سلام 11
و اما امروز
مرد نارنجی ؛
کف جوی خیابان را می روبد .
من مرد نارنجی را دوست دارم .
سرباز سبز ؛
کلاه از سر می گیرد وناخن انگشتان
چپ را به امداد پوست آفتاب
سوخته ی سر ماشین شده اش
می فرستد .
من سرباز سبز را دوست دارم .
پسران سپید ؛
در سایه ی ابرهای دوی بعد از ظهر
آهسته گام برمی دارند .
من پسران سپید را دوست دارم .
دختران سیاه ؛
را نمی بینم ، اما صدای برخورد
پاشنه ی بلند کفش هاشان با
موزاییک های پیاده رو از پشت
شنیده می شود .
من دختران سیاه را دوست دارم .
و من خاکستری
تمایلی برای رسیدن به خانه ی
ناگزیر ندارم .
یه دفترچه پر دلتنگی هام که به شمام اجازه می دم بخونیدش