و، با دلی قرص از یاری بخت، آن آخرین حربه را به كار می‌انداخت. اما خواندن آسان نبود. شعر نبود. دریدن پرده‌های پنهان بود. حكایت اول بود؛ حكایت دورافتادگی. اعتراف بود. اعتراف به همه چیز . پس آسان نبود. چیزی را از درون می كاست. چیزی كه هیچگاه برگشت نداشت. پس باید خرج چیزی می‌شد كه ارزش داشت. اینطور بود كه نمی‌خواند، اما وقتی می‌خواند پا به دایره‌ی سحر می‌نهاد؛ افسون می‌كرد و از افسونیان هركه را میلش بود به ریسمان نامریی می‌كشید و با خود می‌برد. اما نه! به هیچ قیمتی نباید لب از لب باز می‌كرد!

میلی سوزان او را به سمت سالن پذیرایی می‌كشاند؛ به سوی دو الماس بی طاقت، آن دریاچه‌ی نامسكون . در همه‌ی عمر، این نخستین بار بود پرده‌یی چنین پنهان را نشان او می‌دادند. دستی به موهای شارل كشید و برخاست: « باشد. اما بعد از شام؛ كه همه‌ی سروصداها بخوابد. و به یك شرط: به شرط آنكه وقتی آواز تمام شد تو هم بگویی چه كار می‌كنی كه این قدر پسر خوبی هستی. باشد؟»

آن لور حیرت‌زده به طرف او برگشت: «واقعا؟»

 

 

3

 ناتالی» ، با لحن شكاك زنی كه به قصد مچ گیری به استقبال شوهر رفته و سرانجام موفق شده تار موی زن دیگری را روی شانه‌اش بیابد، گفت: «حالت خوش نیست؟»

«ف. و. ژ.» دستی به موهای سپید و كم‌پشت وسط سرش كشید: « نه چیز مهمی نیست.»

ـ  سروصورتت عرق كرده .

خیره شد به بشقاب سوپ كه همچنان دست نخورده باقی مانده بود. می‌خواست بگوید «بخار سوپ است.» اما سوپ چنان سرد ویخ زده بود كه گویی هزار سال است همانجا مانده. سرش را بالا کرد و گفت: «گمان می كنم تب دارم.»

ناتالی برخاست و دست به پیشانی او كشید: «كارِ زیاد خسته‌ات كرده. مخصوصاْ كه خودت را هم توی چاه انداخته‌ای!»

«ف. و. ژ.» بشقاب سوپ را كنار زد: «سرزنشم می‌كنی؟»

ـ  چرا این حرف را می‌زنی؟

ـ احساس می كنم تو هم به آن هشتاد و دو درصدی پیوسته‌یی كه دیگر به من اعتماد نمی‌كنند.

ـ  فكر سلامتی‌ات هستم.

این را گفت و برخاست. چوبی را كه انتهایش توپ پلاستیكی سپیدی بود، برداشت و روی كزیلوفون كوچكی كه هدیه‌ی پادشاه اسپانیا بود، نواخت. عاج‌ها و صدف‌هایی كه به طرزی زیبا روی چوب فوفل نشسته بودند، با نوت‌های بندِ اول والس «دانوب آبی» به رقص درآمدند: دام دام دام، دام دام دام، د...ام دام دام. چوب را نهاد كنار كزیلوفون و گفت: «بگویم كمی بستنی ایتالیایی بیاورند.»

«ف. و. ژ.» نگاهش كرد. خدمتكار جوانی وارد شد و درست زیر چلچراغ ایستاد. «ف. و. ژ.» صورت عرق كرده‌اش را بالا گرفت، نگاهی به دختر كرد و نگاهی به چلچراغ آویزان از سقف، گفت: «بیا این طرف بایست، الیزابت.»

الیزابت كه سر در نیاورده بود با حیرت نگاهی به «این طرف» انداخت، نگاهی به چلچراغ، و به سمت راست سالن رفت؛ نزدیكتر به میز كار «ف. و. ژ.».

ناتالی لب هایش را جمع كرد و با لحنی خشك گفت: «سوپ را ببر.»

الیزابت كاسه‌ی سوپ را برداشت: «چیز دیگری میل ندارید؟»

ناتالی روكرد به «ف. و. ژ.»: « كمی شامپانی سر حالت می‌آورد.»

«ف. و. ژ.» شروع كرد به مرتب كردن كاغذهای روی میز: «اگر خودت می خواهی بگو بیاورد. من می خواهام كار كنم .»

ـ بسیار خوب، شامپانی مرا ببر به اتاقم .

الیزابت بیرون رفت. ناتالی برخاست و، در سكوتی پریشان كننده، به ردیف آکاردئون‌های ریز و درشتی خیره شد كه به دیوار سمت راست آویزان بود.

«ف. و. ژ.» عرق پیشانی‌اش را خشك كرد و گفت: «از من دلگیر نباش، ناتالی. آدم دو بار به دنیا نمی‌آید.»

ـ  بله، این را می‌فهمم. در عوض چیزی كه نمی‌فهمم حالت‌های تازه‌ی توست.

ـ كمی مضطربم. این هم طبیعی‌ست. این آخرین شانس من است.

ـ می‌خواهی بفرستم عقب « باكایوكو؟»

« ف. و. ژ.» در سكوت نگاهش كرد.

ناتالی اضافه كرد: «همان كه در ساحل عاج ...»

ـ خوب اسمش به یادت مانده.

ـ وقتی شما می رفتید شكار فیل، یك بار دیگر هم من او را دیدم.

ـ پس آن سردردِ عجیب ...

ـ بله، مصلحتی بود!

ـ خب؟

ـ به من چیز مهمی گفت.

«ف. و. ژ.» هراسان از دریده شدن ناگهانی پرده‌ها به او خیره ماند. هیچ چیز ناخوشایندتر از این نبود كه همه‌ی آن چیزها كه با بزرگواری از كنارشان عبور می‌شد، ناگهان ریخته شود روی دایره. یك بار شنیده بود ناتالی به یكی از دوستانش می‌گفت: «آدم باید بلد باشد كی چشمانش را ببندد!» و حالا... آن پرده‌ی ساتری كه امكان می‌داد هركس به راه خود برود بی آنكه زخم بزند به دیگری، می‌خواست ناگهان دریده شود؟ خونسردی‌اش را حفظ كرد و اندیشید: «فقط یك احمق می‌تواند به حرف این غیبگوها اعتماد كند.»

با اینهمه، به دلایلی مبهم نمی‌توانست نگران نباشد. پرسید: « چه گفت؟ »

ـ هفته‌ی دیگر جشن هفتاد سالگی توست. وقتی هدیه‌ات را گرفتی می‌فهمی .

ـ لابد گفته است ژانویه ماه اول سال است!

ـ  چیزی در این ردیف!

این را گفت و خنده كنان تسمه‌ی چرمی یكی از آكاردئون‌ها را كه باز شده بود بست. پفِ هوای مانده‌یی كه داخل آكاردئون بود صدای ریز خنده های ناتالی را همراهی كرد.

«ف. و. ژ.» دسته‌ی كاغذ را از جلوی خود كنار زد و لب‌هاش را برچید: «حوصله ندارم، تو هم سر به سرم می‌گذاری!»

ـ چرا حوصله نداری؟

ـكمی خسته‌ام.

