شب
شب ِ
اما انگاري وسط ِ ظهر تابستون ِ وُتو چسبيدي به بخاري نفتي اي
كه بخار نفتش تموم ِ اتاقُ پر كرده .
قطره هاي درشت عرقت جذب پتويي مي شه كه دور ِ خودت
پيچيدي وُ اين وسط ، تويي كه داري مي لرزي .
اُستِخونات درد مي كنن ، سرت شده قد ِ يه تانك وُ وسطش
ولوله ي جنگه ،
خمپارست كه پشت گلوله زمين مي خوره .
چشات سرخ ِ خونه و رنگ به صورتت نيست ، انگاري با
گچ ديوار نسبت پيدا كردي .
ديوارا دور ورداشتن ، سقف داره پايين مي ياد .
يه قطره شور ِ ديگه تو مسيرش چشتو مي سوزونه و
وقتي از گوشه لبت سر مي خوره تو دهنت تلخ مي شه ،
تلخ ِ تلخ
پتو رو محكمتر مي چسبي ، سرت ول مي شه عقب و
مي خوره به ديوار و تو حركت دايره ها رو توي تشتك ِ
نفت مي بيني .
ديگه با دهنم نمي توني نفس بكشي .
پرده گوش ها باد مي كنه ، سكوت ِ و صداي نفس
به شماره افتادت تو سرت مي پيچه .
جونتو مي دي واسه يه نخ سيگار ،
جونتو مي گيرن ولي از سيگار خبري نيست !
فاصله ي صداهاي تو سرت بيشتر و بيشتر مي شن
قطرات تلخ سرد شدن و پلكات سنگين
چشات بسته مي شن و سرت ُ سر مي دي وسط زانوهات
پتو رو مي كشي بالاتر .
فاصله صداها بيشتر مي شن
خودتو مچاله تر مي كني ولي سرما كمتر نمي شه .
بلواي جنگ دندونات امونتو مي بره ،
پتو رو گاز مي زني و شوري پرزهاشو مي چشي .
سياهي پشت پلك ها تمومي نداره .
فاصله صداها خيلي زياد شده .
سرت سبك مي شه . ديگه پاهاتو حس نمي كني .
دستايي كه دورشون حلقه كردي كرخ شدن .
سياه ِ
سياه .
صدا قطع شد .
يهو ول مي شي پايين .
يه نقطه سپيد با سرعت زياد از عمق تاريكي نزديك مي شه و
حالا
سفيدي تمام خلاء رو پر مي كنه .
نور ِ خيره كننده چشما تُ باز مي كنه
شايد هم از پشت پلكات ِ كه مي بيني .
نور ِ سفيد .
ديگه هيچي يادت نمي ياد .
۱۴ تیرماه ۱۳۸۵