سلام 18
حالم
خیلی
خیلی
خــــــوبه
ـــــــــــــــــــ
حالم
خیلی
خیلی
خــــــوبه
ـــــــــــــــــــ
آقای قاضی
من ِ وکیل ِ مدافع ِ ...
به دلایل ِ بی شمار که بعد می گویم
تقاضای اشد ِ مجازات برای این فرد دارم
رو به هیئت منصفه
یک دلیل برای شما کافیست تا حکم کنید
این متهم را به صلیب کشیده و آتش زنید
به همان دلیل که مسیح و ژان را .
...
ساعت ۹ سه شنبه شب
November,8,2005
خط زردِ باریکِ مستقیم
قوطی های زرد شب نما
گام هایِ ناهمگونِ مُترصدِ سقوط
خالی ِ سیاهِ خیابان
November ,6,2005
دیشب با مسیح چای نوشیدیم
و شناور شدیم
در خدا
خدایی که بت نبود
خدایی که شیطـان نبود
خدایی که حقیقتاً خدا بود
او بود
من ...
مسیح من نه مرد بود
نه شمایل قدیسان داشت
تا دیروز بره ای می دیدمش
چون دیگر یاران گله
دیشب
شبان
شنیدمش .
October,27,2005
نیست ٬هست ٬نیست ٬هست ٬نیست ٬ . . .
خط مقطع سفید
سوهای سرخ متحرک
سیاه بی پایان از صفر مبدأ تا مثبت بی نهایت
دایره آبی
فلش قرمز
پیچ .
وزش هرم داغ کویر
سرگردانی تارهای مو
مثلث قرمز
ــــــــــــ
نور قرمز ــ تکان های مداوم
خوشی دو نفره
بی خبر از زمانِ دقیق
باید ساعت آخر باشد
جمعه ناگزیر باز می آید
نور قرمز ــ گفتگوهای ظاهراً رسمی ٬
دور از انحراف
(ما می دانیم ــ آنها هم می دانند)
من می دانم ــ تو هم می دانی
به شنیدن و دیدن و بودن هم
نیازمندیم
بهانه می طلبیم
موضوع مهم نیست
چیزی بگویم بی ربط وبه چشمانت بنگرم
[تا خودم را٬تنهاییم رانبینم
جوابی دهی
و
زمان را با در کنار هم بودن بکشی
احیا کنی
فقر دیواری که پشت دهی به آن٬
استحکام زمینی که پا کوبی به آن ثبات
باز هم بیا از تعداد واحدهای پاس شده
رنگ لباس آن رهگذر
فیلم محبوبمان
نویسنده و رمانش
شعر شاعر آشنا
سخن بگوییم و همچنان این راز در دل نهان داریم .
کنون همه ارزش ها عبثند٬
بهانه ی تجربه با هم بودن .
پنجشنبه شب ۲۳ تیرماه ۸۴
جاده کویری شهداد
- آتشی بر سینه نهاد
دستها حایل نمود
سایه ها حاصل شدند:
سایه چپ بر دیوار
وآن یکی بر سقف .
- سایه به ظلمت پیوست
بویی تند فضا را پر کرد
مرد خفته بود .
انسان برای
شکست
ساخته
نشده؛
می توان
او را نابود
کرد ولی
نمی توان
شکست
داد.
همینگوی
و اما امروز
مرد نارنجی ؛
کف جوی خیابان را می روبد .
من مرد نارنجی را دوست دارم .
سرباز سبز ؛
کلاه از سر می گیرد وناخن انگشتان
چپ را به امداد پوست آفتاب
سوخته ی سر ماشین شده اش
می فرستد .
من سرباز سبز را دوست دارم .
پسران سپید ؛
در سایه ی ابرهای دوی بعد از ظهر
آهسته گام برمی دارند .
من پسران سپید را دوست دارم .
دختران سیاه ؛
را نمی بینم ، اما صدای برخورد
پاشنه ی بلند کفش هاشان با
موزاییک های پیاده رو از پشت
شنیده می شود .
من دختران سیاه را دوست دارم .
و من خاکستری
تمایلی برای رسیدن به خانه ی
ناگزیر ندارم .
پارک
مورچه سیاه بی بال با سرعت
سنگ مرمر های سپید بی شکل کف را
دوید
سیرکرد چشمم سفرش را تا زیر تخت کفش سیاه
... بابام بهم عیدی دادِ
دخترکِ صورتی صورتم را چرخاند
دستان کوچک بهم کوبیده شد تا دستان ِ
بزرگِ پدر را به شوق بیاورد
شاید نوازشی
حلاجی می کرد با مردی که سبیل های
کلفتش آویزان بود.
در راهِ رفته ی مورچه سیاه بی بال گام
بردا شتم برای بازگشتِ ناگزیر
نقش سیاهش بر مرمر ...
آه ...
- کمی مهلت ، گویا اشتباهی پیش آمده
بال دارد جسدش
ولی مور نبود
سوسک بی گناهیست ، نه بود
امان از این ریز بینی شبانه.