ـ این اواخر عوض شده‌یی. اغلب صورتت عرق می‌كند و ملتهب هستی. به الیزابت می‌گویی از زیر چلچراغ بیاید این طرف...

ـ امیدوارم گمان نكنی آخر عمری عاشق این دختره‌ی خدمتكار شده‌ام.

ـ نه. اما گمان می‌كنم عاشق فلیسیا شده‌‌ای. هی می‌زنی‌اش به دیوار، وهی به پستو منتقلش می‌كنی. اگر چیزی هست بگو من هم بدانم.

ـ نه، چیزی نیست.

ـ مطمئنی؟

خیره شد به او. حالت شوهری را داشت كه از خودش می‌پرسد نكند تار مویی، چیزی روی شانه‌اش بوده. بعد با لحنی آرام گفت: «چیزی نیست.» و رفت طرف دیوار سمت راست. از میان ده‌ها آركاردئونی كه به دیوار بود و قدمت بعضی‌هاش به یكی دو قرن می‌رسید، همانی را برداشت كه لحظه‌یی پیش ناتالی تسمه‌اش را بسته بود. ایستاد رو به پنجره. و سمتِ سایه‌های ساكتِ درختانِ غان نغمه‌های تصنیفی عامیانه طنین انداخت :

«در روشنایی مهتاب

دوست من پی یرو

قلم‌ات را به من قرض بده...»

 

 

 

4

در آن صبح سرد پاییزی كه بخار نفسِ اسبها ته ماندهی ظلمت را رقیقتر میكرد، ایلچی میان آنهمه لباس پشمی عرق میریخت و چیزی شبیه مرگ تهِ شُش‌هاش می‌چسبید و راه به نفس نمی‌داد. دو روز پیش كه گزارش سفر لندن را می‌داد گمان می‌كرد شاه دهن‌اش را پُرِ اشرفی خواهد كرد. اما جمله‌ی آخر تمام نشده شاه گوشش را گرفته بود و برده بود به پستو: «كونسو!»

معنای این اصطلاح را می‌دانست. خودش دیوان عبید را هدیه داده بود به شاه. زانو زد.

شاه گفت: «نه، برایت اعتبار می‌آورد!»

بعد آمدند به تالار: «بایست كنار دیوار!» ایستاد . همین مانده بود بگوید: « دست ها و یك پا بالا.»  نگفت. در سكوت قدم زد. شاه باید نیم ساعتی گل‌ها و پرندگان فرش بزرگ تالار را لگد می‌كرد، سبیل‌های روغن زده را سمتِ چلچراغ ِ سقف تاب می‌داد و، با هر عبور از این سر به آن سر تالار، تصویر تكه تكه‌ی خودش را از میان خرده‌آینه‌های دیوار بُرش می‌داد تا بتواند از موضع سایه‌ی خدا به موضعِ خودِ خداوند عروج كند: «اگر مرحمتی نداشتیم می‌دادیم مثل گوسفند سرت را ببرند! حالا، می‌روی هرچه گناه كرده‌ای می‌نویسی با تفصیل!» و پس ازسكوتی كوتاه اضافه كرده بود: «می‌دانم تپه‌ی نریده باقی نگذاشته‌ای . دعا كن چیزی از قلمت نیفتد!»

با تفصیل؟ نه، شاه نیازی نداشت بداند ایلچی كجا تخم می‌گذارد یا سرش در آخور كیست. همان‌ وقت كه فرمان می‌داد او را بكشند و بستگانش را اسیر كنند یا كور، می‌دانست او را روی کدام خشت انداخته‌اند . نه، ایلچی دردِ شاه را می‌دانست. پس نوشته بود؛ پنجاه و دو صفحه‌ی تمام. روی كاغذ ترمه، به قطع 5/20 در 5/30 و جلد كرده بود؛ مقوایی؛ با لفافه‌ی تیماج به رنگ عنابی:

«پنجشنبه اول ذی الحجه ...

 

 

 

5

       چرا باید تمام جیك‌وپیك او را به سرعت بیرون می‌كشید؟ نه، نباید شتاب می‌كرد. فلیسیا كبوترِ جلد بود. آنقدر تجربه داشت كه این را در همان نگاه اول دریابد. پس باید از عاقبت كار می‌ترسید.

   فاصله‌ی آشپزخانه تا اتاق پذیرایی چند قدم بیشتر نبود(در آشپزخانه به اتاق پذیرایی باز می‌شد)، اما آنقدر بود كه مندو روزی را به یاد آورد كه درشكه‌ی مخصوص او را به كاخ شاه آورد. شاه، دفتر جلد مقوایی به دست، در سرسرا قدم می‌زد. چشم‌های پف كرده خبر از بی‌خوابی و خستگی می‌داد. ایستاد. سرش را كه بالا كرد رعشه‌ای ستون فقرات ایلچی را در نوردید و به گردن كه رسید، سر به لرزه‌ای شدید تكان خورد.

فلیسیا گفت: «سردتان است؟»

ـ سرد؟

« تو چه می دانی سرما چیست؟ سرد آن روزی بود كه آمدم پاریس؛ لخت و كون پتی. از بدِ بخت، برفی باریده بود كه هنوز، از پس هفت سال، مثل آن نباریده. لرزیدنم را كه دیدند، رفقا دست به كار شدند. فیروز پالتوی ژاك شیراك را به من داد ( پدرزنش باغبان شیراک بود و لباس‌های كهنه‌ی او را اگر به درد خودش نمی خورد به این و آن می‌داد). كمال یكی دو تا از شلوارهای خودش را به من بخشید و مرتضی یك جفت كفش نسبتاْ نو را كه مال رئیسش بود؛ «دكتر جكیل». از هر كجا تكه‌ای فراهم شد تا من مثل مترسكی سر پا شوم. كفش‌های دكتر جكیل دو سه شماره یی بزرگتر بود؛ كف آن هم (انگار كفش طبی بود) كمی برجسته. پس، اول از همه راه رفتنم عوض شد. مثل شتر بالا و پایین می‌رفتم و با هر گام لنگری هم به جلو. در این لنگرها كه كفش‌های دكتر جكیل به راه رفتنم می‌داد همه نگرانی‌ام این بود مبادا از میان احشایم كه حالا با هر گام به بالا و پایین پرت می‌شد چیزی مثل «مستر هاید» بیرون بزند. شلوار كمال خشتك‌اش تنگ بود. پس تمام مدت گرفتار پیدا كردن جای مناسبی برای خایه‌ها بودم. پالتوی ژاک شیراك بلند بود؛ دست‌هام به جیب نمی‌رسید. پس شانه‌هام پایین رفت؛ پایین تر؛ تا جیب‌های ژاک شیراك دست‌هام را محافظت كند از سرما. بعد هم نامم عوض شد: ماندنی آغیا نجاد.» سرش را بالا كرد و گفت: «سرد؟ نمی دانم. شاید. بله سردم است.»

نادر از جا برخاست: «الان پنجره را می‌بندم. باز گذاشته بودم كه دود سیگار برود؛ به خاطر گیتا.»

فلیسیا كه با چشم حركت نادر را دنبال می كرد گردنش را به انحنایی نرم چرخاند و، حالا كه نادر رسیده بود برابر پنجره، كرك‌های نرم بناگوش فلیسیا در پرتو نور چراغك رومیزی برقی می زد كه از جنس معمول نبود؛ نرمای پوشِ گلوی پرنده‌ای را داشت كه از سیاره‌ی دیگری می‌آمد. مندو، بی اختیار، صیحه زد: «ماموشكا!»

فلیسیا خنده كنان برگشت: «شما روسی بلدید؟»

به سرعت نگاهش را دزدید و رو كرد به نادر: «تو كه پنجره را بستی، ماموشكا ، پس لطفا پرده را هم بكش.»

نادر که حیرت‌زده ایستاده بود و نمی‌دانست چرا مندو ماموشكا صدایش كرده، ناگهان، به شیطنت لبخندی زد و پرده را به سرعت كشید: « نكند می‌خواهی برایمان بخوانی؟»

مندو نشنیده گرفت و رو كرد به فلیسیا: «مادرم از روس‌های مهاجر بود.»

آن لور كه با بشقاب و قاشق و چنگال از آشپزخانه بیرون می‌آمد، پشت چشم نازك كرد: «پس چرا تا به حال نگفته بودی!؟»

نادر گفت: «همین چیزها را می‌گویی كه پشت سرت آن حرف‌ها را می‌زنند.»

ـ چه فرقی می‌كند كه پدرم برای پس انداختن من دست به بند لیفه‌ی زنی روس برده باشد یا ایرانی؟

فلیسیا خنده كنان گفت: «این را كاملا درست می گویید!»

مندو كه منتظر چنین كنایه‌ی ظریفی نبود دانست كه فلیسیا را دست كم گرفته و كار آنقدر هم كه گمان می‌برد آسان نیست. ناگهان همه چیز را از دست رفته دید و رفتار خودش را یكسره ابلهانه و خام .

دردی گنگ و قدیمی به احشایش چنگ زد و موریانه‌های ترس یكی یكی ستون فقراتش را بالا آمدند. «چرا معلقم كردی؟ می‌شد كه نباشم. می‌شد كه نپرسم. می‌شد كه بگویم همین است كه هست...»

 

وقتی ترنمِ خوش و آرامبخش قاشق‌ها و چنگال‌هایی برخاست كه یكی یكی كنار بشقاب‌ها ردیف می شدند، مندو با خود اندیشید:«آخرین تیر تركش! می خوانم!»

 

 

 

6

« ف. و. ژ.» به سرعت چشمش را از شمایل فلیسیا دزدید. ناتالی به سوی او برگشت. « چه شده؟»

ـ هیچ گمان می‌كنم تب دارم .

از مدتی پیش، شبح چیزی ناشناس هر چیز را از مدار خود بیرون كرده بود و همه‌ی آن جنب وجوش و نظم مقرر را كه در جاهای دیگر قصر جریان داشت خلاصه می‌كرد به آشفتگی همین اتاقی كه دفتر كار«ف. و. ژ.» بود و مركز التهابی گنگ. ناتالی دستش را به پیشانی عرق كرده‌ی او كشید: «این همه كار هیج تناسبی با سن وسال تو ندارد.»

ـ می‌خواهی بگویی پیر شده‌ام؟

ـ می‌خواهم بگویم در این شرایط بحرانی لازم بود خودت را توی چاه بیندازی؟

ـ گمان نمی‌كنم اگر كسی توی چاه افتاده باشد لازم باشد دلسردش كنند.

ناتالی ایستاد كنار پنجره و خیره شد به سایه روشن درختان باغ. در آن گرمای پیشرس بهاری، روی رنگ های اُخرایی وطلایی دیوارها و در چین و شكن منبت‌كاری‌های میز تحریر و قفسه‌های چوبی چیزی ماسیده بود كه همه‌ی اكسیژن هوا را می‌مكید؛ ملالی كشنده كه از در و دیوار اتاق فراتر می رفت و تا دور دست، تا زیر سایه‌های خاموش درختان باغ كش می‌آمد . گویی زندگی كوچ كرده بود به جای دیگری؛ جایی بیرون از اینجا؛ بیرون از سیاره‌ی زمین. گفت: «نمی‌خواهم دلسردت كنم اما، فكر نمی‌كنی بهتر بود خاطراتت را می‌نوشتی؟... یا، دست كم، می‌پرداختی به موضوعات ساده تر؟»

ـ موضوعات ساده‌تر!؟ این‌ها را كه همه دارند می‌نویسند. همین خدمتكار ما، الیزابت، هم تازگی‌ها شروع كرده است به نوشتن داستان‌های خاله  تیفانی‌اش.»

ـ حالا ، چرا فرشتگان؟

ـ موضوع بكری‌ست.

ـ واقعاْ‌؟ حالا كه توی مبتذل‌ترین برنامه‌های تلویزیونی هم دارند از فرشتگان صحبت می‌كنند. مجله‌ی اختصاصی هم برایش راه انداخته‌اند: «رستاخیز فرشتگان»!

ـ آنها از «فرشتگان نگهبان» صحبت می‌كنند.

ـ خب، فرشته یعنی همین!

تا نقطه‌ی ختم بگذارد بر این كلافگی كه منشا‌ء آن را نمی‌فهمید، پیروزمندانه نگاهش كرد: «بله، اما ایرانی‌ها فرشتگان دیگری دارند كه...»

ناتالی با وحشت گفت: « در باره‌ی اینهاست؟ این كه بدتر مردم را به یاد اشتباهات گذشته می اندازد!»

ـ برعكس، نشان می‌دهد انسان تا چه حد می‌تواند در ارتكاب اشتباه محق باشد؛ یا ناگریز.

دست او را گرفت: «هوای خوبی‌ست. برویم توی باغ. قدم‌زنان برایت تعریف می‌كنم.»

وهمین طور كه برمی‌خاست دوباره چشمش افتاد به شمایل فلیسیا و اندیشید: « ردش می‌كنم برود لعنتی را!»

 

 

 

7

       تلویزیون روشن بود و مدیر مجله‌ی «رستاخیز فرشتگان» توضیح می‌داد چه ضرورتی اورا واداشته است چنین هفته نامه‌ای را منتشر كند: «مردم بیش از پیش به  فرشتگان می‌اندیشند. فرشتگان همه چیز دارند جز جسم. و این با زمانه‌ی ما كه همه چیز به سوی فقدان جسمیت پیش می‌رود مطابقت دارد: كشف امواج رادیویی، تلویزیون، اختراع تلفن بدون سیم، جراحی با اشعه‌ی لیزر، كشف ضد ماده و تازگی‌ها اختراع انترنت...»

كمال، همینطور كه لم داده بود روی مبل، پاهایش را تكیه داد به نرده‌ی سه پایه‌ی نقاشی، لیوان عرق‌اش را سركشید و نگاهی به مندو كرد: «چه مزخرفاتی!»

« لورآدلر»، مجری برنامه، پرسید: «و شما صرفاْ به این خاطر دست به انتشار چنین نشریه‌ای زده‌اید یا شخصاْ در رابطه با فرشتگان تجربه‌ای هم دارید؟»

مدیر « رستاخیز فرشتگان» به پشتی صندلی تكیه داد و گفت: «یك بار كه عازم مولوز بودم، سر پیچ تندی، فرمان از دستم بیرون رفت. ماشین چند بار معلق زد و داشت می‌رفت ته درّه كه در همین لحظه موجودی سراسر سپید و نورانی زیر بغلم را گرفت و از داخل اتوموبیل بیرونم كشید وآرام، كنار جاده، بر زمینم نهاد.»

كمال لیوان عرق‌اش را روی میز نهاد و گفت: «عجب فرشته‌ی خری بوده!» و همینطور كه می‌خندید برخاست و، با فشار دكمه‌ای، مدیر«رستاخیز فرشتگان» و لور آدلر و بقیه‌ی حضار را در ظلمتِ شیشه‌یی صفحه‌ی تلویزیون فروبرد.

ـ كمی دیگر برایت بریزم؟

مندو با دستش روی لیوان را پوشاند: « باید كم كم راه بیفتم.»

ـ سرحال نیستی انگار .

ـ دیشب اصلاْ  نخوابیده‌ام.

ـ بگذار چیزی نشانت بدهم، سر حال‌ات می‌آورد.

این را گفت و از اتاق بیرون رفت.

نه فقط دیشب كه دو هفته‌یی می شد اصلاْ نخوابیده بود. تمام مدت از خانه بیرون نرفته بود مبادا فلیسیا رنگ بزند. و فلیسیا رنگ نمی‌زد. وقتی آواز را به آخر بُرد، گمان می‌كرد او را از آن خود كرده. می‌دانست وقتی كه می‌خواند كس دیگری از زیر پوستش بیرون می‌زند؛ ناشناسی بی‌اعتنا به همه‌ كس كه از پسِ پلك‌های بسته و سیمای باستانی‌اش پیغمامی ازلی را به گوش‌ها می‌رساند. یك بار، در مجلس زنی جلو چشمان حیرت زده‌ی شوهر به او گفته بود: « اجازه می‌دهید شما را ببوسم؟» یك بار هم زن سرهنگی كه كنارش نشسته بود (و به شنیدن آواز او از خود بی خود شده بود) سنجاقی را تا انتها در رانش فرو كرده بود و مندو كه خود آرزومند زن بود، بی آنكه دم برآورد، آنقدر ادامه داده بود كه در اوج تحریر دچار انزال شده بود. آن شب همگی به زبان آمدند كه در تمام مدت احساس كرده‌اند كنار حوض كوثر نشسته‌اند. زن سرهنگ كه مدعی بود نشسته بوده است درست لب حوض. مندو اعتنای تاریخی زنان را به آواز می‌دانست. بچه كه بود دیده بود وقتی مردان سر كار می روند زنان همسایه، به نوبت، بخشو را به خانه می آورند تا فایز بخواند. این تنها امكان ارتباط با مرد غریبه روزشان را سرشار می كرد و شب... خاله‌اش را هم دیده بود دهه‌ی محرم كه دسته‌ی تعزیه خوان‌ها مهمان شان بودند، همینكه شوهر پا از خانه بیرون می نهاد، ابوالفضل تعزیه گردان را صدا می‌كرد، چای تازه‌ دمی جلویش می‌نهاد و می‌رفت پشت پرده می‌نشست: «ابوالفضل‌خان، دلم تنگ شده است برای روضه‌ی شام غریبان.» و ابوافضل‌خان بهترین روضه‌ی عمرش را می‌خواند؛ آنقدر كه هُرمُ آتشی باستانی، از دو سو، پرده‌ی حایل را ذوب می‌كرد. مندو هم به همان سنتی تعلق داشت كه بخشوی فائز خوان و ابوالفضل تعزیه‌گردان. تا به مجلسی داخل می شد، پیش از هر چیز نگاه می‌كرد و اگر كفش زنانه‌یی دم در نبود بدخلق می‌شد، تصمیم می‌گرفت لب از لب وا نكند. بعضی از رنود كه اخلاقش را می‌دانستند، اگر مجلس مردانه بود، كفش زنانه‌یی دم در می‌گذاشتند تا به شوقش آورند. اینجا كسی كفشش را در نمی‌آورد، اما جوانی، طراوت و زیبایی فلیسیا كاری كرده بود كه از عهده‌ی هیچ كفشی برنمی‌آمد. آواز را كه به آخر برد، نگاه نافذ فلیسیا سنجاقی بود كه در قلبش فرو می‌رفت. اما در همین لحظه گیتا، دختر كوچك نادر وآن لور، خودش را به آغوش فلیسا افكند و او را كه سِحرزده به مندو نگاه می‌كرد از اوج ابرها به اتاق پذیرایی فرود آورد. نادر گفت: «تا به حال اینطور نخوانده بودی .»

چه باید می گفت؟ كه تا به حال دختری به زیبایی فلیسیا ندیده است؟ كه آن همه تفاوت سن از او دختری می‌ساخت دور از دست؟ كه فلیسا را به هر قیمت می‌خواست و او، از همه چیز گذشته، با كس دیگری می‌زیست؟ سر بالا كرد: «به شارل قول داده بودم.»

آن لور كه خم شده بود و چیزی در گوش شارل زمزمه می‌كرد، كمر راست كرد: «جقدر وقتی می‌خوانی چهره‌ات تغییر می‌كند.»

ـ لابد چشمانم چپ می‌شود !

ـ برعكس . باید یك بار موقع خواندن ازت عكس بگیرم .

شارل، مثل گربه‌یی، نرم به آغوش مندو خزید و سر در گوش او نهاد. مندو سرش راعقب كشید و به صورت او خیره شد. حالا عمق چشمان او هم به زلالی چشمان فلیسیا شده بود. انگار همه‌ی ماهی‌ها در آرامشی ابدی به خواب رفته بودند. وقتی از این مكالمه‌ی درگوشی فارغ شد، فلیسیا غیبش زده بود.

كمال همینطور كه زیر بغل مرد سیاه پوستی را گرفته بود داخل شد.  مندو حیرت زده از جا برخاست: «خدای من!»

كمال جای مناسبی به مرد سیاهپوست داد؛ نوك مثلثی كه یك گوشه‌اش خود او می‌نشست و گوشه‌ی دیگرش مندو. بوی غریب و كهنه‌ی چوب جنگلی فضای اتاق را انباشت. مرد بر زمین نشسته بود؛ آرنج‌ها تكیه به زانوها، و دست‌ها دایره‌ای كه در جلو به هم می‌رسید؛ تجسم ِ اندوه. اما در چهره‌اش چنان آرامشی بود كه وجود هر اندوهی را مشكوك جلوه می‌داد.

مندو هاج و واج نشست: «چقدر سحرانگیز است این مجسمه!»

ـ اگر بدانی از كجا گیرش آورده‌ام !

ـ از كجا؟

ـ حالا خوب تماشایش كن! سرِ گُنده‌ی قضیه زیر لحاف است .

 

 

 

8

     مجسمه‌های افریقایی، نه از نظر اندازه و نه از نظر شیوه‌ی كار، هیچ دینی به واقعیت ندارند. با اینهمه، هیچ مجسمه‌یی به اندازه‌ی آنها واقعی نیست. التبه اگر واقعیت را آن طور بفهمیم كه پیكاسو می‌فهمید یا شكسپیر. پیكاسو كشیدن شمایل‌هایی با چند چشم و چند بینی را روزی آغاز كرد كه دریافت نقاشی چهره ‌یی از نیم رخ یا تمام رخ دروغی بیش نیست. پس، به جستجوی شیوه‌یی افتاد كه چنگ بیندازد به بخش وسیع تری از واقعیت. چهار قرن پیش از او، شكسپیر دریافته بود كه انسان، در همان حال كه به زندگی روزمره مشغول است، با شدت تمام در جهان نامریی اندیشه‌ها واحساساتش بسر می‌برد. پس، با همان نیّتِ پیكاسو، شیوه‌یی را بنا نهاد كه رفتار ظاهری، و نوسان‌های ذهن آدمی را همزمان نشان بدهد. هنگامی كه شكسپیر آثار جاودانه‌اش را می‌نوشت، در گوشه‌ی دیگری ازجهان، «واقعیت» موضوع مناقشه‌ی گروهی از نقاشان اروپایی بود با تنی چند از نقاشان چینی. نقاشان اروپایی كه برای تزیین كاخ خاقان به چین رفته بودند، ایستاده بودند مقابل منظره‌یی كه به شیوه‌ی شرقی‌ها بدون استفاده از پرسپكتیو نقاشی شده بود. اروپائیان می‌گفتند: «برای نشان دادن فاصله باید درخت‌هایی را كه دورتر‌اند كوچكتر كشید تا منظره واقعی باشد. و چینی‌ها پاسخ می‌دادند: نشان دادن فاصله در جایی كه هیچ فاصله‌یی وجود ندارد(یعنی سطح تابلو) به دور از واقعیت است.

واقعیت وجود مندو كدام بود؟ آنكه شوهران گرگش لقب می‌دادند، یا این موجود فلك‌زده‌یی كه حالا دو هفته بود لحافش را گاز می‌گرفت؟ آنكه بعضی‌ها در او جلوه‌یی ازلی می‌دیدند؛ بی‌اعتنا به همه كس و همه چیز، یا این كه مثل قوطی خالی نوشابه به كمترین فشار می‌خمید و له می شد؟ آن كه دیگران در پس هر كلامش كنایه‌یی می‌دیدند، یا این كه نداشتن اختیار كلام بزرگترین مشكل وجودش بود؟ به راستی مندو آوازش را برای كه خوانده بود؟ فلیسا یا شارل؟

مندو حالا طوری نشسته بود، خمیده به جلو، و آرنج‌ها تكیه به زانوها، كه گویی شخص سومی هم به جمع آنها پیوسته.

كمال گفت: «می بینی چقدر واقعی است؟»

مندو گفت: «آدم احساس می‌كند هر لحظه ممكن است بلند شود و راه بیفتد. این جادوگری‌ست. »

كمال لیوان مشروب‌اش را برداشت و دوباره روی مبل نشست :

«اصلاْ این مجسمه ها را به نیت جادو می‌سازند.»

مندو معذب بود. حس می‌كرد بدِ كسی را می‌گوید در حضور خودش. هی نگاه از مجسمه برمی‌گرفت و جمله‌یی می‌گفت، و هی حضور جادویی این سیاهپوست چوبی او را از جسارتش پشیمان می‌كرد. چیزی که بر پیچیدگی ماجرا می‌افزود ابعاد این مجسمه بود که، برخلاف بیشتر مجسمه‌های آفریقایی، در اندازه‌های طبیعی بود؛ كمی درشت‌تر از مندو و تقریبا به قد وقواره‌ی كمال.

مندو لیوانش را برداشت. نگاهی به داخل آن انداخت. دستش در نیمه راه معلق ماند. كمال بلافاصله برخاست. وقتی لبه‌ی شیشه‌ی ویسكی به دهانه‌ی لیوان نزدیك می‌شد، مندو تازه متوجه خالی بودن آن شد. تلألوء نور در مایع زرد رنگی كه از ته لیوان بالا می‌آمد به طرز مبهمی مندو را به نشاط آورد: «چه حواس جمعی داری! كافی است، متشكرم.»

جرعه‌یی نوشید و گفت: «بله، آنها به چشم اثر هنری به این مجسمه‌ها نگاه نمی‌كنند، ولی چه می‌كنند كه حاصل كار ببننده را جادو می كند؟»

ـ اگر خود را از شر آن جزئیاتی كه ظاهر واقعی به اشیاء می‌دهند خلاص كنیم و، درعوض، به جوهری بپردازیم كه معمولاْ به چشم نمی‌آید، واقعیت می‌تواند جادو كند. این چیزی‌ست كه آفریقایی‌ها به آن رسیده‌اند. برای همین است كه ما حالا احساس می‌كنیم سه نفریم!»

هر دو خندیدند. كمال كمی از لیوانش سر كشید: «همه‌ی بدبختی‌ها از وقتی آغاز شد كه جادو به جایی بیرون از حیطه‌ی واقعیت رانده شد. لابد داستان آن نقاش چینی را شنیده‌ای كه وقتی مرگش فرارسید كوهی كشید و در دل آن كوه غاری. بعد داخل غار رفت و برای همیشه ناپدید شد.»

مندو دوباره به مجسمه خیره شد: چهره‌ای كشیده و لاغر كه خطوط و برجستگی‌هایش به طرز شگفت‌انگیزی گویا بود. پلك‌های بسته‌اش دریچه‌یی بود كه راه می‌بست به فهم چیزهایی كه جریان داشت در ذهنش، اما در همان حال جرقه‌های این جریان را با شدتی بی‌نظیر به بیرون ساطع می‌كرد. گفت: « به گمان من، تمام زندگی آدم‌ها چیزی نیست مگر جریان مداوم دوری و نزدیكی به« چیزها». بسیاری از این «چیزها» هیچ نیست مگر خرت وپرت‌هایی كه بی‌جهت خود را درگیرشان كرده‌ایم. یا ما را درگیر خودشان كرده‌اند. مهم شناخت آن چیز اصلی‌ست كه گوهر آدمی را تشكیل می‌دهد؛ و دوری یا نزدیكی به آن سرنوشتش را. فكر می‌كنم این همان چیزی‌ست كه سازنده‌ی این مجسمه به آن رسیده است.»

كمال نگاه شیطنت‌باری به مندو كرد: «فكر می‌كنی ، آن چیز اصلی یی كه به این مجسمه جان داده است، چیست؟»

مندو دوباره خیره شد به سیاهپوست چوبی. به نظرش آمد حالا لبخندی روی لب‌های مجسمه نقش بسته است. ناگهان برخاست. لكه‌ی زرد دایره شكلی میان كتف‌های مجسمه بود. جلوتر رفت و با دست لكه را لمس كرد. شیارهای چوب ارّه شده، و زبری تراشه‌ها را زیر انگشتانش حس می‌كرد. خم شد تا بهتر ببیند. عطر فراموش شده و سرگیجه‌آور جنگلی دور دست مشامش را تازه كرد. حیرت زده پرسید: «بریده شده؟»

كمال لبخند مرموزی زد.

مندو نشست و، همچنان خیره به مجسمه، كلماتی نامفهوم از میان لب‌هاش گریخت. كمال برخاست و به اتاق دیگر رفت. قلب مندو بازایستاده بود از تپش و، به جای خون، خاطراتی گنگ و تبدار می‌چرخید در رگ‌ها. بازارهایی یكسره شناور عطرها و رنگ‌های جادویی. بوی زیزفون و دارچین و اسپره. زنانی پوشیده در جامه‌های سوزن دوزی شده از تمنا و نرمی‌ی تن. دستارهایی پولك دوز كه زیبایی چهره را نه پوشیده كه برملا می‌كرد. پاهایی كه بر سطح نشاط‌آوری از صدای خلخال می‌لغزید.

وقتی كمال، با دو بال بزرگ سیاه در دو سوی بدنش، پا نهاد به آستانه‌ی در، مندو بی‌اختیار صیهه زد: «ماموشكا!»

لكه‌ی لبخندی مرموز روی لب‌های كمال پهن می‌شد. بال‌ها را از خود جدا كرد و، در محل بریدگی، روی بدن مجسمه گذاشت. جرقه‌های خاكستر شده‌ی اندوهی ازلی پشتِ پلك‌های فرشته را مسخر كرد.

 

 

 

9

در آن دو هفته، مندو، مرغی بود بال هایش اره شده. هر كسی زنگ می‌زد؛ حتا كسانی كه سالها بود رابطه‌یی با آنها نداشت؛ اما فلیسیا زنگ نمی‌زد.

در خود مچاله می‌شد و مثل ماهی افتاده بر شن داغ می‌غلتید از این پهلو به آن پهلو. هرگز این چنین تحقیر نشده بود. آواز كه به آخر رسید، فلیسیا غیبش زده بود . غیبتش كه به درازا كشید، مندو رو كرد به آن‌لور: «كجا رفت؟» آن‌لور پشت چشم نازك كرد: «انگار چشمت را گرفته است!» نادر گیتا را كه توی بغلش خواب رفته بود به آن‌لور داد :«بی خود شكمت را صابون نزن، صاحب دارد!» آن‌لور گیتا را مثل تكه‌یی گوشت در بغل جابه‌جا كرد و برخاست: «نگران نباش، برمی‌گردد. رفته است مینو را بخواباند.»  فلیسیا برگشت؛ اما آنقدر دیر كه وقتی برگشت وجود مندو یكسره خشم و تحقیر شده بود. خودش را لعنت می‌كرد كه چرا آمده است ، و حالا كه آمده چرا خوانده است. مگر نه عهد كرده بود كه دیگر لب باز نكند؟ برخاست و، در میان بهت نادر و فلیسیا، بی‌درنگ از آن خانه بیرون رفت.  یك هفته‌ی تمام درِ اتاقش را بست. مشروب خورد، سیگار كشید و هر كار دیگری كه به عقلش رسید؛ مگر خفقان بگیرد و صدایش دیگر در نیاید. سر هفته نادر به دیدنش آمد: «فلیسیا می‌خواهد نسخه‌یی از نوار تو را برای آرنولد بفرستد، اجاره دارم به او بدهم؟»

ـ آرنولد دیگر چه خری‌ست؟

ـ دوستش. همان كه با فلیسیا زندگی می‌كند.

ـ چرا می خواهد این كار را بكند؟

ـ آرنولد موسیقدان است.

ـ این همه نوار توی دنیا هست، چرا بند كرده است به نوار من؟

ـ عجب آدمی هستی تو! خب خوشش آمده !

ـ بله، دیدم آواز تمام نشده، بلند شد رفت!

ـ خب اگر دوست نداری می گویم نفرستد. ولی اشتباه می‌كنی. تمام مدت از آواز آن شب تو صحبت می‌كند. می‌گوید به عمرش چنین صدایی نشینده.

خیره خیره نگاهش كرد.

نادر گفت: «تو دیوانه‌ای!»

ـ باید كمی فكر بكنم . حالا نمی‌توانم تصمیم بگیرم.

روز بعد زنگ زد به فلیسیا: «آن نسخه‌یی كه پیش نادر است فرسوده شده. خودم از روی نوار اصلی نسخه‌یی بهتر فراهم كرد ه‌ام. اگر می‌خواهی قرار بگذاریم به‌ات بدهم.» وقتی فلیسیا گفت كه این روزها سخت مشغول پیدا كردن جایی‌ست برای اجاره، به ذهن مندو نرسید كه ممكن است با نادر وآن‌لور مسئله‌یی پیدا كرده باشد، یا اصلاْ دارد زمینه را فراهم می‌كند تا او دعوتش كند پیش خود. در این پاسخ نوعی امتناء مؤدبانه را می‌دید. پس، از در دیگری وارد شد: « دنبال چه جور جایی می گردی؟»

ـ دست كم، دو اتاق خوابه. چون وسایل موسیقی آرنولد خودش به اندازه‌ی یك اتاق جا می‌گیرد.

فرداش نشست به خواندن آگهی‌های روزنامه‌ها. هركدام مناسب به نظر می‌رسید دورش را خط می كشید. روز بعد زنگ زد. هر كدام را گفت فلیسیا می شناخت: «همان كه بغل آن مغازه‌ی ماهی فروشی‌ست؟»، «همان كه زیرش یك رستوران است؟»... فهمید از این سو به جایی نمی‌رسد . فلیسیا شناگر قابلی بود، اینجا هم كشور او بود. از درِ دیگری وارد شد. حالا، هر روز زنگ می‌زد و آدرس جای تازه‌یی را به او می‌داد؛ آپارتمان‌هایی خیالی كه می‌دانست به درد فلیسیا نمی‌خورند، اما هم بهانه فراهم می كردند برای یك تماس تلفنی دیگر، وهم نشانه‌یی بود از توجه و لسوزی او. اما فایده‌یی نداشت. فلیسیا نه با این «فرشته‌ی مهربان» قرار می‌گذاشت و نه به او زنگ می‌زد. اما حواسش بود، سرِ رشته را نگه می‌داشت. وهمین مندو را بیش از پیش به غرقاب می‌كشاند. وقتی آن «آخرین تیر تركش» به سنگ خورده بود دیگر با كدام حربه می‌خواست پیش برود؟ برای اولین بار، واقعیتِ گذشتِ زمان و پیر شدن خودش را حس می‌كرد . فلیسیا بیست و پنج ساله بود و او چهل و دوساله.  ژرفی درّه‌یی كه این اختلاف هفده ساله ایجاد می‌كرد پای رفتن نمی‌خواست، بال می‌خواست؛ آن هم دو بال بزرگ. و مندو بال‌هایش ارّه شده بود.

 

 

 

10

فرانسوی‌ها اصطلاحی دارند به نام«première impression» كه میتوان آن را «احساس اولیه» یا «نخستین تاثیر» ترجمه كرد. من مایلم آن را«نخستین تصویر» ترجمه كنم. فرانسوی‌ها نخستین ملتی هستند كه فهمیدند هر كس، یا هر چیز، دو تصویر دارد: تصویری كه در نخستین دیدار از خود ارائه می‌دهد، و تصویر یا تصویرهایی كه پس از اندكی آشنایی. ای بسا بد اخمِ ترشرو كه به مختصر آشنایی طناز از كار درآمده، و ای بسا آدمِ نادان كه به نخسیتن دیدار صاحب فضل. شاعران ایرانی نیز به دو گونه تصویر اعتقاد داشتند. اما تفاوت این دو تصویر از مقوله‌ی «عشق» بود، نه«شناخت». عطار از عاشقی حكایت می‌كند كه معشوق را ترك گفت به این بهانه كه چشمش چپ شده است. معشوق پاسخ داد كه چشم من از ابتدا چپ بود، اما در آن هنگام تو عاشق بودی و نمی‌دیدی!

     آیا فلیسیا زیبا بود؟ مندو، چشمش كه به او افتاد، نخست آن آشنای هزار ساله را دید و عمق جادویی آن دریاچه‌ی نامسكون را. ناامیدی كه به احشایش چنگ زد، رنگِ پریده‌ی او را دید و لپ‌های آویزان را. بعد كه نوبت رسید به سومین تصویر، مژه‌های بلندِ برگشته‌یی را دید كه به نرمی جهت می‌داد به تشعشعاتِ خیره كننده‌ی آن دو الماسِ بی‌طاقت. با ظهور سومین تصویر، رنگ هم به چهره‌ی فلیسیا برگشت؛ و لپ‌ها دیگر نه تكه‌یی گوشتِ آویزان، كه انحنای ظریفِ خواهش بود كه حاشیه می‌داد به خطِ قاطع و موقرِ بینی. و حالا، دو هفته بود كه مندو می‌كوشید آن تصویر دوم را پیش چشم بكشد مگر فلیسیا از خاطرش برود. اما همه‌اش انحنای ظریف خواهش بود، عمق زلال دریاچه‌ی نامسكون و خط قاطع و موقر بینی كه می‌آمد موج برموج و غرقه‌اش می‌كرد. شوربختی مرد در این ا‌ست كه سن خود را نمی‌بیند. جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند. زن، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی كه نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان، آن عقربه كه در لحظه‌یی مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمینِ سختِ واقعیت. هر روز كه می‌ایستد برابر آینه تا خطی بكشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویرِ رو‌به‌رو خیره‌اش می‌كند به رد پای زمان كه ذره ذره چین می‌دهد به پوست. اما، مرد، پایش لب گور هم كه باشد، چشمش كه بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی كه واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار شود روی سرش. روزگاری، اگر می‌خواست، می‌توانست به مجلسی داخل شود، بخواند و افسون كند و از افسونیان هركه را میلش بود به ریسمان نامرئی ببندد و ببرد. اما همینكه می‌برد دلزده می‌شد و افسونی در نظرش بی‌مقدار. برای همین، همیشه دل به چیزی می‌بست ناممكن، یا چیزی كه دست كم در اول چنین به نظر برسد. درد آن قاتل بروجردی را داشت كه چهل سال پیش در تهران به دارش آویختند. رئیس دادگاه گفته بود: «شما متهم هستید به قتل بیست و سه دختر و زن بی‌گناه. آیا قبول می كنید؟»

ـ بله قبول می‌كنم.

ـ برای چه آنها را می‌كشتید؟

ـ برای چه می‌کشتم؟ من سرباز بودم. عصر پنجشنبه كه از پادگان مرخص‌مان می كردند، می‌رفتم توی خیابان‌ها. كس و كاری كه نداشتم. همین كه زن یا دختر تنهایی را می‌دیدم می‌رفتم طرفش. شوخی می‌كردم. برایشان آواز می‌خواندم. زبان‌بازی می‌كردم تا نرم می‌شدند. بعد می‌بردمشان به قنات‌های اطراف.

ـ برای چه می‌بردید؟

ـ خب معلوم است دیگر، برای جماع. برای احوال پرسی كه آدم كسی را به قنات نمی برد!

ـ پس چرا می‌كشتید؟

ـ از ساده لوحی‌شان دلم بهم می‌خورد. چهارتا كلام خوش به هركدام می‌گفتی بندِ تنبان‌شان شل می‌شد.

ـ خب شاید در زندگانی‌شان كلام خوش نشنیده بودند، آیا باید آنها را می‌كشتید؟

ـ آقای رئیس، مثل اینكه شما هم كلام خوش به عمرتان نشنیده‌اید...

     وقتی در آن تاریك و روشن سحری خواستند طناب را به گردنش بیندازند، قاضی عسكر گفت: «اگر وصیتی دارید بگویید.»

اصغر قاتل نگاهی كرد به سایه‌های درهم سربازانی كه دور تا دور حیاط زندان ایستاده بودند، بعد گفت: «سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی ، كه ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی. عرض شود به حضور انور عالی، بنده در تمام عمر آرزویم این بود كه سرم را برفراز ببینم و دیگران را زیر پا. خب حالا طناب دار را كه بالا بكشند به آرزویم رسیده‌ام. به مادرم بگویید مرا ببخشد.»

رئیس زندان همنیطور كه راه می‌افتاد گفته بود: «این مادر قحبه را وارونه دار بزنید!»

پس سنگی بزرگ را با ریسمان به گردنش بستند، و طناب دار را به پاهایش، و بالا كشیدند؛ آنقدر كه سنگ از زمین جدا شد و خفت ریسمان در گوشتِ گردن فرو نشست.

 

 

 

 

11

اما فلیسیا از جنس قربانیان اصغر قاتل نبود. از آن بدتر، آنقدر دور از دست بود كه اگر قرار بود دست كسی به او برسد دست نادر بود كه هم جوان‌تر بود، هم به او جا داده بود، هم دائم دم دستش بود. از آن بدتر، از هر شش كلمه‌یی كه فلیسیا می‌گفت، هفت تایش نام آرنولد بود. یك بار، حوالی نیمه شب نادر زنگ زده بود: «با فلیسیا آمده بودیم بیرون شام بخوریم، اگر حوصله‌اش را داری سری هم بزنیم به تو.»

اندیشید: «عجب! پس تا این وقت شب با هم بیرون می‌روند! لابد وقت‌هایی هم كه آن‌لور خانه نیست...»

       وقتی آمدند، هنوز نرسیده، فلیسیا به دستشویی رفت. مندو از این غیبت كوتاه استفاده كرد و گفت: «ای قاتل! كشتیش؟»

نادر دهنش را مثل دهن ماهی باز كرد و گفت: «ما كاری نمی‌كنیم! دوست هستیم با هم. همین. »

   مندو نگاه معنی داری به او كرد: « تو؟! تو به سوراخ كلید هم رحم نمی‌كنی. چه برسد به این لعبت!»

ـ راستش، سعی كردم. ولی راه نمی دهد. من هم فكر كردم بهتر است دوست بمانیم.

    و مندو همینطور كه نگاهش می كرد زمزمه كرد:

     اصغرِ ما از همه قاتل تر است

     نادر ما اصغرِ قاتل‌ترا

  وقتی رفتند، ایستاد مقابل آینه. خودش را نمی‌شناخت. «خدای من! اینهمه چین و چروك از كجا آمد؟ و موها؟ این همه سپیدی از كجا آمد؟» هفت سال گذشته بود و انگار همین دیروز بود كه وقتی پایش رسید به زمین، برفی می‌بارید كه برای آب كردنش ماده‌یی روی آن پاشیدند كه آن همه‌ سگ را تلف كرد و مبدﺃی شد تاریخی برای تبعیدش. اینطور آدمی پیر می‌شود؛ چند جای خالی دندان اینجا، چند جای خالی دندان آنجا، چهره‌یی كه مثل پوست درخت چروكیده می‌شود، و زمان...

  گمان می‌كرد تبعید مثل هر سفر دیگری‌ست كه از میانه‌ی راه هوای بازگشت قفس سینه را تنگ می‌كند و دقیقه‌ها به شمارش می‌افتند. نمی‌دانست اینجا زمان در توقفی ابدی‌ست. می چرخد اما نه برای او. نمی‌دانست كه زمان می‌ایستد و نمی‌فهمد كه ایستاده؛ تا روزی كه یكی سر راهش سبز شود كه وصلش بیش از هر چیز، بله بیش از هر چیز، طراوت و جوانی می‌خواهد. و حالا... فلیسیا به چه چیز او دل‌خوش باشد؟ اتاق زیر شیروانی‌اش؟ شغل درخشانش؟ درآمد سرشارش؟ آخرین تیر تركشی كه به سنگ خورده بود؟ «چشمت كور! تو هیچ وقت آدم نمی شوی! حالا باید این عشق بی فرجام را از سر به در كنی!» این را گفت و پله‌های هفت طبقه را در چرخشی سرگیجه آور چنان فرود آمد كه گویی به اعماق چاهی ظلمانی فروغلتید

 

 

 

12

ضلع شرقی میدان ناسیون را طی كرد و پیچید به خیابان«فابر اگلانتین». مقابل ساختمان شماره‌ی دوازده، در مسیری به شكل  L سر انگشتش چند عدد را لمس كرد. صدایی از جنس فلز طنین انداخت و فشار ملایم كف دست به سطح چوبی در، فضای تاریك و روشن سرسرا را به رویش گشود. هشت ضلعی‌های اُخراییِ موزائیک‌های كفِ سرسرا كش می‌آمدند و از زیر پاهاش می‌گریختند. به پله‌ی اول كه پا نهاد، حضور نامریی چیزی نامعمول كاسه‌ی زانوها را كه برای حركتی معتاد مهیا شده بود، در درنگی از سر احتیاط ، فشرده و كند كرد. چهل وهشت ساعت تمام یكسره راه رفته بود .عادتش بود آنقدر چرخ بزند تا چیزی كه مسمومش كرده بود، همراه قطره‌های عرق، از تنش بیرون بزند. از آخرین باری كه فلیسیا را دیده بود ده روزی می‌گذشت. دیگر زنگ‌زدن معنایی نداشت. زهرِ این عشقِ بی‌فرجام تا بن استخوان‌هاش را به آتش می‌كشید . پس تصمیم گرفته بود كار را یكسره كند. به میدان باستیل كه رسید نشست روی هره‌ی سیمانی كنار كانال، و خیره شد به بال‌های طلایی مجسمه‌یی كه وسط میدان بود؛ آنقدر كه صدای جیغ زنی نگاهش را كشید به آن پایین؛ سمتِ شبح‌های سپید و لب تیزِ قایق‌های تفریحی كه بر سطحی شكسته از نور به آرامی تكان می‌خوردند. روی پنجره‌ی روشن قایقی نگاهش ثابت ماند. موهای افشان زنی برهنه، در حركتی از پایئن به بالا، توی قاب روشن پنجره ظاهر می‌شد و از دو سو پهنا می‌گرفت. دو سینه‌ی نوك تیز كه در پایین قاب طلوع می كرد، سر در حركتی رو به پایین غرق می‌شد. لحظه‌یی پنجره تهی می‌ماند، و باز... طلوع گیسوها.

ـ چرا؟ چرا معلقم كردی؟

       برخاست. زهرِ درونش بالاتر آمده بود. «آویزان یعنی همین. آن هم سرازیر!»  میان دو كتفش نقطه‌یی درست به قاعده‌ی دایره‌یی ده سانتی تیر می‌كشید. اما این دردِ كهنه پیش دردِ دیگری كه از چندی پیش گریبانش را گرفته بود وزنی نداشت. به میدان  شاتله كه رسید، ایستاد مقابل یك آگهی بزرگ تبلیغاتی. تصویر زنی كه از پنجره‌ی قایق دیده بود آمد مقابل چشمش. «كاش اقلاْ مثل اینها بودم.» آویزان بود میان دو دنیا. نه دنیای خود را داشت و نه دنیای اینها را. به كمال گفته بود: «هیچ چیز غم‌انگیز‌تر از منظره‌ی آدمی نیست كه شب كز می‌كند گوشه‌ی اتاق، دست می‌برد لای پاها و، نفس زنان، پا و سینه یا كپل برهنه‌ی زنی را در خیال می‌كشد كه روز در مترو دیده است یا كنار كانال یا پاركی. همه‌ی دیوارها را به یك باره‌ گی بردار: چقدر تامول، چقدر ایرانی، عرب، یا افریقایی، در این عرصات بیكسی، از عشق‌بازی با خود تحقیر می‌شوند. با اینهمه، دردی هست كه هر كسی نمی‌شناسدش: اینكه از فرط برخوداری، هیچ دیداری در تو آتشی بر نیانگیزد و در ابتدای هر دیدار، انتهایش را مثل كفِ دست ببینی. آن وقت می گردی پی كسی كه نیست، یا اگر باشد، آسان به چشم نمی‌آید، یا اگر آمد، مال تو نخواهد بود. آن وقت است كه متوجه می‌شوی دیگر جوان نیستی و خیلی چیزها هست كه نداری.»  و حالا، فلیسیا حضوری بود كه به او یاد آور می‌شد كه خیلی وقت است كه دیگر صاحب چیزی نیست. اگر به جن اعتقاد داشت، می‌رفت پیش جن‌گیر. اما خودش را می‌شناخت. پس راه می‌رفت؛ آنقدر كه زهرِ این عشق مثل عرق از تنش بریزد بیرون. روی پل الكساندر ایستاد؛ خیره به روشنایی‌های لرزانی كه آب رود را پولك نقره و طلا می‌زد. باد لرزش نامحسوسی می‌داد به پل. معلق بود؛ میان دو دنیا. جایی كه از آن آمده بود عشق اساس آفرینش بود. خدا می‌خواست جمال خویش ببیند انسان را به شكل خود آفریده بود. خود را كه دراین آینه دید عاشق جمال خویشتن شد. آنجا، عشق‌های زمینی، در چرخه‌ای ابدی، تكرار حادثه در آینه‌های موازی این اسطوره بود. آنجا هم، دیوارها اگر به یك باره گی فرو می‌ریخت، منظره‌ی غم‌انگیز «عشق‌ ورزی با خود» دهشتی آخرالزمانی داشت. اما، شعله‌ی گدازان وصل هم بود؛ پرتوی كه به هجران معنا می‌داد. مندو این دنیا را از دست داده بود، دنیای پشت پنجره‌ی قایق را هم به دست نیاورده بود. مانده بود معلق میان دو دنیا. دنیای آن توده ی وسیعِ «عشقبازان با خود» عاقبتی نداشت جز تولید خودشیفتگانی كه رسم گفتگو و لمس دیگری را نمی‌شناختند. و اینجا، به كسی مثل آن زنِ پشتِ پنجره‌ی قایق كه می‌رسید، وصل بود، گفتگو هم بود، اما اشتیاق و آرزومندی غایب بود؛ مگر چشمش می‌افتاد به كسی مثل فلیسیا... و حالا كه فلیسیا نه می‌آمد و نه زنگ می‌زد، می‌گداخت اما دیگر به جهانی تعلق نداشت كه این سوز و گداز را اعتبار می‌داد. پس قدم زده بود تا این زهر را بیرون كند از تن‌.

حالا، لَخت و سبكبار، پله‌ها را بالا می‌آمد. حالِ كسی را داشت كه از خاكسپاری عزیزی می‌آید. سطح چوبی پله‌ها، در ارتفاعی مارپیچ، به سختی از زیر پا عبور می‌كرد. هرچه نزدیك‌تر می‌شد به طبقه‌ی هفتم حضورِ سنگینِ چیزی بیشتر به شانه‌هاش فشار می‌آورد. پره‌های بینی‌اش به لرزه افتاده بود. سرگردانِ صعودِ سرگیجه‌آورِ پله‌ها، به طبقه‌ی هفتم رسید.

ـ آه خدای من!

شعله‌یی درگرفت و تمام رگ‌هاش را به آتش كشید.

فلیسیا در جامه‌یی سراسر سیاه روی پلّه‌ی آخر نشسته بود!